زبان آذربایجان در گذر زمان/ویرایش چاپ
- مقدمه
- فصل اول :جغرافیای تاریخی و نام آذربایجان
- فصل دوم : پیش از مادها
- فصل دوم: از مادها تا اسکندر
- فصل سوم :از اسکندر تا اسلام
- فصل چهارم :از اسلام تا سلجوقیان
- فصل پنجم :از سلجوقیان تا صفویان
- فصل ششم:پهلوی، فهلوی، فهلویات
- فصل هفتم:ترکی شدن زبان آذربایجان
- فصل هشتم :جاینامهای آذربایجان
- فصل نهم :نفوذ و گسترش ترکی
- فصل دهم:ادبیات تصوفی و مذهبی آذربایجان
- فصل یازدهم :ترکی در دوره صفویان
- فصل دوازدهم:ترکی آذری بعد از صفویان
- فصل سیزدهم :از آخوندزاده تا طالبوف و رشدیه
- فصل چهاردهم:از مشروطه تا رضا شاه
- فصل پانزدهم:دورۀ رضا شاه
- فصل شانزدهم :اشغال شوروی و حکومت پیشه وری
- فصل هفدهم :تا پایان قرن بیستم
- فصل هجدهم:پیوست: بیست مقاله
مقدمه
ویرایش' | مقدمه | جغرافیای تاریخی و نام آذربایجان |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
آنچه که میخوانید پاسخهای دکتر عباس جوادی به کم و بیش صد پرسش در باره زبان آذربایجان در بستر تاریخ و فرهنگ ایران و منطقه است. پرسشها را «حمید آستانه» طرح و همراه با پاسخهای آنها از ضبط کامل این گفتگو پیاده کرده است که بتدریج منتشر خواهند شد.
برای درک بهتر و آسانتر این گفتگو و محیط تاریخی و اجتماعی موضوعها، کوشش کردهایم این مجموعه را بر پایهٔ دورههای تاریخی فصل بندی کنیم. این فصل بندی را از آغاز دوره تاریخ مکتوب ایران و آذربایجان (اوایل هزاره یکم پ. م) یعنی مدت کوتاهی پیش از مادها شروع کرده تا پایان قرن بیستم م. مرحله به مرحله به پیش خواهیم برد. مثلاً برای موضوع دگرگشت زبان از آذری پهلوی به ترکی که دستکم در عرض ۵۰۰ سال بین سلجوقیان و صفویان انجام یافته، فصل جداگانهای اختصاص داده شده است. با این ترتیب موضوعات مهم و جداگانه زبانشناختی و ادبی را متناسب با همین فصل بندی تاریخی بررسی خواهیم کرد.
بررسی وضع و نقش زبان در آذربایجان از دوره پیشا ماد شروع شده تا دوره معاصر ادامه خواهد یافت و هفده فصل را دربر خواهد گرفت. فصل پایانی و هشتم این مرور تاریخی «پیوستی» حاوی بیست مقاله از عباس جوادی است که با موضوع کلی این تاریخچهٔ کوتاه مرتبط هستند و به درک بهتر موضوع کمک میکنند.
در پرسشها و پاسخ هائی که خواهید خواند، این نگرش زبانشناسی تاریخی و اجتماعی به نگرش صرفاً تاریخی و یا ادبی برتری خواهد داشت. کوشش کردهایم پرسشها و پاسخها ساده و تا حد امکان از نگاه خوانندگان غیر متخصص به سادگی قابل فهم باشند. در تهیه این مجموعه نه جامعه دانشگاهی و کارشناس، بلکه عموم علاقمندان به موضوع زبان در آذربایجان و ایران در نظر گرفته شدهاند. از این رو پرسش هائی مطرح شدهاند که بنظر ما اغلب به ذهن تعداد بیشتری از علاقمندان میآید. از دکتر جوادی نیز خواهش شده است که پاسخها حدالامکان ساده و برای خوانندگان عادی قابل فهم باشند. از این جهت نیز کوشش شده است آن لحن گفتگوئی که در ضبط اصلی پرسشها و پاسخها بود، چندان ویرایش نشود. با اینهمه در مواردی که دادن منبع لازم بنظر میرسید، سعی کردهایم این کار را انجام بدهیم، اگرچه در مواردی که مربوط به دانش عمومی و آنسیکلوپدیک است، از دادن منبع خودداری خواهیم نمود.
حمید آستانه، ژانویه ۲۰۱۷
نقل قول، کپیبرداری و توزیع این مطالب به شرط وفاداری به متن و یادآوری منبع بلا مانع است.
عباس جوادی
فصل اول :جغرافیای تاریخی و نام آذربایجان
ویرایشمقدمه | جغرافیای تاریخی و نام آذربایجان | پیش از مادها |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
این صفحه یا کتاب ممکن است به تصویرهای بیشتری نیاز داشته باشد. تصویرها برای راحت تر رساندن مفاهیم کمک میکنند. میتوانید تصویرهایی را از ویکیانبار پیدا کنید و در ویکیکتاب استفاده کنید. اگر خودتان شخصا تصویری را ایجاد کردهاید ابتدا با پروانه مناسب آن را بارگذاری و سپس استفاده کنید. هنگامی که نگارههای مناسب افزودید این الگو را بردارید. البته حتی پس از برداشتن این الگو نیز میتوانید کتاب و نگارههای آن را ویرایش کنید؛ در مورد چگونگی ویرایش کتاب در صفحه بحث به بحث بپردازید. اگر پرسشی دارید در میز تحریر بپرسید. |
در آغاز این گفتگو، در باره ریشه و تاریخ نام آذربایجان چه میدانیم؟
ویرایشدر دوران باستان، یعنی مثلاً سه هزار سال پیش، سرزمینی به نام «آذربایجان» وجود نداشت. دولت ماد که آذربایجان و کردستان امروزی را در بر میگرفت و مرکزش «هگمتانه» یعنی همدان کنونی بود، حدوداً ۷۰۰ سال پیش از میلاد تاسیس یافت و بعد به سوی غرب و شرق، یعنی آشور از سویی و عیلام و اصفهان و طبرستان از سوی دیگر گسترش یافت. حدوداً ۱۵۰ سال بعد هخامنشیان بر سر قدرت آمدند و امپراتوری بزرگتری را تاسیس کردند. اما نه در دوره ماد و نه بعداً در زمان هخامنشیان، آن گوشه شمال غربی ایران کنونی هنوز نام آذربایجان را نداشت. این سرزمین بخشی از یک ایالت و یا استان و به اصطلاح آن دورهها «ساتراپی» بزرگ و مهم ماد بود.
امپراتوریهای ماد و هخامنشی از نگاه اداری به ایالتها و یا «ساتراپی» ها تقسیم شده بودند. هر ساتراپی یک «ساتراپ» و یا حاکم و پادشاه محلی داشت که همهکاره و در واقع «مالک» آن ایالت به شمار میرفت، اما در عین حال تابع و خراج پرداز شاه شاهان و یا شاهنشاه ایران هم بود. طبیعتاً شاهنشاه میتوانست این ساتراپها را عزل کند و به جای آنها کس دیگری را بگذارد و گاه حتی میان آنان اختلاف و جنگ هم رخ میداد. در آثار مربوط به تاریخ باستان، نام همه ساتراپهای محلی ماد و یا هخامنشی ذکر نشده است، اما نام بعضیها که نقشی فراتر از محل حکومت خود داشتند، به ما معلوم است. مثلاً از منابع و مورخین یونانی میدانیم که در آخرین سالهای دولت هخامنشی، ایالت ماد ساتراپ و یا پادشاهی محلی به نام «آترپات» و یا «آذرباذ» داشته که یونانیها او را «آتروپاتس» و یا «آتروپات» مینامیدند.
این نام «آترپات» از کجا میآید؟
ویرایشطوری که ایرانشناس معروف آلمانی تئودور نولدکه در مقاله «آتروپاتن» (۱۸۸۰) مینویسد، «آترپات» که حتی به صورت «آترپاته» در اوستا هم آمده (۱)، در ایران باستان نامی رایج بوده است. این نام معنی «حفظ شده از سوی آتش و یا نگهبان آتش» میدهد و ترکیبی است از واژه «آتر» (آدور، آذور، آذر یعنی آتش) و پسوند -پات/-باد به معنی حفظ شده از سوی کسی و یا چیزی و یا نگهبان. این نام بعدها در دوره اشکانیان و ساسانیان صورت «آذرباذ/آذرباذه» («آذرباد/آذرباده») به معنی «شخص حفظ شده از سوی آتش» و یا «نگهبان آتش» را به خود گرفته است.
آتروپات، ساتراپ ماد در اواخر هخامنشیان، که خود مادی بوده و از اشراف قدرتمند این سرزمین به شمار میرفته، حدوداً بین سالهای ۳۷۰ و ۳۲۱ پیش از میلاد زیسته است. آتروپات هنگام حمله اسکندر مقدونی به ایران هخامنشی، ابتدا در کنار داریوش سوم و بر ضد اسکندر جنگیده، اما پس از مشاهده زوال هخامنشیان، جزو فرماندهان اسکندر در آمده و پس از پیروزی اسکندر، حکومت خود را در این سرزمین حفظ کرده است. داستان ادامه ساتراپی آتروپات دراز است و روایتهای مختلفی در این مورد هست. خلاصه اش این است که آتروپات در زمان داریوش سوم ساتراپ تمام سرزمین وسیع ساتراپی ماد بود که شامل آذربایجان، همدان، اصفهان و ری و غیره میشد. اسکندر بخاطر وفاداری و خدمات آتروپات، او را در ساتراپی ماد تایید و یا به اصطلاح «ابقا» میکند. اما پس از مرگ اسکندر، میان فرماندهان یونانی و مقدونی او رقابت و کشاکش برسر تقسیم امپراتوری راه میافتد و چون شمال غرب ایران یعنی آذربایجان و کردستان کنونی برخلاف هگمتانه یعنی همدان امروزی مورد توجه چندان آن فرماندهان نبوده، کسی با ادامه سلطنت آتروپات در آنجا مخالفت نمیکند.
سلطنت و خودمختاری پادشاهان محلی دودمان آتروپات در آذربایجان چندان زیاد ادامه نمییابد. مدتی بعد آنها با اشکانیان ایران و حتی اشکانیان ارمنستان آمیزش پیدا میکنند و جای خود را به حکمرانان دیگر میسپارند. اما حتی پس از سقوط این سلسله و حاکمیت دودمان اشکانیان نیز نام ایرانی سردار ماد ایرانی آترپات و یا آتروپات به صورتهای مختلف ایرانی آن (آدوربادگان، آذوربادگان، آذرباذگان، آذربایگان) روی این سرزمین باقی میماند.
با این ترتیب پس از مرگ اسکندر مورخین و جغرافی دانان یونانی از دو ماد سخن میگویند: یکم: ماد بزرگ (و یا فقط «ماد») و دوم: «ماد کوچک»، «ماد آتروپات» (آن بخش از سرزمین ماد که تحت حاکمیت آتروپات است) و یا صرفاً «آتروپاتن» به معنی «سرزمین تحت سلطنت آتروپات،» مرکب از نام آتروپات و پسوند یونانی-لاتین اِن/-اُن به معنی مکان و سرزمین. در نتیجه «آتروپاتن» نامی است که یونانیان و رومیان شرقی بیزانس به این سرزمین دادهاند و معنی مکان و سرزمین مربوط و یا متعلق به آتروپات میدهد.
این توضیح نام «آتروپاتن» و «آتروپاتکان» و توصیف حدود جغرافیائی آن در تاریخ برای اولین بار توسط مورخ یونانی استرابو (متولد سال ۶۳ پیش از میلاد) در کتاب معروفش بنام «جغرافیا» داده شده که حدود «آتروپاتن» یا «ماد کوچک» را چنین تعریف کرده است: «ماد به دو بخش تقسیم میشود که یکی از آنها ماد بزرگ است و پایتختش اکباتان (همدان) است که شهری بزرگ و مقر پادشاهی ماد است. این کاخ هنوز هم مورد استفاده پارتیها (اشکانیان) است (…) بخش دیگر که بخشی از ماد بزرگ است، آتروپاتن است که نامش را از راهبرش آتروپات گرفته است که این مملکت را از حاکمیت مقدونیان باز نگهداشت. هنگامیکه او پادشاه (ماد آتروپاتن) شد، استقلال این مملکت را برپا نمود وجانشینان او همچنان تا به امروز (به حکومت) ادامه میدهند و در زمانهای گوناگون با (خانوادههای) پادشاهان ارمنستان، سوریه (آشور) و پارتی (اشکانی) وصلت نمودهاند. (…) آتروپاتن با ارمنستان درغرب و ماد بزرگ در شرق هممرز است و در شمال با هر دو و در جنوب با دریای گرگان و سرزمین مردم ماد (بزرگ) هممرز است. (…) ارمنیان و پارتیها همسایگان قدرتمند آتروپاتنیها هستند که آنان (آتروپاتنیان) را پیوسته غارت کنند اما ایستادگی نمایند چنانکه سیمباس (پسر بارداس) را از دست ارمنیان باز پس گرفتند و رومیان آنها را (ارمنیان را) شکست دادند و آنها (ارمنیان) هم دوستان سزار شدند و آنها همزمان پارتیان را نیز خرسند نگهدارند» (۲).
در قرن نوزدهم ایرانشناس سرشناس، جیمزدارمستتر فرانسوی و جغرافی دان جهان باستان، هاینریش کیپرت آلمانی، نوشتند که بیشک نام آذربایجان با واژه آذر/آتور در فارسی میانه، معنی «سرزمین آتش» و احتمال وجود آتشکده مهمی در این سرزمین (آذرگشنسب) ارتباط دارد و از این جهت عجیب است که این سرزمین فقط بعد از حاکمیت آتروپات نام آدوربادگان/آتروپاتن را گرفته باشد. لیکن نولدکه و اکثرایرانشناسان دیگر گفتهاند که اولاً تعریف و ریشهشناسی استرابو، مورخ یونانی، جای شکی در ریشه این جاینام و ارتباط آن با ساتراپ ماد باقی نمیگذارد و ثانیاً در هیچ اثر تاریخی دیده نمیشود که پیش از مرگ اسکندر نام مشخص و مشابه دیگری برای این سرزمین مطرح شده باشد (۳).
با این ترتیب «آتروپاتن» و یا «ماد آتروپات» نام یونانی آذربایجان بود. اما در همان دوره پس از اسکندر که ایران کنونی زیر تسلط فرمانده بزرگ اسکندر یعنی سلوکوس و جانشینان او و دیرتر اشکانیان و سپس ساسانیان قرار داشت، نام ایرانی این سرزمین چه بوده و چگونه تحول یافته؟ در سنگ نوشته معروف بیستون در نزدیکی کرمانشاه، داریوش یکم هخامنشی (۵۲۰ پ. م) هنگام برشمردن سرزمینهای تحت حاکمیت خود، در کنار پارس، عیلام، آشور و غیره کلاً از ماد («مادا/ماتا») نام میبرد و به سرزمین جداگانه و کوچکتری در شمال غرب آن که آذربایجان و کردستان کنونی باشد، اشارهای نمیکند.
پس از شکست ایران از اسکندر، مدتی طولانی چندان اثری به فارسی، چه فارسی باستان و چه فارسی میانه نوشته نمیشود. تنها تا اندازهای در دوره اشکانیان و تا حد به مراتب بیشتری در دوره ساسانیان با آثار پارتی و فارسی روبرو میشویم که اطلاعاتی در مورد جغرافیای ایران آن دوره به دست میدهد.
مثلاً شاپور یکم ساسانی (حدودا ۲۶۰ م) در سنگ نوشتهٔ معروفش در «کعبهٔ زرتشت» در نزدیکی تخت جمشید، منطقه کنونی آذربایجان را «آدوربادگان» مینامد. این سنگ نوشته به سه زبان فارسی میانه، پارتی و یونانی نوشته شده است. در دو اثر دیگر فارسی میانه، «کارنامه اردشیر بابکان» (۴) و «شهرستانهای ایرانشهر» (۵) هم همین نام «آدوربادگان» به کار برده میشود. این آثار مربوط به سالهای ۲۵۰ میلادی یعنی دوره ساسانیان هستند.
مینورسکی شکل «آتارپاتاکان/آترپاتکان» در فارسی میانه و «آذرباذگان» اوایل فارسی معاصر را جزو کاربردهای قدیمی فارسی این نام میشمارد (۶). در همین دورهٔ ساسانیان و اوایل اسلام به صورتهای جدید تر این نام یعنی «آذوربادگان»، آذرباذگان» و در نهایت «آذربایگان» نیز بر میخوریم و همین نام آذربایگان است که پس از اسلام و رسوخ زبان عربی صورت «آذربَیجان» و «آذربایجان» را به خود میگیرد، چرا که در تلفظ معیار عربی «گ» نیست و اغلب با «ج» جایگزین میشود.
در این تحول تاریخی و زبانشناختی نام آتارپاتکان، آترپاتکان، آذرباذگان و آذربادگان تا آذربایگان، آذربَیجان و آذربایجان که تقریباً یکهزار سال طول میکشد، چند نکته از نگاه آواشناسی و آوانویسی و همچنین یکی دو دگرگشت آواشناختی بیش از همه مهم و جالب است. اولاً باید در نظر گرفت که در نوشتار متون فارسی میانه (به خط پهلوی که نوع اصلاح شدهای از خط آرامی است) تشخیص آواها بسیارمشکل است. یک دلیل این وضع در آن است که چه خود خط پهلوی و چه «خط مادر» آرامی مانند خط عربی و فارسی کنونی ما، ابجد بنیاد است و واکهها یعنی مصوتها را اصولاً منعکس نمیکند. این هم طبیعتاً دانشمندان و زبانشناسان را ناچار میکند برپایه دانستهها و مقایسههای خود تا حدی گمانه زنی بکنند و راه استنتاج را در پیش بگیرند. ثانیاً مانند برخی زبانهای دیگر، بعضی آواها و حروف مانند د-ت و یا ب-پ جابجایی پذیر هستند و مثلاً همه گونههای آدور/آتور/آثور/آذور و یا آدر/آذر/آتر/آثر محتمل و درست هستند و احتمالاً در دورهها و یا نقاط مختلف کشور رایج بوده و بعد دچار تحول شدهاند.
از سوی دیگر به نوشتهٔ مک کنزی، نویسنده «فرهنگ واژگان زبان پهلوی»، به خصوص در گونه زبانهای ایرانی غربی (آذربایجان، کردستان) آواهای واکدار (باصدای) انسدادی ب-د-گ وهمچنین همخوان انسدادی-سایشی ج که میان یک واکه (مصوت) و یک همخوان (صامت) قرار دارند، پیوسته به صورت سایشی و-ذ-غ-ژ تلفظ میشوند. با این ترتیب در نمونه نام «آدربادگان»، «د» نخست و دوم که هر دو به دنبال «آ» میآید، «ذ» (مانند «ذیس» یعنی «این» انگلیسی تلفظی میان «د» و «ز») صدا میدهد (۷). از این جهت تبدیل آوای «د» به «ذ» در شکل باستانی «آدوربادگان» به «آذوربادگان/آذربادگان» چیزی روشن و قابل توضیح است. احتمالاً تبدیل تدریجی آوای دوم «د» در «آذربادگان» به «ی» (که آن هم آوایی سایشی است) یعنی «آذربایگان» نیز باید طبق همین قاعده قابل توضیح باشد.
م. اشترک در مدخل «آذربایجان» نخستین چاپ «دانشنامه اسلام» مینویسد: «هیچ شکی نیست که در قرن سوم م. تلفظ دقیق این نام آذُرباذگان بوده، اما در قرن چهارم م. آوای دوم «ذ» در سریانی (آرامی میانه) و همچنین یونانی بیزانسی به «ی» تبدیل شده، به صورت «آذُربایگان» در آمده و بعدها از سوی جغرافی دانان عرب به شکل آذربایجان و گاه حتی آذربَیجان نوشته شده است» (۸).
در اولین منابع تاریخی دوره اسلامی مانند «المسالک والممالک» ابن خرداذبه (قرن سوم ق) نام آذربایجان به همین صورت با «ذ» و حتی «ک» (بجای ج) یعنی به صورت «آذربادکان» نوشته شده است (۹). در «مسالک و ممالک» اصطخری (قرن چهارم هحری) هر دو شکل «آذربیجان» و «آذربایگان» به کار برده شده است (۱۰). فردوسی در چند جای شاهنامه (قرن چهارم-پنجم ق) به طور حماسی از «آذرابادگان» سخن میگوید (۱۱). تقریباً به صورت همزمان در منظومه «ویس و رامین» فخرالدین اسعد گرگانی (قرن پنجم ق) با هردو شکل «آذربادگان» و «آذربایگان» روبرو میشویم (۱۲). اما عموماً پس از قرن چهارم و پنجم میلادی (یازدهم و دوازدهم میلادی) به بعد شکل «آذربایجان» جا میافتد، اگرچه گهگاه و بخصوص در متون ادبی هنوز هم با تعابیر آذرابادگان و آذربایگان نیز روبرو میشویم.
اکثر آثار عربی نخستین قرنهای پس از اسلام مانند «الکامل» ابن الاثیر (۱۳)، «التنبیه و الاشراف» مسعودی (۱۴) و یا «مسالک و ممالک» ابن حوقل (۱۵) شکل «اذربَیجان» را به کار بردهاند که هنوز هم املای معیار عربی معاصر برای نام «آذربایجان» است.
اولین کتاب فرهنگ ترکی یعنی «دیوان لغات الترک» اثر محمود کاشغری از قرن چهارم ق. نیز لفظ «آذربادکان» را به کار برده است (۱۶). همچنین به موازات تحول نام آذربایجان در فارسی میانه، مشاهده میکنیم که منابع یونانی و کلاً اروپایی نیز که در گذشته اساساً از تعبیرهای «ماد کوچک» و «آتروپاتن» استفاده میکردند، دیرتر این سرزمین را «آذربیگانون» مینامند که همان «آذربیگان» و «آذربایگان» فارسی پیش از اسلام بعلاوه پسوند یونانی-لاتین اُن/اِن به معنی سرزمین و مکان است. این هم احتمالاً اثر تحول نام آذربایجان در خود فارسی است که بعداً به صورتهای گوناگون وارد زبانهای دیگر از جمله یونانی میشود. یک مثال بارز «جنگهای ایران» نوشته مورخ یونانی پروکوپیوس (سالهای ۵۰۰ م) است که در شرح جنگهای ایران ساسانی و یونان آذربایجان را «آدربیگانُن» نامیده است (۱۷).
امروزه در حالی که اکثر زبانهای خارجی از جمله انگلیسی، فرانسه و روسی شکل «آذربایجان» را قبول کرده، تلفظ و املای آن را به قواعد املایی و آواشناختی خود انطباق دادهاند، برخی از زبانهای قدیمی که در دوره اسکندر و پس از او نیز این نام را به مناسبتی در ادبیات خود به کار بردهاند، هنوز در شکل کنونی خود برای نامگذاری آذربایجان آثاری از نام باستانی آن را نگهداری کردهاند، مانند «آدربیگانیا» که شکل کنونی این نام در یونانی معاصراست.
در باره حدود و مرزهای آذربایجان تاریخی چه میتوانید بگویید؟
ویرایشدر این مورد باید سه نکته مهم را در نظر بگیریم. یکم اینکه، طوری که گفتیم، این تاریخ به دستکم ۲۳۰۰ سال پیش بر میگردد. یعنی هر تشخیص و اظهار نظری در این مورد اولاً به دانش تخصصی نیاز دارد و ثانیاً با دهها «شاید» و «اما» همراه است، چرا که دانستههای ما در این مورد بسیار محدود است و میدانیم که بعد از اسکندر تا مدت کوتاهی پیش از میلاد، حتی منابع یونانی در باره آذربایجان امروزی چیزی ننوشتهاند و یا ما نمی دانیم. دوم اینکه به جز همین دوره ۲۰۰-۲۵۰ ساله «شبه استقلال» که پس از مرگ اسکندر آغاز شد و با استحکام دولت اشکانیان در این منطقه پایان یافت، آذربایجان به معنایی که امروزه درک میکنیم «مستقل» نبود، بلکه اساساً بخش و یا ساتراپی و ایالتی از دولتهای ماد، هخامنشی، اشکانیان، ساسانیان، خلافت اسلامی و سپس دولتهای ایرانی ترک، مغول، ترکمان، صفوی، افشار، زند، قاجار و دولتهای بعدی بود. البته هر ساتراپی، هر ایالت و حتی هر ولایت برای خودش حاکم و شاید پادشاه کوچکی داشت که در محل خود حکم مینمود، مالیات و خراج جمع میکرد و همهکاره آنجا بود؛ ولی در نهایت این حاکمان و پادشاهان محل تابع شاه شاهان بودند که آنها را در مقامشان تایید میکرد و یا حتی اگر توانش میرسید، آنها را عزل کرده کس دیگری را به جای آنها میگذاشت. از این جهت وقتی از خودمختاری نسبی آدورپاتکان و یا آتروپاتن پس از مرگ اسکندر صحبت میکنیم، اینجا موضوع بر سر استقلال یک کشور نیست. در نهایت نکته سوم این است که در گذشته، چه مرزهای ملی و چه مرزهای داخلی مانند امروز روشن و اقلاً برای مدتی نسبتاً طولانی قطعی نبود، مگر اینکه این مرزها عبارت از کوه و دریا و رودخانه و صحرا باشد. در غیر این صورت هرکس که قدرتی پیدا میکرد، کوشش مینمود حوزه حکمرانی خود را بزرگتر نماید و به این جهت به این طرف و آن طرف حمله میکرد. آذربایجان در شمال با رود ارس، در شرق با کوههای البرز و در غرب با کوههای زاگرس محاط است. جنوب آذربایجان چنین مرزی طبیعی وجود ندارد. اما هم کوههای دو طرف آذربایجان راههای عبور دارند و هم رود ارس آنچنان عمیق نیست.
و اما در مورد مرزهای آذربایجان در دوره آتروپات و جانشینان او که این سرزمین تا حد زیادی از سلطنت سلوکوس و دیگر فرماندهان اسکندر و جانشینان آنها در امان بود، باز باید به مورخ یونانی استرابو اشاره کرد که مینویسد: «آتروپاتن با ارمنستان درغرب و ماد بزرگ در شرق هممرز است و در شمال با هر دو و در جنوب با دریای گرگان (؟) و سرزمین مردم ماد (بزرگ) هممرز است. (…) ارمنیان و پارتیها همسایگان قدرتمند آتروپاتنیها هستند» (۱۸). این را استرابو حدوداً ۲۵۰ سال پس از اسکندر نوشته است. اگر اطلاعات استرابو در تاریخ تالیف این اثر دقیق بوده باشد، باید قبول کرد که این «شبه استقلال» آتروپاتن دستکم ۲۵۰ سال طول کشیده و اشکانیان مدت کوتاهی پیش از میلاد مسیح حکومت این سرزمین را هم تحت کنترل خود درآوردهاند. در این مدت روابط آذربایجان با اشکانیان ایران و ارمنستان هم جالب است، اما در باره این موضوع پژوهش دقیقی نشده است.
با وجود تغییرات محدود و گذرای مرزی، علی الاصول رود ارس مرز شمالی آتروپاتن شمرده میشد. بنا به محاسبات اشتفان کرول، مورخ ماد و خاورمیانه باستان که حتی به کشیدن نقشه سیاسی و جغرافیائی ماد آتروپاتن کوشش کرده، مرزهای آتروپاتن ماد از این قرار بودهاند: «در شمال، رود ارس آتروپاتن را از ارمنستان جدا میکرد. در شرق گستره این سرزمین تا کوه هائی میرسید که در امتداد سواحل دریای خزر قرار گرفتهاند، و در غرب تا دریاچه ارومیه (ماتیان لیمن باستانی) و کوههای کردستان کنونی» (۱۹).
تعریف آذربایجان دورهٔ اسلامی از نگاه جغرافیای تاریخی را به بهترین صورت میتوان با تکیه بر اشترک در «دانشنامه بزرگ اسلامی» (۲۰) داد. طبق این تعریف، سرزمین آذربایجان در اوایل دوره اسلامی محاط بود در جنوب شرقی با «جبال» (ماد باستان)، در جنوب غربی با بخش شرقی ولایت «جزیره» (آشور و یا آسور باستان در عراق و سوریه کنونی)، در غرب با ارمنستان (بخشی از اورارتوی باستان)، در شمال با ولایت ارّان (آلبانیای باستان که یکی از سرزمینهای قفقاز باشد و امروز بخشی از آن عبارت از جمهوری آذربایجان است) و در شرق با سواحل دریای خزر، مغان و گیلان.
در اوایل دوره خلافت اسلامی، آذربایجان ولایت جداگانهای به شمار میرفت، اما حدود آن در مراحل گوناگون متغیر بود. رودخانهٔ ارس علی الاصول مرزی طبیعی بین آذربایجان و آلبانیای سابق قفقاز (اران) محسوب میشد، اگرچه دشت مغان بین بخشهای سفلای رودهای ارس و کورا تا ساحل غربی دریای خزر نیز از نظر اداری و مالیاتی بخشی از آذربایجان محسوب میشد (۲۱).
به دنبال شکست ایران در جنگهای ایران و روس در قرن نوزدهم، سرتاسر شمال ارس از نظر سیاسی و اداری تبدیل به ولایات روسیه تزاری شد. در اوایل قرن بیستم آذربایجان نام استان شمال غربی ایران بود که از شمال با قفقاز روسیه و در غرب با ترکیه همسایه بود که این، کم و بیش همان ولایت آذربیجان و یا آذربایجان در خلافت عباسی است.
شمال و جنوب ارس یک سرزمین بود؟
ویرایشنه، دو سوی ارس، سرزمین واحدی نبودند، اگرچه اغلب روابط نزدیکی داشتند.
جنوب ارس آذربادکان، آذربایگان و یا آذربایجان بود که همان آتروپاتن یونانی است، شمال ارس آلبانیا و بعدها «اران» و شمالغرب ارس ارمنستان. بارتولد در «دانشنامه جهان اسلام» (۲۲) میگوید که آلبانیا در عهد باستان، در اصل به تمام منطقه شمال ارس از شهر دربند در شمال شرق تا تفلیس در غرب و رود ارس در جنوب و جنوب غرب قفقاز گفته میشد، در حالیکه مورخین دوره اسلامی تنها به سرزمینی نام «اران» را دادهاند که «از سواحل ارس تا سواحل کورا، یعنی بین دو رودخانه» را در برمی گرفت. اما میدانیم که در دورههای بعدی، در کنار سرزمین اران، از ولایات دربند و شیروان (با مرکزیت باکو) نیز نام برده میشود.
در حالیکه دربند به شهر و محال دربند در شمال شرقی قفقاز گفته شده و این محال از زمان ساسانیان «مرزبان» خود را داشته، شیروانشاهان (و یا شروانشاهان) نام حکمرانانی است که از اواسط دورهٔ عباسیان در شرق قفقاز حکمرانی کردهاند. گفته میشود در دورهٔ پیش از اسلام نیز شیروانشاهان جانشینان محلی پادشاه ایران بودند، اما به گفتهٔ بارتولد، شیروانشاهان دوره اسلامی در ابتدا عرب تبار بودند و در «محیط ایرانی آن دوره در شمال ارس ایرانی شدند» (۲۳). مسعودی به گفتهٔ بارتولد نوشته است که یکی از مرزبانان دربند مدتی همه سرزمینهای اران، شیروان و دربند را متحد کرد، ولی منبع دیگری این روایت را تائید نکرده است (۲۴).
در دورهٔ خلافت امویان و عباسیان، والیانی که از شام و بغداد به آذربایجان اعزام شدهاند، مسئولیت ادارهٔ اران و ارمنستان و جمعآوری مالیات از آن سرزمینها را نیز بردوش داشتهاند. به گفته باسورث (همانجا) گاه حتی ولایات موصل و «جزیره» نیز از نظر اداری با آذربایجان مرتبط بودند و این هم نشان میدهد که تقسیم بندیهای دو قرن نخست دوره اسلامی تا چه اندازه متغیر بودند.
در شرق، کوههای البرز، مرز طبیعی بین آذربایجان و گیلان و دیگر مناطق ساحلی خزر به شمار میرفت. در جنوب، سفید رود معمولاً مرز اداری با اقلیم «جبال» (ماد بزرگ سابق) محسوب میشد. مرز غربی چندان مشخص نبود. این مرز معمولاً از وسط دشت واقع در بین دریاچههای ارومیه و وان میگذشت و در بخش شمال غربی با کوههای زاگرس که از وسط کردستان میگذشت، معین میشد. در شمال غرب، ارمنستان اگرچه خراج پرداز خلافت بود، اما تا حد زیادی خود مختار به شمار میرفت. با اینهمه، آذربایجان، اران و ارمنستان در بسیاری مراحل دوره خلافت اسلامی، از نگاه اداری و مالیاتی، یک منطقه محسوب میشدند تا جائیکه جغرافی دان قرن دهم م. مقدسی آذربایجان، ارمنستان و اران را سه جزء «اقلیم چهارم» شمرده است. بنظر باسورث، این نیز نشان میدهد که تقسیم بندیهای اداری و مالیاتی دوره اسلامی ثابت نبودهاند (۲۵).
اما همانگونه که در نمونه آذربایجان و ارمنستان دیده میشود، تقسیم بندی اداری و مالیاتی دلیل کافی برای واحد بودن سیاسی مناطق نبوده است. در مجموع بنظر میرسد که جز در مراحلی کوتاه مدت، بخشهای مهمی از شمال ارس با آذربایجان یعنی سرزمین جنوب ارس متحد نبوده است. یکی از این دورههای کوتاه به گفته بارتولد مربوط به حکومت شدادیان (پیش از سلجوقیان) میشود که گنجه را پایتخت اران قرار دادند و اران را با آذربایجان ایران متحد کردند. با این ترتیب اران از داشتن حکمرانان خود محروم گردید. بارتولد میگوید: «پس از سلجوقیان، آذربایجان، شیروان و دربند بتدریج ترک زبان شدند و پس از دوره مغول جنوب این سرزمین (اران) نام ترکی قراباغ را گرفت. بعد از آن، نام اران دیگر تنها به معنای ادبی بکار برده شد» (۲۶).
میدانیم که در اکثریت دورههای صفویان، افشاریان و قاجاریان شمال ارس به خان نشینهای تابع ایران تقسیم شده بود که مانند دربند، باکو، قویا، گنجه، قراباغ و غیره هرکدام نام خود را داشتند یعنی از نگاه تقسیم بندیهای سیاسی و جغرافیائی، این مناطق شمال ارس جزو آذربایجان محسوب نمیشدند. بعد از الحاق این خان نشینها به روسیه تزاری در قرن نوزدهم، خان نشینهای شمال ارس رسماً بعنوان «ولایت» های روسیه تزاری (گوبرنیا) از حیطه دولتی و اداری ایران خارج شدند و دیگر حتی از نگاه پرداخت مالیات و باج نیز بعنوان بخشی از آذربایجان محسوب نمیشدند.
منابع
ویرایش۱. Nöldeke, Th. : “Atropatene,” ZDMG 34, 1880, pp. 692f
۲. Strabo: Geography, 1, 13, 11
۳. Shottky, M. : Media Atropatene und Gross-Armenien in hellenistischer Zeit, Bonn, 1989, pp. 4-5
۴. Kassock, Z. J. V. : Karnamag i Ardashir i Papagan, A Pahlavi Student’s 2013 Guide, Fredericksburg, VA, US, 2013, p. 28
۵. شهرستانهای ایرانشهر، با آوانویسی، ترجمه فارسی و یادداشتها از تورج دریایی، تهران ۱۳۸۸، ص ۳۴-۳۵
۶. Minorsky, V. : «Adharbaydjan» , in: Encyclopaedia of Islam, New Edition, Volume 1, pp. 188-190, 1960, Consulted online on 23 January 2016
۷. MacKenzie, D. N. : A Concise Pahlavi Dictionary, London, 1971, p. xv
۸. Streck, M. : Adharbaidjan, in: Encyclopaedia of Islam, First Edition (1913-1936), Consulted online 23. January 2017
۹. زریاب خویی، ا. مدخل «آذربایجان» در: دائرةالمعارف بزرگ اسلامی، جلد اول، تهران ۱۳۸۳، ص ۱۹۴-۲۰۷
۱۰. اصطخری، ا. ا. مسالک و ممالک، به کوشش ایرج افشار، تهران ۱۳۴۰، ص ۱۵۵-۱۶۱
۱۱. برای نمونه: پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود
نخستین خراسان ازو یاد کرد — دل نامداران بدو شاد کرد
دگر بهره زان بد قم و اصفهان — نهاد بزرگان و جای مهان
وزین بهره بود آذرابادگان — که بخشش نهادند آزادگان
۱۲. گرگانی، ف. ا. ویس و رامین، با تصحیح م. تودووا و آ. گواخاریا، تهران ۱۳۳۷ ص. ۵۲۷
۱۳. عزالدین علی ابن الاثیر: الکامل فی التاریخ، جلد نخست، بیروت ۱۴۰۷ ق. ۱۹۸۷ م.
۱۴. مسعودی، ع. ح. التنبیه و الاشراف، قاهره، ۱۳۷۵ ق. ص ۳۴۰
۱۵. ابن حوقل، م. ع. مسالک و ممالک (صوره الارض)، تهران ۱۳۶۶، ص ۸۱-۱۰۱
۱۶. کاشغری، م. نقشه جهان در دیوان لغات الترک، (کتابخانه ملی آثار خطی، موقوفات علی امیری، استانبول)
۱۷. Procopius: History of Wars, Vol. I and II: The Persian War, p. 477
۱۸. Strabo: ibid
۱۹. Kroll, S. E. : Map 90 Media Atropatene, Princeton University, 1994, PDF
۲۰. Streck: ibid
۲۱. Bosworth, C. E. : Azerbaijan, iv, Islamic History to 1941, in Encyclopaedia Iranica Online, retrieved in March 2017
۲۲. Barthold, W. : «Arran» , in: Encyclopaedia of Islam, First Edition (1913-1926), Consulted online on 23. January 2017
۲۳. Barthold, ibid.
۲۴. Barthold, ibid
۲۵. Bosworth, C. E. : Azerbaijan, iv, Islamic History to 1941, in Encyclopaedia Iranica Online, retrieved in March 2017
۲۶. Barthold, ibid.
فصل دوم : پیش از مادها
ویرایشجغرافیای تاریخی و نام آذربایجان | پیش از مادها | از مادها تا اسکندر |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
این صفحه یا کتاب ممکن است به تصویرهای بیشتری نیاز داشته باشد. تصویرها برای راحت تر رساندن مفاهیم کمک میکنند. میتوانید تصویرهایی را از ویکیانبار پیدا کنید و در ویکیکتاب استفاده کنید. اگر خودتان شخصا تصویری را ایجاد کردهاید ابتدا با پروانه مناسب آن را بارگذاری و سپس استفاده کنید. هنگامی که نگارههای مناسب افزودید این الگو را بردارید. البته حتی پس از برداشتن این الگو نیز میتوانید کتاب و نگارههای آن را ویرایش کنید؛ در مورد چگونگی ویرایش کتاب در صفحه بحث به بحث بپردازید. اگر پرسشی دارید در میز تحریر بپرسید. |
زبان مردم در قدیم ترین دورههای تاریخ در آذربایجان کدام است؟
ویرایشاز دوران پیشا تاریخ آذربایجان شواهد بسیاری از قبیل یافتههای تپه باستانی حسنلو (۶۰۰۰ سال پ. م) در جنوب دریاچه ارومیه نشاندهنده زندگی و حتی کار تولیدی انسانها در این منطقه است. اما از زبان و قومیت این انسانها اطلاعی در دست نیست. بررسی اولین دادهها از «دوره تاریخ مکتوب» که در آذربایجان حدوداً در قرن هفتم پ. م. شروع میشود، نشان میدهد که از آن دوره، تراکم انسانها مثلاً در غرب آذربایجان، جنوب دریاچه ارومیه و مثلث تبریز-میانه-مرند نسبتاً زیاد بوده است.
تقریباً سه هزار سال پیش یعنی در هزاره نخست پ. م. در سرزمین کنونی آذربایجان، بخشی از گیلان و کردستان یعنی آنچه که بعدها در اواخر هخامنشیان «آتروپاتن» و یا «ماد کوچک» نامیده شد قبایلی مانند کادوسیها و کاسپیها در سواحل خزر، گوتّیها و لولوبّیها در آذربایجان و کردستان و هورّیها و اورارتوئیها در حواشی غربی این سرزمین و کاسیها در جنوب آن یعنی بین آذربایجان کنونی و عیلام (خوزستان و شمال آن، حوالی لرستان) زندگی میکردند.
البته در باره اقوام همسایه و حاشیه این منطقه یعنی تمدنهای اورارتو، آشور و یا عیلام اطلاعات و مدارک بسیاری هست اما قبایلی که در آذربایجان و کردستان زندگی میکردند هنوز تا حد زیادی زندگی قبیلهای داشتند. دولتی بنام ماننا تشکیل شده بود اما زندگی اجتماعی هنوز اساساً حالت قبیلهای داشت.
