ویکی‌کتاب:گزیدن کتاب‌های برگزیده: تفاوت میان نسخه‌ها

محتوای حذف‌شده محتوای افزوده‌شده
برچسب: برگردانده‌شده
خط ۳۵:
{{موافق}} مطالب صفحه کتاب، کامل و مفید و متناسب هستند.
</div>
 
== معرفی کتاب " دیوارگِلی" از محمدرضا غلامی ==
 
هیچ لذتی بالاتر از لذت خواندن یک کتاب و غرق شدن در آن نیست.
معرفی نویسنده: محمدرضا غلامی نویسنده و فعال محیط زیست در سال 1351 در شهرتاریخی تکاب از شهرستانهای استان آذربایجان غربی متولد شد. و دیپلم ریاضی خود را در همان شهر گرفت. وی فارغ‌التحصیل کارشناسی ارشد برنامه ریزی شهری،گرایش محیط زیست شهری است و بهمین خاطر تمام داستانهایش دردل شهر و کوچه و خیابانهای آن رقم می خورد.
معرفی کتاب: مجموعه داستان "دیوار گِلی" شامل 6 داستان کوتاه است که در 1 ساعت می توان کل کتاب را مطالع کرد. در داستانهای این کتاب قطعاً شما پا در یک فضای متفاوتی خواهید گذاشت. برای اولین بار می توان گفت که نویسنده ای به وقایع پس از انقلاب و اتفاقات سال 88 از زاویه دید متفاوتی پرداخته است که در داستان اول و داستان آخر کتاب می توانید این داستانها را بخوانید. نویسنده با قلم شیوا و سبک جالب و ساده ای که زیبای و لطافت را چاشنی آن قرار داده است، بدون هیچگونه شعار پردازی و داوری یک طرفه به خلق فضاها و شخصیت‌ها و روایتی نائل شده‌است که هر کدام از روایت‌ها کاملاً مستقل عمل می کنند و هیچ ردپایی از حلول ذهن نویسنده در آنها یافت نمی شود. دغدغه‌های اجتماعی،سیاسی و آنچه درساختار کلی زندگی مردم شهرنشین می‌گذرد عمده ذهنیت نویسنده را تشکیل می‌دهد. دغدغه های که غلامی در حوزه مسائل اجتماعی، سیاسی دارد متفاوت با افرادی است که در این حوزه قلم می‌زنند و به همین خاطر می‌توانیم بگوییم که کار این نویسنده کار متفاوتی است. یکی از امتیازات بارز داستان‌های کتاب "دیوار گِلی" درگیری شدید ذهنی است که نویسنده در داستانهایش ایجاد کرده است و بعد از تمام شدن داستان نیز همچنان ادامه پیدا می کند. نویسنده سعی دارد با روایتهایش توانايي بازانديشي، پرسش آفريني و ترديد در امور واقعی را در خواننده ایجاد کند. ضرباهنگ اغلب داستانهای محمدرضا غلامی در ابتدا کند ولی هر چه به پایان نزدیک میشویم تندتر می گردد. نویسنده در اغلب داستانهایش سعی کرده با چینش به جای کلمات و پرهیز از زیاده گویی به ترسیم فضا، صحنه و احساسات شخصیتها کمک کند و روایتها را به ماهیت ذهن و نوعی خویشتن شناسی و ارتباط درون با بیرون و محیط پیرامونی ربط دهد. در قسمتی از داستان "اشاره" بعنوان اولین داستان کتاب "دیوار گِلی" می‌خوانیم:
"یک آن صدای الله اکبر مردم اوج می‌گیرد. از انتهای خیابان بلوایی به پا می‌شود. لیوانم را روی میز می‌گذارم و خودم را به لبه نرده‌های بالکن می‌رسانم. گردنم را به انتهای خیابان می‌کشم. راه برای عده‌ای که شتابان به سمت پایین خیابان در حرکت هستند باز می‌شود، یکی را دوره کرده‌اند و مدام فریاد می‌کشند و به هوا مشت می‌کوبند. جمعیت به سمت پایین سرازیر می‌شود. تعدای جوان مسلح، مردی نسبتاً میان سال را طناب به گردن دنبال خودشان می‌کشانند، مرد میانسال کت و شلوار طوسی رنگی به تن دارد و سرکروات روشن‌اش را گلوله کرده و در دهانش گذاشته‌اند، پا برهنه است ولی دست‌هایش را نبسته‌اند. تلو تلو می‌خورد و چشم‌هایش از حدقه بیرون زده‌است. بلاتکلیف به هر سو کشیده می‌شود. مقاومتی نمی‌کند. مردم برای دیدن او گردن می‌کشند و همدیگر را هُل می‌دهند."
در داستان "بستنی" که نویسنده آنرا در 20 سالگی خود نوشته‌است همراه پسر نوجوانی می‌شویم که درگرمای تابستان در کوچه و پس کوچه‌های شهر سعی دارد بستنی‌هایش را بفروشد. در قسمتی از این داستان می‌خوانیم:
" گرمای آفتاب یله شده‌ بود در کوچه و خیابان شهر، یک برگ هم روی درختان تکان نمی‌خورد. چند تا گنجشک روی شاخه‌ی پایینی درختی نشسته بودند و بال‌هایشان شل و سست کنارشان آویزان شده بود. بنظر می‌رسید از حال رفته باشند."
 