نامدار ترین پژوهشگر ماد که خودش هم از منابع درجه اول یعنی آشوری و اورارتوئی و همچنین یونانی و ارمنی این موضوع را بررسی کرده و شرح داده، ایگور دیاکونوف است. به گفته دیاکونوف دقیقاً نمیدانیم این قبایل گوتی و لولوبی که دیاکونوف میگوید در اکثریت سرزمین داخلی آذربایجان و کردستان زندگی میکردند، به چه زبانی سخن میگفتند. به نظر او احتمالاً این دو زبان و قوم با هم خویشاندی داشتند. اما اورارتوئی را که در دولتی واقع در غرب آذربایجان کاربرد داشت، میدانیم. زبان اورارتوئی نه هند و اروپائی (مانند ارمنی و مادی-پارسی)، نه سامی (مانند عربی و عبری و آشوری) و طبیعتاً نه آلتائی (ترکیک) بوده است. زبان اورارتوئی مدتی پس از سقوط دولت اورارتو از بین رفته و اقوام تشکیل دهنده آن با دیگر اقوام منطقه مخلوط شدهاند. به غیر از آن، گمانه زنی این است که بعضیها مانند کاسیها (تقریبا لرستان کنونی) با زبان عیلامی در خوزستان کنونی خویشاوندی زبانی داشتند و برخی مانند هورّیها (شمال غربی دریاچه ارومیه) احتمالاً با اورارتوئیها قرابت زبانی داشتند. در عین حال درمناطق ساحلی خزر یعنی استان اردبیل و تا حدی گیلان کنونی گیلها، کادوسیها و کاسپیها میزیستند. احتمالاً زبان بعضی طوایف این مناطق هم با زبانهای قفقازی و یا عیلامی خویشاوند بوده و یا حتی یکی دو طایفه در کنار دریای خزر، گویشی از زبانهای ایرانی را تکلم میکرده که اگر این آخرین گمانه زنی درست باشد، معنایش این است که یک دسته کوچک از ایرانی زبانان حتی پیش از مادها و پارسها به این منطقه آمدهاند. به هر تقدیر به گفته دیاکونوف چند قرن پس از بر آمدن مادها دیگر در آثار ملل همسایه نامی از قبایل پیشامادی در آذربایجان و کردستان برده نمیشود یعنی ظاهراً آنها با مادها میآمیزند و مستحیل میشوند.
۳۰۰۰ سال پیش زبان مردم این منطقه نه ترکی بوده، نه کُردی و نه هیچ زبان ایرانی دیگر. دیاکونوف و دیگران مانند رومن گیرشمن همرای هستند که این اقوام نخستین آذربایجان و کردستان به هرحال ایرانی نبودند. هنوز اقوام ایرانی زبان مانند مادها و پارسها که از شمال ایران کنونی به فلات ایران درحال کوچ بودند، بعنوان عنصر منسجم قومی عرض اندام نکرده بودند که زبان جامعه را هم تغییر بدهند. میدانیم که کردی یک زبان ایرانی است و مانند تالشی، تاتی، آذری و گیلکی و یا زازاکی و گورانی از شاخههای غربی زبانهای ایرانی است. بنا براین زبان این مردم کردی هم نبود. اورارتوئی که گفتیم ظاهراً زبانی منفرد بود، نه ایرانی بود نه سامی و غیره و بعد از مدتی از بین رفت. طبیعتاً مثلاً عربی و یا ترکی هم نبود.
اصلاً ۳۰۰۰ سال پیش اعراب و ترکها بصورتی که ما میشناسیم هنوز در صحنه تاریخ عرض اندام نکرده بودند. از سوی دیگر مکان اصلی و نخستین ظهور اعراب، جنوب عربستان سعودی امروزی بود، آن هم دو سه قرن پیش از اسلام، یعنی اقلاً هزار سال پس از مادها. همچنین، جغرافیائی که اولین ترکهای باستان از آن برآمدند و برای اولین بار در تاریخ خود شان را نشان دادند، آسیای میانه بود، جائی بین سیبری، چین، مغولستان، قزاقستان و قرقیزستان کنونی، همان هم حدوداً همزمان با اعراب یعنی هزار سال پس از مادها، دقیقترش در قرن پنجم میلادی بود. یعنی هنوز دو هزار سال لازم بود تا ترکان سلجوقی و دیگر قبایل ترک به ایران و بیزانس بیایند و شروع به تغییر زبان آذربایجان و بیزانس یعنی ترکیه بعدی بکنند.
۳۰۰۰ سال پیش تازه تازه زبان مردم این منطقه یعنی آذربایجان و کردستان و همچنین سرتاسر ایران کنونی ایرانی میشود، در این گوشه غربی زبان مادی حاکم میشود و در بقیه ایران کنونی پارسی باستان و در ضمن به تدریج زبانهای شرقی ایرانی مانند پارتی و یا اشکانی پیدا میشوند که بعدها همه این گونهها با هم میآمیزند و تبدیل به «فارسی میانه» و یا پهلوی میشوند. طبیعتاً آن زبان مادی و گویشها و لهجههای ایرانی قبایل ابتدائی ماد روی گونههای بعدی ایرانی در دوره پهلوی و در دوره اسلام و همچنین روی اشکال ابتدائی گویشهای تاتی، تالشی، آذری، گیلکی و یا کردی تأثیر خودش را هم گذاشته، اما ۳۰۰۰ سال پیش هنوز از این زبانهای معاصر ایرانی خبری نبود.
بعضیها میگویند آریائیها به فلات ایران کوچ نکردهاند، بلکه همیشه اینجا بودند...
ویرایشاین ادعا به چند حوزه مربوط میشود و دستکم باید دانشمندان تاریخ و زبانشناسی باستان و همچنین مردم شناسی تکاملی و ژنتیک تکاملی این ادعا را با تحلیل و پژوهشهای خود ثابت کنند. اکثریت قریب به اتفاق ما نه متخصص ژنتیک تکاملی هستیم، نه باستانشناس و زبانشناس تاریخی هستیم، نه خط میخی میخوانیم و سومری و آشوری و عیلامی بلد هستیم و نه حتی ادبیات تخصصی این حوزهها را میشناسیم. بنا براین چاره دیگری جز مراجعه به رای مشترک اکثریت دانشمندان برجسته بینالمللی نداریم. این در مورد دیگر علوم تخصصی هم صادق است.
من خودم شخصاً بیشتر از همه چیز در مورد نظریه کوچ هند و ایرانیهای هند و اروپائی زبان از اوراسیا به هندوستان و ایران کنونی اساساً و در درجه نخست به زمینه یررسیهای زبانشناسی و تاریخ تکیه میکنم، اما از یافتههای جدید ژنتیک تکاملی نیز که درک آن هنوز برایم چندان آسان نیست، بهره میگیرم.
این نظر دو زبانشناس و ایرانشناس معروف دوره باستان گرنوت ویندفور و پرودس اوکتور اسکورو (۱) است:
«پژوهشهای چند دهه اخیر نشان میدهند که پروتو هند و ایرانیان (اولیه) در اصل از استپهای اروپای شرقی ریشه گرفتهاند که تمدن پیت-گور را در سالهای ۲۵۰۰ تا ۳۵۰۰ پیش از میلاد تشکیل داده بودند (…) پس از سالهای ۲۰۰۰ پ. م. اکثر هند و آریائیهای بعدی به سوی جنوب شرق (پنجاب) رفته وارد نیم قاره هندوستان شدند، در حالیکه گروه دیگری به سوی جنوب غرب رفته احتمالاً زیر فشار ایرانیان شمال از طریق فلات ایران به شمال میانرودان (بینالنهرین، پادشاهی میتان) رفتهاند. ایرانیان بعدی وارد فلات ایران شده و در آنجا پخش گردیدند و با این راه ساختار نو اجتماعی و زبانهای خود را نیز با خود به همراه آوردند، چیزی که بر ساختار اجتماعی و سیاسی ایران، افغانستان و هندوستان تاثیری دیرپا برجای گذاشت (…) به روایت شالمانسر سوم پادشاه آشور (۸۰۰ سال پیش از میلاد) در نیمه دوم قرن هشتم پ. م. قبایل ایرانی ماد و پارس (مادا و پارسوا) دیگر موقعیت خود را بین بومیان غیر ایرانی زبان کوهپایههای زاگرس استوار کرده بودند.»
به گفته دیاکونوف و شرقشناس معروف دیگر، ولادیمیر مینورسکی، اولین نشانه و روایت از حضور مادها در منطقه عبارت از همین روایت پادشاه آشور است. مینورسکی حتی نام دهکده کوچک «قلعه پاسوه» در نزدیکی سولدوز (نقده) در آذربایجان غربی را اولین نشانهٔ آبادیهای ایرانی در فلات ایران شمرده است (۲)
دهها رساله ژنتیک تکاملی که در سالهای اخیر در مورد کوچهای هند و ایرانی زبانها منتشر شدهاند نیز همین نظریه را تائید و هرکدام از زاویهای دیگر مستدل میکنند (۳).
در مقابل این انبوه آثار علمی در سه حوزه اصلی زبانشناسی، تاریخ و ژنتیک تکاملی، برای اثبات اینکه آریائیها بیش از ده هزار سال است که در فلات ایران بودند و از جای دیگری به این منطقه کوچ نکردهاند، دلیل و نشانه قانع کنندهای نیست، من شخصاً از هیچ رساله و پژوهش علمی، مستدل و دسته جمعی آکادمیک در این مورد آگاه نیستم و بنظرم هنوز این ادعا از مرحله ادعا پا فرا تر نگذاشته است.
اصل اینکه بگوئیم قوم و گروهی از مردم اصلاً کوچ نکرده و از ابتدا در همان منطقه کنونی اش ساکن بوده شاید برای آفریقائیان قابل طرح باشد، اما در مورد هیچ قوم و ملت دیگری قابل قبول نیست. در نهایت نکته مهم این است که نمیشود ادعائی را مطرح کرد و دلیل و شاهدی برای آن نیاورد و اینهمه آثار علمی هر سه حوزه را که در این هشتاد و اندی سال نوشته شده نادیده گرفت و گذاشت که دیگران اگر آن را قبول ندارند عکس اش را ثابت کنند.
...و یک گروه هم میگوید ترکی بیش از هفت هزار سال است که زبان مردم آذربایجان است.
ویرایشاین ادعا چیزی از ادعای پیشین کم ندارد. برای اثبات این ادعا اثر مدللی نوشته نشده است که آن را در چهارچوب تاریخی بگذارد، همخوانی آن را با تحولات تاریخی مثلاً در ایران باستان و یا کشورها، مناطق و اقوام همسایه نشان دهد، و یا آثار و نشانههای درجه اول و یا ثانوی (روایت در آثار غیر ایرانی) را روی میز بگذارد. این ادعاها جدی نیستند و فقط انگیزه سیاسی و عقیدتی دارند. تنها کوششی که من دیدهام در اثبات این ادعا میشود، به همان کوشش نفوذ اقوام پیشا ترکی و یا ترکی (خزر، گوک تورک و قراخانی) در دوران ساسانیان مربوط میشود که به آنها اشاره کردیم و گفتیم که در اثر همجواری با این قبایل، زبان ترکی و یا نوعی اولیه از زبان ترکی نفوذ معین اما محدودی در مناطق حاشیه ایران باستان داشته است، اما این تأثیر تبدیل به زبان بخش منسجمی از مردم به ترکی نشده است.
دگرگشت زبان به ترکی در صفحاتی از خراسان، آذربایجان، قفقاز و ترکیه اساساً مربوط به غزنویان، سلجوقیان و بعد از آن یعنی حدود هزار سال پیش است که مصادف با آغاز کوچهای قبایل ترک زبان به ایران و بیزانس یعنی ترکیه کنونی است. قبل از این تحولات که دستکم پانصد سال یعنی تا صفویان در ایران و سلطان محمد فاتح در عثمانی طول کشیده، زبان اکثریت مردم نه در آذربایجان ترکی بوده و نه در ترکیه. در این گونه ادعاها، به چشم انداز و چهارچوب تاریخی دگرگشت زبانی در آذربایجان و ترکیه کوچکترین اشارهای نمیشود، چرا که در آن صورت معلوم خواهد شد که این روند دگرگشت تاریخی هزار ساله دارد و نه بیشتر.
نکته دیگری هم که مدعیان این نظریه عنوان میکنند، به همان درجه بی اساس و حتی باعث استهزای دانشمندان است و آن اینکه آنها زبان ترکی را با زبانهای باستانی سومر و عیلام مربوط و خویشاوند میشمارند و چون آن زبانها باستانی بودند، میخواهند برای ترکی «قباله» قدیمی تری از فارسی درست کنند، در حالیکه اصلاً قدمت زبان که لزوماً و بخودی خود چیز خوب و یا بدی نیست؛ و اما واقعیت چیست؟ این است که زبان سومری زبانی منفرد است که مربوط به هیچ خانواده زبانی مانند هند و اروپائی و یا سامی و یا (مانند ترکی) آلتائی نمیشود. عیلامی هم بنظر بسیاری از زبانشناسان زبانی منفرد است اگرچه بعضیها آن را خویشاوند زبانهای دراویدی میشمارند که قبل از زبانهای هند و ایرانی سانسکریت، ودا و هندی کنونی در هندوستان و پاکستان کنونی تکلم میشد. این دو زبان باستانی به ترکی ربطی ندارند و کوششهای یافتن شباهت بین برخی واژههای این زبانها و یا عنوان کردن اینکه ترکی هم مانند عیلامی زبانی پیوندی و التصاقی است، دور از جدیت است چرا که پیوندی بودن زبان مانند فعل و فاعل داشتن آن چیزی ساختاری است و در بسیاری زبانهای نامربوط به همدیگر مشاهده میشود. بگذارید این موضوع التصاقی بودن زبانها را در جای دیگری از این پرسش و پاسخ بطور جداگانه تحلیل کنیم.
این قبیل کوششهای غیر جدی پس از بنیانگذاری جمهوری ترکیه در سالهای ۱۹۳۰ تحت باصطلاح «تئوری آفتاب زبان» مطرح شده بودند که بیشتر برای جلب اعتماد به نفس مردم پس از فروپاشی امپراتوری ترکیه و تامین اتحاد ملی کشور عنوان شده بود. مدعیان آن «تئوری» میگفتند که ترکی ریشه همه زبانهای دنیاست و همه تمدنها و فرهنگهای باستانی از قبیل مصر و سومر و یونان و حتی ایران از تمدن ترکهای آسیای میانه نشئت گرفته است. این قبیل ادعاها مدت کوتاهی پس از فوت آتاترک عملاً به فراموشی سپرده شد (۴).
بعضیها «آزربایجان» مینویسند...
ویرایشدلیل این را نمیدانم که چرا یک عده «آذربایجان» را بصورت «آزربایجان» مینویسند. این را البته باید از کسانی پرسید که این کار را میکنند. اولاً این چیز جدیدی است که ظاهراً مربوط به همین ۴۰-۳۰ سال اخیر است وگرنه هیچکس، هیچ جا چنین املائی را بکار نبرده است، مگر اینکه از روی ناآگاهی از املای فارسی باشد. من در ابتدا فکر میکردم این، فقط از روی همین ناآگاهی است؛ ولی ظاهراً دو سه انگیزه دیگر هم هست.
یک عده میگویند نام «آذربایجان» از ترکیب واژههای ترکی آز، ار، بای و جان تشکیل شده است که البته در آن میان «جان» ترکی نیست؛ ولی اصولاً این گونه ادعاها محصول خیالبافی است و پیش از همه در نظر نمیگیرد که چنین فرضیهها را نمیتوان صرفاً با قدرت تخیل توجیه کرد بلکه باید گواههای تاریخی آورد و نشان داد که این یا آن نام و واژه کجا و از سوی کی و در چه تاریخی و در کدام روند تحول واژگانی، دستوری، املائی و آوائی تبدیل به شکل کنونی خود شده و کی به چه صورت استفاده شده است.
یک عده هم میگویند که مثلاً میخواهند به رابطه نام آذربایجان با آتروپاتن «اعتراض» کنند و یا در مقابل ریشه نام آذربایجان و یا املای فارسی و تاریخی این نام «نافرمانی مدنی» نشان دهند، که در آن صورت هم این به اصطلاح «اعتراض» و یا «نافرمانی» هم کودکانه و مبتنی بر بیسوادی است.
حالا ورای این انگیزهها و یک همچو تاریخ شکافی و زبانشناسی من درآوردی، چرا در املای «آذربایجان» به خط عربی و فارسی «ذ» درست است و نه «ز»: از همان ابتدا که نوشتار عربی (همراه با حروف فارسی نگار مانند پ، ژ، چ، گ) جای خط و الفبای آرامی پهلوی را گرفت، واژه آذربایجان را نهایتاً با «ذ» نوشتند و نه «ز» چرا که «ذ» بعلت تلفظ عربی اش به تلفظ پهلوی نام آدرپاتکان-آذربادگان (د و یا ت با آوائی بین ت-د -ض) نزدیک تر بوده است.
از سوی دیگر طوری که گفته شد، نخستین اشارهها به «آتورپاتاکان» و «آتروپاتن» در همان دوره سلوکیان و اشکانیان در منابع یونانی است که مشخصا میرسانند که منظور از «آتروپاتن» و یا «ماد کوچک» همان آذربایجان است. یک دلیل دیگر و روشن هم این است که پیش از آتروپاتن، منطقهای و سرزمینی بنام آذربایجان موجود نبود.
در اولین منابع تاریخی دور اسلامی مانند «المسالک والممالک» ابن خردادبه (قرن سوم ق) و یا اولین کتاب ترکی یعنی «دیوان لغات الترک» اثر محمود کاشغری از قرن چهارم هجری نیز نام آذربایجان به همین صورت با «ذ» و حتی «ک» (بجای ج) یعنی به صورت «آذربادکان» نوشته شده، یعنی ظاهراً در آن دوره اقلاً در آسیای میانه املای «گ» فارسی هنوز رایج نبوده و «ج» عربی نیز جا نیافتاده بود.
یک عده دیگر هم میگویند این املای عمداً غلط این عده را زیاد هم جدی نگیرید چونکه از روی «مهر و محبت» به زبان مادری یعنی ترکی این کار را میکنند. هیچ معلوم نیست اگرانگیزه درونی و اصلی این خیال پردازیها و «زبانشناس بازی» ها براستی مهر و محبت به زبان ترکی آذری و دلشوره حفظ و حراست آن است، که در ذات خود چیز بسیار نیکوئی است، چه نیازی به این افسانه پردازیهای بی اساس است که هرکسی را که تا اندازهای تاریخ و زبانشناسی میداند، به خندهای استهزا آمیز وادار میکند؟ زبان ترکی که زبان اکثریت مردم آذربایجان است به این دوستیهای «خرسانه» نیازی ندارد که آذربایجانیها را در مقابل همگان و بویژه اهل علم شرمنده هم میکند.
چه عیبی دارد که نام آذربایجان از ریشهای فارسی است و زبانش که تا هزار سال پیش پهلوی بود امروزه ترکی است؟ زبان عراق و مصر و آمریکا هم عوض شده. نام ترکیه را هم ابتدا اروپائیان و شاید هم مارکو پولوی ایتالیائی گذاشته و آن را «تورکیا» یعنی سرزمین ترکان نامیده در حالیکه در گذشته نام آن سرزمین بیزانس بوده، با زبانی یونانی و آرامی و تا حدی ارمنی و پهلوی و دینی اغلب مسیحی. چه چیزِ این واقعیت تاریخی است که برخی میخواهند پنهان کنند و چگونه؟
واقعیت تاریخی و موقعیت زبان ترکی در آذربایجان به این گونه خوش خدمتیها نیاز ندارد و با «آزربایجان» نویسیهای این و آن که بیشتر از علم دنبال تفرقه افکنی و قومگرائی هستند دگرگون نخواهد شد. تنها کوشش علمی و اجتماعی خود روشنفکران و نویسندگان آذری خود ایران است که میتواند به حفظ و تقویت زبان ترکی آذری ایران که یکی از ثروتهای اجتماعی و فرهنگی ایران است، یاری رساند و گرنه مهر و محبت به زبان ترکی از راه خیالبافی و افسانه پردازی نه تنها مؤثر نیست، بلکه تأثیر معکوس خواهد کرد، عِرض مدعیان را خواهد برد و زحمت اهل علم را خواهد داشت.
منابع
ویرایش(1) Windfuhr, Gernot: The Iranian Languages, Routledge (UK,) 2009, pp. 5-6
(2) Minorsky, Vadimir: Mongol Place Names in Mokri Kurdistan, BSOAS 19, pp. 58-81, 1987
(3) Grugni V, Battaglia V, Hooshiar Kashani B, Parolo S, Al-Zahery N, Achilli A, et al. : Ancient Migratory Events in the Middle East: New Clues from the Y-Chromosome Variation of Modern Iranians. PLoS ONE 7(7): e41252. doi:10.1371/journal.pone.0041252, 2012, retrieved on Dec 28, 2016
(۴) جوادی، عباس: ترکی مادر همه زبان ها؟ در: ایران و آذربایجان، لندن ۲۰۱۶، ص ۱۷۹-۱۸۲
فصل دوم: از مادها تا اسکندر
ویرایشپیش از مادها | از مادها تا اسکندر | از اسکندر تا اسلام |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
میرسیم به دوره مادها، یعنی تقریباً ۲۷۰۰ سال پیش...
ویرایشمادها یکی از دوشاخه اصلی ایرانیانی بودند که ۳۵۰۰-۳۰۰۰ سال پیش از اوراسیا به فلات ایران کنونی آمدند. آنها در شمال و شمال غرب ایران مسکون شدند. شاخه دوم ایرانیان هم پارسها بودند که طبیعتاً آنها هم از شمال آمدند اما درجنوب و غرب ایران کنونی مسکون شدند. ظاهراً هردوی این قبایل ایرانی با قبایل بومی کشمکش و رقابتی هم که داشته باشند، در نهایت با آنها آمیزش کردهاند. بعد از کوچ و استقرار مادها و پارسها است که سرزمین کنونی ایران «ایرانی» یعنی ایرانی زبان میشود. قبل از آن در ایران کسی نبود که ایرانی زبان باشد.
ظاهراً در سرزمینهای غربی ایران، کرمانشاه و همدان بین مادها و پارسها قرار داشته است. مادها و پارسها اگرچه در ابتدا هرکدام بیشتر در سرزمین خود بودهاند، اما پارسها در ماد و مادها در پارس هم بودهاند. به گفته دیاکونوف (۱) مثلاً منابع آشوری بیشتر از پارسها، از ماد هاست که سخن میگویند، چونکه مادها همسایه بلاواسطه شان هستند اما از حضور پارسها در همدان هم نقل میکنند. طبق برخی اطلاعات دیگر (۲) در ابتدا گروهی از پارسها مدتها در غرب دریاچه ارومیه هم بودند اما بعداً به جنوب غرب ایران یعنی خوزستان و فارس کوچیدند.
میتوان استنتاج کرد که در آسیای میانه، خراسان و شرق دریای خزر هم ایرانی زبانان موجود بوده و مسکون شدهاند چرا که بزودی از آنها هم که بعدها گویشوران لهجههای پارتی (اشکانی)، سُغدی و بلخی نامیده میشوند مطلع میشویم. گفته میشود که حتی یک عده از طوایف سکائی و دیگر اقوام اوراسیا که آنها هم ایرانی زبان بودند اما دیرتر یکجا نشین شدند، در آسیای میانه میمانند و یک عده دیگر از همین قبایل هم مستقیماً به جنوب شرق ایران میروند که بعداً در آنجا زبانها و لهجههای سیستان و بلوچستان را رواج میدهند. اما این اطلاعات بیشتر مربوط به دوره پس از هخامنشیان است، یعنی حدوداً ۳۰۰-۴۰۰ سال پس از مادها و هخامنشیان.
زبان مادها مادی و زبان پارسها پارسی بود. زبان آذربایجان و کردستان هم که بعداً یکجا «ماد کوچک» و یا «آتروپاتن» نامیده شد، طبیعتاً مادی و یا اگر دقیق تر بگوئیم، لهجههای مادی شمال غربی ایران بود. مادی و پارسی دو گونه و یا لهجه مختلف ایرانی بودند. درست ترش این است که بگوئیم مجموعه لهجههای مادی و مجموعه لهجههای پارسی همراه با دیگر لهجهها و زبانهای ایرانی از یک خانواده بودند اما ویژگی خودشان را هم داشتند. شاید فرق و نزدیکی این دو گونه مادی و پارسی را بتوان امروزبا قرابت و یا اختلاف کردی و فارسی مقایسه کرد (۳).
دراین که مادها بین خود «مادی» یعنی به گونه شمال غربی ایرانی حرف میزدند، نمیتواند شکی باشد. در این هم نمیتوان شک کرد که اینجا موضوع بر سر یک زبان واحد، ملی و منسجم مانند فارسی، ترکی و یا انگلیسی امروز نیست. در شرایطی که جامعه هنوز اکثراً زندگی قبیلهای دارد، دولت منسجم نیست و آموزش همگانی و رسانه وجود ندارد، نمیتوان انتظار داشت که زبان واحد و مشترکی هم وجود داشته باشد. میتوان حدس زد که لهجه یک منطقه ماد نشین از منطقهای که پنجاه کیلومتر دورتر بوده و یا حتی گویش یک آبادی و دهکده نسبت به گویش دهکده و آبادی همسایه فرق میکرده است. از این جهت حتماً آنچه که امروزه «مادی» مینامیم، عبارت از لهجههای مختلف مناطق مختلف بوده، اما بعید نیست که یک لهجه اکثریت و یا حاکمین این یا آن محل بر دیگران برتری داشته است، همچنانکه در فارس و خوزستان هم لهجه پارسی هخامنشیان بر دیگر لهجههای جنوب و جنوب غربی پارسی دوران باستان اولویت داشته و در نهایت تبدیل به «لهجه معیار» و استاندارد شده است.
اما از زبان مادی که شاخه شمال غربی زبانهای ایرانی محسوب میشود، مدرکی باقی نمانده و یا شاید هم اصولاً چیزی به این زبان نوشته نشده است. با اینهمه، نشانههای واژگانی بسیاری ازاین زبان را میتوان بیش از همه در زبان باستان اوستائی و «اوستائی نو» و به درجهای کمتردر پارسی باستان یافت. حتی نظریاتی هست که مادی زبان اصلی اوستا بوده اگرچه بسیاری واژگان مادی و پارسی باستان همزمان در آن بکار برده شده است. علاوه بر آثار اوستائی، برخی منابع زبانهای منطقه، از جمله آشوری، اورارتوئی و یونانی نیز واژگانی از «زبان مادها» به دست میدهند که برای تجزیه و تحلیل، مقایسه و نتیجهگیری علمی مهم هستند. نتیجهگیری زبانشناسان این است که مادی و پارسی باستان دو شاخه زبانهای ایرانی بودند. این نتیجهگیری هم برمبنای «واژگان پایه» مشترک و مشابه و هم مقایسه ساختار دستوری آنهاست (۴).
زبان مادی بوده، اما از آن نوشتهای باقی نمانده و یا اصولا چیزی به این زبان نوشته نشده. در دنیا هزاران زبان هستند که میدانیم موجود بودند اما ازبین رفتهاند و از آنها اثری باقی نمانده است. اما این نیست که از زبان مادی «اثر» و ردپائی باقی نمانده است. صدها واژه و نام در آثار مختلف اوستائی، پارسی باستان و پهلوی هست که مادی هستند. با این وجود درست است که از مادها اثری مکتوب، مثلاً یک سنگ نوشته و یا نوشتهای روی یک ظرف و غیره باقی نمانده است؛ ولی این که از مادها نوشتهای باقی نمانده و یا اصلاً نبوده، اگر به تکامل تمدن و فرهنگ خواندن و نوشتن در این منطقه نگاه کنیم، چیزی طبیعی است. مخصوصاً در دوره مادها، هم مادها و هم پارسها اغلب هنوز در مرحله اوایل یکجا نشینی زندگی میکردند و با همسایگانشان پیشرفته ترشان، یعنی مثلاً با آشور و اورارتو و یا عیلام و بابل درگیر بودند. بنا بر این نه فرهنگ و نه وقت خواندن و نوشتن داشتند. در حالیکه از تمدنهای همسایه میانرودان مانند سومر، آشور، بابل، عیلام و حتی اورارتو هزاران نوشته روی سنگ و لوحهای سفالین مانده است که همه به خط میخی بودند.
پس در دوره هخامنشی به چه زبانی میخواندند و مینوشتند؟
ویرایشحتی در دوره بعدی هخامنشی و اواخر این دوره نیز در ایران خبرچندانی از خواندن و نوشتن نیست. مسئله ماد و پارس هم نیست. خواندن و نوشتن کار یک عده محدود، مخصوصاً روحانیون و میرزاها یعنی کاتبها بود که برای پادشاهان، اشراف، ماموران دولتی و یا تاجران کار میکردند تا مدارک و فرمانهای اربابان خود را به مخاطبانشان در مناطق دیگر بنویسند. زبانی که در این مکاتبات نوشته میشد بسته به مخاطب مزبور و منطقهای که قرار بود آن نوشته فرستاده میشد فرق میکرد. مکاتبات روحانیان زرتشتی اصولاً به اوستائی و روحانیون مسیحی به سریانی و یا آرامی میانه بود. بین ماد و پارس یعنی مثلاً مرکز آتروپاتن یعنی تخت سلیمان در جنوب دریاچه ارومیه و تخت جمشید (از پایتختهای هخامنشی) نامهها به پارسی باستان نوشته میشد. معلوم میشود که در زمان هخامنشیان اگرچه لهجههای محلی و فرقهای جدی بین آنان باقی مانده بود، اما زبان نامهها و مدارک رسمی و تجاری مثلاً بین ماد و پارس و بلخ و پارتوا (سرزمین پارتیها و یا اشکانیان در خراسان و شرق خزر) دیگرمشترک تر و واحد تر شده و مجموعاً «پارسی» نامیده میشود. اصولاً مردم عادی و عوام به لهجههای محلی حرف میزدند و طبقات برتر شهری مانند ماموران دیوان و لشکر، تاجران و روحانیون که لهجههای محلی ایرانی را هم میدانستند قادر به تکلم به پارسی مشترک نیز بودند. ریچارد فرای در این مورد از پنج گونه زبان رسمی کتبی، زبان «رسمی» شفاهی، زبان دینی، لهجهها و زبان تجارت سخن میگوید و علاوه میکند که زبان کتبی و شفاهی رسمی در اواخر هخامنشیان از ماد تا پارس و بلخ خراسان پارسی بود (۵). یعنی در کنار زبانهای محلی، پارسی زبان رسمی مکاتبات بین این مناطق است. اما در سمرقند و بخارا زبان حاکم و شفاهی سُغدی است که اگرچه یک زبان ایرانی است، اما با پارسی فرق میکند. هر جا که طرف مقابل ممکن است پارسی باستان را نفهمد، به سبک عادتی که از دوران آشور باقی مانده بود، مکاتبات به آرامی و خط آرامی است. ظاهراً خط میخی مخصوص سنگ نوشتههای سلطنتی بود و به غیر از سنگ نوشتهها، مکاتبات دیگر به رسم همیشگی به خط آرامی بود.
جالب است که میبینیم هرقدر آمیزش قومی و انسانی بین مناطق ایرانی زبان بیشتر شده، زبان مشترکی که بین این مناطق بر پایه پارسی یعنی آن گونهای که ریشه اش از جنوب و جنوب غرب ایران بود و با تأثیر متقابل از دیگر لهجههای ایرانی غنی تر و سادهتر شده، تقویت و گسترش یافته است. در دوره بعد از هخامنشیان و بخصوص ۴۰۰ و اندی سال حاکمیت ساسانیان میبینیم که در سُغد هم لهجه سغدی بتدریج از بین رفته و پارسی (این بار پارسی میانه) بعنوان زبان مشترک جا افتاده و یا زبان عیلامی در خوزستان پسرفت کرده و به چندین جزیره کوچک زبانی تقلیل یافته است.
این آمیزش قومی آغاز آن مفهوم تاریخی «ایران» و زبان ایرانی است؛ ولی با اینهمه، هنوز هم در دوره هخامنشی خواندن و نوشتن بسیار محدود است. از تمام دوره هخامنشی با آن همه گستردگی و ابهت امپراتوری که وسیعترین امپراتوری جهان بود، نوشتهای جز چند سنگ نوشته و الواح سنگی تخت جمشید و غیره نمانده، در حالیکه مثلاً در یونان همان دوره هخامنشی، دهها و صدها اثر مهم نوشته شده است که تبدیل به ادبیات کلاسیک دنیا شدهاند و هنوز هم هستند. تصور کنید که پانصد و اندی سال پیش از میلاد یعنی ۲۵۰۰ سال پیش داریوش یکم امپراتورهخامنشی دستور ایجاد یک «الفبای آریان» و یا ایرانی میدهد که بعد معروف به «خط سلطنتی هخامنشی» میشود. این همان دوره شکوفائی ادبیات، فلسفه، هنر و مجسمهسازی و معماری یونان کلاسیک و در عین حال دوره جنگهای معروف ایران و یونان است.
یعنی امپراتوری ایران از نگاه تمدن و فرهنگ از یونان عقبتر بوده؟
ویرایشبیشک ایران مادی و یا حتی هخامنشی از نگاه فرهنگ و تمدن نسبت به یونان عقبتر بود. البته این نوع مقایسهها نسبی و در عین حال متغیر است. مقایسه تمدن و فرهنگ کشورها و ملتها به این صورت سخت است. خط و نوشتار و معماری و یا چیزهائی اولیه تر مانند شهرنشینی و کشاورزی طبیعتاً در میانرودان بدست سومرها، آشوریان، بابلیان و عیلامیان و در شمال آفریقا از سوی مصریان باستان پی ریزی شده و تکامل یافته، اما بعد بسیاری از این تمدنها ازبین رفتهاند و جایشان را کسان دیگر گرفتهاند. هرکسی این یا آن جنبه تمدن را از دیگران دیده و آموخته و شاید هم آن را ادامه داده است. البته بعضیها هم خواسته و یا ناخواسته کارهائی را کرده و یا کار هائی را نکردهاند که در نتیجه عقب ماندهاند و یا ازبین رفتهاند. اما بیشک یونانیان در زمینه فرهنگ و هنر مقام ویژهای در تاریخ بشریت دارند. از یک جهت شاید هم تصادف خوبی بوده است که یونان بجای آنکه مانند ایران تبدیل به یک دولت مرکزی و یکه تازدر سرزمینی وسیع در آسیا شود، در سرزمینی بمراتب کوچکتر در اروپا نوعی باصطلاح «دمکراسی ابتدایی» را با نظام دولتشهرها تجربه کرده و آن فرهنگ را در تاریخ خود جا انداخته است. شاید بخاطر وسعت سرزمین ایران و شرایط طبیعی آن، روندی مشابه یونان در ایران باستان ممکن هم نمیبود.
برگردیم به موضوع زبان و خط در دوره ماد و هخامنشی. زبان آذربایجانیان در دوره ماد یعنی ۲۷۰۰ تا ۲۳۰۰ سال پیش را هم باید در همین چهارچوب بررسی کرد چرا که آذربایجان امروز بعلاوه کردستان و همدان و بخش بزرگی از آناتولی شرقی و گیلان و مازندران و ری طبرستان و حتی اصفهان بخشی از این دولت ماد بود که بعداً فارس، خوزستان و خراسان هم به آن علاوه میشود تا اینکه هخامنشیان مادها را کنار گذاشته خود به قدرت میرسند. در ابتدا زبان مادی طوری که بین قبایل مادی رایج بوده، از پارسی باستان که در جنوب و جنوب غربی فلات ایران بکار میرفته بسیار متفاوت بوده و به اوستائی و حتی زبانهای ایرانی شمال قفقاز و اوکرائین کنونی (زبان اقوام سکا و یا اسکیت، امروزه زبان اوستی) نزدیک تر بوده است (۵). روشن است که این زبان بتدریج و بویژه بدنبال حاکمیت هخامنشیان در قرن ششم پ. م؛ و همچنین آمیزش ایرانیان مادی، پارسی و پارتی، به پارسی باستان و کلاً گونههای دیگر زبانهای ایرانی دولت هخامنشیان نزدیکتر شده است. با این ترتیب بعد از هخامنشیان زبان تا حدی متحدتر «فارسی میانه» و یا «پهلوی» بوجود آمده که با وجود تاثیرپذیری مستقیم از گونههای غربی و شمالی زبانهای ایرانی، از نگاه واژگان و دستور زبان اساساً بر پارسی یعنی گونه جنوبی و جنوب غربی زبانهای ایرانی استوار بوده است.
این دوره تجانس، همگون شوی و تشکل نسبی و تدریجی یک زبان مشترک ایرانی، یعنی فارسی میانه و یا پهلوی، مربوط به دوره بعد از هخامنشی میشود، بعد از آنکه اسکندر مقدونی از یونان و مقدونیه و از طریق آناتولی به ایران، یعنی بزرگترین امپراتوری آن دوره میتازد و آن را سرنگون میکند.
تا آن دوره آثار مکتوبی از زبان آذربایجانیان نداریم؟
ویرایشچیزی از زبان مردم اصفهان و یا همدان هم نداریم. نه، چیزی که مخصوص زبان و یا لهجه بخصوص ایرانی و مادی آذربایجانیان باشد نداریم. سنگ نوشته به پارسی باستان و دیگر زبانها داریم. اما اولاً تعداد این سنگ نوشتهها کم است. ثانیاً چیزی که معین کند که این پارسی نیست، بلکه مادی آذربایجان است، نداریم. شاید هم این نشان میدهد که تا پایان هخامنشیان دستکم مادی و پارسی طوری آمیختهاند که دیگر زیاد آنها را نمیتوان تفکیک کرد. البته بیشک گونههای شفاهی محلی همچنان با همدیگر بسیار متفاوت و شاید هم برای همدیگر سخت فهم بودهاند که حتی امروزه هم چیز عجیبی نیست.
گفتیم که نوشته مادی اصلاً وجود ندارد و یا باقی نمانده است. اما از همان سنگ نوشتههای پارسی و آثاری که بعد از اسکندر، یعنی از ۲۳۰۰ سال پیش به بعد به پارسی باستان و اوستائی نوشته شده و آثار همسایگان مانند آشوربان که اینجا و آنجا لغات و نامهای مادی را ذکر میکنند، میتوان به زبان مادی و پارسی باستان پی برد، آنها را بایکدیگر مقایسه کرد و درک نمود که اینها با همدیگر خویش و تبار بودند و بعد تر با هم آمیختهاند. این نوشتههای کثیر که به پهلوی و حتی پارسی باستان و اوستائی نوشته شده، همه متعلق به دوره بعد از هخامنشیان است که اکثراً توسط موبدان زرتشتی به رشته تحریر در آمده است. این را باید خوب فهمید. یعنی موبدان زرتشتی بعد از هخامنشیان و بخصوص در دوره ساسانیان نشسته برای نگهداری متون دینی و فرهنگی گذشته، آثار آئین زرتشتی و فرهنگ باستانی ایران را که از ۴۰۰-۵۰۰ سال پیش از آن بصورت شفاهی سینه به سینه منتقل شده بود، با همان زبان و سبک بقلم آوردهاند. این ابتکار و اقدام بسیار بزرگی است و اگر چنین نمیشد ما امروزه از آن همه زبان و آثار ایران باستان بی خبر میبودیم. برپایه مقایسه همین متون و واژگان وتحلیل دستوری و ساختاری آنها و مقایسه آن با واژگان و نامهای مادی است که مورخین و زبانشناسان تاریخی به نتیجههای عمومی در باره زبانهای ایرانی رسیدهاند.
بطور خلاصه، در این شکی نیست که زبان ماد و از آنجمله آذربایجان کنونی ابتدا عبارت از زبان بومیان پیشا ایرانی مانند گوتیان و لولوبیان و هورّیها بوده، سپس با آمدن مادها مادی و یا ایرانی غربی شده و سپس با پارسی باستان جوش خورده و بعد از هخامنشیان تبدیل به «فارسی میانه» و یا «زبان پهلوی» شده که آن هم بتریج تبدیل به یک زبان واحد و مشترک ایرانیان شده است. اما طبیعتاً زبان و یا درست ترش: لهجه و گونه پهلوی مثلاً اردبیل با تبریز، تبریز با همدان و همدان با اصفهان و در مقیاسی بزرگتر زبان پهلوی ماد کوچک یعنی آذربایجان، کردستان و همدان از زبان پهلوی اصفهان فرق داشته است.
از نگاه همسایگان، ایرانیان کدام اقوام بودند؟
ویرایشقبلاً هم اشاره کردیم. مثلاً منابع آشور و اورارتو چون همسایه ماد بودند و اتفاقاً هر دو از سوی مادها سرنگون شدند، بیشتر از مادها صحبت میکنند. اما یونانیان که کمی دور تر هستند ابتدا از هر دو، هم ماد و هم از پرس یعنی پارس صحبت میکنند، بعد هم اساساً «پرس» مینویسند و منظورشان ایرانیان است، مگر اینکه مثلاً در روایات جنگی از اقوام گوناگون ایرانی در گوشههای مختلف ایران سخن بگویند که بصورت جداگانه در جنگ شرکت داشتند و یا نقش بخصوصی بازی میکردند؛ و گرنه صرفنظر از اقوام گوناگون ایرانی، از نگاه یونانیان ماد و پارس هر دو یک ملت اند و زبانشان هم پارسی است.
پلوتارک مورخ یونانی حدوداً ۲۱۰۰ سال پیش در کتاب «زندگی تمیستوکلس» (۶) که یک ژنرال آتنی دوره جنگهای یونان و ایران (۴۹۹ پ. م) بود مینویسد: «(خشایارشاه هخامنشی) به تمیستوکلس اجازت داد تا در باره امور یونان سخن گوید. تمیستوکلس گفت سخن انسان همانند فرشی پر نقش و نگار است و نقش و نگار آن زمانی هویدا شود که فرش را بگسترند در حالیکه اگر فرش تا شود نقش و نگارش از بین رود، و از این جهت او (تمیستوکلس) فرصت خواست. پادشاه را این استعاره خوش آمد و به او فرصت داد. او یک سال وقت خواست. آنگاه بعد از آنکه زبان پارسی را بقدر کافی آموخت، خود (بدون مترجم) با پادشاه سخن گفت.»
منابع
ویرایش(۱) دیاکونوف، ایگور. م. تاریخ ماد، ترجمه فارسی، تهران ۱۳۴۵، ص ۹۰
(۲) گیرشمن، رومن: ایران از آغاز تا اسلام، چاپ نهم، تهران ۱۳۷۲، ص ۱۲۳-۱۲۷
(3) Windfuhr, G. : Dialectology and Topics, in: Windfuhr, G. : The Iranian Languages, Routledge (UK,) 2009, pp. 5-42
(4) Windfuhr, G. : ibid
(5) Frye, Richard N. :History of Persian Language in the East; PDF, viewed on Sep 18, 2016
(6) Plutarch: The Life of Themistocles, 5-29
فصل سوم :از اسکندر تا اسلام
ویرایشاز مادها تا اسکندر | از اسکندر تا اسلام | از اسلام تا سلجوقیان |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
بعد از لشکرکشی اسکندر، دوره «زبان پهلوی» شروع میشود؟
ویرایشدرست است. «پهلوی» تعبیری عمومی است که به گونههای مختلف از جمله لهجههای محلی گوناگون «ایرانی میانه» گفته میشود. اما بگذارید آن چهارچوب تاریخی را در اینجا بطور خلاصه یادآوری کنیم. اگر چه این تذکر شاید تکراری و شاید هم تاحدی قالبی است، اما به درک آسان تر موضوع کمک میکند.
تحول زبانهای ایرانی معمولاً در سه مرحله تاریخی بررسی میشود:
یکم: ایرانی باستان: پارسی باستان، اوستائی، مادی و سکائی باستان (مرحله تاریخی: تا سقوط هخامنشیان و مدتی بعد)،
دوم: ایرانی میانه: ایرانی میانه غربی (پارسی میانه و یا پهلوی) و ایرانی میانه شرقی (بلخی، سُغدی، خوارزمی، سکائی و سارماتی میانه)، (مرحله تاریخی: از سقوط هخامنشیان و حاکمیت اسکندر و جانشینان سلوکی او تا اشکانیان و آخر ساسانیان و مدتی بعد از آن)، و
سوم: ایرانی معاصر، با شاخههای گوناگون آن که نسبت به موقعیت جغرافیائی آن (شمال، جنوب، شرق و غرب)، (مرحله تاریخی: از اسلام تا کنون) به شاخهها و زیر شاخههای کوچکتر تقسیم میشود (۱).
فارسی معاصر و یا لهجهها و زبانهای دیگرمعاصر مانند تاتی، تالشی، آذری، گیلکی، کردی، لری، بلوچی و غیره محصول مرحله سوم یعنی معاصر است.
اما فارسی میانه و یا «پهلوی» که موضوع بحث این پرسش است، آن مرحله دوم تحول زبانهای ایرانی است.
این تقسیم بندی فقط متناسب با دورههای تاریخی تعریف نشده است، بلکه حتی برعکس، اساساً مبتنی بر تغییرات دستوری و آوائی در زبان است که برای درک سادهتر، این مرحلهها به پایان و آغاز دورههای تاریخی هم ربط داده میشود.
مرحله «زبانهای ایرانی میانه» زمانی شروع شده که زبان نسبت به گونه باستانی آن (پارسی باستان، اوستائی و یا مادی) آسان تر شده و از جمله گونههای رنگارنگ و متعدد تصریف اسم (جمع، جمع دوگانه، حالت فاعلی و مفعولی اسم و یا حرف تعریف) و تصریف فعل (تعداد حالتها) کمتر شده و یا ازبین رفته است. این از نظر تاریخی کم و بیش با اواخر هخامنشیان و فتح ایران از سوی اسکندر مقدونی همزمان است. هم این گذر از ایرانی باستان به ایرانی میانه تدریجی است و هم گذر از ایرانی میانه به ایرانی معاصرکه تقریباً ۹۰۰ سال بعد شروع شده است که آن روند هم تدریجی بوده است. در بحثهای آینده هم خواهیم دید که این مرحلهها برای یکی دو قرن همپوشانی داشتهاند.
تأثیر حاکمیت یونانی اسکندر و سلوکیان بر ایران و آذربایجان چه بود؟
ویرایشدر نمونه دو سه قرن پس از اسلام هم خواهیم دید. هر وقت ایران با یک ناآرامی کلان ملی مانند جنگ داخلی و یا اشغال و حاکمیت دراز مدت خارجی روبرو شده که زبان حاکم آن با زبان ملی فرق داشته، در داخل جامعه، لهجهها و زبانهای ملی کشور درجا زدهاند، رابطه شان با همدیگر قطع و یا تضعیف شده و هر کدام ازاین لهجهها و زبانها باصطلاح «به راه خود رفته» و خود این لهجهها و زبانها هم ضعیف تر شدهاند. در عین حال، در نتیجه این گسست و ضعف بین لهجهها و زبانهای داخل کشور، روند تشکل، تجانس و تحکیم یک زبان مشترک و ملی دچار وقفه گشته است. بنظر میرسد علت اصلی این وضع، نبودن عنصر سیاسی متحد کننده یعنی دولتی مقتدر و واحد در این دورهها بوده است.
این روند را در تاریخ ایران دو باردیدهایم. اولین بار به دنبال شکست هخامنشیان و بر سر کار آمدن اسکندر مقدونی و جانشینان سلوکی او و بار دوم ۹۰۰ سال پس از آن یعنی به دنبال فتح ایران از سوی اعراب مسلمان که باعث حدوداً دو قرن «کرختی» و عدم تحرک در زبان فارسی شد تا اینکه فعالیتهای نوشتاری و ادبی به فارسی دوباره، و این بار خیلی فعال تر جان گرفت.
هخامنشیان حدوداً ۲۴۰۰ سال پیش بدست اسکندر بزرگ سرنگون شدند، اما سردار مقدونی-یونانی ده سال بعد درگذشت. متصرفات اسکندر بین فرماندهانش تقسیم شد. پس از مرگ اسکندر یکی از فرماندهان ارشدش بنام سلوکوس جانشین او در ایران و شام تاریخی شد که همراه با فرزندانش سلسله سلوکیان را تاسیس نمود.
سلوکیان و دیگر یونانیانی که به ایران آمده بودند، با ایرانیان محلی روابط خوبی داشتند و حتی با آنها وصلت میکردند. نظامیان و برخی ماموران و یا تجار یونانی و مقدونی در برخی شهرهای ایران که معروف به «شهرهای یونانی» شده بود زندگی میکردند. قشری از ایرانیان طبقات متوسط و بالا پیداشده بود که به زبان و تمدن یونانی آشنا شده بودند.
زبان دیوان و لشکر در دوره سلوکیان یونانی بود. اما پادشاهان و افراد متنفذ نیز میتوانستند از طریق منشیهای خود زبان محلی ایرانی خود را به خط آرامی بنویسند و به زبان خود بخوانند. طبیعتاً در آن دوره، برخلاف یونان، در ایران خواندن و نوشتن رواجی نیافته بود و اساساً به اسناد و آثار دولتی، رسمی و دینی محدود میشد. وقتی ایرانیان به مناطق غیر ایرانی چیزی مینوشتند دیگر نه از زبان آرامی بلکه از زبان یونانی استفاده میکردند.
سلوکیان بین سالهای ۳۱۲ تا ۶۴ پیش از میلاد بر بخشهای بزرگی از آسیای میانه و از جمله ایران (بجز آذربایجان) حکمرانی کردند. مدت حاکمیت آنان بر کل ایران (به استثنای آذربایجان که خودمختاری پیشین آن را پذیرفتند)، ۶۰ سال بود. صرفنظر از آذربایجان، در بخشهای دیگر ایران نیز در این دوره زبان و فرهنگ یونانی در محدوده شهرها و برخی مناطق باقی ماند. مورخین میگویند که دهقانان ایرانی تحت تأثیر این «موج غربی» نبودند و برخی مناطق مانند پارس و شرق دریای خزر که خاستگاه زبان ایرانی پارتی و اشکانیان بود از نگاه فرهنگ و زبان یونانی کاملاً «دست نخورده» باقی مانده بود (۲). شاید هم همین «دست نخوردگی» دلیلی بر تحولات بعدی شده است که ابتدا اشکانیان، سلوکیان را حدوداً ۲۲۵۰ سال پیش برکنار کرده و خود حاکمیت سرتاسر ایران را به دست گرفتند و هم حدود ۵۰۰ سال بعد از آن، ساسانیان که اصالتاً از پارس برخاسته بودند جای اشکانیان نشسته آخرین امپراتوری بزرگ ایران را تاسیس نمودند که تا فتح اعراب و آغاز دوره اسلامی یعنی تقریباً ۴۰۰ سال بر سر قدرت بودند.
در دوره اسکندر و سلوکیان نیز آتروپاتن و یا آذربایجان و کردستان کنونی توانست مقام ساتراپی خود را حفظ کند و آتروپاتن را تا حد زیادی از دخالت مستقیم حکام یونانی دور نگهدارد. فرای هم تصدیق میکند که (۳) آتروپاتن هیچ وقت تحت حاکمیت مستقیم سلوکیان قرار نگرفت، بلکه با وجود قبول برتری این دولت، استقلال داخلی خود را حفظ نمود. از این دانستهٔ تاریخی میتوان استنتاج کرد که در دوره سلوکیان، زبان و فرهنگ یونانی تأثیر چندانی بر فارسی میانه و یا زبان پهلوی آتروپاتن نگذاشته است.
دولت سلوکیان که مرکزش در ترکیه، سوریه و عراق کنونی بود، بتدریج با ضعف و شکستی روبرو گشت که از شرقی ترین نقاط ایران شروع شده بود چرا که به غیر از دولت یونانی باکتریا (باختر که همان بلخ باشد)، دولت سلوکی در نهایت فقط محدود به آناتولی شرقی و بخش هائی از سوریه و عراق شد.
اسکندر خود به شدت طرفدار آمیزش اقوام و تقویت شهریگری و تمدن یونانی در متصرفات خود بود. جانشینان سلوکی او نیز حتی در ایران شرقی این سیاست را ادامه دادند.
در دوره سلوکیان یونانی اگرچه اقتصاد و رفاه مردم پیشرفت کرد اما از نظر زبان، روند آمیزش زبانهای مادی و پارسی که در زمان ماد و به ویژه هخامنشیان شروع شده بود دچار وقفهای جدی گردید.
از دوره اسکندر، جانشینان سلوکی او و یا حتی اشکانیان ایرانی زبان، چیزی جز نوشتههای اندکی بر ظروف و یا شمار معدودی از سنگ نوشتههای اشکانی و چند واژه پهلوی بر سکههای ولایات سلوکی که پادشاهان محلی ایرانی داشتند، باقی نمانده است (۴). از این جهت جای تعجب نیست که در باره ویژگیهای زبان ایرانی و محلی آذربایجان و یا کردستان در دوره سلوکیان و یا حتی اشکانیان نیز اطلاعات چندانی در دست نیست.
پس آیا در باره زبان پهلوی دورۀ ساسانیان چیزی میدانیم؟
ویرایشمیدانیم، نسبتاً هم خوب میدانیم. مورخین و زبانشناسان این دوره مینویسند که اطلاعات ما در باره زبان و ادبیات پهلوی با اردشیر بابکان و یا پاپکان (۱۴۰-۲۲۶ م) شروع میشود و با نوشتههای موبدان زرتشتی و پارسیان بعد از اسلام به پایان میرسد. آخرین نمونه این نوشتههای پهلوی حدوداً ۸۸۰ سال بعد از میلاد یعنی ۱۱۰۰ و اندی سال پیش تحریر شده است (۵).
طبیعتاً میدانیم که همین سال ۸۸۰ میلادی زمانی است که دین اسلام و زبان عربی پس از گذشت ۲۵۰ سال، بر محیط اجتماعی، فرهنگی و زبانی ایرانیان تسلط یافته و آن را تحت تأثیر مستقیم و شدید خود قرار داده است. در عین حال این زمانی است که ۱۳۰ سال از برکناری امویان گذشته و ایرانیان به تدریج در دربار خلفای عباسی نفوذ و اعتبار ویژهای یافتهاند.
همچنین جالب است که این دوره تقریباً با سرکوب جنبش بابک خرمدین در آذربایجان همزمان است که شاید جزو آخرین مقاومتهای جدی ایرانیان در برابر فتح کشور از سوی اعراب و فراگیر شدن اسلام باشد. میدانیم که بابک از معدود فرماندهان ایرانی بود که هنوز در برابر قوای ارتش اسلامی مقاومت میکردند در حالیکه فرماندهان دیگر ایرانی از جمله افشین از استراوشن استان سُغد (اورا تپه کنونی در تاجیکستان) و یا مازیار از طبرستان دیگر به صف خلیفه پیوسته زیر بیرق او میجنگیدند. شرح لشکر کشی افشین برای سرکوب بابک در قلعه بذ (امروزه قلعه بابک در نزدیکی شهر کلیبرآذربایجان) به تفصیل از سوی مورخ عرب ابن اثیر در تاریخ معروف «الکامل» او داده شده است (۶).
یک پرسش جالب این است: افشین، فرمانده نو مسلمان ایرانی از طبرستان با فرمانده ایرانی دیگر یعنی بابک از آذربایجان که دین اش را دیگر نکرده، میجنگد. در پیامها و حتی گفتگوهائی که بنا به روایت ابن اثیر ۲۵۰ سال پس از اسلام بین این دو سردار ایرانی انجام میگیرد، آنها به چه زبانی صحبت میکنند؟ به پهلوی؟ به فارسی معاصر دری؟ یا مانند دوره باستان به آرامی؟ یا مانند دوره سلوکیان به یونانی؟ و یا به عربی که زبان دین و دولت نو بود؟
پاسخ این پرسش را حیف که نمیدانیم.
به همین ترتیب از میان آن تعداد قابل توجه آثار فارسی میانه یعنی پهلوی که اساساً در دوران ساسانیان و مدتی هم در دوره اسلامی نوشته شده، چیزی نداریم که مطمئن باشیم یا با لهجه پهلوی آتروپاتنی (آذربایجانی) و یا «پهلوی جبال» (کردستانی) نوشته شده باشد.
هرچه تا آن زمان به پهلوی نوشته شده، به فارسی میانه بوده، یعنی گونه میانه زبان مشترک ایرانی، مبتنی بر فارسی باستان با تأثیر پذیری از مادی و پارتی (اشکانی) و گونههای دیگر.
و تقریباً هرچه از آن دوره به بعد به ایرانی معاصر نوشته شده، به زبان و با استاندارد مشترک فارسی معاصر بوده که از قرن دهم و یازدهم م. ریشه گرفته و تحکیم یافته است.
گفتیم «تقریباً»، چرا که در میان آن انبوه آثار فارسی، برخی نویسندگان یا خود به زبان و لهجه محلی خود یکی دو بیت شعر و یا چند سطر نثر نوشتهاند و یا از دیگر شعرا و نویسندگان نقل کردهاند که به زبان و لهجه خود چنین و چنان گفتهاند.
همین هاست که از همان سدهها معروف به «فهلویات» در ادبیات فارسی شده است، یعنی نشانههای زبانها و لهجههای محلی، از هرزن در شمال آذربایجان تا اورامان کردستان و خورزوق اصفهان. اینها تنها نشانههای زبانها و لهجههای محلی ایرانی از سدههای نهم یا دهم تا حتی قرن نوزدهم هستند. «تنها نشانهها» میگوئیم، چرا که تا قرنها بعد به ندرت چیزدیگری به تاتی، آذری، تالشی، کردی، لری و یا بلوچی وغیره نوشته شد. تنها میراث نوشتاری که از این زبانها و لهجههایی محلی مانده بود، همین فهلویات پراکنده در این و یا آت اثر فلان شاعر و نویسنده و یا سراینده گمنام بود.
به غیر از «فهلویات»، اولین اثر کامل کردی داستان عشقی «مم او زین» بود که در قرن هفدهم در عثمانی منتشر شد، در حالیکه آثار تالشی، تاتی و یا آذری برای اولین بار در قرن بیستم چاپ شدند.
با این همه، فهلویات و یا باقیماندههای زبان پهلوی-فهلوی در استانها و مناطق ایرانی زبان، نشانههای خوب و مهمی از این لهجهها و زبانها هستند.
منابع
ویرایش(1) Windfuhr, G. : Dialectology and Topics, in: Windfuhr, G. : The Iranian Languages, Routledge (UK,) 2009, pp. 5-42
(۲) گیرشمن، رومن: ایران از آغاز تا اسلام، چاپ نهم، تهران ۱۳۷۲، ص ۲۵۳-۲۶۸
(3) Frye, R. N. : The Heritage of Persia, Costa Mesa, Calif. , 1980, p. 161
(۴) گیرشمن، همانجا
(5) Muller, E. M. ; West, E. M. : Pahlavi Texts, Part 1; The Sacred Books of The east, Part Five, Online version retrieved on Sep 15, 2016
(۶) عزالدین علی ابن الاثیر: الکامل فی التاریخ، جلد نهم، ترجمه حمید رضا آژیر، تهران ۱۳۸۱، ص ۳۹۹۸-۴۰۲۱
فصل چهارم :از اسلام تا سلجوقیان
ویرایشاز اسکندر تا اسلام | از اسلام تا سلجوقیان | از سلجوقیان تا صفویان |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
اواخر ساسانیان و اوایل حمله اعراب کدام زبانها در ایران به کار میرفت؟
ویرایشاین را کسی به بهترین شکل توضیج میدهد که خودش در همان دوره میزیست و در این زمینه حرفهای بود. روزبه پوردادویه معروف به ابن مقفع، متفکر، نویسنده و مترجم بزرگ ایرانی قرن دوم هجری (هشتم میلادی) و از چهرههای برجسته نثر عربی است که آثار مهمی مانند کلیله و دمنه را از پهلوی یعنی فارسی میانه به عربی ترجمه کرده است. ابن ندیم در کتاب «الفهرست» خود به نقل از ابن مقفع میگوید: «اما فهلوی منسوب است به فهله که نام نهاده شده است بر پنج شهر: اصفهان و ری و همدان و ماه نهاوند و آذربایجان؛ و دری لغت شهرهای مداین است و درباریان پادشاه بدان زبان سخن میگفتند و منسوب است به مردم دربار و لغت اهل خراسان و مشرق و لغت مردم بلخ بر آن زبان غالب است. اما فارسی کلامی است که موبدان و علما و مانند ایشان بدان سخن گویند و آن زبان مردم اهل فارس باشد. اما خوزی زبانی است که ملوک و اشراف در خلوت و مواضع لعب و لذت با ندیمان و حاشیت خود گفتوگو کنند. اما سریانی آن است که مردم سواد بدان سخن رانند» (۱).
یعنی وقتی لشکرعربی اسلام ایران را فتح کرد، مردم آذربایجان پهلوی سخن میگفتند، درست مانند مردم اصفهان و همدان و دماوند. روشن است که بین لهجه تبریز و همدان و اصفهان فرق بوده، احتمالاً هم فرقهای بزرگی بوده. از بررسیهای میدانی و طولانی زبانشناسان برجستهای مانند استیلو (۲) هم معلوم میشود که هنوز هم مثلاً از شمال آذربایجان تا زنجان و گیلان بین تاتی این روستا و آن روستا که پنجاه کیلومتر دور تر است فرقهای قابل توجهی وجود دارد. حتی در گیلان کسی که پائین کوه زندگی میکند زبان خود را گیلکی و دیگری که بالاتر زندگی میکند گالشی مینامد. این فرقها هنوز هم موجودند و میشود تصور کرد که ۱۵۰۰ سال پیش بیشتر هم بودهاند.
به گفته ابن مقفع «زبان دولت و دیوان» دری و یا پارسی بود که میدانیم در زمان ساسانیان تا حد زیادی رایج شده و حتی مثلاً یکی دو زبان رایج ایرانی شرقی مانند سُغدی و خوارزمی را کنار زده بود. اشکانی هم ظاهراً با مادی و پارسی مخلوط و درنتیجه مستحیل شده بود. در این بین میدانیم که پارسی با آن «زبان دری» و دولتی و دیوانی که روزبه پورداودیه گفته یکی شده است، خوزی طبیعتاً ازبین رفته و سریانی هم که اگرچه کاملاً ازبین نرفته اما بخصوص در ایران بسیار کاهش یافته است.
از آن وقت تا کنون چیز بزرگی که عوض شده اضافه شدن دو زبان جدید به جمع زبانهای ایران است.
وقتی ایران به تصرف اعراب در آمد، دو زبان غیر ایرانی (یعنی خارج از گروه زبانهای هند و اروپایی) که تا آن موقع کم و بیش در مناطق حاشیه و یا بیرون ایران بودند مانند دو سیل پر قدرت و مستمر در سرزمین سابق ساسانیان جاری گشتند:
یکم: عربی از جنوب و غرب، یعنی بصره و تیسفون، یعنی میانرودان (بینالنهرین) و دوم: ترکی از فرارود (ماورالنهر)، سُغد، خوارزم و خراسان.
اما تأثیر این دو زبان به همان مناطق حاشیهای محدود نماند. بعد از چند قرن، در زمان سلجوقیان، خط، واژگان و اصطلاحات عربی، فارسی معاصر را چه در سطح کتبی و چه حتی شفاهی از بغداد تا ولایت سغد در آسیای میانه فراگرفته بود. از سوی دیگر ترکی در دربارهای خلفای عرب عملاً تبدیل به زبان نخست لشکریان شده و از دوره غزنویان و سلجوقیان به بعد حتی تبدیل به زبان پادشاهان و شاهزادگان ایران هم گشته بود.
در رابطه با آذربایجان، آنچه که مقدسی میگوید هنگام فتح ایران، آذربایجان «هفتاد زبان» داشته، البته مبالغه است. این شاید در مورد شمال قفقاز صدق میکرد، یعنی جائی که احتمالاً بخاطر کوهستانی بودنش دارای زبانهای رنگارنگی بوده و هنوز هم هست. اما در خود آذربایجان اکثر مردم که ایرانی بودند فارسی و لهجهای محلی از فارسی صحبت میکردند که از نگاه مقدسی «نامانوس» («منغلق») بود که مسعودی آن را «الاذریه» مینامد؛ ولیکن بنظر باسورث «در شمال ارس تا مدتها زبان دیگری رایج بود که ابن حوقل آن را «الرانیه» نامیده که احتمالاً زبانی ایرانی بوده است» (۳). در شمال غرب آذربایجان طبیعتاً ارمنی و «در غرب این ولایت، یعنی حوالی دریاچه ارومیه کُردی احتمالاً زبانی رایج بود چرا که به زودی در زمان سلسله روادیان به زبانی با اهمیت تبدیل شد» (همانجا).
یعنی زبان فارسی بعد از اسلام وارد مرحله «فارسی معاصر» شد؟
ویرایشاین تحولات با اختلاف دو سه قرن فرق همپوشی داشتند و گرنه نمیتوان گفت سقوط هخامنشی و یا ساسانی باعث پیشرفت زبان فارسی شد.
زبان فارسی تحول خود را از پارسی باستان تا پارسی میانه و یا پهلوی و از پهلوی تا فارسی معاصر پیموده است. قبلاً هم گفتیم که پایان دوره پارسی باستان و آغاز مرحله پارسی میانه کم و بیش با سقوط هخامنشیان و آمدن اسکندر همزمان بوده و پایان دوره فارسی میانه و یا پهلوی و آغاز مرحله فارسی معاصر هم تقریباً با فتح ایران از سوی اعراب همزمان است. «تقریباً همزمان» یعنی دو سه قرن بعد. این نیست که اسکندر حمله کرد و یا اعراب حمله کردند و زبان فارسی هر بار یک قدم متحول شد و پیشرفت کرد. شاید هم برعکس. هر دو مرحله دو سه قرن بعد از این دو مداخله خارجی شروع شده و جالب است که تا آغاز این دو مرحله، نسبت به دوره پیشین تولید ادبی و علمی چندانی نداریم.
بعد از حمله اسکندر و سقوط هخامنشی، زبان یونانی زبان دولت و دیوان میشود. از نگاه زبان فارسی، این یک دوره برهوت است که حتی تا دوره ساسانیان طول میکشد، یعنی تا دویست سیصد سال بعد. تولیدات اصلی به زبان پهلوی را در دوره ساسانیان میبینیم. در روند گذار از پهلوی به فارسی معاصر هم فکر کنید آغاز فتح ایران از سوی اعراب سالهای ۶۳۰ میلادی بود و اگر از اولین کوششهای شعر سرائی فارسی هم صرفنظر کرده ادبیات معاصر را با رودکی شروع کنیم، این باز میشود دویست سیصد سال بعد از اعراب. در آن دو سه قرن که به قول مرحوم شاهرخ مسکوب «دوره کرختی زبان فارسی» (۴) بود هم چیزی تولید نشد. فقط موبدان زرتشتی چیزهائی را از دوره پهلوی بقلم آوردند، آن هم به پهلوی، آن هم اغلب از خارج از ایران.
این هم عجیب است و هم جالب، یعنی ارزش بررسی عمیقتر دارد. اگر بدون دقت زیاد هم نگاه کنید دلیلش زیاد پیچیده نیست. مملکت تحت حاکمیتی غیر خودی و غیر بومی است. زبان ملی زبان دولت نیست. یک زبان خارجی و ناآشنا حاکم است که حتی در دوره اسلامی زبان مقدس دینی هم هست. در هر دو مورد ایرانیان مثل اینکه دو سه قرن صبر میکنند و باصطلاح انرژی جمع میکنند تا دوباره دست بکار زبان شوند.
بعد از اسلام در خراسان رودکی و فردوسی را داشتیم. پس در آذربایجان چه؟
ویرایشاولین دولتهای ایرانی بعد از اسلام یعنی صفاریان و سامانیان در خراسان، سیستان و بلوچستان تاسیس یافتند. اینها حکومتهای بزرگ اما تابع خلیفه بودند، تابع، اقلاً بصورت صوری. خطبه بنام خلیفه بغداد میخواندند و باج میپرداختند. آذربایجان و کردستان و همدان کمی فرق داشت. این ولایات برعکس خراسان و سیستان به مراکز خلافت نزدیک تر بودند اما جالب است که آخرین جنبش ضد خلافت هم در آذربایجان تحت رهبری بابک خرمدین انجام میگیرد که طبیعتاً سرکوب میشود. این هم تقریباً دویست سال پس از اسلام بود.
رودکی دویست سال و فردوسی سیصد سال پس از اسلام است. این در شرق ایران است. در شمال غرب، یعنی در آذربایجان و اران ما به اصطلاح از «اولینها پس از اسلام» قطران تبریزی را داریم. این همان قطرانی است که برای خودش شاعر خوبی بوده اما ناصر خسرو قبادیانی، شاعر مشکل پسند و دری زبان شرق ایران در سیاحتنامه اش در باره این شاعر پهلوی زبان که ظاهراً زبان نو و «معاصر» فارسی را به اندازه ناصر خسرو و دقیقی نمیدانست، میگوید «در تبریز، قطران نام شاعری را دیدم. شعر نیک میگفت، اما زبان فارسی نیکو نمیدانست. پیش من آمد دیوان منجیک و دیوان دقیقی بیاورد و پیش من بخواند و هر معنی که مشکل بود از من پرسید، با او بگفتم و شرح آن بنوشت و اشعار خود بر من خواند» (۵).
بعد از درگذشت قطران، مهستی گنجوی را داریم. «مه-سَتی» که بنا به یک روایت به معنای «ماه بانو» است که آن وقتها گویا در ایران نام رایجی برای بانوان بوده. مهستی کمی پس از خیام است. مانند خیام هم رباعی سراست و هم آزاد اندیش. بعد از مهستی، نظامی گنجوی و خاقانی شیروانی را داریم؛ و طبیعتاً شمس تبریزی را داریم که مولانا جلال الدین «پیر» خود میشمارد. شمس در باره زبان فارسی میگوید: «زبان پارسی را چه شده است؟ بدین لطیفی و خوبی، که آن معانی و لطافت که در زبان پارسی آمده است در تازی نیامده است» (۶).
میگویند مهستی بعد از خیام نامدارترین و مهمترین شاعر رباعی سراست. نظامی و خاقانی هم که گلهای سرسبد ادبیات فارسی ایران و نمایندههای اصلی «مکتب آذربایجان» در ادبیات فارسی هستند.
اما همین نمونه قطران هم که گفتیم، به ما خاطر نشان میکند که در آذربایجان، کردستان، گیلان، طبرستان و اصفهان، در کنار زبان معاصر و «استاندارد» فارسی، گویشهای گوناگون پهلوی هم بوده، به غیر از آن در فارس و خوزستان و خراسان در کنار فارسی معاصر، گویشهای ایرانی جنوبی و جنوب غربی و شرقی هم بوده، پیشگامان زبانهای بلوچی (احتمالا از غرب) و پشتو و شغنی و ایشقاشمی (از شرق ایران) و لهجههای دیگری هم بوده، اما در کنار همه اینها و ورای آنها زبان معاصر فارسی هم بوده که از رودکی و فردوسی در شرق گرفته تا مهستی و نظامی در غرب به آن گویش و معیار قلمفرسائی میکردند و بعد با حافظ و سعدی و دیگران آن را ادامه دادند. اما طبیعی است که زبانها و لهجههای محلی در دولت و لشکر و دیوان و یا کار کتابنویسی بکار نمیرفت و اگر بکار میرفت تنها در سطح شخصی و خصوصی بود.
مقدسی در قرن دهم م. یعنی در زمان فردوسی در «احسن التقاسیم» خود ایران را به هشت «اقلیم» تقسیم میکند و آذربایجان، ارمنستان و آران (اران در قفقاز) را «اقلیم» چهارم («رحاب») خوانده («اقلیم» به معنای ولایت و یا منطقه اداری) و آنجا میگوید «لسان اقلیم چهارم العجمیه (ایرانی) است» که «قسمتی از آن فرسی (فارسی) و قسمتی منغلق (نامانوس، پیچیده) است اما همه آنها فرسی نامیده میشوند. لسان آنان خوشایند نیست. لسان ارمنیه ارمنی و لسان الران (اران) الرانیه (آلبانیائی قفقاز) است. فرسی آنان قابل فهم و به خراسانی (فارسی دری) نزدیک است» (۷).
از همین سدهها به بعد است که در آثار شعرا و نویسندگان که تقریباً همگی به فارسی و یا عربی (زبان دین و علم) مینوشتند، اینجا و آنجا، جسته و گریخته، برخی شاعران و نویسندگان به زبانها و لهجههای محلی و منطقهای خود هم بیتی، شعری مینوشتند. از آن به بعد نام اینگونه آثار و نام زبان آنها که از فارسی معیار و معاصر فرق میکرد و اغلب برای مردم مناطق دیگر سخت فهم بود «فهلوی» ماند که معرّب تعبیر «پهلوی» است. به این ادبیات حاشیه «فهلویات» گفتند که ظاهراً مخصوص سرزمینهای ماد باستان یعنی آذربایجان (و کردستان کنونی)، همدان، قزوین، ری، اصفهان، نهاوند و گاه حتی گیلان و لرستان است.
تا آمدن ترکهای سلجوقی، زبان آذربایجانیان چه بود؟
ویرایشتا اولین شکوفههای دوباره زبان و فرهنگ ایرانی، درست مانند شرق و جنوب ایران، در شمال غرب هم دویست سیصد سال برهوت است. تقریباً هیچ چیز تولید نمیشود. بعد، ابتدا رودکی و بعد، حدوداً صد و پنجاه سال پس از رودکی، در طرف غرب قطران را داریم، باز دویست سال پس از فردوسی، نظامی و خاقانی را داریم و تقریباً همزمان با خیام، مهستی را داریم.
پیش از همه چیز این نامهای بزرگ نشان میدهند که با وجود استیلای اعراب و زبان عربی، زبان فارسی معاصر نه فقط در خراسان بلکه به همان درجه و شور و شوق در اران و آذربایجان هم یک «بازگشت بزرگ» و تاریخی از خود نشان میدهد، آن هم در سرزمینی که میدانیم مانند خراسان و یا فارس مرکز گویش معیار فارسی دری و یا معاصر نیست، بلکه بین مردم عادی هنوز لهجههای گوناگون شفاهی پهلوی و یا باصطلاح «فهلوی» دوره اسلامی تکلم میشود.
این عجیب و جالب نیست؟ زبان فقه، شریعت، علم، حتی زبان خود حکمرانان جدید همه عربی است. فرماندهان عرب فرمان از خلیفه میگیرند و با طایفه هایشان میایند و در اکثر مناطق ایران مستقر میشوند. فقها و روحانیون هم از پشت سر آنها. شمال رود ارس، شهر «بردعه» یکی از مراکز اعراب در این منطقه میشود. بقول مینورسکی این همان «پرتو باستانی» دوره ماد در شیروان و یا «ارّان» در کنار رودخانه ترتر است که در عصر اسلامی نامش «بردعه» میشود (۸).
زبان مردم عادی در آذربایجان لهجههای محلی ایرانی است، از تالشی در شرق و آذری در مرکز گرفته تا کردی در غرب. احتمالاً در شمال ارس هم این زبانها هستند. زبان آلبانیایی (و یا طوری که در دوره اسلامی میگفتند «ارانی») هم هست که در این باره اطلاعاتمان بسیار محدود است. ارمنی هم هست. احتمالاً آرامی هم هست. اما در این بلبشوی سیاسی و فرهنگی و زبانی که چلو چشممان هست، فارسی ادبی و معاصر که تازه پا گرفته، در میان اهل ادب و فرهنگ ما چه در آذربایجان یعنی جنوب ارس و چه در شمال یعنی جمهوری کنونی آذربایجان آنقدر قدرتمند است که تنها «پنج گنج» و یا «خمسه» نظامی شامل مخزن الاسرار، لیلی و مجنون، خسرو و شیرین، هفت پیکر و اسکندرنامه از حدوداً ۲۰ هزار بیت عبارت است، آن هم نه اشعاری تصادفی و سرهم بندی شده. هم از نظر معنا و هم زیباشناسی و هم از نگاه زبان سلیس و ادبی فارسی، نظامی استاد و راهنمای نسلهای بعد ادیبان و شعرای ما شده است.
این درست زمانی است که غزنویان در خراسان هستند، ترکها در خوارزم تبدیل به اکثریت شدهاند و پای قبایل ترک سلجوقی، دیگر به فرارود یعنی سمرقند و بخارا رسیده است تا از آنجا نیشابور را بگیرند و به دیگر نقاط ایران مسلمان و حتی بیزانس مسیحی پخش شوند. در ایران یا امرای عرب مستقیماً حکومت میکنند و یا اغلب با کمک قبایل و طوایف قدرتمند محلی مانند آل بویه در عراق عجم و یا دیلمیان در گیلان و حتی شیروان.
بعد یک چیز بسیار طبیعی هم این است که همه این امرا و فقهای عرب که به سرزمینهای ایرانی میایند با مردم بومی جوش میخورند و بتدریج بومی و محلی و ایرانی میشوند، یعنی درست چیزی که بزودی قبایل و امرای ترک زبان هم در مقیاسی بمراتب وسیع تر انجام خواهند داد.
این مرحله بخاطر طبیعت سیال و در حال تغییرش، دوره خودنمائی، رقابت و جنگ بین طایفهها و قبایل کوچک و بزرگ محلی و سلسله هائی است که هرکدام میخواهد در اتحاد با این و آن قدرت بزرگتر و یا کوچکتر بالا بیاید و وضع خودش را محکم تر کند؛ و اینها هم همین اقدامها را میکنند. مثلاً در آذربایجان و قفقاز شدادیان گاه با بیزانس و ارامنه ضد سلجوقیان متحد میشوند و گاه وقتی در مقابل سلجوقیان ضعیف شدند، به نمایندگی از سلجوقیان به بیزانس حمله میکنند تا آنها را به اسلام بگردانند و در مقابل، بعنوان پاداش، حکومت این یا آن ولایت را از سلجوقیان بگیرند. طاهریان و صفاریان و سامانیان، حتی خود غزنویان ترک نمونههای بزرگتر این کوششها در شرق یعنی خراسان و سیستان هستند.
در غرب و شمال غرب، مقیاس این تشبثهای سیاسی محلی کوچکتر است. در آذربایجان و اران (یعنی شمال رود ارس) در این دوره گذار از حکومت مستقیم خلافت تا رسیدن سلجوقیان یعنی حاکمیت جدید ترکی، اگر از اقدامهای ناموفق خوارزمشاهان و دیلمیان صرفنظر کنیم، سه سلسله محلی و نسبتاً کوتاه عمر حکومت میکنند: روّادیان در آذربایجان (با مرکزیت تبریز و مراغه)، شدّادیان در اران بین دو رود کورا و ارس و همچنین ارمنستان شرقی، و شیروانشاهان در شیروان یعنی ولایت شرقی قفقاز جنوبی و به عبارت دیگر منطقه باکوی امروز.
گفته میشود از میان این سلسلهها روادیان از اعراب یمن بودند اما در ایران، ایرانی و حتی کُردی میشوند. شدادیان ظاهراً خودشان اصلاً کُرد بودند. شیروانشاهان را میدانیم که پیش از اسلام، ایرانی بودند و زمان ساسانیان وظیفه «مرزبانی» این منطقه را به دوش گرفته بودند، بعد از اسلام یعنی از دوره عباسیان ظاهراً جای اینها را طایفه کسی بنام یزید بن مزید گرفته که به همین خاطر به این نسل پادشاهان شیروان «شیروانشاهان یزیدی» گفتهاند. در نیمههای قرن یازدهم یعنی حوالی ۱۰۵۰ تا ۱۰۷۰ طغرل بیگ سلجوقی و برادرزاده اش آلپ ارصلان همه این حکومتهای محلی را سرنگون میکنند و خودشان حکومت ترکی و سلجوقی خود را از خراسان گرفته تا آذربایجان گسترش میدهند و بعد هجوم هایشان را به درون بیزانس یعنی آناتولی ادامه میدهند.
حالا منظور از ذکر اینهمه اصلیت و قومیت حکومتهای روایان و شدادیان و شیروانشاهان این است که درک کنیم در این ۴۰۰ سال مرحله گذر از خلافت اسلامی به حکومت سلجوقیان ترک، وضع زبان و فرهنگ آذربایجان، اران و کردستان و حتی ارمنستان چگونه بوده. در این مرحله حکومتهای محلی یا ایرانی (از جمله کردی) بودند و یا اگر هم در ابتدا عرب بودند، از طریق وصلت و آمیزش با مردم محلی ایرانی شدند. حتی نامهای حکومتداران و سلاطین عرب تبار، ایرانی بود (مانند منوچهر ابن یزید و شاه فریبرز). در عمل هم میبینیم که همه آنها زبان و ادبیات و فرهنگ ایرانی را تا جایی که میتوانستند تقویت و تشویق کردند. هم آنها هستند که از قطران تا نظامی و خاقانی شعرا و نویسندگان را پشتیبانی کردهاند تا اینکه در شمال غرب ایران هم، مانند خراسان و فارس، بقول مینورسکی شاهد یک «میان پرده کوتاه ولی بسیار مهم ایرانی بین حاکمیت عربی و ترکی» شویم (۹).
وقتی سلجوقیان در ایران و یا حتی آناتولی یعنی ترکیه بعدی مستقر شدند، زبان و فرهنگ فارسی و ایرانی رونق یافت. فارسی حتی زبان رسمی بود. نه فقط در ایران، بلکه در چند سده نخست در آناتولی هم زبان ادبی دولت و دیوان فارسی بود و شعرا و نویسندگان به فارسی مینوشتند. نمونه بزرگ و بارزش هم خود مولانا جلال الدین بلخی بود که بعداً بخاطر زندگی طولانی مدت در قونیه در شرق ترکیه کنونی نام «رومی» را گرفت. نه، حاکمیت سلجوقیان جلوی زبان و فرهنگ فارسی و ایرانی را نگرفت، بلکه بر عکس. اما طبیعتاً زبان دربار بین سلاطین و امرای ارتش ترکی بود. زبان قبایل ترک هم که کوچ کرده به آذربایجان و آناتولی آمده بودند ترکی بود. این روند بود که زبان مردم آذربایجان و آناتولی را تبدیل به ترکی کرد. اما این، بحثی جداگانه است که در پرسش و پاسخهای آینده خواهیم کرد.
نظامی ترک بود؟
ویرایشبی اساس بودن این ادعا آنقدر توضیح داده شده که طرح آن دیگر حالت کودکانه و غیر جدی گرفته است. اولاً از اران یعنی جمهوری آذربایجان کنونی گرفته تا آذربایجان، یعنی از گنجه و باکو گرفته تا تبریز و مراغه محیط اجتماعی، زبانی و فرهنگی دویست سال قبل از نظامی را دیدیم. باید از تاریخ مطلقاً بیخبر بود تا چنین ادعاهائی کرد. ثانیاً بگذارید بصورت خلاصه به مهم ترین این ادعاها دانهدانه جواب بدهم.