در داستان کوتاه "دیوارگلی" که در سال 69 نوشته شده‌است مثل یک دوربین بی احساس از گوشه خیابانی شاهد اتفاق ناگواری در یک گوشه‌ی شهر هستیم که نویسنده با زیبایی تمام آنرا روایت می‌کند :
"همه چیز آماده یک اتفاق بود. رعد ‌و ‌برق با صدای مخوف و گوشخراش چهره نیمه تاریک و عبوس شهر را لحظاتی روشن کرد. انگار آسمان به یکباره چادر سیاهش را چِلاند و سیل باران بر سر شهر نیمه تاریک فرو ریخت. صدای کلاغ‌ها قطع شد. شلاق خیس باد به جان شهر و عابران افتاد."
داستان‌های این کتاب چیزی اضافه تر از خودشان دارند که نویسنده سعی کرده‌است در داستان‌های این مجموعه این مسائل را به شکل داستانی به خواننده بگوید در داستان "زن همسایه" نویسنده ما را وارد ذهن یک زن معمولی می‌کند و ما با شخصیت زن خانه‌داری آشنا می‌شویم که ممکن است در وجود بسیاری از آدمهای معمولی دیگر هم حلول کند.هرچند چوب سانسور بر سر این داستان سنگینی میکرده است ولی باز نویسنده توانسته است از عهده رساندن رسالت داستان بخوبی بر بیاید و یکی از بهترین داستانهای این کتاب را رقم بزند.--[[ویژه:مشارکت‌ها/95.38.56.85|95.38.56.85]] ‏۱۶ مهٔ ۲۰۲۱، ساعت ۰۶:۰۳ (UTC) در اول داستان کوتاه "زن همسایه" می‌خوانیم:
من هر روز از پنجره‌ی آشپزخانه‌ام زن همسایه را می‌بینم، خانه ما از همدیگر یک کوچه باریک فاصله دارد. کوچه‌ای که بغیر از سَر و صدای دستفروشان دوره‌گرد و های‌و‌هوی کودکانِ در حال بازی و بوی رطوبت و فاضلاب و آشغال رها شده در جوی آن چیزی از آن بالا نمی‌آید. زن همسایه در طبقه دوم خانه‌ای آجری که بین دو تا آپارتمان سنگی باریک فشرده شده‌است زندگی می‌کند. او اغلب یک بلوز آستین کوتاه و یک شلوار گشادِ رنگی می‌پوشد و موهای رنگ کرده یک دست طلایی‌اش را روی شانه‌هایش رها می‌کند.
در داستان "آخرین نگاه" نویسنده سراغ مادری می رود که قریب به 30 سال، انتظار برگشت فرزندش را می‌کشد در قسمتی از این داستان می خوانیم:
" فکر کردن برای او عادت شده بود و خودش را رها می‌کرد تا خاطرات او را با خود به گذشته‌ها ببرد. گذشته را دوست داشت لبخندهایش در گذشته جا مانده بود."
و در داستان پایانی این مجموعه نویسنده ما را با خود با جوانی همراه میکند که در خرداد 88 هوای عاشق شدن به سرش می زند در داستان "بن بست" نویسنده فضای متفاوتی را جلوی چشمان خواننده ترسیم میکند که مخاطب هر لحظه ترس از تهاجمی قریب الوقوع را در تمام طول داستان حس می‌کند. در داستان کوتاه "بن بست" زمانی که شخصیت اصلی داستان راه خودش را انتخاب میکند از زبان او می شنویم :
"عشق و دوست داشتن مثل همون دونستن می مونه که گفتی. اولش ترس داره ولی وقتی دریچه عشق را باز می‌کنی و اولین نسیم‌اش می‌خورد به صورت‌ات. دیگه دست خودت نیست، راه می‌افتی، دیگه نمی‌توانی متوقف بشی و تا تهش باید بروی"