یکم: طوری که گفتم به محیط زبانی و فرهنگی ایرانی - نمیگویم فارسی، میگویم به محیط زبانی و فرهنگی ایرانی در شمال و جنوب ارس دقت کنید. دوم: به اشعار آذری، «فهلوی» و محلی قطران و اشارههای تاریخی در کتابهای گوناگون نگاهی بکنید تا بتوانید زبان مردم و محیط زبانی و فرهنگی را حدس بزنید. سوم: اصلاً مادر نظامی به گفته خودش در یک بیت «چون مادر من رئیسه کرد/مادر صفتانه پیش من مرد»، کرد بوده، پدرش گویا «دهقان» یعنی ایرانی کشاورز از قم و یا کلاً عراق عجم بوده. اما چون زود فوت کرده، نظامی را مادرش بزرگ کرده. چهارم: چنین ادعا میکنند که گویا خودنظامی میخواسته «لیلی و مجنون» را به ترکی بنویسد اما پادشاهان شدادی و یا شروانشاه نگذاشتهاند! آخر این را کی جدی میگیرد؟ نظامی از کجا میتوانست ترکی دانسته باشد؟ البته چرا، یکی از سه همسر نظامی که اتفاقاً هر سه زود فوت کردهاند، کنیزی قبچاق (قپچاق و یا قیپچاق) از قبایل ترکهای شرقی بود که حاکم شهر مرزی دربند (موسوم به «الباب» در دوره اسلامی) بعنوان هدیه به نظامی فرستاده بود که اتفاقاً تنها فرزند نظامی هم گویا از اوست. در این بیت نظامی میگوید: «سبکرو چون بت قبچاق من بود/گمان افتاد خود کافاق من بود.» گویا نام آن کنیز آفاق بوده. در ضمن همین نشانه آن است که قبل از ترکان سلجوقی هم ترکان قپچاق، هم خزرها و هم قبایل ایرانی تبار آلان از شمال یعنی احتمالاً از دربند وارد اران میشدهاند، در حالیکه در زمان ساسانیان مرزبانان آن ناحیه کوشش میکردند مانع نفوذ قبایل شمال شوند. پنجم: مدتی است که در ترکیه و جمهوری آذربایجان (و بعضیها هم در ایران) یک بیت نقل میکنند که گویا متعلق به نظامی است که گفته «پدر بر پدر مر مرا ترک بود/به فرزانگی هر یکی گرگ بود.» همه نظامی شناسان حتی چند نفر در باکو گفتهاند که این بیت در هیچ نسخه خطی نطامی موجود نیست و این بیت در همین ۴۰-۵۰ سال اخیر ورد زبان بعضی جریانات سیاسی و قومی شده است. از سوی دیگر این بیت اصلاً قافیه اش درست نیست، ترک/گرک هم قافیه نیستند و «گرگ» هم برخلاف افسانههای ترکی، در ادبیات فارسی نه نشانه فرزانگی بلکه نماد درندگی است. یعنی نظامی اگر آن نظامی باشد که «پنج گنج» را نوشته، احتمال ندارد که مؤلف چنین بیت ناشیانهای باشد.
و بالاخره نکته ششم: حالا گیرم که نظامی ترکی هم میدانست. اگر میدانست، چه خوب که میدانست. مگر نکته مهم تر این نیست که در نهایت همه اشعار خود را به فارسی، آن هم به فارسی معاصر و ادبی، آن هم به فارسی سلیس و شیرین و بی همتائی نوشته و آثارش نمونههای برجسته ادبیات ایران شدهاند؟ حالا اگر اصلیت و یا زبان پدری نظامی به فرض ترکی میشد، مگر چه فرقی میکرد؟ اجداد عبید زاکانی هم همه عرب بودند که به ولایت قزوین آمده ساکن شدهاند. اصلاً فرض کنید مادر حافظ هندی بوده و پدر فردوسی روس؛ که چی؟ مهم این است که ما امروز یک دیوان حافظ و یک شاهنامه فردوسی داریم که هر دو به فارسی است و بی آنها و بدون هزاران شاعر و متفکر و دانشمند روس و فرانسوی و ایرانی و ترک و عرب و چینی و غیره، زندگی همه ما و حتی همه انسانها فقیرتر و محقر تر میشد. مهم این است، نه اینکه زبان پدری و مادری فلان شاعر و متفکر و دانشمند در اصل چه بوده. اینها احساسات خودفریبانهای بیش نیست.
منابع
ویرایش(۱) ابن ندیم، محمد بن اسحاق: «فهرست»، ترجمه رضا تجدد، تهران ۱۳۴۶، ص ۱۵
(2) Stilo, D. L. : The Tati Language Group in the Sociolinguistic Context of Northwestern Iran and Transcaucasia, Iranian Studies, vol. 14, 1981
(3) Bosworth, C. E. : Azerbaijan iv. Islamic History to 1941, in: Encyclopaedia Iranica Online as retrieved in March 2017
(۴) مسکوب، شاهرخ: ملیت و زبان، پاریس مهرماه ۱۳۶۸
(۵) ناصر خسرو، سفرنامه، بخش ۱۲، تبریز، در: گنجور آنلاین، دسترس شده در ۱۲ ژانویه ۲۰۱۶
(۶) مقالات شمس تبریزی. به تصحیح محمدعلی موحد، انتشارات خوارزمی، تهران ۱۳۶۹ خورشیدی
(۷) المقدسی، شمسالدین ابوعبدالله محمدبن احمد، احسن التقاسیم فی معرفه الاقالیم، ترجمه دکتر علینقی وزیری، جلد ۱، چاپ اول، انتشارات مؤلفان و مترجمان ایران، ۱۳۶۱، ص ۳۷۷
(8) Minorsky, Vladimir: "Arran", in: Encyclopaedia of Islam, First Edition (1913-1936), Consulted online on 23 January 2016
(9) Minorsky, Vladimir: Studies in Caucasian History, London 1953
فصل پنجم :از سلجوقیان تا صفویان
ویرایشاز اسلام تا سلجوقیان | از سلجوقیان تا صفویان | پهلوی، فهلوی، فهلویات |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
در همان دوره خلافت اسلامی تا سلجوقیان، زبان مردم در آذربایجان چه بوده؟
ویرایشتا غزنویان و سلجوقیان، حکومتداران اصلی، خلیفه و اهل دیوان در بغداد هستند. در شرق ایران یعنی سیستان و خراسان حکومتهای منطقهای و ایرانی جدید مانند صفاریان و سامانیان بر سر کار هستند. در آذربایجان و قفقاز که به دولت مرکزی بغداد نزدیک تر هستند، مانند بسیاری ولایات دیگر والی و قاضی و حاکم عرب بنام خلیفه حکومت میکنند. بعد برای مدتی حکومتهای محلی روّادیان و شدّادیان و شیروانشاهان حکومت میکنند که اکثراً و بناچار حکومت را با حاکمین عرب تقسیم میکنند.
از نظر ادبیات قبلاً هم گفتیم. قطران تبریزی و مهستی گنجوی هستند. مقدسی در قرن دهم م. نوشته که در آذربایجان به هفتاد زبان تکلم میکنند (۱) که البته مبالغه است. اما مردم بومی طوری که گفتیم لهجه و یا لهجههای شفاهی و محلی ایرانی غربی و فهلوی صحبت میکنند. میگویم «لهجهها» و احتمالاً نه تنها یک لهجه چرا که بعداً هم، امروز هم میبینیم که تالشی و تاتی و کردی و گیلکی یک لهجه منسجم و ثابت نیستند. هرکدام زیر لهجههای مختلفی دارند. دهها نوع تاتی و یا تالشی و کردی هست. احتمالاً آذری ما هم همین طور بوده و یا بقول استیلو که در پیش نامش را ذکر کردیم یکی از دهها شاخه تاتی بوده.
احتمالاً هم ایرانیان دیگر و همچنین غیر ایرانیان مانند اعراب که به آذربایجان میامدند، در درک این لهجه و یا لهجههای محلی سختی میکشیدند. مسعودی این لهجه را «الاذریه» مینامد (۲). اما مردم، بخصوص شهریها فارسی رایج استاندارد یعنی دری هم صحبت میکنند. زبان شمال رود ارس ظاهراً فرق میکند. مورخین عربی مانند ابن حوقل (۳) میگویند زبان مردم اران (آران) «الرانیه» (ارانی، منتسب به الران یعنی اران) است که بنظر میرسد نوع دیر تر آلبانیائی و یا شاید هم نوعی ایرانی بوده باشد.
به غیر از این، بخصوص به دنبال کوچهای اعراب به آذربایجان، مورخین عرب میگویند که مردم عربی هم میفهمند که احتمالاً منظورشان مردم شهری بوده است. همچنین طوری که در پیش گفتیم در تقسیمات اداری دوره پیش از سلجوقیان، آذربایجان، اران و ارمنستان سه جزء یک «اقلیم» یعنی یک واحد بزرگ اداری یعنی به زبان امروز یک استان بودهاند و در «جزء ارمنستان» در شمال غرب آذربایجان، ارمنی هم تکلم میشده است؛ و در نهایت میدانیم که مورخین گوناگون در این دوره یعنی بعد از روادیان و شدادیان تا سلجوقیان از عشایر کرد در غرب آذربایجان نیز سخن میگویند. از این دو دسته روادیان که اصلاً عرب تبار بودند و بتدریج کرد تبار شدند، در همکاری با نمایندگان خلیفه بر آذربایجان حکومت میکردند. شدادیان نیز که کرد تبار بودند و مرکزشان اران و ارمنستان بود، تا آمدن سلجوقیان بر باکو، گنجه و بردعه که مهاجرین عرب آن بسیار بود، حکومت میکردند. با آمدن سلجوقیان، حکومت روادیان و شدادیان پایان یافت و عنصر کردی در حکومت تا حد زیادی پسرفت نمود. این، زمینه دیگری برای تقویت زبان و فرهنگ ترکی در آذربایجان، اران و روم شرقی بود.
بسیاری مورخین ترکیه میگویند سلجوقیان، ترک بودند اما دولتداری آنها ایرانی بود.
ویرایشالبته غزنویان و سلجوقیان ترک بودند. «ترک» نه تنها بمعنای امروزی فقط ترک زبان. آنها قبایل صحراگرد ترک بودند که بعد از اسلام یعنی زمانی که در وپیکر ایران سابق و ساسانی کاملاً فروریخت، از آسیای میانه کوچ کرده آمدند اول خراسان، بعد تمام ایران و بیزانس یعنی روم شرقی را گرفتند. یعنی اینها که در ابتدا به آن معنا «ایرانی» نبودند، طی چندین دهه و چند قرن بعدی با مردم و دستگاه حاکمه و دبیران و مدیران و دهقانان و مردم عادی ایرانی جوش خوردند و در آنها مستحیل شدند. یعنی ایرانی شدند. همین روند را در روم شرقی یعنی ترکیه هم میبینیم.
میدانیم که این ترکهای جوان، ماهر و جنگجو ابتدا همه به خراسان آمدند و آنجا اول غزنویان که ابتدا عبارت از جنگجویان سلسله سامانیان بودند سامانیان را کنار گذاشته خود بر مسند قدرت نشستند، چونکه سامانیان دیگر ستاره شان در حال افول بود و بین خود همدیگر را از بین میبردند. در عین حال هزاران و دهها هزار جنگجوی ترک چه بطور انفرادی و چه بصورت قبیلهای اینجا و آنجا خودنمائی میکردند. حتی مهم ترین سربازان و محافظین خلیفه عباسی در بغداد را دیگر جنگجویان ترک تشکیل میدادند. سلجوقیان در چنین دورهای بالا آمدند، یکپارچه و بعنوان قبیله عمل کردند و بخصوص با نبوغ جنگی و انعطافپذیری طغرل بیگ، بنیانگذار این سلسله و متعاقبین او، یک امپراتوری گسترده از آسیای میانه تا بیزانس و عراق و شام و یمن ایجاد کردند که آماده بود در ایران ایرانی شود و در بیزانس یک دولت و نظام ترکی را ایجاد کند، چیزی که تا آن موقع در این امپراتوری مسیحی و یونانی زبان موجود نبود.
میدانید که سلجوقیان روم یعنی ترکیه کنونی بعداً راهشان را از سلجوقیان «بزرگ» یعنی ایرانی جدا کردند. شرایط روم هم فرق میکرد. آنجا را همین ترکها طی صدها سال مسلمان و ترک زبان کردند. البته این کار را اساساً و ابتدا با زور کردند، اما در ضمن با استفاده از ضعف و زوال بیزانس و اختلافات داخلی آنها از عهده این مشکل برآمدند. ابتدا حکومتهای ملوک الطوایفی ترکی در ترکیه درست شد. به آنها به ترکی «بیگ لیک» ها میگویند. هر منطقه زیر نظر یک «بیگ» ترک، رئیس قبیله و طایفه بود که باز بین هم جنگ هم میکردند، صلح هم. تا اینکه یکی از آنها یعنی «آل عثمان» بر همه چیره شد و بتدریج امپراتوری عثمانی را ایجاد کرد.
این در سال ۱۲۹۹ بود، یعنی تقریباً سیصد سال بعد از آنکه سلطان آلپ ارصلان یعنی برادرزاده طغرل بیگ اولین پیروزی را در خاک روم شرقی بدست آورد و پای ترکها به آناتولی باز شد.
و اما در ایران. ابوالفضل بیهقی مورخ قرن یازدهم م؛ که قبل از طغرل دبیری دیوان سلطان مسعود غزنوی را میکرد، در «تاریخ بیهقی» در باره به تخت نشستن طغرل بیگ، اولین سلطان سلجوقی، در نیشابور مینویسد: طغرل بیگ پس از جلوس بر تخت سلطان مسعود غزنوی با افراد سرشناس شهر گفتگو نمود. او در جواب به توصیههای قاضی صاعد که مهم ترین شخصیت شهر بود، گفت: «ما مردمان نو و غریب هستیم. رسمهای تازیکان (تاجیکان، غیر ترکان) ندانیم. قاضی به پیغام و نصیحتها از ما نگیرد (دریغ ندارد)» (۴).
این باصطلاح «بیگانگی» که طغرل میگوید در نیشابور ایران حس کرده است، چندان زیاد طول نکشید. در عرض چند قرن بعد، قبایل ترک زبان که دسته دسته، دو هزار نفر اینجا و دویست نفر آنجا به ایران پخش شدند، با مردم بومی آمیختند و ایرانی شدند. وقتی ترکها به خراسان آمدند، ایران مسلمان بود. بهانهای برای غارت و «جهاد بر ضد کفار» نبود. در واقع ایرانیان بودند که ترکها را وقتی در آسیای میانه بودند، به قبول اسلام دعوت و تشویق میکردند. سلجوقیان ایرانی شدند. حتی فرهنگ و زبانشان هم (جز در آذربایجان که بحث اش جداست) ایرانی و فارسی شد. سلطان محمود غزنوی که میگویند خود سواد چندانی نداشت، یکی از بزرگترین حامیان شعر و ادب فارسی در زمان فردوسی بود. زبان دربار و ارتش طبیعتاً ترکی بود. اما شعر، ادبیات، مکاتبات رسمی، قراردادها، نامهها، همه فارسی بود. تالیف کتابها و آثار دینی و حتی اکثر کتابهای علمی و تاریخی هم اکثراً به عربی بود.
یعنی سلجوقیان از نظر قومی متعلق به اقوام ترک زبان بودند، اما بتدریج ایرانی شدند. احتمالاً از آن تاریخ و یا کمی قبل از آن است که ترکهای مسلمان شده را اغلب «ترکمن» و یا «ترکمان» نامیدند (لفظ ترکمن و یا ترکمان را نباید با «ترکمن» معاصر یعنی ترکمنهای ایران و یا جمهوری ترکمنستان عوضی گرفت. بعد از قبول اسلام از طرف قبایل ترک زبان به همه آنها «ترکمن» و یا «ترکمان» گفته میشد) اغلب آنان در ساختارهای قبیلهای زندگی میکردند. مردان آنها که اسب سواران و تیراندازان ماهری بودند به استخدام اردوهای مختلف در میآمدند و در صورت لزوم با تکیه بر حملات و نیروی نظامی خود دست به فتح و غارت مناطق و شهرهای مختلف هم میزدند. بعد از مدتی آنها تبدیل به نیروئی شده بودند که هم سلاطین و امیران مختلف میبایست در محاسبات قدرت به حساب میآوردند و هم اینکه خود قبایل و عشایر ترک نیروهای خود را تشکیل داده حکومتهای محلی کوچک و بزرگ ایجاد میکردند. آنها بزودی حتی بین خود شروع به مبارزه، رقابت و جنگ برای نفوذ و قدرت کردند، مبارزهای که در مقابل یک خانواده، طایفه، عشیره و قبیله هم ایست نمیکرد.
حکومت قراخانیان در چین و مغولستان کنونی و غزنویان در ایران و ماوراالنهر جزو حکومتهای بزرگ ترکها در آن دوران بود. سلجوقیان با گسترش بی سابقه امپراتوری و دوام آوردن برای ۱۸۰ سال بعد از تاجگذاری طغرل بیگ به این دسته امپراتوریهای بزرگ ترک پیوستند.
در واقع هم این اوغوزهای سلجوقی و هم دیگر قبایل ترک زبان از اواخر ساسانی با ایران مناسبات بسیاری داشتند، هم تجارت و وصلت میکردند و هم گاه دست اندازی مینمودند. طبیعتاً بعد از اسلام که در و پیکر ایران باز شد و مرزبانیها به هم خورد، این روند شدید تر شد.
با این پس منظر میتوان مدعی شد که در واقع طغرل بیگ در منطقه ماورا النهر و حتی خراسان چندان هم «تازهوارد» و «بیگانه» نبود. اما از نظری دیگر شاید طغرل بیگ حق هم داشت که میگفت «ما در اینجا (خراسان) بیگانهایم.» سلجوقیان اصلاً از منطقه دریاچه خوارزم (آرال کنونی) بودند که حاشیه دنیای اسلام و آخرین سرزمین شرقی ایران تاریخی بود. آنها تحت فشار و بعضاً تشویق اقوام و حکومتهای همسایه که غالباً آنها هم ترک بودند ابتدا به منطقهای بین سمرقند و بخارا و سپس مرو، هرات و نیشابور آمده بودند. سلجوقیان طایفهای از اقوام پرجمعیت ترکهای اوغوز بودند که در تواریخ عربی از آنها بنام «غزها» یاد میشود. در حالیکه بعضی از قبایل دیگر ترک از راههای دیگر و بخصوص شمال دریای خزر به غرب کوچ میکردند، اوغوزها با جنگ و گریز بین خود و دیگر طوایف و قبایل به سوی جنوب غربی یعنی افغانستان و خراسان کنونی رو میآوردند.
این، آغاز موج اصلی کوچ بزرگ ترکهای اوغوز به ایران و از آنجا به ترکیه کنونی بود؟
ویرایش«آغاز» البته شاید زمانی بود که طایفه اوغوز در قرن نهم یعنی حدوداً ۲۰۰ سال پیش از مهاجرت به خراسان، از جنوب دریاچه آرال در پی چراگاه برای احشام خود بلند شده به سمرقند و بخارا آمدند تا در ضمن به خدمت نظامی پادشاهان و امیران در آیند. اما آنها در عرض ۴۰-۵۰ سال قدرتشان را تحت رئیس جدید طایفه یعنی طغرل بیگ تحکیم کرده بالاخره با فتح نیشابور سلطنت خراسان را از آن خود کردند. طبیعتاً این سلطنت خراسان هم علی الظاهر تابع خلیفه عباسی در بغداد بود. اما در نیشابور دیگر کسی به خلیفه بغداد که خود تحت حفاظت ترکها بود گوش نمیکرد. طغرل که آن قدر قدرتمند شده بود، حتی به خلیفه باج هم نمیداد.
هرچه سلجوقیان جای خود را در ماوراالنهر و خراسان محکم کرده بیشتر بسوی غرب رو میآوردند و هرچه زمان از کوچ اولین نسلهای اوغوز- ترکمن میگذشت، آنها بیشتر خصوصیات فرهنگی و اداری محلی میگرفتند: آنها در ایران «ایرانی» و در سرزمینهای روم و بیزانس «رومی» (و دیر تر «عثمانی») میشدند.
یعنی سلجوقیان در ایران حکومت کردهاند و ایرانیان هم مدیریت آن حکومت را انجام دادهاند. چونکه سلجوقیان با گذشته ایلاتی و کوچندگی تجربه شهریگری و یکجانشینی و دولت داری نداشتند، ایرانیها هم ظاهراً دیگر اهل جنگ و گریز و غیره نبودند. بنظر میرسد برای هر دو طرف خوب شده است و در نهایت این دو طرف بالاخره با همدیگر آمیزش یافتهاند. بعضیها میگویند این روند تنها به نفع قبایل ترک نبود بلکه به نفع ایرانیان هم بود. با این ترتیب آنها دولتداری خود را حفظ کردند و حاکمین را هم مانند خودشان ایرانی کردند.
در باره زبان رسمی در این دوره چه میتوان گفت؟
ویرایشحالا مُد شده است که میپرسند «زبان رسمی» چه بود؟ آن وقتها از این خبرها نبود.
نه در این دوره و نه تا صدها سال بعد یعنی تا اوایل قرن بیستم نمیتوان از زبانی «رسمی» به معنای امروزی این کلمه سخن گفت، چرا که نه نظام اداری مشترکی بود، نه مطبوعاتی بود و نه آموزش و پرورشی مرکزی. خانواده و ایل و تبار سلاطین و فرماندهان و امرای ارتش البته بین خود ترکی حرف میزدند اما مکاتبات اداری و دولتی عموماً به فارسی بود. در هر منطقه هر قومی به زبان و لهجه محلی خود صحبت میکرد. محاکم شرعی بطور رسمی به عربی و از نظر شفاهی به زبان و یا لهجه محلی بود و در هر محل بنا به صلاحدید روحانیون محلی (که آنوقت اکثریت بزرگشان هنوز سنی بودند) برگزار میگردید. در مکاتب هم که از طرف ملاها و آخوندها اداره میشد قرآن و فقه و فلسفه به عربی و با توضیح به زبان محلی و بومی تدریس میشد. زبان شعر و ادب فارسی بود که با توضیح به زبان محلی تدریس میشد. یعنی زبان دربار و ارتش ترکی و زبان دیوان و فرهنگ و شعر فارسی بود و همچنین در امور دینی، فلسفی و علمی از عربی استفاده میشد.
از طرف دیگر، برعکس قراخانیان چین، متعاقبین غزنوی و سلجوقی آنان در ایران، خود اهل خواندن و نوشتن نبودند اما در سرزمینهای ایرانی، زبان و ادبیات فارسی را تشویق و ترغیب نمودند. آثار ترکی در ایران این دوره بسیار کم است چرا که بگفته تورکولوگ معروف ترکیه زینب قورخماز (۵) سلجوقیان چه در ایران و چه در آناتولی فارسی را بعنوان «زبان رسمی و دولتی» خود بکار بردهاند.
در عین حال سلجوقیان ایران مانند چنگیز خان نبودند که «بیایند و بچاپند و بروند». همانند غزنویان، سلجوقیان هم آمده بودند که «بمانند و حکومت کنند» و هم بر خلاف غزنویان پرشمار بودند، اما مهمتر از همه برنامه و مهارت گسترش قدرت داشتند و در این راه از خودانعطاف پذیری و عمل گرائی نشان میدادند. آنها هم مانند غزنویان میدانستند که برای استقرار و حکومت در ایران راه دیگری جز مماشات و انطباق با مردم بومی و فرهنگ و شرایط محلی نیست. اما بنظر میرسد انطباق آنها با شرایط و محیط جدید بمراتب بیشتر و عمیقتر از فقط برآورد کردن نیاز حکمرانی بوده است. غزنویان و سلجوقیان در ادامه سنتهای سامانیان دیوان کشور را به ایرانیان سپردند و در ترویج فرهنگ و ادب فارسی کوشش بسیار نمودند و حتی خیلی بیشتر: آنان به سرعت خودشان ایرانی شدند. وزرای کاردانی مانند نظام الملک طوسی، شعرائی مانند فردوسی، عمر خیام، نظامی و خاقانی، نویسندگان، فیلسوفان و مشاهیری مانند ابو ریحان بیرونی، امام فخر رازی و امام محمد غزالی در این دوره بود که برخاستند. ملکشاه سلجوقی، سومین سلطان سلجوقیان و پسر سلطان آلپ ارصلان که برادرزاده طغرل بود، خود به فارسی شعر میگفت.
این روند بومی شدن و ایرانی شدن قبایل ترک چقدر طول کشیده است؟
ویرایشاین قبیل تحولها یکشبه نمیشود. «ترکی شدن» و بعداً بتدریج ایرانی شدن همان حکومتها و دربارهای ترکی در ایران شاید هم بی شباهت به «ایرانی شدن» و بومی شدن قبایل تازه رس ماد نبوده که دو هزار سال پیش از سلجوقیان اتفاق افتاده. در این مورد هم بنظرم به راحتی میتوان از ۴۰۰-۵۰۰ سال صحبت کرد. باز اگر بخواهیم حتماً یک مقطع تاریخی و سیاسی معین بگذاریم، میتوانیم بگوئیم تا صفویان. یعنی بنظرم میتوان ادعا کرد که بعد از صفویان، دیگر آن قبایل ترک بصورت قبیله و در کنار جامعه بومی ایرانی نه، با جامعه بومی و بعنوان بخشی مستحیل شده و رهبری کننده جامعه عمل میکردند. اگرچه بعد از صفویان هم مثلاً زندگی قبیلهای برخی ایلات ترک زبان ادامه داشته است. اما در مجموع اکثر آنها اوایل صفویان بومی شده بودند. تصور کنید که همراه با همان شاه اسماعیل صفوی و در حمایت مستقیم او عده کثیری از قبایل ترکی مانند روملو، استاجلو، تکلو، شاملو، ذوالقدر و یا افشار و قاجار که هنوز کاملاً زندگی ایلاتی را ترک نکرده بودند، وارد چرخه جامعه و از جمله طبقات اشرافی شدند و تبدیل به بخشی مهم، بومی و اصلی از مردم ایران گشتند.
منابع
ویرایش(۱) المقدسی، شمسالدین ابوعبدالله محمدبن احمد، احسن التقاسیم فی معرفه الاقالیم، ترجمه دکتر علینقی وزیری، جلد ۱، چاپ اول، انتشارات مؤلفان و مترجمان ایران، ۱۳۶۱، ص ۳۷۵
(۲) مسعودی، حسین: التنبیه والاشراف، تهران ۱۳۶۵، ص ۱۶۰
(۳) ابن حوقل، ابی القاسم: کتاب صوره الارض، دار المکتبه الحیاه، ۱۹۹۲ م. ص ۳۴۹
(۴) بیهقی، ابوالفضل: تاریخ بیهقی، چاپ فیاض و غنی، تهران ۱۳۲۴، ص ۵۵۴
(۵) Korkmaz, Zeynep: Anadolu’da Türkçe’nin Yazı Dili Oluşu ve İlk Öncüleri, in: Türk Dili Üzerine Araştırmalar, C.1, TDK Yay. :629, Ankara 1995
فصل ششم:پهلوی، فهلوی، فهلویات
ویرایشاز سلجوقیان تا صفویان | پهلوی، فهلوی، فهلویات | ترکی شدن زبان آذربایجان |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
میتوانید در باره فهلویات توضیح بیشتری بدهید؟
ویرایشاز همین نام «فهلویات» یعنی از آن حرف «ف» در اول این واژه و جمع عربی آن معلوم میشود که این واژه مربوط به دوره بعد از اسلام است. مفرد این کلمه «فهلویه»، ریشه آن هم از «فهلوی» است که معرّب (یعنی شکل عربی شده) واژه «پهلوی» است. اصل واژه «پهلوی» از زبان پارتی و یا اشکانی است، به معنای هرچه که مربوط به «پهله» (به عربی: فهله) میشود. در اوایل اسلام که هنوز حرف «پ» جا نیافتاده بود، این واژه را «بهله» هم مینوشتند.
در بحث دوره پس از اسلام هم اشاره کردیم. ابن ندیم در کتاب «الفهرست» خود به نقل از این مقفع میگوید: «اما فهلوی منسوب است به فهله که نام نهاده شده است بر پنج شهر: اصفهان و ری و همدان و ماه نهاوند و آذربایجان» (۱). بنظر برخی ایرانشناسان (۲) اصولاً از اواخر اشکانیان به بعد به سرزمینهای ماد باستان «پهله» (به فارسی میانه: پَهلَو) و به زبان مردم آن سرزمین فهلوی میگفتند.
اما این نام «پهلوی» و یا «فهلوی» نباید مارا گمراه کند. این فهلوی دوره اسلامی دیگر آن فارسی میانه دوران سلوکیان تا ساسانیان نیست. تصور کنید که در این میان مادی و پارسی آمیزش یافتهاند، پارتی و یا اشکانی هم به آنها ملحق شده و یک فارسی تا حد زیادی مشترک و واحد از درون آن بیرون آمده که مثلاً نظام الملک و اکثر دبیران و ایرانیان اهل دیوان و همچنین تجار و نویسندگان و بخصوص شعرا مانند خیام و فردوسی بکار میبرند. همچنین یک دگرگونی بسیار بزرگی شده که عبارت از قبول اسلام و نفوذ همهجانبه زبان عربی بوده، با همه واژگان و تعابیر و اصطلاحات و الفبایش. یعنی طبیعی است که این «فهلوی» دوره فردوسی و قطران تبریزی و سلجوقیان و بعد از آنها، همان پهلوی ساسانیان نیست، بلکه اولاً با عربی مخلوط شده و ثانیاً (مهم تر از همه) محلی و منطقهای است. در اردبیل واژگان دیگری دارد و در همدان واژگان دیگری و حتی گاه از نگاه ساختاری هم فرق میکند.
از این جهت است که در متون پهلوی که از زمان ساسانیان باقی مانده آثار عربی چندانی دیده نمیشود اما در فهلویات یعنی مثلاً در دو بیتی هائی که در داخل آثار نویسندگان و یا به نقل از دیگران همچون زبان محلی آنان نقل شده آثار زبان عربی و فرهنگ دوره پس از اسلام به روشنی مشاهده میگردد.
یعنی در حالیکه آن زبان مشترک و اداری و رسمی و ادبی فارسی که در ضمن خاستگاه و پایگاه اصلی اش فارس و خراسان است به حیات و پیشرفت خود ادامه میدهد، بین مردم ماد سابق و «پهله» و یا «فهله» بعد یعنی از آذربایجان تا اصفهان و همدان، در سطح شفاهی این فهلویهای محلی هم زندگی خود را به موازات آن فارسی رسمی و ادبی ادامه میدهند. نویسندگان و شعرا هم همه آثار خود را به فارسی ادبی مینویسند اما گهگاه یک رباعی و یا بیتی هم به زبان محلی خود مینویسند.
آن روایت ابن خطیب تبریزی و استادش ابولعلا معری از هزار سال پیش هم اشارهای به همین است که میگوید روزی ابن خطیب تبریزی در معره النعمان سوریه نزد استاد خود بوده که یکی از همشهریان تبریزی او وارد مسجد میشود و خطیب با او به زبان خود صحبت میکند و وقتی که ابولعلا در باره آن زبان میپرسد، خطیب میگوید این زبان «اَذْرَبیّه» نامیده میشود (۳).
و از همین جهت است که برای تفکیک بین زبان پهلوی دوره ساسانیان و ادامه آن زبان در دوره اسلامی در مناطقی مانند آذربایجان. گیلان و کردستان و همدان و قزوین و زنجان و حتی ری و اصفهان بهتر است به آن زبان دوره ساسانیان همچنان «پهلوی» و به این زبان محلی و غیر ادبی دوره اسلامی سرزمینهای نامبرده «فهلوی» بگوئیم تا این دو با هم عوضی گرفته نشود.
اما این گویشهای محلی فهلوی، زبانی ادبی نبود، درست است؟
ویرایشدرست است. فهلوی محلی هرکدام از این سرزمینها طبیعتاً زبان ادبی نبود، استاندارد نشده بود، مردم این منطقه فهله زبان آن منطقه دیگر فهله را خوب نمیفهمیدند، اگر چه اهل دیوان و تجار و روحانیون هر منطقه آن زبان مشترک و ادبی فارسی را هم فهمیدند. اما به هر تقدیر این لهجههای محلی که هرکدام یک گونه فهلوی بودند، امروزه هنوز هم خصوصیات زبانی و تاریخی این منطقهها را میتابند. آنها وارثان زبان مادی باستان و سپس فارسی میانه یعنی پهلوی در ماد هستند. درست است که مثلاً آن دوبیتیهای شیخ صفی زبان رسمی و ادبی ۷۵۰ سال پیش نیست اما زبان مردم اردبیل و یا گیلان و یا خلخال است و یا آن زبان مردم تبریز که در پایان رساله روحی انارجانی میخوانیم طبیعتاً ادبی و رسمی و غیره نیست، اما نمونه مهمی است که نشان میدهد مردم عادی و عوام تبریز ۳۵۰ سال پیش چگونه صحبت میکردند.
یک مثال: ابوعبدالله بشاری مقدسی که یک دانشمند قرن دهم م. یعنی ۳۰۰-۴۰۰ صد سال پس از اسلام است، در باره زبان مردم «تقاسیم» و «اقالیم» عجم یعنی ایران میگوید: «زبان مردم این هشت اقلیم، عجمی (ایرانی) است. برخی از آنها دری و دیگران نامانوس است. همگی آنها فارسی نامیده میشوند» (۴). شکی نیست که در اینجا منظور مقدسی از «عجمی» همان فارسی دری و یا ادبی و منظور او از زبان «نامانوس» («منغلق») دیگران همان لهجههای محلی فهلوی است.
یک نمونه دیگر: ابوعبدالله محمد بن احمد خوارزمی که او هم در سده دهم میزیست، در کتاب «مفاتیح العلوم»، زبان فارسی را منسوب به مردم فارس و زبان موبدان دانسته و زبان دری را زبان خاص دربار شمرده است. خوارزمی درباره زبان پهلوی مینویسد: «فهلوی (پهلوی) یکی از زبانهای ایرانی است که پادشاهان در مجالس خود با آن سخن میگفتهاند. این لغت (زبان) به پهلو منسوب است و پهله نامی است که بر پنج شهر (سرزمین) اطلاق شده: اصفهان، ری، همدان، ماه نهاوند و آذربایجان» (۵).
از سفرنامه سیاح معروف عثمانی اولیا چلبی (قرن هفدهم م) که حدود ۴۰۰ سال پیش به ایروان، نخجوان، تبریز و مراغه هم سفر کرده معلوم میشود که ۷۰۰ سال پس از کوچ و استقامت قبایل عرب، ترک و مغول، هنوز زبان بخش قابل توجهی از مردم نخجوان و تبریز و مراغه پهلوی (همان فهلوی) بوده است. او در باره نخجوان (در شمال ارس) مینویسد: «رعایا و برایای این شهر به زبان دهقانی سخن میگویند اما شاعران عارف و ظریفان ندیم با ظرافت و نزاکت به زبان پهلوی و مغولی سخن میگویند که زبان هائی باستانی هستند. اهالی شهر هم چنین سخن گویند: اولاً زبان دهقانی، دری، فارسی و پارسی، غازی و زبان پهلوی» (۶).
یعنی ما در اینجا شاهد دو زبان ایرانی و ملی «موازی» هستیم: یک زبان ادبی و رسمی یعنی فارسی دری که امروزه هم زبان ادبی و مشترک ماست و یک لهجه و یا زبان محلی (فهلوی) که به گوش ایرانیان دیگر و همچنین غیرایرانیان «پیچیده» و سخت فهم میاید.
درست مثل این است که امروز که یک زبان ادبی و استاندارد فارسی داریم، یک نویسنده گیلک هم بردارد به زبان محلی یعنی گیلکی خود شعری، داستانی، خاطرهای بنویسد، بعد از ۵۰۰ سال هم مردم این را پیدا کنند و بخوانند. البته پانصد سال بعد هم مورخین و زبانشناسان نباید بگویند که این زبان، استاندارد فارسی در قرن بیست و یکم بود. البته این درست نیست. زبان استاندارد و ادبی یا مشترک قرن بیست و یکم همین فارسی است که داریم؛ ولی یک نوشته گیلکی از همین قرن هم میتواند بخوبی نشاندهنده ویژگیهای واژگانی، دستوری و آوائی گیلکی در قرن بیست و یکم باشد که آن هم از نظر تاریخ و زبانشناسی بسیار جالب و مهم است.
این بی شباهت به وضع کنونی زبان در آذربایجان نیست. از یک طرف یک زبان ادبی و مشترک داریم که فارسی هست. در کنار آن مردم ترکی یا کردی و گیلکی و تالشی هم حرف میزنند.
زبان رسمی و ادبی همان فارسی باقی مانده ولی جای زبان فهلوی را ترکی آذری گرفته. البته زبانها و لهجههای دیگر مانند کردی و یا گیلکی و تاتی و تالشی هم اگر چه تغییر یافتهاند اما به عنوان زبان مردم محل به حیات خود ادامه میدهند. اگر فرصت شد به این موضوع هم میپردازیم. از نگاه تاریخی ما در ایران دهها زبان و لهجه داشتیم و هنوز هم داریم. اما از هخامنشیان و بخصوص از دوران ساسانیان به بعد همیشه یک زبان مشترک و ادبی و یا باصطلاح «رسمی» بوده که عبارت از پارسی و پارسی میانه و سپس فارسی معاصر بوده که همه مردم و بخصوص طبقات متوسط و بالا و مدیران و دولتمداران و لشکریان و اهل دیوان و دانشمندان و نویسندگان و شعرا را به همدیگر وصل میکرده، مدارک رسمی به آن زبان نوشته میشده و این زبان با این ترتیب شرایط ارتباط و کار و همزیستی آنها را در یک دولت فراهم میاورده.
کسروی هم آن دوبیتیهای شیخ صفی را نمونه زبان ایرانی آذری شمرده...
ویرایشدرست است. احسان یارشاطر هم بر همین نظر است. از طرف دیگر بسیاری از دانشمندان و زبانشناسان برجسته معاصر مانند گرنوت ویندفور و دونالد ال. استیلو این گویش و گویشهای دیگری را که بعنوان «آذری» ایرانی در سرزمین آذربایجان تکلم میشدند شاخه و یا گونهای از مجموعه زبانهای تاتی جنوبی میشمارند (۱۱). این دو زبانشناس حتی از نظر ساختاری، تالشی را هم گونهای از همان خانواده میشمارد. میدانیم که بعضیها هم مثلاً همین نمونه دو بیتیهای شیخ صفی را لهجه گیلکی زمان شیخ صفی شمردهاند.
بنظر من همه اینها در واقع درست میگویند، چرا که اغلب اتفاق افتاده که اسم یک شهر و یا سرزمین به زبان مردم آن شهر و سرزمین داده شده است. این چیز عجیبی نیست. ما هنوز هم از لهجه اصفهانی، مشهدی و یا همدانی صحبت میکنیم، اما در عین حال اکثرمان میدانیم که اینها «زبان» مستقلی برای خودشان نبودند و نیستند، بلکه همچون شاخهها و گویشها و یا لهجههای یک زبان مشترک مادی و سپس فارسی بشمار میروند.
از این جهت بنظر شخصی من هیچ عیبی ندارد و غلط هم نیست که گونه فهلوی آذربایجان در دوره اسلامی و پیش از تسلط زبان ترکی را عموماً «آذری» و یا «آذری باستان» و یا «ایرانی آذری» (در برابر «ترکی آذری» امروز) بنامیم؛ ولی در عین حال باید این را در نظر گرفت که این گونهٔ فهلوی که در آذربایجان رایج بوده، یک لهجه شفاهی مردم بوده و نه یک زبان ادبی و یا رسمی و اداری، آن هم یک لهجه شفاهی که از این شهر به آن شهر، از این ولایت به آن ولایت فرق کرده و گویش منسجم و استانداردی نبوده، همچنانکه تاتی و گیلکی و کردی هم منسجم و استاندارد نبوده است.
از طرف دیگر به یک نکته هم باید دقت کرد: همچنانکه استاد مینورسکی هم در مدخل «تات» نشر نخست «دائره المعارف اسلام» (به انگلیسی) میگوید، زبان «تاتی» از نظر تاریخی به همه زبانهای ایرانی دوره اسلامی در غرب و مرکز ایران گفته شده است که ترکی نباشند. لفظ «تاجیکی» هم در شرق یعنی آسیای میانه به «زبان ایرانی و غیر ترکی» گفته شده و اساساً اینها نام هائی هستند که ترکها به ایرانی زبانان دادهاند، اعم از پهلوی آذربایجان و سغدی و فارسی سمرقند. منظور من این است که تاتی و تالشی و گیلکی و کردی و گورانی و زازاکی همه گونههای محلی فهلوی بودند که منسجم نشدند، بصورت زبان ادبی و مشترک در نیامدند و از این جهت هم در هر شهر و روستا فرق میکردند. از میان اینها کردی در یکی دو قرن گذشته بالا آمده و صاحب کتابت مشخص تری شده که البته تحولات سیاسی اخیر بخصوص در شمال عراق انسجام بیشتری به این زبان داده.
اگر بخواهیم، میتوانیم هر کدام و تک تک اینها را «زبان» هم بنامیم، اما باید بدانیم که منظور از «زبان آذری» و یا «زبان تاتی آذری» و غیره، گونهها و لهجههای محلی زبان ایرانی پس از اسلام در شمالغرب ایران بوده که از بیرون، همه شاخههای زبان ایرانی و حتی فارسی شمرده و بعد از اسلام بعنوان یک گروه بزرگ «فهلوی» نامیده شدهاند - مانند بایری و زوریخی در مقابل آلمانی ادبی و یا پرووانسال در مقابل فرانسه ادبی امروز.
از سوی دیگر همه اینها یعنی تاتی و تالشی و آذری از سوئی، کردی و گورانی و زازاکی از سوی دیگر و گیلکی و گالشی و مازندرانی و لهجههای دیگر همه و همه وارثان زبانهای مادی باستان و فهلویهای بعدی هستند و از این جهت برای تاریخ و زبانشناسی ایرانی اهمیت دارند.
آیا در این فهلویات به موضوع خاصی هم پرداخته میشد؟
ویرایشتقریباً در همه نمونههای فهلویات که نقل شده و هنوز در دسترس هستند، اثر ادبیات محلی و در اکثر موارد ادبیات تصوفی ایرانی مشهود است اکثر این اشعار دو بیتی و حتی گاه غزل هستند. بعضیها آثاری نظیر نمونههای زبان مردم تبریز که در پایان «رساله روحی اُنارجانی» را نیز بخشی از فهلویات شمردهاند اما دیگران آن را نشانه «مخلوطی» از زبان عوام تبریز در حدود ۳۵۰ سال پیش میشمارند (۷). بعضی از دوبیتیهای فهلوی مانند اورامانهای کرمانشاه در مجالس صوفیان همراه با ترنم موسیقی بصورت آواز خوانده میشدند (۸).
از پرکارترین کسانی که بیشترین بررسی را در زمینه فهلویات کردهاند میتوان نام احمد تفضلی و محمد امین ادیب طوسی را برد. به گفته تفضلی (۹) نمونههای مختلف فهلویات از مناطق گوناگون مانند آذربایجان، قزوین، همدان و یا نهاوند نشان دهنده فرقهای نه تنها واژگانی بلکه دستوری بین این گویشهای ایرانی مناطق پهله و ماد باستان هستند؛ ولی در نتیجه تأثیر فارسی معاصر و پخش این اشعار در اکثر مناطق ایران ویژگیهای زبانی و منطقهای آنها کمرنگ تر شده و به فارسی استاندارد نزدیک گشته است تا جائیکه امروزه مثلاً در دو بیتیهای معروف باباطاهر عریان از اوایل سلجوقیان و همدوره با طغرل سلجوقی آثار چندانی از ویژگیهای محلی همدان باقی نمانده است.
در آثار مختلف سدههای دهم و یازدهم تا نوزدهم نمونههای فهلویات از زبان مردم اردبیل، تبریز، همدان، قزوین، اورامان کرمانشاه، ابهر، نهاوند، اصفهان، شیروان، ری، تالش، زنجان و دیلمان گیلان ثبت شدهاند.
اینجا اجازه بدهید از چند دوبیتی شیخ صفی اردبیلی صحبت کنیم که از جمله فهلویات شیخ شمرده میشود، یعنی مربوط به قرن سیزدهم، زمان ایلخانان مغول، و یا مدت کوتاهی پس از سلجوقیان است، مثلا:
بته درده ژران از بوجینمم درد
آنده پاشان بوریم چون خاک و چون گرد
مرگ [و] ژیریم بمیان دردمندان بُور
ره باویان بهمراهی شویم برد
یک دوبیتی هم از مغربی تبریزی از قرن چهاردهم یعنی تقریباً صد سال پس از شیخ صفی اردبیلی:
دل بچهنام آذر سوتُمی ناد
چشم یان اچ دو گیتی دو تُمی ناد
لاوه چهنا میر بیباره ببرد
هر چه د سالها اندوتُمی ناد
(معنی: ای ناد! دل به آذر عشق سوختم و چشم جان از دوگیتی دوخم سیل عشقت به یک باره برد آنچه در سالها اندوختم (۱۰).
یعنی زبان پیشا ترکی آذربایجان را باید چه نامید؟
ویرایشاگر از نگاه علمی بنگریم، بنظرم همه این نامگذاریها درست است. «مادی معاصر» هم شاید درست است. در واقع همه چیز بستگی به معیار هائی دارد که میگذاریم تا گونهای از زبانی عمومی تر و بزرگتر را زبان و یا لهجه و یا گویش بنامیم. در این میان برخی دانشمندان تاریخ و زبانشناسی ممکن است معیارهای دیگری نیز داشته باشند.
مثلاً استیلو که خودش سالهای متمادی در داخل ایران و در منطقه ماد باستان یعنی از شمال آذربایجان تا همدان و اصفهان بررسیهای میدانی کرده است، زبان تاتی را به دو گروه بزرگ شمالی (شمال ارس) و جنوبی (ایرانی) تقسیم میکند. او خود تاتی جنوبی را مشتمل بر ده گروه و هر کدام از این گروهها را عبارت از چندین گویش جداگانه و متمایز از همدیگر میداند - از هرزنی و دیزماری (کرینگانی) در شمال آذربایجان تا وفسی در اراک و استان مرکزی و رودباری (۱۲). در این تقسیمات، هم آذری و هم تالشی و هم دهها لهجه دیگر شاخههای یک گروه واحد بنام «تاتی» هستند.
تکراری خواهد شد، اما بنظرم آذری هم بگوئیم، تاتی و یا فهلوی هم بگوئیم، باید بدانیم که اکثریت مردم آذربایجان و یا کردستان، همدان، گیلان و استان مرکزی، قبل از کوچ و استقرار تدریجی قبایل ترک زبان به ایران و آناتولی در طول هزار تا پانصد سال پیش، چندین گونه محلی زبان ایرانی شمالغربی و مرکزی را که مجموعاً «فهلوی» نامیده میشد، تکلم میکردند. مورخین و زبانشناسان و حتی گاه خود مردم این سرزمینها، به هر کدام از این گونهها نامهای متناسبی با نام آن محل و یا گروه اجتماعی را دادهاند که یکی از آنها هم «آذری» است.
منابع
ویرایش(۱) ابن ندیم، محمد بن اسحاق: «فهرست»، ترجمه رضا تجدد، تهران ۱۳۴۶، ص ۱۵
(2) Henning, Walter B. : “Mitteliranisch,” in HO I, IV, 1, Leiden, 1958, p. 95
(3) Yarshater, Ehsan: Azerbaijan vii: The Iranian Language of Azerbaijan, in: Encyclopaedia Iranica Online, viewed on Oct 10, 1016
(۴) المقدسی، شمسالدین ابوعبدالله محمدبن احمد: احسن التقاسیم فی معرفه الاقالیم، ترجمه دکتر علینقی وزیری، جلد ۱، چاپ اول، انتشارات مؤلفان و مترجمان ایران، ۱۳۶۱، ص ۳۷۷
(۵) خوارزمی محمد، مفاتیح العلوم، ترجمه حسین خدیو جم، چاپ اول، بنیاد فرهنگ ایران، تهران، ۱۳۴۷، ص ۱۱۲
(۶) اولیا چلبی، محمد ظلی ابن درویش: اولیا چلبی سیاحتنامه سی، استانبول ۱۳۱۴ ه. ق.ایکنجی جلد، ص ۲۶۵-۲۷۵
(7) Yarshater, ibid
(8) Tafazzoli, Ahmad: Fahlaviyat; in Encyclopaedia Iranica online, retrieved on Sep 16, 2016
(9) Yarshater, ibid
(۱۰) ادیب طوسی، م. ا. فهلویات مغربی تبریزی، نشریه دانشکده ادبیات دانشگاه تبریز، ش. ۸، سال ۱۳۳۵، ص ۲۲۳-۲۲۴
(11) Windfuhr, G. : Dialectology and Topics, in: Windfuhr, G. : The Iranian Languages, Routledge (UK,) 2009, pp. ۵-۴۲ و همچنین Stilo, D. L. : The Tati Language Group in the Sociolinguistic Context of Northwestern Iran and Transcaucasia, Iranian Studies, vol. 14, 1981
(12) Stilo, ibid
فصل هفتم:ترکی شدن زبان آذربایجان
ویرایشپهلوی، فهلوی، فهلویات | ترکی شدن زبان آذربایجان | جاینامهای آذربایجان |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
«زبان آذربایجان» یعنی کدام زبان و یا زبان ها؟
ویرایشاولا مشخص کنیم که منظور ما از «آذربایجان» در اینجا استان های اردبیل و آذربایجان شرقی و آذربایجان غربی و استان زنجان است. و اما تعبیر «زبان آذربایجان» و یا تنها «زبان آذربایجانی» که مثلا در جمهوری آذربایجان جا اقتاده و بمعنی «ترکی آذربایجان» بکار میرود، اصولا تعبیردرستی نیست چونکه فقط یک زبان آذربایجان وجود ندارد. چندین زبان در آذربایجان هست که همه شان هم خودی و بومی این سرزمین هستند. این مثل آن است که بگوئید «زبان عراقی» که آن هم غلط است چونکه در عراق هم مردم به چندین زبان حرف میزنند اگرچه زبان اکثریت، عربی است. در جمهوری آذربایجان هم امروزه به غلط «زبان آذربایجان» میگویند، در حالیکه در آنجا تنها یک زبان نیست. اقلا چهار پنج زبان هست. و اما در آذربایجان خودمان هم همچنین، فقط یک زبان نیست. ترکی آذری هست، کُردی هست، تالشی و تاتی و گیلکی هست، کمی ارمنی و آسوری هم هست، گورانی هم هست، طبیعتا فارسی معاصر و استاندارد ایران هم هست.
زبان مردم آذربایجان قبلاً ترکی نبود؟
ویرایشالبته نبود. در این مورد جای شک و شبهه نیست، اگر چه هنوز بعضیها اصرار دارند که زبان مردم هرگز عوض نشده است. این اصرار از روی تعصبهای سیاسی و قومی است و جدی نیست. قبل از اسلام و بخصوص قبل از سلجوقیان زبان اکثر مردم آذربایجان لهجههای محلی و شفاهی ایرانی شمال غربی بود. اما زبان آذربایجان دو هزار سال قبل از آن هم تغییر یافته، ایرانی شده بود. در دنیا تقریباً زبان هیچ قومی ثابت نمانده.
همانند دگرگشت زبان در عراق و یا مصر به عربی، تغییر زبانهای قدیمی آذربایجان و آناتولی به ترکی که اتفاقاً تحول جدیدتری است، موضوع فوقالعاده جالبی برای مورخین و زبانشناسان است. میتوان در مورد تاریخ و طول مدت تغییر زبان آذربایجان و آناتولی بحث نمود اما اینکه زبان این منطقه ابتدا ترکی نبوده و زمانی به ترکی تبدیل شده است چیزی نیست که مورد شک قاطبه زبانشناسان و مورخین باشد.
اکثر آنها و بخصوص زبانشناسان و مورخین غربی و اکثر دانشمندان ترکیه معتقدند که زبان آناتولی قبل از آمدن قبایل ترکی زبان در قرن یازدهم به آناتولی یعنی بیزانس و یا روم شرقی، عبارت از یونانی، آسوری، ارمنی و زبانهای ایرانی بود. از قرن یازدهم به بعد در اثر «غزوات»، حملات، اسکان و بخصوص حکمرانی قبایل ترکی زبان که کوچشان به آناتولی تا قرن پانزدهم و شانزدهم طول کشید، هم زبان و هم دین اکثریت مردم آناتولی تغییر یافت: دین اکثریت با گذشت زمان اسلام و زبانشان بتدریج ترکی شد اگر چه باقیمانده زبانها و ادیان سابق این سرزمین هنوز هم کم و بیش وجود دارند.
بهمین ترتیب زبان اکثریت مردم آذربایجان نیز که قبلاً آذری، تاتی، تالشی یعنی لهجههای محلی فارسی میانه یعنی پهلوی غربی و یا زبانهای دیگر بود، بعد از آمدن ترکها به این منطقه تبدیل به ترکی شده است. همانند مورد آناتولی، در باره آذربایجان نیز نظر اغلب دانشمندان غربی و خود ترکیه این است که قبل از قرن یازدهم هم بخصوص در شمال ارس عناصر ترکی مانند قبایل خزر از روسیه کنونی به این منطقه نفوذ کردهاند. اما تغییر اصلی زبان اکثر مردم آذربایجان بعد از قرن یازدهم یعنی همزمان با کوچ و حکمرانی سلجوقیان و تقریباً همزمان با تغییر دین و زبان آناتولی و اتفاقاً بدست بخش هائی از همان قبایل ترکمن / ترک بوده است که بالاخره در ایران سلسله صفوی و در ترکیه کنونی سلسله عثمانی را بر سر کار آوردهاند.
زبان مردم آذربایجان کی و چند بار عوض شده؟
ویرایشدو بار. بار نخست حدود ۳۵۰۰-۳۰۰۰ سال پیش وقتی مادهای ایرانی زبان از شمال به فلات ایران کنونی آمدند و زبان بومیان پیشا ایرانی ماد و از جمله آذربایجان را مادی و ایرانی کردند. تا آن وقت آذربایجان ایرانی زبان نبود. قبایل بومی آذربایجان زبانهای گوناگونی مانند لولّوبی و گوتی داشتند که همگی از بین رفت. آثاری از آن زبانها نمانده و دقیقاً معلوم هم نیست این زبانها چه واژگانی داشتند و ساختار دستوری شان چگونه بود.
بار دوم زبان آذربایجان بعد از سقوط ساسانیان به دست اعراب و بخصوص حملات، کوچ، اقامت و حکومت قبایل ترکی زبان به ایران و روم شرقی یعنی ترکیه امروز در عرض چند قرن از پهلوی به ترکی تبدیل شد.
آذربایجان هیچوقت و در هیچ دوره تاریخی اش فقط یک زبان نداشته است، نه امروز و نه سه هزار سال پیش. سه هزار و اندی سال پیش یعنی زمانی که آذربایجان هنوز اصلاً ایرانی نبود هم دستکم چهار پنج زبان در این سرزمین بین مردم بومی رایج بود، از گوتی و لولّوبی تا هورّی و کادوسی و کاسپی و اورارتوئی، حتماً هم یک مقدار آشوری؛ و نوشتار بومی هم نبود. اگر هم بود، به آرامی بود. بعد که حدوداً هزار سال پیش از میلاد مادهای ایرانی آمدند زبان آذربایجان و کردستان کنونی و کمی بعد تر گیلان و طبرستان و اصفهان و کرمانشاهان و همدان و لرستان در مجموع با وجود فرقهای لهجهای و منطقهای، «ایرانی» شد، درست ترش یک گونه شمال غربی ایرانی که بعد با ایرانی پارسها و پارتهای شرق و سُغدیان و خوارزمیان آمیخت و تبدیل به زبان «فارسی میانه» و یا پهلوی شد که آن هم بعد از اسلام تبدیل گشت به یک زبان تا حدی استاندارد تر شده و یاصطلاح ادبی فارسی که آن را فارسی دری و یا معاصر میخوانند.
با اینهمه مردم زبانها و لهجههای خودشان را هم داشتند و کم و بیش اینها را با تغییرات مستمر ادامه میدادند، البته فارسی هم در این میان استانداردتر شد و دیگر زبانها و لهجهها را تحت تأثیر خود قرار داد. در همین دوره ۱۲۰۰ و بیشتر ساله، فارسی معاصر و همچنین زبانها و لهجههای محلی هم بتدریج شکل مشخص تر کنونی مانند کردی و گیلکی و تاتی و بلوچی و لری و پشتو و غیره را گرفتند، بعضیها مانند خوارزمی ایرانی کلاً از صفحه روزگار پاک شد، دیگران مانند سُغدی تقریباً از بین رفتند و از آنها تنها آثار ناتوانی مانند یغنابی باقی ماند، زبان ایرانی و فارسی بسیاری از مردم آذربایجان از ایرانی و پهلوی که بعضیها آذری ویا تاتی و فهلوی مینامند، به ترکی عوض شد اگرچه اینجا و آنجا هنوز مردم بعضی روستاها به آن زبان شبیه به تاتی و یا تالشی آذری صحبت میکردند و هنوز میکنند. بنا براین تصویری که از زبانهای رایج بین مردم در آذربایجان پیش چشمانمان هست تصویر رنگارنگی هست؛ که این هم چیز جدیدی نیست. همه جای ایران، همه جای ترکیه و عراق و روسیه و افغانستان و اکثر کشورهای دیگر هم همین طور است.
آذربایجان و ترکیه کِی و چگونه ترکی زبان شدند؟
ویرایشدر این مورد تاریخ روشن است. تا آخر ساسانیان و آمدن اعراب یعنی حدوداً تا ۱۴۰۰ سال پیش آذربایجان (آتورپاتکان ساسانی) مانند دیگر مرزبانیهای آن امپراتوری مجموعاً ایرانی زبان بود. آذربایجان ایران، جمهوری آذربایجان و روم شرقی یعنی بیزانس که همان ترکیه کنونی باشد ترکی زبان نبودند. بعد از سلجوقیان و کوچهای مستمر و چند صد ساله قبایل ترک از آسیای میانه و خراسان به ایران و ترکیه کنونی هم ترکیه ترک زبان شد، هم آذربایجان ایران و هم بخش شرقی قفقاز که امروزه جمهوری آذربایجان است. طبیعتاً بخصوص در حاشیههای همجوار با ملتها و اقوام دیگر زبانهای دیگر مانند آسوری و ارمنی در غرب و عربی در جنوب و ترکی در خوارزم و حتی سُغد بود. اما اینها زبانهای حاکم بر بخش قابل توجهی از مردم ایران نبودند.
وقتی «زبانهای ایرانی» میگوئیم، منظور ما تنها فارسی نیست. فارسی یک گونه جنوب غربی زبانهای ایرانی است که از زمان هخامنشیان به بعد به تدریج و با آمیزش با لهجههای محلی دیگر مانند مادی و بعداً اشکانی (پارتی) تبدیل به زبان استاندارد و مشترک ایران شد و بتدریج موقعیت اجتماعی خود را تحکیم کرد. تعبیر «زبانهای ایرانی» شامل همه گونههای منطقهای و محلی ایرانی میشود، مانند فارسی مشترک ساسانی که ازنظر تاریخی در مرحله «فارسی میانه» بود و به آن «زبان پهلوی» میگفتند، و یا سُغدی و بلخی و یا پامیری و بعدها پشتو در شرق، و یا لهجههای غربی و شمال غربی که بعداً حتی بصورت گیلکی و آذری و تاتی و کردی و لری و بلوچی در آمدند.
ثانیاً ما از ایران در چهارچوب مرزهای کنونی صحبت نمیکنیم، بلکه منظورمان دولت ساسانی است که اگرچه از هخامنشی کوچکتر بود اما از ایران امروز بمراتب بزرگتر بود و سرزمینهای بیشتری را در بر میگرفت که امروزه کشورهای دیگری هستند. این را برخلاف ایرادی که بعضیها ممکن است بگیرند، نه بعنوان «خود بزرگ بینی ایرانی» بلکه بعنوان یک واقعیت تاریخی ۱۵۰۰-۲۵۰۰ سال پیش باید ذکر کرد، چراکه ترکیبات قومی و زبانی و دینی آن دوره بنا به حجم گستردهتر کشور با امروز اساساً فرق میکرد اگرچه جمعیت کل آن دوره احتمالاً بیشتر از هفت یا هشت میلیون نفر نبود.
مثلاً آنچه که امروزه جمهوری آذربایجان است همراه با بخشهای قابل توجهی از ارمنستان و گرجستان امروزی هم یا جزو ساسانی بود و یا جزو بیزانس همسایه. زبان آنها هم در غرب و شمال غرب (یعنی مثلاً در شرق آناتولی، ارمنستان و جمهوری آذربایجان و گرجستان کنونی) یا پهلوی بود، یا ارمنی، یا گرجی و یا دیگر زبانهای کوچکتر قفقازی. زبان یونانی هم بود، چرا که یونانی زبان اصلی دولت بیزانس بود و دین حاکم در آنجا هم مسیحیت بود.
اصولاً اکثر این مناطق حاشیه از نظر سیاسی مخصوصاً در اواخر ساسانیان که دوره فرسودگی امپراتوری بود دست بدست میگشتند، گاه به طرف ایران میگذشتند و گاه به سوی بیزانس. طبیعتاً پادشاهیهای کوچک هم در این مناطق حاشیه بودند که هرکدام لهجهها و یا زبانهای خودشان را هم داشتند.
یعنی تا اسلام زبان ترکی در آذربایجان و ترکیه موجود نبود؟
ویرایشبود، مثلاً در قفقاز و بخصوص مناطق شمالی قفقاز و فرارود و یا ماوراالنهر در شمال خراسان و آسیای میانه بود. اما زبان ترکی در این دوره رواجی در ایران نداشت. دلیلش هم روشن است. این اساساً تأثیر همسایگی بود و گرنه ترکی زبان هیچ بخش منسجم مردم در دولت ساسانی یا قبل از آن نبود. مثلاً در شمال و شمالغرب خزر «اقوام خزر» بودند که گفته میشود شاخهای از اقوام هون بودند و احتمالاً (اگرچه به قطع نمیتوان گفت و اثری از آنها نمانده) زبانشان نوعی از زبانهای پروتو ترکی یعنی زبان مفروض باستانی و ریشه ترکی بوده که احتمالاً برای ترکی زبانهای امروز قابل فهم نمیبود. این خزرها در قفقاز و مناطق کنونی جمهوری آذربایجان که تحت حاکمیت ساسانیان بود، دست اندازی میکردند و گاه حتی با حمایت بیزانس که رقیب ایران بود، تا رود ارس میآمدند؛ و یا در شرق، طرف شمال شرق ساسانی یعنی در کاشغر و قزاقستان و قرقیزستان کنونی دولتی بود بنام «گوک تورک» که گفته میشود اولین دولت ترک در تاریخ است. این دولت اتفاقاً روابط انسانی و تجاری زیادی با ساسانی داشت و رفت و آمد شان هم زیاد بود. طبیعتاً اینها تأثیر زبانی هم داشتند و احتمالاً عدهای هم در طرف ایران میزیستند. تأثیر پراکنده قبایل کوچنده ترک که در آن قرنها از چین تا شمال خزر و دریای سیاه به سوی غرب در حرکت بودند، طبیعتاً در بیزانس و یا ترکیه کنونی هم محسوس بود. اما اینطور نبود که مثلاً زبان ترکیه کنونی و یا آذربایجان، ترکی باشد.
بنظر پژوهشگر معروف تاریخ ترکان و بیزانس کلود کاهن (۱) هیچ شکی نیست که قبل از این اولین موج کوچ هم، بعضی عناصر ترک به این منطقه نفوذ کرده بودند اما یقیناً مرحله تعیین کننده «ترک شدن» منطقه با همین کوچ دوره سلجوقیان شروع شده است.
قبل از اسلام دلیل و شاهدی بر رواج زبان ترکی بین عامه مردم ایران و یا بیزانس موجود نیست.
ترکی شدن زبان بعضی صفحات خراسان و اکثر آذربایجان از قرن دهم و یازدهم میلادی یعنی بعد از غزنویان و بخصوص سلجوقیان شروع شده است. اول خراسان، بعد آذربایجان و قفقار و بعد، شاید هم بگوئیم تقریباً بصورت همزمان ترکیه کنونی و بعضی صفحات شمالی عراق و سوریه کنونی. این همه با کوچ، استقرار و بخصوص حاکمیت سلجوقیان و متعاقبین آنها عملی شده است.
قبایل ترک زمانی که هنوز در آسیای میانه بودند، اساساً با تبلیغ و تشویق ایرانیان مسلمان شدند. یعنی وقتی ترکها به ایران آمدند، ایران مسلمان بود؛ ولی اعراب نتوانسته بودند بیزانس را فتح و مسلمان بکنند. این کار را سلجوقیان بعد از فتح ایران انجام دادند. اول سلجوقیان و سپس جانشینان عثمانی آنها.
بین تاجگذاری طغرل بیگ یعنی بنیانگذار سلسله سلجوقی در نیشابور خراسان (۱۰۴۰) و اولین جنگ پیروزمند آنها درملازگرت (مالازگیرت) آناتولی شرقی (۱۰۷۱) فقط ۳۱ سال فاصله هست.
و بالاخره تغییر زبان آذربایجان و بیزانس (و همچنین تغییر دین بیزانس از مسیحی به اسلام) یک روند طولانی تاریخی-زبانشناختی بود که دستکم ۷۰۰-۸۰۰ طول کشید. حتی تا این اواخر چه در ترکیه و چه در آذربایجان ایران روستاها و جوامعی بودند که به زبانهای قدیمی و پیشا ترکی این مناطق حرف میزدند، مانند زبانها و لهجههای تاتی و هرزنی در آذربایجان شرقی.
اگر خلاصه کنیم: هم در آذربایجان و هم در آناتولی قبل از اسلام هم شاهد نمونههای پراکنده و جزئی زبان ترکی بودیم که اکثراً مربوط به مناطق حاشیهای کشور میشد؛ ولی هنوز ترکی در این مناطق به زبان عامه تبدیل نشده بود. این کار را قبایل ترک با کوچ، اقامت و بخصوص حکومت خود در ایران و بعداً کشور عثمانی انجام دادند که آن هم صدها سال طول کشید.
توسعه زبان ترکی در ایران و آناتولی چگونه عملی شد؟
ویرایشبعد از آن به مدت پانصد سال و حتی بیشتر، طوایف و قبایل کوچک و بزرگ ترک از آسیای مرکزی رو بسوی ایران (بخصوص آذربایجان) و آناتولی گذاشتند. تعداد ترکانی که در آناتولی ساکن شدند خیلی بیشتر از آذربایجان بود. یک عامل مهم تمرکز بر آناتولی این بوده است که بغیر از وسیعتر بودن سرزمین آناتولی نسبت به آذربایجان، ایران این دوره دیگر مسلمان شده بود در حالیکه تاراج، فتح، حکومت و گرفتن مالیات و خراج در بیزانس مسیحی و مرفه، هم «جهاد» بشمار میرفت و اعتبار ترکان را در جهان اسلام بلند میکرد و هم به آنها حکومت، ثروت وقدرت بخش مینمود. آذربایجان هم از این نظر «دروازه» آناتولی (و قفقاز) بشمار میرفت. هم این عامل و هم طبیعت آذربایجان و آناتولی که برای دامداری که کار اصلی قبایل ترک بود، ظاهراً انگیزههای اصلی جلب اقوام و ایلات ترک بوده است.
بعد از فتح خراسان بعضی قبایل ترک رو بسوی کرمان، سیستان، خوزستان و دیگر نواحی ایران هم گذاشتند. از طرف دیگر سلطان سلجوقی ودیگر سرکردگان ترک غالباً افراد قبیله خود را بعنوان حاکم و امیر به ولایات مختلف ایران میفرستادند و آنها هم با طایفههای خود به آن ولایات رفته مقیم آنجا میگشتند. همزمان، به قبایل و طوایف قطعات زیاد زمین بعنوان اقطاع و یا صرفاً اجازه اسکان داده شد که زمینه ساز دیگری برای کوچ و سکنای اقوام ترکی زبان در اکثر مناطق ایران شد. اما با اینهمه، تعداد آنها در مقایسه با قبایلی که به آذربایجان و مهم تر از آن: به آناتولی میرفتند قابل مقایسه نبود. آذربایجان و آناتولی پیوسته یک هدف اصلی قبایل ترک بشمار میرفت و در این رهگذر به آذربایجان در ابتدا غالباً بعنوان پُلی بر سرراه به آناتولی نگریسته میشد، اگرچه بعدها در موج معکوس کوچ این قبایل، تعداد کثیری از آنان که حدود ۴۰۰ سال بعد از نظر مذهبی با پادشاه صفوی هم آوا تر از سلطان عثمانی شده بودند از آناتولی به آذربایجان بازگشتند. از سوی دیگر، علاوه بر عنصر مسلمان نبودن آناتولی، بنظر میرسد طبیعت و شرایط مناسب دامداری که برای قبایل ترک درجه اول اهمیت را داشت دلیل دیگری بود که اکثریت آنها به ایران مرکزی و جنوبی و یا کشورهای عربی مهاجرت نکنند.
تعداد این قبایل چند نفر بود و تعداد مردم بومی چند نفر؟
ویرایشرقم دقیقی در باره جمعیت آن دوره آناتولی و یا مجموعه سرزمینهای «ایران تاریخی» موجود نیست. تخمین اکثر تاریخنویسان در حول و حوش ۴-۵ میلیون نفر برای هرکدام است که البته در مقایسه با امروز ترکیه و ایران ناچیز جلوه میکند؛ و اما در باره تعداد اقوام ترکی زبان هم که بطور لاینقطع به این دو سرزمین میآمدهاند اطلاعات دقیقی موجود نیست اگرچه اینجا و آنجا بعضی ارقام در باره کوچ بعضی اقوام روایت شده است. مثلاً میدانیم که در ابتدای سلجوقیان «هزاران نفر» از آنها بصورت دستههای سه تا چهارهزار نفری به سیستان و عده دیگری به خوزستان رفتهاند (۲). اما بنظر اکثر تاریخ نویسان این دوره، آنچه که روشن است این است که تعداد بومیان از مجموع افراد قبایل کوچنده بمراتب بیشتر بوده است. کاهن (۳) نسبت ۱۰/۱ را حدس زده است یعنی برای هر ده بومی یک کوچنده. او مینویسد: «منطقی بنظر نمیرسد که مثلاً تصور کنیم دهها هزار و یا صدها هزار نفر در آن واحد کوچ کردهاند.» (۴) نتیجه اینکه ما دقیقاً نمیدانیم که تعداد ترکانی که به ایران و آناتولی کوچ کردهاند چند نفر بودند. گمانه زنی دراین مورد ضمناً از آن جهت مشکل است که در اینجا موضوع بر سر یک موج مهاجرت که ۱۰-۲۰ و یا حتی ۱۰۰ سال ادامه داشته باشد، نیست بلکه اگر نقطه شروع این کوچها را در اوایل قرن یازدهم یعنی حدوداً سال ۱۰۰۰ حدس بزنیم، این کوچها و ادامه آنها در داخل ایران و ترکیه و یا بین ایران و ترکیه تا اواخر دوره شاه طهماسب صفوی و حتی به گفته فاروق سومر (۵) تا قرن نوزدهم هم ادامه یافته است.
و لیکن به قول کلود کاهن اشتباه خواهد بود اگر موضوع مهاجرت و اختلاط قومی و فرهنگی را فقط بر ارقام و تعداد افراد مبتنی کنیم. در این مورد، به گفته کاهن، دهها عامل نقش بازی میکنند. در یک طرف این واقعیت هست که ترکها حاکمین جدید و مظفر و بومیان، مغلوبین بودند و این رابطه تا اختلاط کامل همه این مردم که صدها سال طول کشیده، ادامه یافته است. این اولویت سیاسی احتمالاً در رابطه با انتخاب و تغییر دین، تابع شدن غیر مسلمین به خراج و مالیات اضافی (جزیه)، تشویق و حتی «داوطلبی» بومیان به قبول اسلام، تغییر نام افراد و دگرگشت زبان نخست آنان به ترکی نقشی اساسی بازی کردهاند. احتمالاً اینها عوامل اساسی بودهاند، اما جنگها، قتل و کشتارها، فرار و کوچ بعضی از بومیان و بالاخره ازدواج ترکان با بومیان که در آن روند ترکی شدن خانوادههای بومی سرعت بیشتری داشته، به این روند کلی و چند صد ساله کمک نموده است.
برپایه پژوهشهای ژنتیک سالهای اخیر هم میدانیم که در حوض دی ان ای اکثریت بزرگ آذربایجانیان و مردم ترکیه کنونی، سهم دی ان ای آسیای میانه و آسیای شمال شرقی که منشاء جغرافیائی نخستین قبایل ترکی زبان است بسیار کم و حتی ناچیز است (۶). این هم نشان میدهد که نظریه اکثر مورخین مانند کاهن درست است که گفتهاند در اینجا موضوع نه بر سر جابجائی قومی و نژادی بلکه دگرگشت زبان و در آناتولی ضمناً تغییر دین است. یعنی همان مردم سابق و بومی آذربایجان و آناتولی، همان آذربایجانیان پهلوی زبان طی چندین قرن ترکی زبان شدهاند در حالیکه آن مردم یونانی زبان آناتولی هم کم و بیش در همان مدت ترکی زبان و در عین حال مسلمان شدهاند. «نژاد» و قوم و تبارعوض نشده بلکه تنها یک عنصر کوچک جدید از این اقوام کوچنده آسیای میانه به ترکیب ژنتیک آنها اضافه شده است.
یعنی مردم بومی ماندهاند و بعد از آمیزش با نوآمدگان فقط زبانشان عوض شده؟
ویرایشهمینطور بنظر میرسد. دلیل و نشانهای بر جابجائی مردم و یا قتلعام مردم بومی موجود نیست. از سوی دیگر، این چیزی نیست که یکشبه اتفاق افتاده باشد. بگذارید من به شما توالی و تسلسل حوادث مهم را بدهم تا مدت زمان این روند تا حدی روشن شود. سال ۱۰۴۰ طغرل سلجوقی بعد از پیروزی بر سلطان مسعود غزنوی در نیشابور بعنوان پادشاه خراسان تاجگذاری میکند. در سال ۱۰۷۱ یعنی ۳۱ سال بعد، برادرزاده او، پسر چاغری بیگ و سلطان جوان سلجوقی آلپ ارصلان با شکست دادن نیروهای بیزانس در شهر ارمنی مانزیکرت (مالازگیرت) در شرق ترکیه امروز، دروازه «روم شرقی» یعنی بیزانس را رسماً به روی قبایل ترک باز میکند. ۴۰۰ سال طول میکشد تا ترکها بعنوان دولت نوین عثمانی کنستانتینوپل یونانی و مسیحی مذهب را فتح کرده با نام استانبول تبدیل به پایتخت امپراتوری عثمانی خود کنند؛ و تا سالهای ۱۷۰۰ سیاحان داخلی و خارجی هنوز خبر میدهند که در آذربایجان ایران و آناتولی اگر چه اکثریت مردم ترکی زبان شدهاند، اما هنوز هم بخش قابل توجهی از آنها به زبان قبلی خود یعنی فهلوی/ پهلوی (در آذربایجان) و یونانی و آرامی و ارمنی (در آناتولی) سخن میگویند. از جمله سیاح معروف عثمانی اولیاء چلبی که ۳۵۰ سال پیش به آذربایجان سفر کرده، در سیاحتنامه خود مینویسد مردم نخجوان «به زبان دهقانی سخن میگویند اما شاعران عارف و ظریفان ندیم با ظرافت و نزاکت به زبان پهلوی و مغولی سخن میگویند که زبان هائی باستانی هستند» (۷) و در باره زبان تبریزیان هم شهادت مشابهی میدهد.
نتیجهگیری من این است که روند تغییر زبان مردم هفت هشت قرن و دستکم پانصد سال طول کشیده است. احتمالاً این روند در ترکیه کوتاه تر از آذربایجان بوده، چرا که در ایران و آذربایجان، سلجوقیان فارسی را بعنوان زبان ادبی و اداری کشور ادامه دادهاند در حالیکه در آناتولی هم مدتی فارسی را همچون زبان دیوان و ادب ادامه دادهاند، اما چون خود چندان فارسی نمیدانستند و طبیعتاً زبان مردم بومی یعنی یونانی را هم نمیدانستند، مردم ناچار بودند هر چه زودتر زبانشان را به ترکی تغییر دهند. با این ترتیب ترکی سریع تر از آذربایجان و حتی بعنوان زبان ادبی و دولتی فراگیر شد در حالیکه در ایران، اگر چه ترکی به زبان اکثریت آذربایجانیها تبدیل گشت، اما زبان ادبی و کتبی و دیوان در ایران و از جمله خود آذربایجان پیوسته فارسی بود و ماند.
مغولها زبان ترکی را به ایران آوردند؟
ویرایشاین ادعائی بی اساس است. اولاً ایلخانان مغول بودند و ترک نبودند. زبان مغولی در آسیای مرکزی همسایه زبانهای ترکی بوده و هنوز هم هست، این دو زبان به همدیگر تأثیر بسیاری کردهاند و حتی از نظر ساختار و تاریخ به همدیگر نزدیک هستند، اما دو زبان گوناگون هستند. کوچ قبایل ترکی زبان به ایران و آسیای صغیر حوالی سال ۱۰۰۰ میلادی شروع شد. شروع حملات مغول تقریباً ۲۰۰ سال بعد در سال ۱۲۰۶ (تا ۱۳۲۴) بود. یعنی وقتی مغولها به ایران و آناتولی و بینالنهرین آمدند زبان ترکی ۲۰۰-۳۰۰ سال بود که در این منطقه ریشه انداخته بود. کوچ و اسکان ترکها بیش از پانصد سال طول کشید. مغولها فقط حمله کردند. تعداد مغولها بسیار کم بود و آنها اساساً از فرماندهان و اشراف عبارت بودند. ترکها با قبایل و احشام خود آمدند، برخی سرباز و جنگاور و امیر بودند، دیگران کنیز و غلام، بسیاری از آنان دامدار و کشاورز... و قبل از همه تعدادشان بمراتب بیشتر از مغولها بود. زبان بخشی از مردم ایران مغولی نشد، اما ترکی شد چونکه تعداد ترک هائی که بخصوص بعد از قرن یازدهم میلادی، یعنی ۲۰۰ سال قبل از هجوم مغول، به ایران آمدند و کوچشان تا ۲۰۰-۳۰۰ سال بعد از مغول هم ادامه داشت، به مراتب بیشتر از مغولها بود.
اما درست است که بیش از نصف لشکریان مغول ترک بودند، هم بعنوان سرباز داوطلب که برای غارت و یغما آمده بودند هم اسیرانی که مغولها از سرزمینهای ترک نشین آسیای میانه گرفته بودند. میدانیم که تعداد جمعیت مغولها در مغولستان هم زیاد نبود. تاکتیک جنگی آنها این بود که هر سرزمینی را که میگرفتند مردان جوانشان را به شرطی نمیکشتند که به اردوی آنها بپیوندند و در گسترش فتوحات مغول سهیم شوند. از این جهت لشکر مغول باصطلاح «چندملیتی» بود، باصطلاح «به زور و به زر...»
نکته جالب توجه دیگر این است که «شمشیر» و زور و حکومت هم همیشه کافی نیست تا یک قوم زبان مادری خود را ترک کرده زبان دیگری را اختیار کند. در دوره ایلخانان که اتفاقاً مرکزشان آذربایجان و پایتختشان به ترتیب تبریز، مراغه و سلطانیه بود زبان مردم آذربایجان مغولی نشده، ترکی شده است. حتی حاکمین ایلخان که به ایران آمده بودند بتدریج زبان خود را رها کرده در آذربایجان ترک زبان شدند و در مناطق دیگر ایران فارسی زبان، کُرد زبان و یا عربی زبان شدند درحالیکه این هم بر کسی پوشیده نیست که «شمشیر» مغولها برنده تر از دیگران بوده است. اگر با «شمشیر» بود میبایست زبان همه منطقه مغولی میشد و یا حتی زبان استانهای فارس و اصفهان و ری هم ترکی میشد جونکه این ولایات هم صدها سال زیر حاکمیت ترکی زبانان بودهاند.
مراحل دگرگشت زبان کدامند؟
ویرایشدر باره تحول زبان در آناتولی کتاب، مقاله و مطالب پژوهشی هم از خود آن دوره و هم از دوران معاصر نسبتاً زیاد است. اما در باره ایران اگرچه منابع کم است، اما اگر بجوئید، مطالب جالبی مییابید.
یکی از رسالههای مهمی که موضوع دگرگشت زبان در آذربایجان را بررسی میکند از ایرانشناس فرانسوی ژان اوبن است که یک تحلیل زبانشناختی و جامعهشناسی از کتاب صفوه الصفا اثر ابن بزاز اردبیلی است. این کتاب در سده هشتم هجری (سال ۱۳۵۰ میلادی) یعنی درست در بحبوحه تغییر زبان مادری اکثریت مردم آذربایجان نوشته شده است. اگر شروع روند تغییر زبان را با سلجوقیان (۱۰۴۰) و تکمیل نسبی آن را ابتدای صفویان یعنی ۱۵۰۱ فرض کنیم، سال ۱۳۵۰ تقریباً نیمه این دوره است یعنی زمانیکه اصولاً باید زبان نخست یا مادری بخشی از مردم آذربایجان لهجههای ایرانی (پهلوی) مانند آذری باستان، تاتی و تالشی باقی مانده و بخش دیگرش ترکی شده باشد. طوریکه میدانیم «صفوه الصفا» در مورد زندگی شیخ صفی اردبیلی و خانواده او نوشته شده و اساساً اوضاع منطقه اردبیل، میانه و سلطانیه (قزوین) را شرح میدهد. اوبن در این رساله میگوید (۸):
«همه چیز نشان دهنده آنست که بسیاریها در همه طبقات مردم ازجمله شهریها، روستائیان، طبقات بالا مانند اعیان صوفی و بازرگانان بلند پایه و همچنین طبقات پائین تر همچون پیشه وران و به نسبت نامعلومی مردم دهات دو زبانه فارسی و ترکی هستند و شاید حتی زبان مغولی هم میفهمند. توصیفات صفوه الصفا نشان میدهد که چه در آذربایجان و چه در دیگر مناطق ایران ساختارهای جامعه بومی در میانه قرن چهاردهم (میلادی) هنوز محکم بود و این هم نشان میدهد که روند ترکی شدن (زبان) ظاهراً محدود به برخی مناطق جغرافیائی بوده است. (در کتاب) ابن بزاز همه روستائیان فارسی سخن میگویند. صفوه الصفا در واقع اشارهای به کاربرد لهجههای ایرانی یعنی فهلوی که بطور گستردهای تکلم میشدند، نمیکند. به ما معلوم نیست که آیا نویسنده (ابن بزاز) عالمانه از ثبت نفوذ زبان ترکی خودداری کرده است یا نه. ما در عین حال نمیدانیم که آیا کم بودن لغات ترکی و مغولی در توصیفات ابن بزاز نمایشگر مقاومت طبقه تحصیلکرده (در مقابل استفاده از زبان ترکی) بوده یا نه. شاید هم این، انتخاب و تصمیم ابن بزاز و شیخ صدرالدین (پسر شیخ صفی الدین) بوده است که اولین منبع معلومات (برای تالیف) این اثر و مشوق آن بوده است.»
بعد توجه کنید که حتی تقریباً ۷۰۰ سال بعد پژوهشگران ایرانی ما به روستاهای آذربایجان که هنوز زبان باستانی خود را حفظ کرده میروند تا بقول امروزیها «بررسی میدانی» بکنند و واژگان و تلفظ تاتی/آذری/ فهلوی مردم مثلاً هرزن و کرینگان در آذربایجان شرقی را قبل از آنکه آخرین آثارش کاملاً از بین برود، ضبط کنند. اثر مرحوم عبدالعلی کارنگ موسوم به «تاتی و هرزنی، دو لهجه از زبان باستان آذربایجان» که در سالهای ۱۳۴۰ منتشر شد، یک نمونه این کوشش هاست.
این روند دگرگشت زبانی طولانی بوده. در مصر و عراق عرب و شام هم طولانی بوده، از سوی دیگر در اروپا، مثلاً درانگلستان هم طولانی بوده. این چیز عجیبی نیست. ظاهراً حتی دین انسانها زود تر از زبانشان عوض میشود.
میتوانید کمی در باره جزئیات سیاسی و اجتماعی این تغییر زبانی اطلاعات بدهید؟
ویرایش... و اقتصادی. مورخ ترک فاروق سومر میگوید این روند در سه مرحله اصلی انجام گرفته: دوره سلجوقیان، دوره مغول و بعد از مغول (شامل آق قویونلوها، قراقویونلوها و صفویان). سومر مینویسد مهمترین دوره تغییر زبان مردم آذربایجان دوره مغول یعنی ایلخانان بود که مرکز تجمعشان آذربایجان و یک پایتختشان هم تبریز بود. بنظر او در این دوره حتی خود مغولها که اکثراً جزو اشراف بودند و تعدادشان هم در مقایسه با ترکها بسیار کمتر بود، «زبانشان ترکی شد و بدین ترتیب آنها هم ترک شدند» (۹) اما سومر این را هم علاوه میکند که تمرکز قبایل ترک بر اران (شمال ارس) بود و نه آذربایجان. او مینویسد: «علت اساسی اینکه ترکمنها بیشتر از آذربایجان جنوبی به «اران» رو میکردند و در آنجا جمع میشدند، بیشتر از آنکه مربوط به شرایط مساعد تر طبیعی برای ترکمنها باشد، در حاشیه قرار گرفتن این منطقه بود. ترکمنهای سلجوقی آناتولی هم به نواحی حاشیهای رغبت بیشتری نشان دادهاند. ترکمنهای اران ابتدا تابع ملکها و شاهزادگان سلجوقی و سپس زیر فرمان امیران بزرگ و بیگلربیگیهای خود بودند و در حملات علیه گرجیها شرکت میکردند. در زمان مغولها تعداد ترکمنهای اران فوقالعاده افزایش یافته و در همین دوره است که اران تبدیل به منطقه ترکی شده است. مشابه همین تحولات در بیزانس هم رخ داده و ترکمنها که به حاشیههای بیزانس هم علاقه نشان دادهاند اسم شهرهای گرجی و بیزانس را هم ترکی کردهاند» (۱۰).
مجموعاً چنین بر میاید که ابتدا و بیشتر از آذربایجان ایران، شمال ارس ترک زبان شده و ظاهراً در قفقاز شرقی یعنی جمهوری کنونی آذربایجان بخاطر نفوذ قبلی قبایل ترکهای شرقی (قپجاق، اویغور، پچنک) روند ترکی زبان شدن سریعتر پیش رفته است. در خود آذربایجان هم ظاهراً ابتدا در خلخال، اردبیل، خوی، ماکو (یعنی در مجموع در راه ارمنستان و آناتولی) روند تغییر زبان شروع شده و بعد همراه با ایلخانان، تبریز و دیگر مناطق آذربایجان هم مشمول این روند شدهاند.
دکتر جواد هیئت نیز تغییر زبان آذربایجانیان به ترکی را اساساً مربوط به دوره سلجوقیان و مغولها یعنی ایلخانان میداند و میگوید: «در زمان ملکشاه ترکمانان به آذربایجان آمدند و بزودی شهر هائی مانند گنجه، خوی و ارومیه و همدان از ترکمنها پر شد و شهر خوی ترکستان ایران لقب گرفت» (۱۱). اما هیئت به برخی عوامل اقتصادی و مردم شناسی نیز اشاره میکند و میگوید: «در ابتدای حکومت ایلخانیان اهالی بومی غیر ترک آذربایجان، مخصوصاً تاتها تحت فشار قرار گرفته و مجبور به ترک زمین و دیار خود شدند... تجار تات وقتی نمیتوانستند قروض خود را به این شرکتها بپردازند (که از سوی شاهزادگان و خوانین مغول و ترک اویغور تشکیل شده بود که از همه امکانات دولتی استفاده میکردند) به اتفاق همسر و فرزندانشان به صورت غلام در میآمدند» (۱۲).
ترکی زبان شدن آذربایجان و ترکیه دو روند همزمان است و نه جداگانه. این هردو دگرگشت و روند اجتماعی، سیاسی، دینی و زبانی یک جا، در یک دوره معین تاریخی و از طرف قبایل و مؤسسههای سیاسی و اجتماعی مشابه و حتی اقوام هم تبار یعنی قبایل و حکام ترک زبان عملی شده است. سلجوقیان ابتدا ایران را تسخیر کردند و بعد بلافاصله به سراغ آناتولی رفتند. روند ترکی زبان شدن در آذربایجان کمی زود تر از آناتولی شروع شد ولی بهمان ترتیب چند قرن طول کشید. آن دو گونه دولتداری که در نهایت در ایران و ترکیه به عمل آمد گوناگون و حتی اغلب مخاصم همدیگر بود، در حالیکه موتور ایجاد این دو دولتداری یعنی اقوام و قبایل ترک در آغاز خویش و تبار همدیگر بودند. روند ترکی زبان شدن آذربایجان را از ترکی زبان شدن آناتولی نمیتوان جداگانه بررسی کرد و اگر چنین کنیم به خطا میرویم. نمیشود این دوره تاریخی ایران و ترکیه را که از غزنویان و سلجوقیان تا صفویان و از سلجوقیان روم تا سلطان محمد فاتح عثمانی طول کشیده، بطور جدا و بیربط به همدیگر بررسی کرد و به نتیجه درستی رسید.
چرا بعد از اسلام زبان پهلوی آذربایجان توانست در برابر عربی دوام بیاورد، اما مغلوب ترکی شد؟
ویرایشکار تحقیقی چندانی در این زمینه نمیشناسم که آمدن طایفههای عرب به ایران و بخصوص آذربایجان را که بعد از اسلام صورت گرفت و برای حدوداً دویست سال ادامه داشت با کوچ و استقرار قبایل ترک که بطور متمرکز در زمان سلجوقیان یعنی حدوداً چهارصد سال بعد از اسلام شروع شد، مقایسه کند. اما چند نکته در نگاه نخست مهم جلوه میکند:
تعداد هم اعراب و هم ترکها در مقایسه با مردم بومی کمتر بوده (اما نمیدانیم دقیقاً چند نفر). کوچ اعراب به ایران هم از نظر مدت زمان کمتر بوده و هم از نظر تعداد. حدود ۲۰۰ سال بعد از اسلام حتی حکومت خود خلفا یعنی عباسیان عملاً در دست ایرانیان بوده و بعد بویژه لشکر به دست جنگجویان ترک و بخصوص سلجوقیان افتاده است. در آن شرایط خلفای عرب حتی در خود بغداد در واقع حاکمیتی صوری داشتند. تا قرن سیزدهم عملاً خلیفه تابع اراده سلجوقیان ترک میشود و در سال ۱۲۵۸ کلاً خلافت عباسی بدست هلاکو خان نوه چنگیز مغول ساقط میگردد در حالیکه از غزنویان تا اقلاً صفویان یعنی برای ۵۰۰ سال قبایل ترکی زبان در ایران زندگی وحکمرانی میکنند و بعد از صفویان هم نوادگان ایرانی شده آنان مانند افشار و قاجار به نفوذ و حاکمیت خود ادامه میدهند. علاوه بر این اعراب برای مدیریت لشکری و ریاست و تدریس «دین جدید» و سیادتشان به ایران آمدند ولی ترکها با زن و بچه و احشامشان به ایران کوچ کردند تا در بسیاری از سطوح جامعه زندگی و کار کنند (دامداری، کشاورزی، کارهای لشکری و نظامی، حتی حکومت)، میتوان حدس زد که در مقایسه با همدیگر، تعداد قبایل کوچنده ترک به مراتب بیشتر از اعراب بوده است.
هدف نهائی بسیاری از قبایل ترک، بیزانس یعنی امپراتوری مسیحی و غالباً یونانی روم شرقی یعنی آناتولی و ترکیه کنونی بود. در نهایت ترکها هم آناتولی را که اکثراً یونانی زبان و مسیحی مذهب بود، طی چند قرن هم مسلمان کردند و هم ترکی زبان؛ بنابراین تمرکز روی آذربایجان در درجه نخست بخاطر آناتولی بود و بعد شرایط طبیعی آذربایجان بود که برای دامپروری و گله داری قبایل ترک مناسب تر از جنوب ایران و یا مناطق کوهستانی کردستان و لرستان بود.
ترکها حدود ۵۰۰ سال کوچ و حکومت کردند و حتی بعد از صفویان در ایران به نفوذ خود در حکومت ادامه دادند، اعراب چنین وضعی نداشتند، بعد از خلافت عباسیان در ایران، دور، دور ترکهای سلجوقی و مغولها و ایلخانان و ترکهای دیگر مانند آق قویونلو و قراقویونلو بود و نه اعراب.
بعد از عباسیان، حاکمیت اعراب حتی بر جامعه عرب هم تمام شد در حالیکه حاکمیت ترکها تازه شروع شده بود، ترکها از شام و عراق و حجاز گرفته تا مصر و شمال آفریقا حاکمیت را بدست خود گرفتند. اسلام زبان بسیاری مناطق از قبیل مصر را عربی کرد، ترکها هم در ۷۰۰-۸۰۰ سال بعد زبان بیزانس را ترکی کردند، اما میبینیم که ترکها اگرچه مثلاً بر شام و فلسطین و عراق هم حکمرانی میکردند اما نتوانستند زبان این مناطق را برگردانده ترکی کنند، چرا که در آن سرزمینهای حاشیه، حاکمیتی تمثیلی داشتند و نه مانند آنچه که در عثمانی میبینیم بالفعل و با حضور فیزیکی همه طبقه حاکمه. شاید نقش ترکهای عثمانی مثلاً در مصر و شام مانند حاکمیت اعراب بلافاصله پس از اسلام در ایران بود چرا که اعراب هم نتوانستند زبان مردم ایران را عربی کنند اگرچه همزمان با اسلام، نفوذ مردم عربی زبان و نتیجتاً زبان عربی در جنوب ایران نسبت به پیش بیشتر شد.
نژاد تغییر یافته یا زبان؟
ویرایشامروزه کشفیات مدرن علم ژنتیک و تحلیلهای دی ان ای امکان میدهد که ترکیب ژنتیک یعنی در واقع تبار و «اصلیت» هر کس معین شود. به برکت این علم امروزه دیگر احتیاج به گمانه زنیهای گاه بی اساس و احساساتی هم نیست. به کمک علم ژنتیک، امروزه حتی میتوان سیر کوچ اقوام و طوایف بشری را از دهها هزار سال پیش تا کنون پیگیری کرد. هنوز وقت هست تا دادههای بیشتری از مردم و اقوام بیشتر و باقیمانده اجساد اقوام دوران قدیم و باستان در نقاط مختلف دنیا جمعآوری و تحلیل شود، اما همین داده هائی که فعلاً داریم و در رسالهها و کتابهای «ژنتیک تباری» قابل مطالعه است، امکان میدهد که به نتیجهگیریهای کلی برسیم.
ترکیب ژنتیک هر فرد را از هر نقطه جهان ببینید. همه، تقریباً بلا استثنا همه مخلوط و آمیزهای رنگارنگ از تبارها و اصلیتهای مختلف هستند. کسی خالص و یکرنگ نیست. امروزه بهتر میفهمیم که چیزی بنام «نژاد پاک» ترک و فارس و عرب و آلمانی و غیره وجود ندارد. طبیعی است که ظاهر یک آلمانی و چینی «معمولی و متوسط» با همدیگر فرق دارد چرا که در حوض دی ان ای آنها سهم این یا آن «تک گروه» (هاپلوگروه) که بیشتر مشخصه این یا آن نیاکان بشری از فلان منطقه دنیاست، بیشتر و یا کمتر است و یا اصلاً نیست. اما هیچکس از نگاه اصلیت و نیاکان خالص و یکرنگ نیست، چرا که حوض دی ان ای هیچکس فقط از یک هاپلوگروه تشکیل نمیشود. این هم علتش آن است که همه بشریت، اصلش از آفریقاست و ما همه از طریق کوچ و مهاجرت و جنگ و صلح و بالاخره همزیستی و آمیزش با همدیگر بوجود آمدهایم.
ثانیاً قبلا هم گفتیم که این قبایل ترک که به ایران و آناتولی آمدند از مردم بومی این سرزمینها کمتر بودند، تازه حتی اگر به فرض بیشتر هم بوده باشند، اجداد هزار سال پیش این انسانها که به این وطنهای جدید خود کوچ کرده مقیم و تبعه جدید این کشورها شدند، طی صدها سال با مردم بومی آمیختند و خودشان بومی گشتند، در ایران ایرانی و در آناتولی همراه با آن یونانی تبارها و ارمنی تبارها و ایرانی تبارهای هزار سال پیش «ترک» یعنی ترکی زبان شدند و یا کُرد زبان ماندند اما تبعه عثمانی و بعد شهروند ترکیه شدند. اینها که دیگر از نظر تبار و اصلیت و باصطلاح «نژاد»، آن اقوام و قبایل کوچنده نیستند. از آن حوادث هزار سال و اقلاً ۷۰۰-۸۰۰ سال گذشته است. حتی آذریها و کُردها هم کاملاً همان مادهای دو هزار سال پیش نیستند، بلکه با دهها قوم و طایف دیگر آمیختهاند.
این خیالی باطل و کاملاً به دور از علم و در عین حال از نگاه اجتماعی و سیاسی فوقالعاده خطرناک است که در ایران به هرکسی که زبان مادری و نخست اش فارسی و یا یکی از زبانهای ایرانی نیست با نگاه «کوچنده» و «غیر بومی» نگریسته شود و یا آنها خودرا چنین حس کنند. متاسفانه این احساس در سالهای اخیر در ترکیه بین ترکی زبانها و کردی زبانها ایجاد شده که نتایجش در مقابل چشم همه است.
یعنی ترکی زبان بودن دال بر نیاکان و تبار و نژاد ترک نیست؟
ویرایشنیست. در ترکیه حوض دی ان ای بیش از نود درصد مردم مخلوطی از ویژگیهای ژنتیک مردم خاورمیانه و مدیترانه است. تستهای دی ان ای از چهار گوشه ترکیه را نگاه کنید، همین ارقام را بدست میدهند. ایران هم عیناً همین طور است. شاید برای «پاک تبار» بودن، انسانها میبایست هزار سال فقط در درون خانواده درجه اول خود ازدواج میکردند. در آن صورت هم آنها از نظر پزشکی همه یا معیوب میشدند و یا می مُردند. من در آذربایجان دهها نفر را میشناسم که تالش زبان بودند و ترکی زبان شدهاند. در تونجلی ترکیه اجداد بسیاری از روستائیان، ارمنی زبان بودند که حالا ترکی زبان و یا کُرد زبان شدهاند. روند طبیعی جوامع بخصوص در ایران، ترکیه، قفقاز و ماورالنهر همین است. این منطقه برای هزاران سال گذرگاه صدها قوم و ملت بوده و هنوز هم هست. این واقعیتها را باید دید و قبول کرد، منتها نباید از این واقعیتها برای نا آرام کردن زندگی مردم سوءاستفاده کرد و بلوای قومی و مذهبی برانگیخت.
به هر پژوهش علمی، بیطرف و غیر هدفمند ژنتیک که میخواهید نگاه کنید. حوض ژنتیک مردم آناتولی شرقی و جنوبی، شمال عراق، آذربایجان و کردستان ایران و ارمنستان رنگارنگ است اما بسیار شبیه همدیگر است. بخصوص اگر با مردم مناطق دور تر مقایسه کنید، ترکیب ژنتیک ترکهای ترکیه، کردها، آذریها و ارمنیها خیلی شبیه همدیگر هستند، در حالیکه زبان، دین، مذهب و «خود شناسی قومی» آنها فرق میکند.
زبان و تبار دو چیز جداگانه است. زبان و دین میتواند در مدتی نسبتاً کوتاه تغییر یابد. اما تغییرات مهم در آمیزه دی ان ای و یا تبار شما هزاران سال طول میکشد. زبان و دین دچار دگرگشت میشود اما ترکیب ژنتیک شما کم و بیش ثابت میماند و در طول هزاران سال، آن هم بتدریج عوض میشود. مشابه این تغییرِ دین و زبان را در مصر و یا عراق و سوریه مگر نمیبینیم؟ خود انگلستان از زمانی انگلیسی زبان شد که اقوام ژرمن از شمال اروپا به مجمع الجزایر بریتانیا هجوم آورده آن را تحت سیادت خود قرار دادند. تغییر زبان چیزی غیر عادی نیست. حالتی استثنائی هم نیست که فقط در آذربایجان و آناتولی و مصر و آمریکا اتفاق افتاده باشد.
تازه به فرض حتی اگر نیاکان این یا آن فرد ایرانی از چین و ماچین آمده باشند، چه فرقی میکند؟ امروزه معیار حقوق و وظایف هرکس در چهارچوب یک کشور که تابع آن است، نه دین و مذهب است، نه نژاد و تبار و نه زبان نخست و مادری، بلکه شهروندی. هر کشور یک زبان رسمی و مشترک و یا ملی دارد ولی ممکن است شهروندان آن کشور زبان مادری و یا پدری دیگری جز زبان رسمی مملکت داشته باشند.
البته این چیزی است که باید باشد و آرزو میشود که باشد و گرنه در عمل نه در همه جا چنین وضعی موجود است و شاید علت اصلی بسیاری از فاجعههای کنونی سیاسی و اجتماعی خاورمیانه هم در این است.
آیا میتوان گفت ترکی زبانی «وارداتی» و برای مردم ایران «بیگانه» است؟
ویرایشاین تصورات و تبلیغات نادرست و دشمنی انگیز است. به همان درجه که فارسی زبان بومی ایران شده و امروز زبان بومی ایران است، ترکی هم زبان بومی ایران شده و زبان بومی ایران است. زبانهای دیگر رایج در ایران نیز همین طور. هیچکدام وارداتی نیستند. اگر آن طور بگیرید همه زبانهای دنیا در همه کشورها باصطلاح «وارداتی» است.
نه، هم فارسی و ترکی و کردی و بلوچی و لری و گیلکی و ترکمنی و تالشی و تاتی و عربی و ارمنی و آسوری در ایران بومی است و هم امروزه ترکی و کردی و ارمنی و غیره در ترکیه بومی است.
تقریباً هیچ زبان دنیا، آنجا که فعلاً رایج است از ازل موجود نبوده و تا ابد هم احتمالاً موجود نخواهد بود. رواج زبانها مربوط به کوچها و دولتها و در ضمن دیگر تحولات و شرایط اجتماعی، جمعیتی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی و حتی گاه تصادفات است و این شرایط و تحولات همیشه در دنیا موجود بوده و خواهد بود.
ایگور دیاکونوف مورخ روس در «تاریخ ماد» مینویسد(۱۳): «همه میدانند که تقریباً هیچیک از اقوام خاور نزدیک و دیگر نواحی اکنون به زبانی که اسلاف بلافصلشان چندین هزار سال پیش بدان متکلم بودند، سخن نمیگویند. در مصر زبان باستان مصری جای خود را به قبطی و سپس به یونانی و سرانجام به عربی داد، حال آنکه ساکنان آن سامان نه نابود گشتند و نه از میهن خویش رانده شدند و بلاتغییر باقی ماندند. هم چنین در عراق نیز زبانهای سومری و هورّی به ترتیب جای خود را به آشوری/بابلی (اکدی) و آرامی و عربی سپردند. در آسیای میانه زبانهای ایرانی خوارزمی و سغدی و باکتریایی و پارتی به السنه ترکی ازبکان و قره قلپاقیان و ترکمنان تبدیل شد. تعویض متشابهی نیز در زبانهای سرزمین ماد نیز صورت وقوع یافت».
منابع
ویرایش(1) Cohen, Claude: Pre-Ottoman Turkey: A General Survey of the Material and Spiritual Culture and History, c. 1071-1330; Turkish: Osmanlılardan Önce Anadolu, İstanbul 2002, p 99-111:’Türkiye’nin Doğuşu
(2) Gürün, Kamuran: Türkler ve Türk Devletleri Tarihi, İstanbul, 1984, p 300
(۳) کلود کاهن، همانجا
(۴) کلود کاهن، همانجا
(۵) سومر، فاروق: نقش ترکان آناتولی در تشکیل و توسعه دولت صفوی، تهران ۱۳۷۱اصل ترکی: Sümer, Faruk: Safevi Devletinin Kuruluşu ve Gelişmesinde Anadolu Türklerinin Rolü, Ankara 1999
(6) Grugni V. , et al. : Ancient Migratory Events in the Middle East: New Clues from the Y-Chromosome Variation of Modern Iranians. PLoS ONE 7(7), 2012: e41252. doi:10.1371/journal.pone.0041252, retrieved on Dec 28, 2016
(۷) اولیا چلبی، محمد ظلی ابن درویش: اولیا چلبی سیاحتنامه سی، استانبول ۱۳۱۴ ه. ق.ایکنجی جلد، ص ۲۶۵-۲۷۵
(8) Aubin, Jean: Le Temoignage d’Ebn-e Bazzaz sur la Turquisation de l’Azerbaydjan, in Ch. -H. de Fouchécour and Ph. Gignoux, eds. , Études Indo-Aryennes offertes à Gilbert Lazard, Paris, 1989, PDF
(9) Sümer, Faruk: Azerbaycan’ın Türkleşmesi Tarihine Umumi Bir Bakış». Türk Tarih Kurumu, Belleten, cilt XXI, sayı 83, Temmuz 1957, s. 429-447, PDF
(10) Sümer, Faruk: Aynı eser
(۱۱) هیئت، جواد: سیری در تاریخ زبان و لهجههای ترکی، چاپ سوم، تهران ۱۳۸۰، ص ۱۷۰، نسخه پی دی اف
(۱۲) هیئت، همان اثر، ص ۱۷۱
(۱۳) دیاکونوف، ایگور: تاریخ ماد، ترجمه کریم کشاورز، تهران ۱۳۴۵، ص ۹۴
فصل هشتم :جاینامهای آذربایجان
ویرایشترکی شدن زبان آذربایجان | جاینامهای آذربایجان | نفوذ و گسترش ترکی |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
جاینامها برای درک تاریخ چه اهمیتی دارند؟
ویرایشتحلیل زبانشناختی معنا و پیگیری تحول جاینامها از نگاه درک روند تاریخی بسیار مهم است. بسیار مهم است، اما تنها به شرطی که این کار را آدمی کاردان و بی غرض انجام دهد، نه آنکه از این راه برای اثبات این و آن عقیده سیاسی و یا قومی، ملی و یا مذهبی اش استفاده کند.
دیاکونوف به نکته جالبی اشاره میکند. میگوید تا قرن نهم پ. م. یعنی حدوداً ۲۹۰۰ سال پیش یعنی وقتی مادها و پارسهای ایرانی که از شمال کوچ کرده به فلات ایران کنونی میامدند، در آثار ملل همسایه از جمله آشورها و اورارتوها به جاینامهای مادی-پارسی برنمیخوریم. بعد از نیمه دوم قرن نهم پ. م. است که بتدریج میبینیم آشوریها از جاینامهای مادی و پارسی در همسایگی خود سخن میگویند (۱). این یعنی چه؟ یعنی اینکه قبایل ماد و یا پارس دیگر آمده و در سرزمین آذربایجان، کردستان، همدان و کرمانشاهان کنونی مستقر شدهاند، تا جائیکه نام آن محلها هم تغییر یافته و آشورها مثلاً از «پارثوا/پارسوا» یاد میکنند که همان «پارسوا» و یا سرزمین پارس است که در جنوب شرقی آشور قرار داشت. مینورسکی حتی نام دهکده کوچک «قلعه پاسوه» در نزدیکی سولدوز (نقده) در آذربایجان غربی را که احتمالاً باقیماندهای از نام باستانی «پارثوا» و یا «پارس» است، اولین نشانهٔ آبادیهای ایرانی در فلات ایران شمرده است (۲).
همیشه باید در متن تاریخ و حال فکر کرد و روند تحول را در آن مسیر تحلیل نمود و در نتیجهگیری محتاط بود. در رابطه با جاینامها هم همین طور.
گذشته این سرزمین چه بوده؟ کدام اقوام، ملتها و زبانها در کجا حاکم بوده؟ کوچ و اسکان اقوام از بیرون و یا به خارج به ما چه چیزی را نشان میدهد؟
کسی که راوی تاریخ است راوی منصف و عادل تحولات است، طرفدار این یا آن تیم فوتبال نیست. برای او هر شخص و قوم، مذهب و زبان یکی است و اگر حتماً میخواهد با روایت و یا تحلیل خود یک نقش اجتماعی و اخلاقی هم بازی کند، اگر بطرز علمی فکر کند و بنویسد، نتیجه کارش به صلح، آرامش و همزیستی همه انسانها کمک خواهد نمود، صرفنظر از فرقهای تاریخی، قومی، فرهنگی و مذهبی اقوام و گروههای مختلف مردم، صرفنظر از اینکه کدام گروه مردم از کجا به آنجا آمدهاند و چرا آمدهاند، صرفنظر از اینکه کم بودند یا زیاد، بعد کمتر شدند یا بیشتر.
در باره جاینامهای آذربایجان چه میتوانید بگوئید؟
ویرایشمثلاً آذربایجان شرقی را بگیریم. در کل، نام روستاها و شهرستانهای آذربایجان شرقی را میتوان به سه دسته
یکم: تاتی/آذری (و یافهلوی)، دوم: ترکی و گاه مغولی و سوم: فارسی
تقسیم کرد.
نامهای تاتی /آذری بیشتر به روستاهای بزرگتر و قدیمی تر مربوط هستند، نامهای ترکی دو دسته هستند: قشلاقها و روستاهای عشایری و روستاهای یکجانشینان و قدیمی. فارسی هم درصد معینی از نام روستاها را شامل میشود.
یک نکته درباره نامهای تاتی /آذری روستاها این است که بسیاریاز این نامها عربینما یا فارسینما شدهاند مثلاً «اسپهلان» (محل سپاه؟) شدهاست: «اسفهلان»، یا «کزنگ» شدهاست «کزنق». «اسپره خون» که به تاتی یعنی «چشمه (خوان) سفید»، در متون آن را به شکل فارسی «سفیده خوان» نوشتهاند.
چند نمونه از:
نامهای تاتی /آذری شهرستان تبریز (با استناد به ابتکاری که چند سال پیش در «ویکیپدیا» سازماندهی شده بود):
سهلان، مایان، لیقوان، باسمنج (شکل قدیمی: وهوسفنج)، سفیدان، گمانج، اسنجان، انرجان، خلجان، کرجان، هزهبوران، استیار، ورنق، چاوان، زرنق، سفیده خوان، شادباد، اسفهلان، اسپران، لاهیجان، گوار، کند رود، اسپس، خواجه دیزج…
نامهای ترکی:
آغاجاوغلی، آقداش، آناخاتون، گویبولاغ، اوغلی، تازهکند، ساتللو، قرهتپه، ینگیکندی، آجیچای، بارانلو…
نامهای فارسی (که البته عربی هم در ترکیب این لغات هست):
آذرشهر، سردرود، سرد صحرا، فتحآباد، خسروشاه، باغ معروف، ملک کیان، نعمتآباد، هروی، فتحآباد، مشیرآباد، نصرتآباد …
این نامها مربوط به دوره معاصر است. مطمئن هستم اگر کمی به عقب بروید اولاً نامهای بیشتری خواهید یافت. بعد خواهید دید که یک رشته نامها کاملاً عوض شدهاند. حتماً به نامهای کردی، ارمنی و شاید آسوری هم برخواهید خورد.
هرکدام از این نامها برای خودش داستان و تاریخی دارد که بررسی آن حتماً بسیار جالب، هیجان دهنده و در عین حال آموزنده است.
بررسی جاینامهای آذربایجان در روند ترکی شدن زبان مردم، یعنی از سلجوقیان تا صفویان بسیار جالب است. استاد سابق من از دانشگاه آنکارا مرحوم فاروق سومر که خود ایشان هم خیلی احساسات قوی ترکی داشت، این موضوع را خوب بررسی کرده بود، چرا که از نگاه او دگرگشت جاینامها نشانه مهمی درجهت تغییر حاکمیت دولتی و زبان حاکم است. یک راه توضیح دگرگشت زبان در آذربایجان هم که مرحوم سومر در رساله معروفش بنام «نگاهی عمومی به تاریخ ترک زبان شدن آذربایجان» در پیش میگیرد، پیگیری تحول نام شهرها و آبادیهای آذربایجان است. او با نام بردن تک تک روستاها و مقایسه نامهای ایرانی سابق و نامهای بعدی ترکی و مغولی آنها، نشان میدهد که زبان این روستاها کی و در چه شرایطی تغییر یافته است.
مثلاً سومر میگوید حتی در مقایسه با دوره سلجوقیان، آنچه دقت پژوهشگران را جلب میکند زیاد بودن جاینامهای ترکی در دوره ایلخانان مغول است که در زمان سلجوقیان به این درجه نبود. با این ترتیب بنظر میرسد نامهای ترکی و مغولی نه چندان در دوره سلجوقیان، بلکه بیشتر در دوره ایلخانان مغول به ترکی و یا گاه مغولی تغییر یافته است. بعضی از این جاینامها مانند «گؤکچه گؤل» (امروزه در ارمنستان) و «آلاداغ» (شمال دریاچه وان) در زمان آباقا و حتی هلاکو ترکی شده بود اما هیچ نشانهای نیست که این جاینامها مربوط به دوره قبل از مغول هم هستند، به این معنا که این نامها به احتمال قوی در دوره ایلخانان مغول عوض شدهاند. نامهای مغولی «زرینه رود» (چاغاتو و تاقاتو) در جنوب مراغه هم در آن دوره تغییر یافتهاند. با این ترتیب جاینام هائی که بعد از حکومت آباقا میبینیم بعضی ترکی بودند و بعضی دیگر مغولی. این در عین حال اشاره به تیره و تبار کسانی دارد که با ارتش مغول به ایران آمدند و بر این پایه میتوان گفت که حاکمین ایلخانی بعضی مغول بودند و بعضی دیگر ترک (۳). میدانیم که بیش از نصف جنگجویان لشکر مغول و اکثر فرماندهانش از قبایل ترک زبان بودند.
بعضی جاینامها هنوز هم مورد اختلاف هستند، مثلاً در رابطه با سولدوز و نقده...
ویرایشدر دنیا نام کمتر کشور، منطقه و شهری ثابت و همانند سه هزار سال پیش مانده است. مطمئن باشید که دستکم تلفظ اش فرق کرده است. یا اینکه هر بار یک پادشاه و رئیس قبیله جدیدی آمده، نام این شهر و آن روستا را عوض کرده، نام مورد پسند خودش را گذاشته است و یا اصلاً سیاست دولت عوض شده و با این ترتیب نام فلان شهرستان و حتی دهکده هم عوض شده است.
از سوی دیگر طرز تلفظ و املای بسیاری نامها هم طی زمان تغییر یافته است. آتروپاتکان شده آذربایجان، کنستانتینوپل شده استانبول.
اما درست است. جاینامها گاه بین اقوام و ملل گوناگون مورد مناقشه بوده است، چرا که هر کدام خواسته است آن را «از آن خود» بداند و به فرهنگ و تاریخ خود بچسباند، در حالیکه در بسیاری موارد اکثر طرفهای این مباحثه دلیلی دارند که آن جا و شهر را با تاریخ خود مرتبط بشمارند؛ ولی میبینیم کشورهای پیشرفته و صنعتی از این مرحله دعوا بر سر نام گذشتهاند.
این مناقشات اساساً یا در مورد جاینامهای مرزی و حاشیهای است و یا محل هائی که اقوام مختلف در آنجا زیستهاند و هنوز زندگی میکنند. یک کشاکش «ما اول اینجا بودیم ولی شما بعداً آمدید» هم هست، گویا هرکس که کمی زودتر آمد، باید همه میراث و مال و زمین و فرهنگ و غیره را تصاحب کند و به دیگران چیزی باقی نگذارد.
در ایران، زمانی کوشش میکردند جاینامهای ترکی را عوض کنند. دیرتر بعضی جاینامها را با ملاحظات سیاسی و یا مذهبی عوض کردند. در آناتولی پس از آنکه هزارسال پیش سلجوقیان ترک آمدند، به تدریج اکثر نامهای یونانی و آرامی و ارمنی را عوض کردند و یا با تلفظ ترکی چنان تغییرش دادند که زیاد هم معلوم نمیشود اصل آنها چه بوده است. در اروپا هم این موضوع تا صد سال پیش تا حد زیادی مشکل آفرین بود. حالا اروپائیها در این باره خیلی راحت تر و آرامتر فکر میکنند. مثلاً در مناطق مرزی چک با آلمان، چکها نام خودشان را برای یک شهر بکار میبرند و آلمانیها نام خودشان را. کسی هم دل آزرده و خشمگین نمیشود.
در این مورد یک دسته که ادعای طرفداری از زبان ترکی را دارند با این دو نام یعنی «نقده» و «سلدوز» و یا «سولدوز» مشکل دارند و ادعا میکنند که «حکومت نام سولدوز را که ترکی است، برداشته و به جایش نقده را گذاشته است.» تصورشان این است که گویا «سولدوز» ترکی است و «نقده» گویا فارسی و یا کردی و یا عربی است، یعنی نام «سولدوز» خوب است ولی نام «نقده» بد است.
این فقط یک تصور است، تصوری که خواهیم دید در مورد هیچکدام از این دو نام مبتنی بر واقعیت نیست، از روی عدم آگاهی است و شاید هم از سوی بعضیها قصدا عنوان میشود. اولاً این نامها اقلاً قدمتی برابر با ۷۰۰ سال دارند و ساخته دست این یا آن حکومت نیستند. ثانیاً در باره منسوبیت این نامها به این یا آن زبان نمیتوان چیزی قطعی گفت؛ ولی به احتمال قوی نام «سولدوز» و یا «سلدوز» که دعواگران تصور میکنند ترکی است، ترکی نیست، مغولی است. نام «نقده» هم که میگویند فارسی و یا کردی و یا عربی است، نیست، بلکه اتفاقاً این نام به احتمال قوی یا ترکی و یا باز مغولی است.
دو نکته مهم است:
اولاً باید واقعیت تاریخی را دانست، مطالعه کرد و آن را هر طور هست، قبول نمود.
واقعیت چیست؟
شهر و شهرستان نقده (سابق سلدوز و یا سولدوز) در ۱۰۰ کیلومتری جنوب شهر ارومیه و در جنوب نسبتاً غربی دریاچه ارومیه قرار دارد. دشت نقده یکی از حاصلخیز ترین مناطق آذربایجان غربی است که محصول سیب، انگور و گندم اش معروف است. این شهرستان که جمعیت اش طبق سرشماری سال ۱۳۸۵ برابر با ۱۱۷۸۳۱ نفر بوده است، دو بخش (مرکزی و محمدیار)، دو شهر (نقده و محمدیار)، و چهار دهستان (بیگم قلعه، سلدوز، المهدی و حسنلو) دارد. شهر و شهرستان نقده تا سال ۱۳۴۶ با نام «سلدوز» شناخته میشد، اما در این سال طی مصوبهای نام این شهر و شهرستان به «نقده» تغییر یافت. در سلدوز و روستاهای آن زبان مردم ترکی و کردی و مذهب اکثریت آنان شیعه و سنی است.
در اینجا هم میتوان از نامها و جاینامها شروع به جستجو کرد.
«سولدوز» نام یک قبیله مهم و با نفوذ مغول بود که دردوره مغولها و ایلخانان در تاریخ ایران و منطقه نقش مهمی بازی کرده است.
موضوع بر سر ۷۰۰ سال پیش است، دوره جانشینان چنگیز خان در ایران.
چنگیز خان قبیله سولدوز را زیر حمایت خود گرفته بود زیرا یکی از پیش کسوتان این طایفه زمانی در جنگی با قبایل دیگر، چنگیز را از مرگ نجات داده بود. وقتی هلاکو یعنی نوه چنگیز به ایران لشکر کشی کرد، بخشی از طایفه سولدوز هم به ایران آمد. زن هلاکو از طایفه سولدوز بود که مادر آباقا بود. آباقا، طوری که میدانیم آذربایجان را به مرکز حکومت ایلخانی خود تبدیل نمود و تبریز را پایتخت خود کرد. ایلخانان حدود صد سال بر این منطقه ایران حکومت کردند. جانشینان معروف آباقا عبارت بودند از آرغون، غازان خان، اولجایتو خدابنده و ابو سعید بهادر خان. امیران مغول چندین بار کوشش کردند از طریق کردستان و آناتولی جنوب شرقی به شام و فلسطین حمله کنند، اما موفق نشدند.
در مورد تاریخ و نام شهر سلدوز و یا سولدوز (بعدا نقده) شاید اولین و دقیق ترین اطلاعات را ولادیمیر مینورسکی در «دائره المعارف اسلام» (۴) داده است. سلطان محمود غازان خان، مشهورترین سلطان «اصلاح طلب» ایلخانان که اسلام آورد و رابطه ایلخانان با مغولستان را عملاً قطع کرده این دولت را «ایرانی» نمود، در سال ۱۳۰۳ سرزمین وسیع ایلخانی را بعنوان تیول بین حکام و فرماندهان محلی خود تقسیم کرد. به گفته مینورسکی احتمال دارد که نام «سولدوز» در حول و حوش همین تاریخ جایگزین نام پیشین این محل شده است؛ و اما نام پیشین سولدوز معلوم نیست.
مینورسکی در همین جا ذکر میکند که در زبان کردی نام «سولدوز» بصورت «سوندوس» تلفظ میشود. او همچنین از نخستین تاریخ عشایر کرد موسوم به «شرفنامه بدلیسی» چنین نقل قول میکند که بعد از زوال سلسله چوپانیان که از جانشینان ایلخانان بودند و هنگامیکه سلسلههای ترکمن (ترکمان) یعنی آق قویونلوها و قراقویونلوها آمدند، کردهای مکری سولدوز را اشغال کردند. این را هم میدانیم که حدوداً ۵۰۰ سال بعد، در سال ۱۸۲۸، عباس میرزا ولیعهد قاجار و والی آذربایجان، پس از شکست در جنگ دوم ایران با روسیه و امضای عهدنامه ترکمن چای، ۸۰۰ خانوار از ایل ترک زبان قراپاپاق را از گرجستان، ارمنستان و آذربایجان قفقاز به ایران آورد و تیول سولدوز را به آنها داد. به نوشته مینورسکی به نورسیدگان قراپاپاق که شیعه مذهب هم بودند، اجازه داده شد، از اهالی تا ارزشی برابر با ۱۲۰۰۰ تومان در سال سهم محصول زراعت و مالیات بگیرند. آنها متقابلاً مکلف بودند ۴۰۰ نفر اسب سوار مسلح را پیوسته در خدمت دولت نگهدارند. مینورسکی مینویسد در آن موقع «در سولدوز چهار تا پنج هزار خانوار کُرد و ترک مقدم وجود داشتند اما املاک آنها بتدریج بدست اربابان نورسیده شیعه (یعنی قراپاپاقها) گذشت… در اوایل قرن بیستم در منطقه سولدوز مجموعاً ۱۲۳ روستا و شهر وجود داشت و مهم ترین آبادی این منطقه نقده («نهاده») بود که هزار خانه را شامل میشد.
مینورسکی توضیحات بیشتری در باره اینکه نام دیگری از «نقده» را «نهاده» نوشته است، نمیدهد؛ و اما در باره ریشه نام «نقده» چیز دقیقی گفته نمیشود. دو گمان اصلی این است که این، نام زینت آلات زنان قراپاپاق بوده و بطور کلی صفتی است که به «اشیاء زیبا و پرقیمت» داده میشود. تفسیر دیگر این است که نام یکی از فرماندهان مغول بنام «نغادای» به این قصبه داده شده است.
باز طبق نوشته مینورسکی: «کردهای سنی عشایر ممش، زرزا و مکری در اوایل قرن بیستم عبارت از ۲۰۰۰ خانوار یعنی یک چهارم جمعیت این شهرستان میشدند. آنها کل مردم ۱۰ روستا را تشکیل میدادند و در ۱۱ روستای دیگر همراه با ترکهای قراپاپاق میزیستند. در سال ۱۹۱۴ تنها ۸۰ خانواده مسیحی در نقده مانده بود و احتمالاً باقیمانده جامعه یهودیان نیز که بیشتر عبارت از مسیحیان بودند و تخمینا ۱۲۰ خانوار در نقده را تشکیل میدادند، به اسرائیل کوچ نموده بودند. در زمان اشغال این منطقه از سوی ارتش عثمانی در سالهای ۱۹۰۸- ۱۲ قراپاپاقهای شیعه که عثمانیان آنها را جاسوس ایران میشمردند، روزگار بدی داشتند. ترکها کوشش نمودند مناسبات عشایری و ایلاتی را از بین برده اهالی را از قید «رعیت بودن» آزاد کنند، اما به این کار موفق نشدند. در جریان جنگ جهانی اول، دهکده حیدرآباد در ساحل دریاچه ارومیه تبدیل به یک بندر کوچک دریائی روسیه شد و راه آهن کوتاهی در شهرستان تاسیس گردید. سولدوز چند بار دست به دست گشت اما بدنبال عقبنشینی روسها و ترکها یعنی از سال ۱۹۱۹ در چهارچوب ایران باقی ماند» (۵).
ثانیاً باید یک چیز را بخصوص در باره این منطقه جنوب دریاچه ارومیه گفت. تمام آن منطقه سولدوز، نقده، حسنلو، اشنو، تا میاندوآب و تخت سلیمان، اگر اغراق نباشد، یک منطقه مقدس تاریخی است. تصور کنید تپه حسنلو باقیمانده آبادیهای اولیه مربوط به هشت هزار سال پیش است. معلوم هم نیست مردمی که آنجا میزیستند قومیت و زبان و مذهبشان چه بود. بعد در همین منطقه دولت باستانی ماننا تاسیس شده که مربوط به اقوام پیشا مادی بومی یعنی احتمالاً گوتیها و هورّی هاست که بعد با مادها آمیزش یافتهاند. پایتخت احتمالی مادها و آتروپاتن یعنی شهر باستانی گنزک که امروزه چیزی از آن باقی نمانده در همین منطقه بوده است.
اینجا محل تقاطع بسیاری از اقوام، قبایل، مذاهب، زبانها و فرهنگهای منطقه بوده. محل تقاطع امپراتوریهای ماد، هخامنشی، اسکندر، سلوکی، اشکانی، ساسانی، روم و یونان… در جنوبش آشور و پیش از آن شومر و یا سومر، در غرب و شمال غرب اش اورارتو و دیرتر ارمنستان، بعد از اسلام ترکهای سلجوقی و مغول و سلاطین صفوی و عثمانی…
در خاورمیانه از این قبیل نقاط تقاطع اقوام و فرهنگهای تاریخی کم نیست، اما این گوشه خاورمیانه براستی شگفت انگیز و از نگاه تاریخی پرابهت است. تمام ابهت و اهمیت این منطقه در رنگارنگی قومی، دینی، فرهنگی و زبانی آن است. اگر تاریخ و حال اینجا فقط ترک و یا کرد و یا آشوری میبود چه اهمیتی میداشت؟
تقاطع که میگوئیم یعنی زندگی با هم، بعضاً هم به هر بهانهای همراه با سوء تفاهم و اختلاف و جنگ و جدل، بعد هم به هر بهانهای همسایگی، شراکت در شادی و ماتم همدیگر، صلح و آمیزش، توالی و تسلسل قومی در طول تاریخ.
چه کسی میتواند این مسئولیت را به دوش بگیرد که زندگی و آرامش مردم را، چه این قوم و چه آن قوم، به هم بزند و آنها را ضد همدیگر بشوراند؟
بیشک روی این خاکها در دوران باستان، از هزاران سال پیش انسانها زندگی کردهاند. احتمالاً همان مردم باستانی تپه حسنلو هم همین جاها زیستهاند. بعد هم گوتیها و لولوبیها، مادها، بعد دیگران. شاید گنزک معروف و باستانی همین جا بوده است. این را دقیق نمیدانیم ولی گمان زدنش سخت نیست، چرا که از سولدوز تا مثلاً تپه حسنلو هفت هشت کیلومتر بیشتر نیست. اما معلوم است که حسنلو، سولدوز و یا نقده که ما امروزه میشناسیم، نامهای باستانی نیستند. نه اینکه در گذشته دور این مکانها موجود نبوده. بوده، اما نام و مردم و زبان و فرهنگشان با امروز فرق میکرده. شکی نیست که آبادیهای شهرستان نقده اکثراً بر روی خرابههای آبادیهای باستانی ساخته شدهاند.
تازه، گیریم که این و یا آن نام قدیمی این یا آن دهستان و شهر تاتی یا فارسی یا ترکی یا کردی یا مغولی یا عربی است. دعوای محله شما بر سر همین است؟
آیا بد است که نام سلدوز و یا سولدوز احتمالاً مغولی است؟ آیا متقابلاً کسی خوشش نمیآید که نقده احتمالاً از نام زینت آلات زنان طایفه قراپاپاق میاید و یا آن هم، طوری که برخی میگویند، مربوط به یک فرمانده مغول است؟ ترکها و کردها میتوانند، اگر خیلی اصرار دارند، با همدیگر یک چائی میل کنند و با خوشی بر سر یک اسم جدید توافق کنند. اما آیا امروزه واقعاً این یا آن اسم، نقده و یا سلدوز و یا سلدوز، زندگی شما را مختل میکند؟ رنگارنگی جاینامها و منسوبیتهای مختلف آنها به زبانها و اقوام گوناگون چه بدی دارد؟ اینگونه نامها حتی به ما گذشته تلخ و شیرین و پرفراز و نشیب مان را یاد آوری میکنند. یا اینکه این موضوع نامها فقط پرده ساتری برای اختلافات دیگر و جدی تر است؟ آیا کسی میخواهد و یا میتواند که ارگ تبریز و رسدخانه مراغه را که در زمان ایلخانان مغول و به دستور آنان ساخته شده، به صرف منسوبیت آن به مغولها تخریب کند؟ آیا کسی میتواند امروز مدعی شود که این منطقه که تاریخ زندگی انسانها در آن اقلاً هشت هزار ساله است، به «ما» تعلق دارد و نه به «آنها»؟
منابع
ویرایش(۱) دیاکونوف، ایگور م. تاریخ ماد، تهران ۱۳۴۵، ص ۱۸۱-۱۸۲
(2) Minorsky, V. : Mongol Place Names in Mokri Kurdistan, BSOAS 19, pp. 58-81, 1978
(۳) سومر، فاروق: نگاهی عمومی به تاریخ ترک زبان شدن آذربایجان، در: جوادی، عباس: ایران و آذربایجان در بستر تاریخ و زبان، لندن ۲۰۱۶، ص ۳۴۹-۳۵۶
(4) Minorsky, Vladimir: «Suldüz» , in Encyclopaedia of Islam, Second Edition; Edited by: P. Bearman et al; Consulted online on 23 January 2017
(5) Ibid
فصل نهم :نفوذ و گسترش ترکی
ویرایشجاینامهای آذربایجان | نفوذ و گسترش ترکی | ادبیات تصوفی و مذهبی آذربایجان |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
در باره ریشههای زبان ترکی چه میتوان گفت؟
ویرایشریشههای زبان ترکی باستان درست مثل ریشههای زبانهای هند و ایرانی در استپهای اوراسیاست. در نقشه، از جنوب سیبری، غرب مغولستان و کاشغر چین بیائید تا شمال شرق و بعد شمال غرب دریای خزر تا شمال دریای سیاه. همه این استپها، از ۴۵۰۰ و یا بیشترسال پیش تا ۱۵۰۰ سال پیش مسیر کوچهای پر تلاطم قبایل مختلف بوده. در این روند، جنگها، سکونتها، آمیزشهای قومی گوناگون رخ داده، زبانها، اقوام و ملتهای رنگارنگ تشکیل یافته و از بین رفتهاند. بعضیها به سوی شرق، یعنی طرف چین و سیبری شرقی کوچ کردهاند، بیشتر آنها به غرب، یعنی به سوی اروپا، دیگران به جنوب، چین و هندوستان، دیگران به جنوب غربی، یعنی ایران و آناتولی…
بعضی از این اقوام و قبایل زود تر از دیگران وارد این امواج کوچ شدهاند، دیگران دیر ترتشکل یافته و عرض اندام کردهاند، بعضیها پس از مدتی از بین رفتهاند، دیگران دولت و ملتهای خود را تاسیس کردهاند، بعضیها با اقوام دیگر آمیختهاند و باز دیگران در اواسط و اواخر این امواج بعنوان اقوام و زبان هائی مشخص و متمایز عرض اندام کردهاند.
مثلاً کوچهای هند و ایرانی زبانان ۴۵۰۰ سال پیش و یا پیشتر شروع شده (۱)، یک گروه از آنان به جنوب، یعنی طرف سغد، بلخ و هندوستان، دیگران به جنوب غربی، ابتدا آناتولی و شمال عراق (هیتیتها) و سپس موجی بزرگتر به فلات ایران کوچ کرده بعنوان اقوامی نورسیده بنام مادها، پارسها و پارتیها بتدریج دولتها و ملتهای جدیدی با زبانهای متمایز خود ایجاد کردهاند.
حدود ۲۳۰۰ سال قبل در مناطق شرقی این استپها، یعنی در شمال چین، اتحادیه مخلوطی از قبایل ایجاد شده بود که منابع چینی از آن بعنوان «هسیونگ-نو» نام میبرند. از آنها جز چند نام چیزی باقی نمانده است. سیصد سال بعد یعنی در قرن نخست میلادی اتحادیه دیگری از درون این گروه بزرگ بنام «هونها» بیرون میاید که بسوی غرب رو مینهد. از هونها و زبان آنها نیز اطلاع دقیقی در دست نیست، اگر چه بعضی مورخین هونها را ریشه اصلی ترک زبانان باستان نامیدهاند.
صرفنظر از هونها که زبانها و قومیت هایشان مورد توافق دانشمندان نیست، اولین اثرنوشته شدهای که میتوان آن را با اطمینان «ترکی باستان» نامید، سنگ نوشتههای ترکی باستان از ۱۲۰۰ سال پیش یعنی قرن هشتم میلادی است. این آثار به «سنگ نوشتههای اورخون و ینی سئی» معروف هستند که در مغولستان امروز یافت شدهاند. بسیاری از دانشمنان و از جمله زبانشناس و تورکولوگ معروف لارس یوهانسن بر آنند که کوشش ربط دادن «هسیونگ-نو» ها و هونهای بعدی با ترکهای چند قرن بعد نتیجهای نداده است (۲).
بین ظهور تاریخی ایرانیان و ترکان چند قرن فرق هست؟
ویرایشاین طور بگوئیم: بین دولت ماد یعنی اولین دولت ایرانی (حدودا ۷۵۰ پ. م) و اولین دولت ترک یعنی گوک تورکها (حدودا ۵۰۰ میلادی) حدوداً ۱۲۵۰ سال فرق هست. نشانههای دیگری هم هست. مثلاً قبل از کوچ بزرگ هونها شاهد کوچ سکاها در همان استپها بسوی غرب هستیم و رد آنها را در شمال قفقاز و شمال دریای سیاه میگیریم. سکاها که ایرانی زبانانی بودند که هنوز یکجا نشین نشده بودند، به روایتی زیر فشار هونها به غرب رو گذاشتهاند. وقتی سکاها به شمال ایران میرسند، مادها چندین قرن بود که در ایران کنونی مستقر شده بودند. سکاها حتی در زمان مادها به ایران هم دست اندازی میکنند. خزرها را هم میگویند که گویا شاخهای از هونها بودهاند که در شمال و غرب دریای خزر حکومتی قبیلهای ایجاد نموده بودند. خزرها هم تا مدتی دوام آوردند. آنها در همدستی با روم شرقی از طریق قفقاز به ایران ساسانی حمله میکردند.
خزرها ترک زبان بودند؟
ویرایشبعضیها این را ادعا میکنند، اما دلیل مشخصی نیست. این مورد هم درست مانند هون هاست چرا که از خزرها هم چیزی باقی نمانده است. طبق برخی گمانه زنیها ترکان اوغوز و سلجوقی هم شاخهای از خزرها بودند که به طرف خوارزم و سمرقند کوچیدند و مسلمان شدند. اما البته برای این سناریو هم دلایل مشخص و دادههای زبانی روشنی موجود نیست. بنظرم درست تر آن است که به گفته یوهانسن شروع زبان مکتوب ترکی را از قرن هشتم بگیریم و آن را آغاز زبان نوشتاری ترکی، یعنی ترکی باستان بنامیم. اما بیشک ریشه تباری اولین قبایل ترک بمراتب قدیمی تر از آن است، چرا که قبایل ترک که طبیعتاً یکباره عرض اندام نکرده و شروع به صحبت کردن به ترکی ننمودهاند. میتوان به راحتی استنتاج کرد که آنها خود محصول آمیزشهای گوناگون قومی و زبانی بسیار قدیمی تری بودند. از طرف دیگر ترکی مانند بسیاری از زبانهای دیگر قبل از دوره کتابت، سنتی غنی و طولانی در ادبیات شفاهی داشته است که البته ما امروزه نمیتوانیم در آن مورد قضاوت کنیم چرا که در آن مورد سندی نداریم. اما اقلاً داستانهای حماسی «ماناس» قرقیزها و یا «دده قورقود» ترکمنها که چند قرن بعد به رشته تحریر در آمدند، نشان از ادبیاتی شفاهی میدهند که هنوز بصورت نوشتار در نیامده بود.
سنگ نوشتههای اورخون و ینی سئی با کدام زبانهای کنونی ترکی خویشاوند است؟
ویرایشاین، زبان تا حد زیادی رایج در امپراتوری «گوک تورک» است که در همان منطقه در شمال و شمال غرب چین رواج داشت. از نظر زمانی، این امپراتوری صد سال پیش از اسلام تا صد و پنجاه سال بعد از اسلام برقرار بود، یعنی اواخر ساسانیان و اوایل خلافت اسلامی در آسیای میانه و شرق ایران ساسانی. شاید نزدیک ترین شاخه ترکی معاصر به آن زبان، اویغوری و یا حتی جغتائی و یا ازبکی قدیم است. این درست زمانی است که اولین تماسها و اولین نفوذها بین ایرانیان و قبایل ترک انجام میگیرد. زمان ساسانیان در شرق تماسها خیلی مسالمت آمیز تر است، تجارت و رفت و آمد هست، آمیزش و وصلتها هست، دست اندازی هم طبیعتاً هست؛ ولی به هرحال شاهد نفوذ زبان ترکی باستان و اویغوری قدیم به خوارزم و سغد باستانی هستیم. در غرب طوری که گفتیم خزرها از قفقاز دست اندازی میکنند. البته نمیدانیم اینها را میتوان واقعاً «ترک» حساب کرد یا نه.
بعضی مورخین گفتهاند که «دده قورقود» اولین اثر به ترکی آذری است...
ویرایشاین ادعا نادرست است و پایه علمی ندارد. «دده قورقود» و یا «دده قورقوت» داستان زندگی قبیلهای اوغوز هاست. این یک داستان و یا حماسه است که قرنهای طولانی بصورت شفاهی موجود بود تا اینکه اولین نسخه چاپی آن در یک کتابخانه آلمان پیداشد. پشت صفحه اول این نسخه نوشته شده که نسخه مزبور در قرن دهم هجری یعنی سیصد چهارصد سال پیش به کتابخانه احمد پاشا در استانبول وارد شده است. این داستان برای اولین بار در سال ۱۹۱۵ در استانبول چاپ شد، اما از مضمونش معلوم نمیشود که این حوادث در کجا رخ داده، آسیای میانه یا شمال خزر، یعنی جائی که اوغوزها پیش از کوچ به خراسان بصورت ایلی زندگی میکردند. حتی مرحوم دکتر هیئت هم در اثر معروف خود «سیری در تاریخ زبان و لهجههای ترکی» (۳) داستان «دده قورقود» را جزو نخستین «آثار شفاهی ترکی آذری» میشمارد. این درست نیست. دکتر هیئت در همان اثر حتی خزرها را ترک حساب میکند. این موضوع هم واقعاً اثبات نشده که زبان خزرها چه بود. اصلاً از زبان آنها چیزی جز چند نام نمانده که زبانشناسان قضاوتی حتی محتاطانه بکنند.
ادامه آن دوره «گوک تورک» در تحول زبان ترکی چیست؟
ویرایشدویست سال پس از انشعاب و اضمحلال دولت گوک تورک، در همان منطقه آسیای میانه خانیگری قراخانیان ایجاد شد که آن هم تا سالهای ۱۲۰۰ م. ادامه یافت. قراخانیان از آن جهت نقطه عطفی در زندگی و تاریخ ترکان بودند که دولتداری ترکی از حالت صرفاً و یا اساساً ترکی، آن هم ترکی شرقی برآمده همراه با قبول اسلام، تحت تأثیر فرهنگ و دولتداری ایرانی قرار گرفت. ترکی آنها هم وارد گردونهٔ نفوذ فرهنگ اسلامی، زبان فارسی و طبیعتاً عربی قرار گرفت. مهم ترین مراکز این دولت، کاشغر، بلاساغون و سمرقند بودند. در این دوره میبینیم که ترکها با پیشروی به سمرقند و فراتر، یعنی جنوب تر از آن به سوی خراسان، در حال حرکت به سوی غرب و جنوب و از جمله ایران هستند. این پیشروی با افزایش قبول اسلام هم مرتبط است.
آن ترکی دوره گوک تورک را برخی دانشمندان «ترکی باستان» و دیرتر ترکی دوره قراخانیان را «ترکی میانه» نامیدهاند. اولین آثار ادبی ترکی «دیوان لغات الترک» و «قوتادقو بیلیگ» متعلق به همین دوره ترکی میانه یعنی دولت قراخانیان هستند. «دیوان لغات الترک» بقلم محمود کاشغری به عربی نوشته شده و لغات ترکی را توضیح میدهد. این اثر از نگاه بررسی زبانشناختی و معلومات آنسیکلوپدیک در باره زبانها و اقوام ترکی آن دوره بسیار مهم است. «قوتادقو بیلیگ» و یا «دانش سعادت بخش» اثر یوسف خاص حاجب نصیحت نامهای برای شاهزاده قراخانی است.
تاریخ تالیف هر دو اثر کم و بیش همزمان با شاهنامه فردوسی است.
آیا برآمدن ترکان در آسیای میانه به آذربایجان تاثیری داشت؟
ویرایشنه هنوز. پیشتر هم گفتیم. سقوط ساسانی و غلبه خلافت اسلامی در و پیکر ایران را به روی اعراب در غرب و ترکها در شرق باز کرد. از نظر سیاسی اتفاقاً ترکها شاید در ایران وسیله موازنهای در برابر حکام عرب هم شدهاند. به هر تقدیر ترکها که جنگجویان ماهری بودند، کمک کردند که قدرت سیاسی ایرانیان تحکیم شود، حتی اگر از طریق سلطنت ترکان غزنوی و سپس سلجوقی و غیره هم شد، شد.
قبل از اسلام هم روایت است که مثلاً در دوره انوشیروان یک عده از قبایل ترک «گوک تورک» که از ساسانیان شکست خورده بودند در آذربایجان و دیگر نقاط ایران اسکان داده شدند. در زمان حمله اعراب نیز دسته هائی از ترکان به آذربایجان آمدهاند (۳). اما اینها نمونههای منفرد هستند و در ترکیب قومی و زبانی آذربایجان و یا دیگر نقاط ایران تغییر مهمی ندادهاند. تأثیر بزرگ ترکی با غزنویان در خراسان شروع شد و از نقطه نظر آذربایجان و زبان آن، دوره سلجوقیان نقطه عطفی در نفوذ و گسترش زبان ترکی در آذربایجان و از طریق آذربایجان در روم شرقی و یا بیزانس بود.
میتوانید خلاصهای از گسترش قبایل ترک در ایران بدهید؟
ویرایشگرهارد دورفر یکی از تورکولوگهای معدود غربی است که روی ترکی آذری کار کرده است. دورفر جریان غلبه سلجوقیان بر ایران و سپس روم و کوچ و استقامت ترکهای اوغوز در سده یازدهم را این طور خلاصه میکند: «توران بر ایران پیروز شد» (۴). البته دورفر بهتر از همه میداند که این توصیفی مبتنی بر اساطیر است. خود توران طبق همین افسانهها سرزمین فرزندان تور و افراسیاب بود، یعنی ایرانیانی که برخلاف فرزندان ایرج در آن سوی رودخانه آمو (جیحون، در آسیای میانه) به زندگی کوچندگی خود ادامه میدادند، ولی آنها همه به هرحال نوادگان جمشید بودند که سر سازگاری با همدیگر نداشتند.
به عالم واقعی برگردیم. دورفر در جای دیگری میگوید در قرن یازدهم اوغوزها که پرجمعیت ترین گروه ترکها بودند ابتدا خراسان، از آنجا بقیه ایران و بالاخره آناتولی را گرفتند و آن را پایگاه فتوحات گسترده و جدید خود نمودند.
خیلیها تعجب میکنند. چطور شد که به غیر از آذربایجان، در خراسان ترکی خراسانی داریم، ترکمنی داریم، در مرکز ایران خلجی و در جنوب قشقائی داریم؟ ریشهٔ این پراکندگی از کجاست؟
این کوچها و جابجائیها را باید در یک روند دراز مدت، یعنی یک جریان پر پیچ و خم حدوداً پانصد سالهٔ تاریخی تصور کرد. اگر چنین نکنیم، نمیتوانیم بفهمیم که این پراکندگی زبانها و لهجههای ترکی چگونه بوجود آمده است. از نظر کلی شما ۱۶۰۰ تا هزار سال پیش را جلوی چشمتان بیاورید: یک جریان بزرگ کوچ قبایل پروتو ترکی یعنی ترکی آغازین از شرق به غرب، یعنی از شمال چین، از مغولستان و سیبری جنوبی به سوی شمال دریای خزر، از آنجا به شمال دریای سیاه و اروپای شرقی. در این امواج کوچ و قبایلی که مرتباً هم با همدیگر و هم با قبایل و اقوام دیگر جنگ و در عین حال آمیزش میکنند، یعنی مثلاً خزرها و یا بلغارهای اوراسیا را تجسم کنید. حالا نه اینکه اینها به معنای امروزی «ترک» بودند. احتمالاً همان قدر که ارامنه و اوستینهای سواحل دریای سیاه «ایرانی» بودند، خزرها و بلغارهای آسیایی میانه هم «ترک» و یا با تعبیر علمی اش «ترکیک» بودند.
آنها در عرض ۵۰۰-۶۰۰ سالی که به سمت غرب کوچ کردند، هم در سرراه و هم در نقاط نهائی کوچ هایشان یکجا نشین شدند، با مردم بومی و محلی استقامتشان آمیزش یافتند و بااخره دین و زبان و فرهنگشان هم متحول شد. خزرها از بین رفتند، یعنی با دیگران آمیزش یافتند، بلغارها هم در سواحل دریای سیاه، یعنی حدوداً بلغارستان کنونی رحل اقامت افکندند، با مردم محلی که اسلاو و بخشی هم یونانی بودند، اختلاط یافتند، کاملاً اسلاوی شدند و زبانشان هم اسلاوی شد که امروزه به آن زبان بلغاری میگوئیم.
آن موج کوچها ۳۰۰-۴۰۰ سال پس از اسلام آرام گرفت و تمام شد.
موج دوم کوچها مربوط به یک شاخهٔ ترکهای جنوبی بنام اوغوزها بود که پس از شکست ساسانیان و پیوستن ایران باستان به خلافت اسلامی شروع شد. آغاز این کوچ و اقامتها از آسیای میانه و خراسان بود و اوج آن ۹۰۰-۱۱۰۰ سال پیش با غزنویان و بخصوص سلجوقیان شروع شد. بعد این کوچ همهٔ ایران را فرا گرفت و سپس به قفقاز، آسیای صغیر و یا ترکیهٔ امروز، شمال عراق و سوریه هم گسترش یافت. در نتیجهٔ همین کوچ، اقامت و حکومت ترک زبانان بود که در تمام این سرزمینها حکومت، و در برخی سرزمینها زبان و حتی دین این سرزمینها دگرگون گردید.
در همین ۵۰۰-۶۰۰ سال است که زبان اکثر مردم آذربایجان، بخشی از خراسان و مناطق معین و کوچکی از ایران مرکزی و جنوبی ترکی شده است. ترکیهای اینها هم کم و یا بیش با همدیگر فرق دارند.
از آن انبوه قبایل اوغوز و سلجوقی که در قرن یازدهم میلادی ابتدا نیشابور و کل خراسان را فتح کردند، یک گروه کوچکتر وقتی به خراسان رسید، همانجا ماند و کوچ را ادامه نداد. بنظر دورفر (۵)، ریشهٔ «ترکی خراسانی» که امروزه گمان میرود تعداد گویشورانش یکی دو میلیون نفر باشد، از همان تاریخ است. گروه دیگری از این اوغوزها که در خراسان مانده بودند، بعد از فتح خراسان به سوی شرق دریای خزر رفتند و آنجا را هم تسخیر کردند. اینها با مردم محلی جوش خورده، همان ترکمنهای کنونی را چه در ایران و چه در جمهوری ترکمنستان بوجود آوردند. این را هم بگوئیم که ترکی خراسانی و ترکمنی برخلاف بعضی تبلیغات سیاسی که میشود، یکی نیست. از نگاه دستوری، یعنی مثلاً صرف افعال، ثابت شده است که اینها دو گونهٔ متفاوت ترکی هستند.
گروه بزرگتر اوغوزها به هوای تسخیر ممالک غیر مسلمان، یعنی ارمنستان و بیزانس مسیحی، به غرب کوچ نمودند. زبان آذربایجان و شرق قفقاز، صفحاتی از شمال عراق و سوریه و همچنین زبان و دین ترکیهٔ کنونی در همان جریان چند قرن کوچ و اقامت عوض شد. از این اوغوزها یک عده دراوایل صفویان از آناتولی به آذربایجان باز گشتند.
عدهٔ دیگری از آذربایجان و مرکز ایران به سوی جنوب رفتند و زبان اوغوز جنوبی (قشقائی، ایناللو) را بوجود آوردند و عدهٔ از آن کوچکتری هم بطرف شرق بازگشتند که ریشهٔ گونههای ترکی کنونی در گلوگاه و خراسان شمالی از همان دوره است.
یک لهجهٔ فوقالعاده کوچک اما از نگاه زبانشناسی مهم زبانی هم «خلجی» است که گویشوران آن بین قم و اراک پراکنده بودند ولی امروزه یا از بین رفتهاند و یا حدود هزار نفر گویشور آن باقی مانده است. گفته میشود این زبان مشخصاتی متفاوت از زبان و لهجههای اوغوزی دارد. خلجی در قرن بیستم از سوی تورکولوگهای آلمانی و بویژه گرهارد دورفر کشف شده و ویژگیهای زبانی آن به ثبت رسیده است. گفته میشود خلجی زبان طایفهای از اوغوزهای شرقی بوده که احتمالاً در قرن سیزدهم در اثر فشار و حملات مغول به ایران مرکزی کوچ کردهاند.
از آن دوره به بعد ادبیات ترکی چگونه تحول یافت؟
ویرایشپیشتر گفتیم که برخلاف قراخانیان که در کاشغر و مناطق بزرگتر آسیای میانه امپراتوری نسبتاً بزرگی برپا کرده بودند، غزنویان و سلجوقیان اهل خواندن و نوشتن نبودند و چنین سنتی هم نداشتند. بنا بر این گویشوران تازه رس ترکی، هم زبان و فرهنگ سرزمین و ملت جدید یعنی ایران را بعنوان زبان و فرهنگ ادبی و دولتی خود قبول کردند و هم به مدت حدوداً دویست سال فقط صاحب ادبیات شفاهی بودند. داستانهای حماسی «دده قورقود» که حکایت از زندگی قبیلهای ترکان دارد و احتمالاً مربوط به همین دوره است، مدتها بعد، در قرن پانزدهم برای اولین بار به رشته تحریردر آمد.
این هم طبیعی است، چونکه امکان هم نداشت سلجوقیان، امروز در خراسان و دیگر ولایات و در ضمن آذربایجان بر سر کارآمده باشند و مردم فردا شروع به نوشتن کتابهای شعر به ترکی بکنند. یاقوت حموی، مورخ و سیاح یونانی تبار از قسطنطنیه یعنی استانبول بعدی که اسیر افتاده و مسلمان شده بود، در دوره مغول و یا مدتی بعد از آن در باره زبان آذربایجانیان نوشت: «آنها (مردم آذربایجان) زبانی دارند که آذری گویند و جز خودشان نمیفهمند» (۶). این تقریباً ۲۰۰-۲۵۰ سال بعد از آمدن سلجوقیان است.
اولین گامهای ادبیات مکتوب ترکی آذری بعد از حمله مغول در قرن سیزدهم شروع شد و بخصوص با آغاز سلطنت صفویان در اوایل قرن شانزدهم یعنی حدوداً پانصد- ششصد سال پیش بارور گردید.
ادبیات ترکی (چه درایران و چه در روم) از ابتدا تحت تأثیر شدید زبان و ادبیات فارسی بود. اکثریت بزرگ ادیبان و نویسندگان ترکی آذری دو زبانه بودند، یعنی هم به فارسی و هم به ترکی مینوشتند. برخی، بخصوص روحانیون آذری، حتی سه زبانه بودند یعنی به عربی هم مینوشتند و گاه صحبت هم میکردند.
ادبیات ترکی آذری را میتوان به سه دوره تقسیم کرد:
یکم، از قرن سیزدهم تا عهدنامههای گلستان و ترکمنچای در قرن نوزدهم که منتج به الحاق قفقاز به روسیه شد، دوم، از قرن نوزدهم تا دوره پهلوی در ایران و حکومت شوروی در قفقاز، و سوم، از پهلوی تا کنون در ایران و از دوره شوروی تا کنون در قفقاز.
البته بعضیها بخاطر اهمیت سیاسی دو حادثه دیگر یعنی اشغال آذربایجان ایران از سوی شوروی و حکومت یکساله پیشهوری در ایران و پنجاه سال بعد اعلان استقلال جمهوری آذربایجان بدنبال فروپاشی شوروی در اوایل سالهای ۱۹۹۰، تقسیم بندیهای دقیق تر دیگری هم میکنند، چرا که بنظر آنها این حوادث سیاسی مستقیماً، اگرچه برای مدتی نه چندان طولانی، به تحولات مربوط به زبان در ایران و قفقاز تأثیر مستقیم داشته است.
اولین شعر ترکی آذری کدام است؟
ویرایشظاهراً نخستین اشعاری که به زبانی بسیار نزدیک به ترکی آذری سروده شده، به قلم عزالدین اسفرائینی معروف به «حسن اوغلی» و یا «پور حسن» است که به فارسی و عربی شعر میسروده و چند شعر ترکی نیز از او مانده است (۵). این مربوط به تقریباً ۷۰۰ سال پیش است و مولفش هم از خود آذربایجان نیست بلکه از اسفرائین در خراسان شمالی است. نزدیکی لهجههای ترکی خراسان، افشار، آذربایجان و شمال عراق در ابتدای تولیدات مکتوب ادبی چیزی طبیعی بود چراکه کوچ ترکها هنوز ادامه داشت.
و اما اولین شاعری که به گفته دورفر «بیشک اصلیت آذری (و نه آناتولیائی شرقی و یا خراسانی) دارد، عماد الدین نسیمی (حدودا ۱۳۶۹-۱۴۰۴) است» (۶) که بخاطر اندیشههای حروفی اش به صورت فجیعی در حلب سوریه به قتل رسید. شاعر دیگری که قبل از صفویان شهرتی پیدا کرده بودعبارت از قاسم انوار است که یکی از شاگردان شیخ صفی الدین اردبیلی است. او در سال ۱۳۵۶ در سراب به دنیا آمد و در تبریز تحصیل کرد. اشعار قاسم انوار اصولاً به فارسی است اما او برخی اشعار ترکی هم دارد.
به هر تقدیر در دوره قراقویونلوها و بخصوص صفویان شاهد رواج وحتی اوج زبان و ادبیات مکتوب ترکی آذری هستیم. مشهورترین نامهای این دوره هم طبیعتاً محمد فضولی بغدادی و خود شاه اسماعیل است که با تخلص «ختائی» شعر میگفت. فضولی که از ایل ترک زبان «بیات» بود به عربی، فارسی و ترکی شعر سروده و شاه اسماعیل به فارسی و ترکی. فضولی البته برجسته ترین شخصیت هنر شعر ترکی است…
فضولی شاعر آذربایجان است؟
ویرایشنه از نگاه جغرافیائی و محل تولد و زیست. فضولی زاده حله در عراق امروزاست. در بغداد و بعداً اکثراً در کربلا مانده و همانجا هم فوت کرده. اکثر عمرش را هم در حرم امام حسین کارکرده. مطمئن نیستم، اما بنظرم اصلاً به آذربایجان سفر هم نکرده. اما شعر فضولی را از نگاه زبان، جزو شاخه آذری ترکی اوغوزی حساب میکنند و این تا حد زیادی درست هم هست.
در نمونه زبان عزالدین اسفرائینی هم دیدیم. این دوره، هنوز هم دوره کوچهای قبایل و طوایف ترک زبان اوغوز است. زبان هایشان هم مثل امروز به آن معنی از همدیگر جدا و متمایز نشده. زبان فضولی البته عیناً مانند ترکی آذری امروزی نیست. در ترکیه هم اکثراً فضولی را جزو شعرای ترک میشناسند که بنظر من آن هم درست است چرا که آن وقتها فرق میان باصطلاح «ترکی عجمی» و یا «ترکی قزلباشی» (ایرانی) و «ترکی رومی» (عثمانی بعدی) بسیار جزئی بود.
اما دیگر در قرن شانزدهم یعنی دوره زندگی فضولی و شاه اسماعیل میتوان دید که شاخههای ترکی اوغوزی بتدریج از همدیگر جدا میشوند. شاید اینطور بگوئیم: تا زمانیکه دولتداری ایران صفوی و عثمانی به آن صورت جدا نشده و جا نیافتاده، رفت و آمدها و کوچها و جابجائیهای سیاسی در حاکمیت بر مناطق این طرف و آن طرف ادامه دارد و ترکیهای گوناگون اوغوزی به همدیگر خیلی نزدیک ترند. دوره قراقویونلوها و اوایل صفوی همین طور است. بعد از استقرار صفوی و عثمانی و به ویژه خصومتهای شیعه و سنی که باعث عمیقتر شدن جدائیها شد، ترکیهای دو طرف یعنی آذربایجان ایران و عثمانی هم بیش از پیش از همدیگر فاصله گرفتند، در حالیکه مثلاً دویست سال قبل از آن، مثلاً زمان مولانا جلال الدین بلخی و یا رومی فرق چندانی بین این دو گونه ترکی نبود.
مولانا جلال الدین ترک زبان بود؟
ویرایشنه… مولانا از بلخ افغانستان بود که با پدرش از راه مکه به قونیه («ایکونیوم» در بیزانس سابق) آمده بود. این هم درست زمان حملات و کوچهای قبایل ترک به آذربایجان و بیزانس. بعد هم حمله مغول. تصور کنید که مردم بومی قونیه و کلاً بیزانس هم اغلب یونانی زبان هستند. همه چیز گواه آن است که مولانا فارسی زبان بوده. طبیعتاً بخاطر تحصیلات دینی عربی هم میدانسته. کمی هم ترکی و یونانی میدانسته. اما اصلاً معلوم نیست زبان مادری و پدری اش چه بود.
بنظر میرسد برای خود مولانا که گفته بود «ای بسا هندو و ترک همزبان/ای بسا دو ترک چون بیگانگان»، این موضوع اصلاً مهم نبود و دلیل افتراق بین انسانها شمرده نمیشد. اما خوب، میدانیم که مولانا همه اشعارش را به فارسی سروده. حدود ۱۷ قطعه شعر ترکی هم هست که به مولانا نسبت داده میشود. اما فرزندش «سلطان ولد» اشعار ترکی دارد، اگرچه بیشتر اشعار او هم فارسی و بخشی هم عربی هست. خود مولانا در جائی میگوید «اگرچه ترکی نمیدانم اما اقلاً میدانم که به آب سو میگویند…». منظورم این دوبیت است که نمیدانم صحت منسوبیتش به مولانا چقدر راست آزمائی شده:
ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح، تو
آیی به حجره من و گویی که گل، برو
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم من این قدر که به ترکی است آب، سو
که البته «گل» را هم بجای «بیا» به اشتباه «برو» گفته است، که مهم هم نیست.
اگر به محیط اجتماعی-سیاسی شرق ترکیه در زمان زندگی مولانا یعنی حدوداً ۷۵۰-۷۰۰ سال پیش نگاه کنیم هم متوجه میشویم که هرکس آن موقع در ترابوزان و یا قونیه کنونی زندگی میکرده و مانند مولانا از «ملک عجم» هم آمده حتماً در زندگی روزمره اش با زبان یونانی و ترکی هم سروکار دارد و دستکم چیزهائی یاد میگیرد. مولانا هم روایت است که تاحدی ترکی و یونانی میدانسته، البته احتمالاً شکل شفاهی و محلی این دو زبان را.
دوره مولانا، دوره ملوک الطوایفی ترکهای آناتولی هست که به ترکی «بیگ لیکها» یعنی حکمرانی بیگها مینامندش. در هر ولایت یک بیگ مثل یک سلطان کوچک حکمرانی میکند. بعد اینها به شهرها و نواحی یونانی و ارمنی حمله میکنند. حتی با همدیگر میجنگند و با یونانیها و ارامنه ضد بیگهای دیگر متحد میشوند و غیره. تا اینکه از بین آنها یک دولت کوچک در غرب آناتولی که خودش یک «بیگ لیک» بود دیگران را تحت تبعیت خود در میاورد و بزرگتر و پهناورتر میشود. آن هم میشود امپراتوری عثمانی که تا قرن بیستم، تا جمهوری ترکیه تحت رهبری آتاترک ادامه حیات میدهد-برای ۶۰۰ سال تمام.
حالا کمی عقب رفتیم، درحالیکه تا زمان فضولی و شاه اسماعیل آمده بودیم. اگر بخواهیم به این بخش صحبت یک نقطه بگذاریم باید به تأثیر بزرگ فضولی به تقریباً همه شاعران ترکی سرای ایران و ترکیه و حتی آسیای میانه اشاره کنیم. خود فضولی هم زیاد تحت تاثیرغزلسرائی حافظ بوده است. خودش هم میگوید که «لفظ ترکی برای نظم موزون و قافیه زیاد مناسب نیست، اما او میخواهد کاری کند که گل شعر ترکی شکوفه کند…»
اول سببدن فارسی لفظیله چوخدور نظم کیم
نظم نازک ترک لفظیله ایکن دشوار اولور
منده توفیق اولسا بو دشواری آسان ایلرم
نوبهار اولقاج دیکندن برگ گل اظهار اولور
ترجمه: «علت اینکه نظم به لفظ فارسی زیاد است اینست که/(نوشتن) نظم نازک (لطیف) به ترکی دشوار است/اگر توفیق دست دهد من این دشوار را «آسان خواهم کرد/وقتی نوبهار شد، برگ گل از خار ظهور میکند.»
براستی هم فضولی به بهترین وجه از عهده این مشکل بر میاید و بنیاد غزلسرائی ترکی را میگذارد که بعد از او بسیاری دیگر مانند صائب تبریزی (وفات: ۱۶۷۰) ادامه دادهاند.
دلیل اینکه فضولی از سرودن شعر به سبک سنتی ایرانی یعنی با وزن و قافیه بخصوص در غزل بعنوان «مشکل» صحبت میکند این است که اصولاً سرودن غزل به سبک و شکلی که مثلاً حالت عالی اش غزلیات حافظ است، واقعاً هم کار آسانی نیست. ثانیاً تا آن وقت همچو سنتی در ادبیات ترکی نبود و تاره تازه پا میگرفت. ثالثاً هم بنظر من از نظر طول مصوتها سنت شعرسرائی فارسی طوری پیش رفته که کشیدن و کوتاه تلفظ کردن این یا آن مصوت در این و آن واژه چیزی عادی شده اما در ترکی این سنت آن وقت جا نیافتاده بود و بعدها هم جا نیافتاد طوری که اکثر شعرای ترکی سرا به اوزان و اسلوب فولکلوریک و نسبتاً سادهتر دوبیتیها و رباعیهای «بایاتی» و یا «قوشما» (الف، الف، الف، ب/ج، ج، ج، ب) میل کردهاند که وزن و قافیه «هجائی» دارند. شاید از همین جهت هم هست که وقتی یک غزل ترکی میخوانید حس میکنید که ساختار و واژگان اصلی آن، بیشتر از ترکی، فارسی است که درست است. اما وقتی بایاتی و قوشما میخوانید حس میکنید این قبیل اشعار «بیشتر ترکی» است تا غزلیات ترکی.
منابع
ویرایش(1) Windfuhr, G. : Dialectology and Topics, in: Windfuhr, G. : The Iranian Languages, Routledge (UK,) 2009, pp. ۴۲-۴۵
(2) Johanson, Lars: The History of Turkic, in: Johandon, L. and Csato, Eva A. : The Turkic Languages, New York 2006, p. ۸۱
(۳) هیئت، جواد: سیری در تاریخ زبان و لهجههای ترکی، چاپ سوم، تهران ۱۳۸۰، ص ۱۷۰-۱۷۱، ص ۱۷۸
(4) Doerfer, Gerhard: Azerbaijan viii. Azeri Turkish, in Encyclopaedia Iranica Online, retrieved on Sep. ۲۲, ۲۰۱۶
(5) Doerfer, G. : Turkic Languages of Iran, in: Johanson, L. and Castao, E. : The Turkic Languages, New York, 1998, pp. ۲۷۶-۲۷۷
(۶) حموی، یاقوت، معجمالبلدان، جلد اول، چاپ لایپزیک، ۱۸۶۶، ص ۱۷۲
فصل دهم:ادبیات تصوفی و مذهبی آذربایجان
ویرایشنفوذ و گسترش ترکی | ادبیات تصوفی و مذهبی آذربایجان | ترکی در دوره صفویان |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
از سلجوقیان تا صفوی دوره اوج ادبیات تصوفی هم هست...
ویرایشالبته؛ و آذربایجان یکی از مراکز آن است. بسیاری از ادبیات شناسان و مورخین برآنند که ادبیات تصوفی ایران و ترکیه همزمان با رگه اصلی اسلامی، تحت تأثیر اندیشههای طبیعت گرایانه و صوفیانه آسیای میانه قراردارد که خود متاثر از ادیان شرقی و بویژه آثار و باورهای هندی، ایرانی و چینی بود. بنظر میرسد یک حامل فیزیکی این موج فلسفه و جهان بینی تصوفی از آسیای میانه به ایران و آناتولی و بالکان، ترکها بودهاند که مدام در حال کوچ بودند.
طبیعتاً اولین و مهم ترین نماینده و سخنور ادبیات تصوفی این دوره در آذربایجان محمد بن علی بن ملکداد تبریزی ملقب به شمس تبریزی (۱۱۸۵–۱۲۴۸) بود که برای مولانا جلال الدین بلخی (رومی) نقش پیر و چراغ رهنما بازی کرده است. روایت است که پدر مولانا جلال الدین از دست حملات مغول از بلخ در افغانستان کنونی به قونیه در ترکیه کوچ کرده است. رابطه معنوی و فلسفی، حتی مناسبت پیر و مرید بین شمس تبریزی و مولانا جلال الدین را میدانیم. مولانا و شمس همزمان بودند. در ضمن یکی دو بیت که مولانا در باره زبان فارسی شمس گفته شاید نشان دهنده واژگان رایج فارسی در تبریز قرن سیزدهم هم باشد:
ولی ترجیع پنجم در نیایم جز به دستوری
که شمس الدین تبریزی بفرماید مرا بوری
مرا گوید بیا، بوری که من باغم تو زنبوری
که تا خونت عسل گردد که تا مومت شود نوری
جالب است که این واژه «بوری» هنوز هم به گونههای «بوری» و «بورا» و «بوره» در لهجههای هرزندی (آذربایجان) و همچنین در مازندرانی و زازاکی به معنای «بیا» و «آمدن» بکار میرود (۱).
ولی شاعران، اندیشمندان و نویسندگان متصوف آذربایجان محدود به شمس تبریزی نمیشود.
حتی صد سال پیش از شمس، یعنی همزمان با فردوسی، از بابا فرج تبریزی خبر داریم که از صوفیان معروف دوره خود بوده و مولانا جلال الدین نیز در وصف او شعر سروده است. شیخ صفی الدین اردبیلی همزمان با شمس بود؛ و یا شیخ محمود شبستری متولد ۱۲۸۸ و مؤلف اثر معروف «گلشن راز» از شاعران و عارفان معروف همین دوره بود.
البته همه اینها کاملاً و یا اساساً فارسی سرا هستند، گاهی هم به زبان محلی و بومی خود یعنی فهلوی آذری شعر میگویند که در رابطه با «فهلویات» صحبتش را کردیم. اما از همان ۶۰۰-۷۰۰ سال پیش شاهد اشعار ترکی هم میشویم. تعداد اشعار ترکی پس از صفویان و بخصوص فضولی افزایش مییابد. بخشی مهمی از این ادبیات، بخصوص اشعار ترکی، مربوط به موضوعات تصوفی و مذهبی است.
اوایل صفوی همزمان است با محمد فضولی بغدادی، شاعر بزرگ کلاسیک که به فارسی، ترکی و عربی شعر گفته و سرمشق اکثر ترکی سرایان گشته که صحبتش گذشت.
فضولی اشعار مذهبی هم دارد…
ویرایشهمین طور است، این ادبیات تشیع بعنوان «ادبیات عاشورائی» معروف شده است و فضولی یکی از سرآمدان این ادبیات است. اکثر این ادبیات دور محور فاجعه کربلا میچرخد و هر کس آن را بصورت دیگری به تصویر میکشد. ما ایرانیها با این موضوع خوب آشنا هستیم. کتاب «حدیقه السعدا» ی فضولی احتمالاً مهمترین اثر عاشورائی به ترکی آذری است؛ ولی بعد از فضولی هم بسیاری از شعرای آذربایجانی مانند صراف تبریزی، حکیم لعلی تبریزی، خورشید بانو ناتوان، عباسقلی آقا باکیخانوف و محمد حسین شهریار که به ترکی شعر گفتهاند، نوحهها و مصیبت نامههای بسیاری در باره واقعه کربلا نوشتهاند. از شاعران دیگری که در زمینه «ادبیات عاشورائی» مشهور شدهاند میتوان از آخوند ملا حسین دخیل مراغهای، میرزا ابوالحسن راجی تبریزی و محمد امین دلسوز تبریزی نام برد که دیوانش در تبریز چاپ شده است. شاعران درجه دوم و سوم هم این کار را کردهاند. اگر چه بعضیها به کیفیت هنری و زبانی این اشعار و درجه تأثیر فارسی و عربی بر آن خرده میگیرند، اما به هر حال استفاده از این گونه ادبیات ترکی در مساجد و وعظها، مرثیهها و تعزیههای عمومی هم طبیعتاً به حفظ و تقویت کاربرد ترکی در میان مردم کمک زیادی کرده است.
بگذارید دو نمونه از نوحهها و مصیبت نامههای عاشورائی را تقدیم کنم:
فضولی:
تدبیر قتل آل عبا قیلدین ای فلک!
فکر غلط، خیال خطا قیلدین ای فلک!
برق سحاب حادثه دن تیغلر چکیب
بیر بیر حوالهٔ شهدا قیلدین ای فلک!
بیر رحم قیلما دین جگری قان اولانلارا
غربتده روزگاری پریشان اولانلارا!
و الخ.
صراف تبریزی:
گل گلزار رسالت بو گئجه
شمردن ایسته دی مهلت بو گئجه
یا تماییب آل علی صبحه کیمی
شیعه یا تسین نئجه راحت بوگئجه
البته نباید فراموش کرد که این نوع ادبیات بخاطر محبوبیت بین مردم و ساده بودنش فراگیر شده و اتفاقاً این هم صدها سال است که تبدیل به یکی از وسیلههای دوام سنت شعرسرائی به ترکی آذری در ایران شده که به ویژه در ماههای عاشورا و رمضان ورد زبان روحانیون و مردم عادی گشته است. از این جهت این شعر درواقع همیشه بین ادبیات مکتوب و شفاهی و فولکلور قرار گرفته است. اصولاً تعداد شعرای ادبیات عاشورائی و حجم این اشعار در آذربایجان ایران بیشتر از ولایات مسلمان قفقاز بوده است، اگرچه شعرای آن ولایات نیز تحت تأثیر هم مسلکانشان در آذربایجان قرار داشتهاند.
اتفاقاً از فضولی و دوره قراقویونلو و صفویان که حرف زدیم، این را هم بگوئیم که داستانهای حماسی و عشقی و یا اساطیری مانند حماسه «کوراوغلی» و یا «رستم و اسفندیار»، «اسکندرنامه» و یا «قاچاق نبی» و «اصلی و کرم» هم که اغلب در زبان عاشقها یعنی آوازخوانان دوره گرد به صدا در میاید، به همین صورت ادبیاتی بین مکتوب و شفاهی هست که البته در این چهل پنجاه سال اخیر محبوبیت آن احتمالاً بخاطر رشد سریع انتشارات و مطبوعات و اینترنت عقب رفته است. این داستانها و حماسهها که بسیاری از آنها گفته میشود در حول و حوش دوره صفویان بوجود آمده، بعداً اینجا و آنجا بصورت کتاب و جزوه چاپی هم منتشر شده بودند که البته امروزه دیگر از آنها چندان اثری نیست.
منابع
ویرایش(۱) کارنگ، ع. تاتی و هرزنی، دو لهجه زبان باستان آذربایجان، تبریز ۱۳۳۳، ص ۹۱ و ۱۱۲
فصل یازدهم :ترکی در دوره صفویان
ویرایشادبیات تصوفی و مذهبی آذربایجان | ترکی در دوره صفویان | ترکی آذری بعد از صفویان |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
دوره صفویه مرحله مهمی برای زبان و ادبیات ترکی در ایران بود؟
ویرایشصفویان بیشک دوره مهمی بود. سلطنت صفویان حدوداً ۵۰۰ سال پیش آغاز شد. صفویان دوره ریشه دواندن زبان ترکی و رشد ادبیات ترکی در ایران است. این به اصطلاح «فصل میوه دادن» کوچهای قبایل ترک بود که از اوایل هزاره دوم میلادی با غزنویان و سلجوقیان شروع شده بود، یعنی از پانصد سال پیش از آن. این هم از هر نظر که نگاه کنید، طبیعی است.
اولاً صفویان به کمک قبایل قزلباش بر سر کار آمدند که اکثریت بزرگشان ترک زبان، دقیق ترش ترکمن و یا ترکمان بودند. یک عده از اینها همزمان با غزنویان و بخصوص سلجوقیان از آسیای میانه آمده در اقصی نقاط ایران پخش شده بودند. عده بزرگتری یا به روم شرقی و یا همان بیزانس یعنی ترکیه کنونی رفته بودند تا صاحب زمین و ثروت و قدرت و حتی حکومت شوند. به هر تقدیر روم شرقی مسلمان نبود، مسیحی بود. هر دست اندازی و هجوم و اشغال در روم شرقی جهاد بشمار میرفت و منفعت مادی و دنیوی هم داشت. در سر راه روم شرقی، تمرکز حرکت و کوچ و استقرار این قبایل، آذربایجان بود. اینطور شد که هم رفت و آمد و هم استقرار قبایل ترک زبان در آذربایجان و قفقاز (و طبیعتاً آناتولی) آنقدر متمرکز شد.
از این جهت تعداد این قبایل ترک زبان در آذربایجان به نسبت دیگر مناطق ایران خیلی بیشتر بود. بعد، همزمان با فتوحات، این قبایل بیشتر به آناتولی رفتند. یک عده بزرگشان هم بعداً با حکومت عثمانی در افتادند و تحت تأثیر تبلیغات مذهبی و سیاسی شیخ حیدر صفوی و پسرش اسماعیل قرار گرفته به ایران برگشتند و عملاً شاه اسماعیل را بر سر کار آوردند. با این ترتیب سلسله صفویان شروع شد. بعد از شروع سلطنت صفویان، حکومت بسیاری از ایالات و ولایات ایران بعنوان پاداش به قبایل قزلباش داده شد. میدانیم که مثلاً قبیلههای ذوالقدر در شیراز، افشار در یزد، شاملو در هرات و یا زیاداوغلی در گنجهٔ قفقاز حکومت گرفتند و حتی حدوداً صد سال بعد هم اگر حکومت از دستشان رفت، هنوز مدتها در این مناطق صاحب نفوذ و قدرت بودند.
عامل مهم، حتی شاید مهم تر دیگر هم این بود که دربار و شخص پادشاهان صفوی همه ترک زبان بودند. سانسون فرانسوی که بین سالهای ۱۶۸۴ و ۱۶۹۵ در ایران زندگی میکرد، مینویسد که ایرانیان معمولاً پادشاه را با این الفاظ ترکی مورد خطاب قرار میدهند: «قربان اولیم، دینیم ایمانوم پادشاه، باشوا دونیم.» حتی به سلطان حسین صفوی لقب «یاخشی دیر» میدهند، بخاطر این که این جمله ورد زبان او بوده و به هر ماموری که با پیشنهادی پیش وی میآمد می گفته «یاخشی دیر»، یعنی «خوب است.» جهانگرد ایتالیایی پیترو دلاواله هنگامی که بار اول بحضور شاه عباس اول میرسد، شاه میگوید: «خوش گلدین، صفا گلدین». دلاواله میگوید: «شاه با من به ترکی صحبت کرد و من خلاصه وار شرح سفر خود را داده به سئوالات وی جواب دادم. …. وقتی که من حرفم را تمام کردم شاه به زبان فارسی و بصورتی بسیار واضح و فصیح مطالب را به حاضرین باز گو کرد، چنان که او عادتاً این کار را میکند» (۱).
یعنی اینکه در دربار، زبان رایج و اصلی ترکی بود، نه فارسی. اکثر «اردوی همایونی» و لشکریان و امرای ارتش صفوی هم ترک زبان بودند، یعنی زبان مادری شان ترکی بود. فارسی هم میدانستهاند و خوب هم میدانستند، چونکه تحصیلکرده بودند و حتی به هر دو زبان شعر هم گفتهاند. اکثراً شعر فارسی آنها بیشتر از شعر ترکی شان بود، یعنی دو زبانه بودهاند ولی زبان نخستشان، زبانی که با پدر و مادر و فرزندانشان صحبت کردهاند، ترکی بود.
هرچه بیشتر این نمونهها را مطالعه میکنید، بیشتر متوجه عمق دوزبانی پادشاهان صفوی میشوید و این، نکته جالبی هست که بنظر من هنوز هم ادامه دارد و آن اینکه وقتی بین قوم و خویش و دوستان و نزدیکان خود حرف میزنید، حرف هایتان را به ترکی میگوئید، چونکه برایتان دلنشین تر است. اما این تنها در سطح شفاهی و خصوصی و شخصی است. وقتی صحبت شما جنبه رسمی میگیرد، یا اینکه باید یک موضوع علمی و یا تاریخی و یا سیاسی را بحث کنید و مخصوصاً اگر بخواهید این را بنویسید، از فارسی کار میگیرید. در این زمینهها فارسی برایتان راحت تر است، بیشک به شرط آنکه تحصیلکرده باشید. البته در برخی موارد نامه هائی که پادشاهان صفوی به دربار عثمانی در استانبول فرستادهاند، ترکی بوده، آن هم ترکی بیشتر عثمانی، چرا که در آن دوره دیگر «ترکی قزلباشی» و یا «عجمی» تا حدی از «ترکی رومی» جدا شده بود. اما اکثر این نامهها به فارسی است و حتی برخی پادشاهان عثمانی هم نامههای خود را به دربار صفوی به فارسی نوشتهاند. البته این نامهها را پادشاه فرمان میداد و منشیها مینوشتند. دانستن ترکی و عربی نیز از جملهٔ شرایط منشیگری شمرده میشد. میرزا نقی نصیری در «القاب و مواجب دورهٔ سلاطین صفویّه» (سال ۱۷۳۱) دراین باره مینویسد: «صاحب این شغل میباید منشی بی عدیل و او را مهارت تمام از علم انشا و بلد زبان پادشاهان و دستورات و آداب سلاطین جهان و بهر زبانی از عربی، و فارسی و ترکی آشنا و مربوط باشد.» یعنی بنظر میرسد آنها زیاد هم تعصب نداشتند نامه شان به فارسی یا ترکی و یا عربی باشد و یا نباشد. ظاهراً در درجه اول میخواستند منظورشان از سوی طرف مقابل درک شود.
زبان ترکی در طول دوره صفوی چه تحولی داشت؟
ویرایشچند مثال: حدود سال ۱۵۰۰ در قلعه «الاتامیدیا» که بین خوی و مرند واقع بود، ترکمنها میزیستند، اما مردم نخجوان اکثراً مسیحی و کمی هم ایرانی بودند. در بعضی قسمتهای آذربایجان غربی و نخجوان مسیحیان هم بودند، ولی بطرف جنوب شرقی تبریز مسیحیان نبودند. در اینجا جمعیت مخلوطی بود از فارسی زبانان و ترکی زبانان. سیاح پرتقالی تنریرو در سال ۱۵۲۳ در باره تبریز مینویسد که «در این شهر فارسی زبانان و عدهای ترکی زبانان زندگی میکنند» و بعلاوه تعدادی ارامنه هم آنجا بودند. پنجاه سال بعد سیاح ونیزی آلساندری مینویسد در سال ۱۵۷۰ «اهالی تبریز عمدتاً فارسی زبان، ترکمن و کولی هستند». همین وضعیت در کاشان، قم و روستاهای بین زنجان و تبریز گزارش شده است. در سال ۱۵۶۵ اکثر مردم اردبیل فارسی زبان و بعضی از آنها ترکی زبان بودند. اما ۴۰-۵۰ سال بعد مریدان طریقت مسیحی «برادران کرملیت» خبر میدهند که زبان اکثر اردبیلیها همانند زبان مردم شیروان (باکو)، ترکی شده است. طبق همین منابع کرملیت، در سال ۱۶۰۷ در قزوین «زبان گفتگوی مردم نه ترکی و نه فارسی (بود)، اما همه ترکی میفهمیدند و اکثریت فارسی میدانستند». احتمالاً منظور از این اشاره مربوط به زبان نخست مردم قزوین نوعی لهجه «فهلوی» بوده که برای خارجیان قابل فهم و تشخیص نبوده است. سیاح معروف عثمانی موسوم به اولیا چلبی در سال ۱۶۵۵ مینویسد (۲) که در قزوین زبان مردم «کردی، یکه ترکمن، فارسی، عربی و پهلوی بود». اولیا چلبی درباره زبان مردم نخجوان هم مینویسد که «رعایا و برایای این شهر به زبان دهقانی سخن میگویند، اما شاعران عارف و ظریفان ندیم با ظرافت و نزاکت به زبان پهلوی و مغولی سخن میگویند که زبان هائی باستانی هستند. اهالی شهر هم چنین سخن گویند: اولاً زبان دهقانی، دری، فارسی و پارسی، غازی و زبان پهلوی». باز اولیا چلبی در باره زبان مردم مراغه مینویسد «اکثر آنان به زبان پهلوی سخن گویند که لفظی ظریف و دقیق است» و در باره زبان مردم تبریز هم چنین میگوید: «لسانهای اهالی آن (شهر): ارباب معارف اش فارسی تکلم نمایند، اما (اهالی) نواحی تره و اوشارکوه لهجه مخصوصهای دارند که بعنوان نمونه چند جمله تقدیم میشود: هزه تانمه میشم، یعنی هنوز ندیدهام، منمچون خاطر مانده اولوبدور یعنی از من رنجیده است…».
در دیگر مناطق ایران نیز وضع زبانی تا سالهای ۱۶۰۰-۱۷۰۰ متغیر بود. پرتقالیها در سالهای ۱۵۱۵ تا ۱۵۲۵ تعریف میکنند که در لارستان عشایر قزلباش ترکمان را دیدهاند که به ترکی سخن میگفتهاند. سیاح پرتقالی تنریرو در همان سالها خبر میدهد که اهالی شیراز عبارت از ایرانیان و ترکمنها بودند و گروه دوم ترکی سخن میگفتند. بنا به گفتهٔ رابرت شرلی در سال ۱۶۰۰ در کردستان مردم فقط به زبان کردی حرف میزدند و هیچکس فارسی، عربی و یا ترکی نمیدانست، در گیلان هم فقط به گیلکی حرف میزدند.
اما این تحولات همراه با فراز و نشیب بوده. بنظر میرسد مثلاً در سالهای ۱۶۰۰ زبان ترکی از کاشان و شیراز رخت بربسته، در حالیکه در اصفهان که تا آن سالها یعنی قبل از پایتخت شدن این شهر، گویشوران ترکی تقریباً هیچ نبود، بعد از اینکه شهر پایتخت شکوهمند صفوی میشود، زبان ترکی به سرعت ریشه میدواند و رایج میشود چرا که اینجا دیگر مرکز دربار و حکومت میشود و بسیاری از ترک زبانان از آذربایجان به اصفهان میآیند و بخصوص در محله «عباس آباد» این شهر ساکن میشوند. حتی شاعر معروف صفوی صائب هم همراه با پدرش از تبریز به اصفهان میاید و به همین جهت لقب صائب گاه «تبریزی» و گاه «اصفهانی» بوده است.
یعنی صد سال پس از شاه اسماعیل هنوز زبان همه مردم آذربایجان کاملاً ترکی نشده بود؟
ویرایشنه هنوز. مثلاً زبان اردبیل در همین سالها ترکی شده. در تبریز هم احتمالاً ترکی نفوذ کرده اما اکثر مردم هنوز فارسی زبان هستند. در سالهای ۱۶۰۰ زبان ترکی خیلی ریشه دوانده اما هنوز در سرتاسر آذربایجان و قفقازجنوب شرقی ترکی جای فارسی، پهلوی (فهلوی) و زبانهای دیگر را نگرفته است. از این جهت هیچ هم جای تعجب نیست که در سال ۱۶۵۰ روحی اُنارجانی در پایان رساله خود نمونه هائی از زبان مردم تبریز میدهد که در نگاه اول شبیه نوعی زبان گفتگوئی تالشی، تاتی و یا گیلکی است که احتمالاً پهلوی (و یا فهلوی) محاورهای ۳۵۰ سال پیش بین مردم تبریز بوده است.
نکته دیگری هم هست که به گسترش یک زبان در شرایط بخصوصی کمک میکند و حتی لازمه گسترش آن زبان است. آن هم این است که وقتی پادشاه و ارتش و حکومت ترک زبان است، تبعه دولت یعنی مردم عادی اگر ترکی هم نمیدانند، فکر میکنند بهتر است خودشان و کودکانشان این زبان را یاد بگیرند و گرنه راه پیشرفت و بهبود شرایط زندگی آنها هیچ هموار نخواهد بود. کاتب سفارت هولشتاین آدام اولئاریوس در سال ۱۶۳۷ مینویسد: «ایرانیان غیر از زبان خود، زیان ترکی را نیز به اولاد خود یاد میدهند و این کار مخصوصاً در ولایات شیروان، آذربایجان، عراق عجم، بغداد و ایروان دیده میشود که قزلباشان بر آنها تسلط پیدا کردهاند» (۱).
بیشک این قدرت انطباق و انعطافپذیری مردم را نشان میدهد. در دوره صفوی، حکومت و ارتش ترک زبان است و مردم هم صلاح خود و کودکانشان را در آموزش آن میبینند. البته بدون در دست داشتن حکومت و ارتش و یک پایه واقعی گویشوران ترکی در آذربایجان، یعنی قبایل ترک، این دگرگشت زبانی ممکن نمیبود، ولی این جنبه هم اهمیت بسیار بزرگی دارد و در تغییر زبان و یا حتی دین و مذهب نقش بسزائی بازی میکند. اهمیت این عامل را پس از حاکمیت سلجوقیان در آناتولی و مسلمان و در عین حال ترک زبان شدن مردم آن سرزمین هم بخوبی میتوان دید.
آیا در دوره صفویه ترکی تبدیل به زبان رسمی شده بود؟
ویرایشنه. ببینید، بین عوام این تعبیر «زبان رسمی» معمولاً با معیارهای امروزی و رسانهها و آموزش و پرورش مرکزی و سرتاسری و ارتش مرکزی و حرفهای و غیره درک میشود. بعد فکر میکنند پانصد سال پیش هم میبایست همچو «زبان رسمی» موجود میبوده. این طور نیست. این معیارها برای قرنهای گذشته، حتی تا قرن بیستم یعنی تا سلطنت پهلوی اصلاً درست نیست چونکه این نظام مرکزی و سرتاسری که حالا میبینیم، اصلاً وجود نداشت که به آن معنا زبان رسمی هم مطرح باشد. مدارس سرتاسری و آموزش اجباری هم که نبود. رسانهها هم نبود و فقط گهگاه کتابی چاپ میشد که کسی چه میداند مردم چقدر میخواندند. ارتش هم که مرکزی و سرتاسری نبود و بخش بزرگش عبارت از قبایلی بود که هنگام جنگ به کمک پادشاه میامدند. البته نسبت به مثلاً دوره پیشین آق قویونلو ساختار ارتش حرفهای تر شده بود، اما قبایل هنوز بخش مهمی از نیروی رزمنده دولت بودند. وضع زبان را باید متناسب با این اوضاع کلی معین کرد و از دادن احکام عمومی و قالبی پرهیز نمود.
به گفته ویلم فلور و حسن جوادی (۱) اهمیت دوره صفوی از نگاه ریشه دواندن زبان ترکی و نخستین تولیدات ادبی ترکی را میتوان در دو چیزمهم دید: اولاً ترکی در سرتاسر دوره صفوی زبان رایج و اصلی دربار و ارتش بود و ثانیاً بین ایلات قزلباش، مردم به ترکی صحبت میکردند. حالا به این میتوانیم رواج ترکی در دادگاهها و یا مدرسهها را هم علاوه کنیم. طبیعی است که وقتی کسی در فلان روستای زنجان از دست کسی به حاکم شرع شکایت میبرد، به زبان خودش، یعنی حالا یا ترکی و یا فارسی شکایت میکرد. قاضی هم به هر زبانی که میدانست و طرفین دعوی بهتر میفهمیدند، صحبت مینمود و یک عده دلایل فقهی و شرعی را با عربی مخلوط کرده میگفت و حکمی میداد. در مکتب خانهها هم وقتی معلم درس قرآن و دستور زبان عربی و فارسی و تاریخ و فلسفه میداد و یا سعدی و حافظ میخواند، طبیعتاً به عربی و فارسی بود، و به زبان خودش، حالا یا فارسی و یا ترکی، به شاگردان خودش که یا ترک زبان و یا فارسی زبان بودند، توضیح میداد. معلوم است که اکثریت این صحبتها چه در محاکم و چه مکتبها و ارتش وحتی بالاتر، در دربار، شفاهی بود و نه کتبی. شفاهی یعنی زبان محلی، در آذربایجان ترکی و در کردستان کردی و غیره. کتبی و اداری یعنی فارسی، زبانی که برای ارتباطات بین همه ایرانیان بکار برده میشد. این وضع کم و بیش از آن دوره تا کنون همانطور باقی مانده است.
معلوم است که مثلاً وقتی در دربار و بخصوص بین خود قزلباشها صحبت میکردند، زبان مورد استفاده ترکی بود ولی وقتی میخواستند سندی، نامهای به جائی بنویسند، در اکثر موارد از فارسی کار میگرفتند. فکر کنید که در سال ۱۶۰۱ یعنی صد سال پس از ناجگذاری شاه اسماعیل صفوی، برادران کرملیت مینویسند: «در اصفهان زبان ترکی معمولاً صحبت شده و همه آن را میفهمند و شاه و رجال و سربازان بدان تکلم میکنند. عامه مردم فارسی زبانند و تمام اسناد و مراسلات بدین زبانست» (۱).
در مجموع تا اواخر صفویان سه نام بزرگ در ادبیات ترکی آذری داریم: عماد الدین نسیمی، شاه اسماعیل خطائی (و یا ختائی) و محمد فضولی بغدادی. این سه نفر اگر چه زبانی نزدیک به ترکی آغازین ادبی در آناتولی و ایران داشتند، اما ویژگیهای زبان آنها به ترکی بعدی آذری نزدیک تر است تا به گونهای از ترکی که بعدها به «عثمانی» معروف شد.
منابع
ویرایش(۱) اگرمشخصا منبع دیگری داده نشده باشد، همه اطلاعات و نقل قول هائی که در این فصل از سیاحتنامههای اروپائیان میخوانید، از مقدمه کتاب زیر است که تا جائیکه من میتوانم قضاوت کنم، بهترین بررسی کلی این سیاحتنامهها از نگاه زبان مردم در دوره صفوی شمرده میشد:
نصیری، م؛ و ع. فرهنگ نصیری ترکی جغتایی، رومی، قزلباشی، روسی و قلماقی به فارسی، مترجم و حواشی: حسن جوادی و ویلم فلور، تهران ۱۳۹۳، ص ۱۴-۲۵
(۲) اولیا چلبی: ستایش تبریز دلاویز، از: سیاحتنامه، چاپ اول، جلد دوم، اقدام مطبعه سی استانبول ۱۳۱۴ هجری قمری، ص ۲۴۰-۲۷۷
فصل دوازدهم:ترکی آذری بعد از صفویان
ویرایشترکی در دوره صفویان | ترکی آذری بعد از صفویان | از آخوندزاده تا طالبوف و رشدیه |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
ترکی آذری پس از صفویان چگونه تحول یافت؟
فکر کنم باید از پایان صفویان تا جنگهای ایران و روس و عهدنامههای «گلستان» و «ترکمنچای» را که منتج به جدائی رسمی شمال ارس یعنی قفقاز جنوبی از ایران شد، بصورت جداگانه بررسی کرد، چرا که بعد از این جدائی، زبان و ادبیات هم فارسی و هم ترکی آذری در شمال و جنوب ارس به تدریج دو راه متفاوت را در پیش گرفته است. اقلاً صد سال طول کشید تا این پیوندهای دیرین که دستکم از زمان ساسانیان بین شمال و جنوب ارس وجود داشت و هر دو را با زبان و فرهنگ ایرانی به همدیگر وصل میکرد، متزلزل و کمرنگ شود.
در مجموع تولیدات ادبی و علمی ایران، چه به فارسی و چه به ترکی، بعد از صفویان، یعنی از دوره نادرشاه تا اواسط قرن نوزدهم به نسبت گذشته راکدتر شد. شعر و ادبیات این دوره را، چه به فارسی و چه به ترکی، میتوان تا حد زیادی تکراری و بدون نوآوری چندانی در محتوا و سبک شمرد. اولاً وضع سیاسی ایران در اواخر صفویه دچار ناآرامی و بیثباتی شد تا اینکه نادر شاه بر سر کار آمد. اما ثبات دوره نادری هم چندان طول نکشید.
از صفوی تا حتی قرن بیستم، فارسی کلاسیک و ادبی تأثیر بزرگی به زبان و بیان ادبی ترکی آذری گذاشت، هم در سطح شفاهی و هم بخصوص در سطح کتبی (بخصوص شعر و ادبیات). این تأثیر را به همان درجه میتوان در آثار شعرای عثمانی نیز دید. در مقابل، طبیعتاً واژگان و اصطلاحات ترکی نیز تا حدی به زبان و ادبیات فارسی تأثیر رسانده است که تا اواخر سلسله قاجار به ویژه در حوزههای ارتش، جنگ، عناوین و مدیریت کشور نمایان بود. دورفر میگوید در این مدت حدود ۱۲۰۰ واژه ترکی وارد فارسی و واژگان بیشتری وارد زبان کردی شده است (۱).
شاید بتوان بعنوان مهم ترین چهره ادبی ترکی آذری در دوران قاجار از شاعر معروف ملاپناه واقف نام برد که در راس شمالی جمهوری کنونی آذربایجان به دنیا آمد و سپس به قراباغ کوچ نمود. او در اینجا ابتدا مکتب خانهای دایر کرده به تدریس کودکان پرداخت و دیرتر وزیر اعظم ابراهیم خلیل خان قراباغ شد. واقف ادبیات فارسی را بخوبی میدانست، اما بیشتر اشعار او به زبان ترکی است. این خودش فرق بزرگی با شاعران ترک زبان آذربایجانی در ایران بود که در دوره قراقویونلوها و صفویان به شعر ترکی رواج بخشیده بودند، چرا که اکثر اشعار آنان فارسی و بخش کوچکتری از این اشعار ترکی بود.
بخصوص «قوشما» های واقف معروف و محبوب مردم و «عاشیق» ها یعنی آوازخوانان دوره گرد بودند و هموز هم هستند. معمولاً یک «قوشما» عبارت از دستکم سه بند و هر بند عبارت از دو بیت یعنی چهار مصرع (الف-الف-الف-ب/ج-ج-ج-ب و الخ) است که مبتنی بر وزن هجائی است و به زبان شفاهی ترکی نزدیک تر از غزلیات و دیگر اشعار عروضی کلاسیک است. یک نمونه یک بند از شعر «آیریلدیق» (جدا شدیم) نوشته ملا پناه واقف را ملاحظه کنید:
خیلی وقت دیر آیریلمیشیق یار ایلن
گوردوک، اما دانیشمادیق، آیریلدیق
قالدی جاندا گیزلی-گیزلی دردیمیز
بیرجه کلمه دانیشمادیق، آیریلدیق
برخی ادبیات شناسان مانند حمید آراسلی (۳) گفتهاند که واقف برای اولین بار شعر تغزلی را با زبان ساده مردمی ترکی آذری به سطح ادبیات رسانیده است. طبیعتاً واقف در کنار «قوشما» هایش مؤلف غزلیات و دیگر انواع شعر کلاسیک نیز هست.
در عین حال دوره واقف یعنی اواخر سده هژدهم و اوایل قرن نوزدهم را میتوان سالهای جدائی شمال ارس یعنی سرتاسر قفقاز جنوبی از ایران نیز شمرد که نتیجه جنگهای ایران و روس و عهد قراردادهای گلستان و ترکمنچای بود.
روایت است که وقتی نیروهای آقا محمدخان قاجار در سال ۱۲۹۰ ق (۱۷۹۴-۹۵ م) به قراباغ حمله کردند، پادشاه قاجار به ابراهیم خلیل خان که در شهر شوشا مستقر بود، بیتی از عرفی شیرازی، شاعر فارسی زبان هند نوشت:
زمنجنیق فلک سنگ فتنه میبارد
تو ابلهانه گریزی به آبگینه؟
و واقف که فرماندهی قوای خان قراباغ بر ضد آقا محمد خان را بر عهده داشت، با اشاره به نام شهر «شوشا» (به معنی شیشه) با این بیت خود به پادشاه قاجار جواب داد که بعدها ورد زبان مردم گردید:
گرنگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در وسط سنگ نگه میدارد
طوری که میبینیم تهدید و جواب آن هردو به فارسی، آن هم با شعر فارسی بود.
بار اول نیروهای قاجار موفق نشدند و آقا محمد خان متوجه حمله به گرجستان شد. زمانی که نیروهای روس بخاطر مرگ ملکه روسیه کاترین دوم موقتاً از قفقاز عقبنشینی کردند، آقا محمد خان دوباره به قراباغ حمله کرد و این بار حکومت محلی قراباغ را شکست داد. ابراهیم خلیل خان فرار کرد و واقف دستگیر و محکوم به مرگ شد. تنها قتل ناگهانی آقا محمد خان که درست شب بعد اتفاق افتاد، باعث آزادی واقف شد (۴).
بعد از این ماجرا، هم ایران و هم قفقاز وارد بحرانی سرنوشت ساز شدند. در نتیجه جنگهای نخستین دهههای قرن نوزدهم بین ایران و روسیه، شکست پی در پی و سنگین ایران و عهد قراردادهای گلستان (۱۸۱۳) و ترکمن چای (۱۸۲۸)، تمام خان نشینهای شمال ارس، از جمله جمهوری آذربایجان و ارمنستان کنونی رسماً از نگاه سیاسی و قانونی از ایران جدا شده تایع روسیه تزاری گشتند.
در این مدت دوزبانگی نخبگان و سرآمدان اجتماعی، فرهنگی، دولتی و لشکری آذربایجان یعنی جنوب ارس همچنان ادامه یافت. آنها که دیگر غالباً ترک زبان شده بودند، به کاربرد این زبان در حریم شخصی و میان خود گویشوران ترکی ادامه میدادند. اکثریت بزرگ آثار علمی و اسناد و مدارک رسمی و دولتی به فارسی بود. شاعران و نویسندگان همچنان اغلب به فارسی مینوشتند، اما گاه به زبان ترکی نیز شعر میسرودند و نثر ترکی همچنان در آثار ادبی و علمی روشنفکران و ادیبان آذربایجانی کمیاب بود.
در شمال ارس هم ظاهراً وضع هنوز به همان منوال باقی مانده بود.
طبیعتاً سنتی که دهها قرن ادامه یافته بود، یکشبه دگرگون نشد. روابط خان نشینهای قفقاز از جمله شیروان (باکو)، گنجه (که پس از استیلای روس نام «الیزابت پول» را گرفته بود)، ایروان، لنکران، قراباغ و غیره با ایران سست تر و دور تر و نفوذ و تأثیر فرهنگ و زبان روسی در این مناطق بیشتر میشد. با اینهمه، حتی در اواسط قرن نوزدهم، زمانی که عباسقلی آقا باکیخانوف، فرزند آخرین خان باکو، در پایان کتاب معروف خود «گلستان ارم» فهرست نویسندگان و شعرای مسلمان قفقاز و نام آثار آنها را میداد، معلوم میشد که اکثر این آثار به فارسی نوشته شدهاند. حتی خود باکیخانوف همین کتابش را هم بیست سی سال پس از شکست ایران و غلبه روسیه تزاری بر قفقاز، نه به روسی و یا ترکی، بلکه به فارسی نوشته بود. حتی حدوداً پنجاه سال بعد، هنگامیکه سیاستمدار معروف و روشنفکر ایرانی سید حسن تقی زاده تبریزی در سال ۱۹۰۹ یعنی تقریباً نود سال پس از شکست ایران از قفقاز دیدن کرد، نوشت که «در آن عهد در قفقاز زبان فارسی مثل تبریز معمول بود و در مکاتب پیش آخوندها میخواندند و مکاتباتشان به فارسی بود» (۴).
و لیکن تحولات سیاسی و شکست ایران در جنگ با روسیه که به حاکمیت ایران بر قفقاز رسماً پایان داده بود، به تدریج به کاربرد زبان در دوسوی ارس نیز تأثیر خود را میگذاشت.
زبان و ادبیات ترکی آذری نیز از آن ببعد روندی دو شاخه درپیش گرفت.
با استقرار حکومت شوروی در آنچه که بعدها «جمهوری سوسیالیستی آذربایجان شوروی» خوانده شد، مرزها بسته، روابط قطع گردیده و راهها جدا شد.
مردم شمال ارس بتدریج زبان و فرهنگ روسی را جایگزین زبان فارسی و فرهنگ ایرانی کردند.
این هم تنها و تنها نتیجه شکست ایران در جنگ با روسیه نبود. ایران نه فقط در جنگ شکست خورده بود، بلکه قفقاز را برای همیشه از خود رانده بود. ایران قاجار ضعیف و فرتوت شده بود. فساد و تعصب، عقب ماندگی و خرافات، بی توجهی، حتی خشونت و قوه قهریه علیه مردم قفقاز که نمونه اش در تمثال نادرشاه و آقا محمد خان قاجار دیده شده بود، مردم را با وجود گذشته مشترک زبانی، فرهنگی و تاریخی، حتی با وجود مشترکات دینی و مذهبی، به سوی روسیه هدایت کرده بود.
منابع
(1) Doerfer, G. : Azerbaijan, viii. Azeri Turkish, in: Encyclopaedia Iranica Online, as viewed in February ۲۰۱۷
(2) Gandjei, T. : «Turcica Agemica» , in: Wiener Zeitschrift fuer die Kunde des Morgenlandes, Wien 1986
(3) Araslı, H. : Molla Panah Vaqif Eserleri, Bakı 2004, s. ۵-۱۲
(۴) انوشه، ح. دانشنامه ادب فارسی، تهران ۱۳۸۰، ص ۵۹۷
(۵) تقی زاده، سید ح. تهیه مقدمات مشروطیت در آذربایجان، نشریه کتابخانه ملی تبریز، ش. ۱، ۱۳۳۸، ص ۲۲
فصل سیزدهم :از آخوندزاده تا طالبوف و رشدیه
ویرایشترکی آذری بعد از صفویان | از آخوندزاده تا طالبوف و رشدیه | از مشروطه تا رضا شاه |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
پس از حاکمیت روسیه بر قفقاز چه شد؟
ویرایشعهدنامههای گلستان از سال ۱۸۱۳ و ترکمنچای از سال ۱۸۲۸ به حاکمیت ایران در قفقاز بطور قطعی و رسمی پایان داد. قفقاز یکسره وارد ترکیب دولت پادشاهی روسیه تزاری گردید. اما آن برابری انسانی، سیاسی، فرهنگی و زبانی دو سوی ارس که از زمان ایران باستان دستکم دوهزار سال طول کشیده بود، طبیعتاً یکشبه از بین نرفت. از آن تاریخ تا سالهای ۱۹۲۰، یعنی حدوداً برای صد سال شاهد پسرفت تدریجی زبان و فرهنگ فارسی و ایرانی و جایگزینی تدریجی آن توسط زبان و فرهنگ روسی در قفقاز هستیم. این روند طبیعتاً به مناسبات انسانی، سیاسی و اقتصادی نیز بی تأثیر نماند. در اواخر این دوره یعنی در ابتدای قرن بیستم هنوز روابط انسانی و خانوادگی بین جنوب و شمال رود ارس ادامه داشت و مردم مثلاً برای کار و اشتغال در صنایع نوپای نفت باکو از آذربایجان به قفقاز میرفتند. اما از زمانی که در سالهای ۱۹۲۰ حاکمیت شوروی جایگزین دولت تزاری روسیه گشت و مرزها کلید خورد، معلوم شد که دیگر راه «شمال ارس» از ایران کاملاً جدا شده است. این دوره صد ساله دارای اهمیت بزرگی برای زندگی اجتماعی، سیاسی و طبیعتاً تحولات مربوط به زبان و فرهنگ در هر دو سوی رود ارس است.
در قفقاز، آنجا که بعدها «جمهوری شوروی آذربایجان» خوانده شد، دو زبانگی فارسی و ترکی که بعد از سلجوقیان و گسترش ترکی دستکم برای ۸۰۰ سال حاکم بود، برای چند دهه دیگر ادامه یافت. اما در همین دوره تمایل مردم شهری و تحصیلکرده به آموزش و کاربرد روسی بیشتر میشد و رابطه آنها با فرهنگ و زبان ایرانی و فارسی به سرعت کاهش مییافت. در واقع در شرایط حاکمیت روسیه، نیاز عملی چندانی هم به فرهنگ و زبان ایرانی و فارسی باقی نمانده بود.
همزمان، در شمال شاهد رشد بیسابقه «تنها ترکی نویسی» توسط افرادی هستیم که چندان تجربهای با تحصیل در مدارس نو و متجدد اروپائی-روسی نداشتند. بیشتر این نویسندگان شاعر بودند و باز بیشتر این شعرا یا به سبک شعر مردمی و فولکلوریک ترکی (قوشما) و یا برخی (در صورت تحصیلات کلاسیک فارسی و عربی) شعر عروضی (مانند غزل و مثنوی) سرودهاند. شاید بتوان بعنوان شاخص ترین نمونههای این صنف شاعران از قاسم بیگ ذاکر (۱۷۸۴-۱۸۵۷) و میرزا شفیع واضح (۱۷۹۴-۱۸۵۲) نام برد.
اگرچه در اشعار این دو شاعر رگههای «واقع گرائی» و یا رئالیستی مشاهده میکنیم، این اشعار اصولاً در چهارچوب شعر مردمی ترکی و یا شعر کلاسیک عروضی و اکثراً به ترکی است.
گروه دوم کسانی هستند که مجموعاً «متجدد» و «نواندیش» شمرده میشوند، چرا که با تعصب و خرافات دینی، تحصیل در باصطلاح «ملاخانههای سنتی» و یا تبعیض حقوق زنان مخالفت نموده، خواهان ترقی اجتماعی به سبک اروپائی در زمینه هائی مانند صنایع، علوم مثبت، موسیقی و هنر بودند. آنها در عین تسلط بر زبان ترکی، به درجه فزایندهای روسی آموخته بودند و یا حتی در خدمت ادارههای دولتی روسیه تزاری قرار داشتند. نخستین چهره برجسته این گروه عباسقلی آقا باکیخانوف معروف به قدسی (۱۷۹۴-۱۸۴۷) بود. باکیخانوف که فرزند آخرین خان باکو بود، به هرسه زبان فارسی، ترکی و روسی مینوشت. او خود با درجه افسر ارتش روسیه تزاری درجبهه روسیه علیه ایران شرکت کرده بود. در عین حال اثر مهم باکیخانوف موسوم به «گلستان ارم» (۱۸۷۸) که تاریخ شیروان و داغستان است، جزو آخرین کتابهای جدی است که نویسندگان شمال ارس به فارسی نوشتهاند. سه نام نخست دیگر که از این صنف نویسندگان و اندیشمندان قفقازشرقی به ذهن آدم میرسد، میرزا فتحعلی آخوندزاده (آخوندوف) (۱۸۱۲-۱۸۷۸)، میرزاجلیل محمدقلی زاده (۱۸۶۹-۱۹۳۲) و میرزاعلی اکبر طاهرزاده معروف به صابر (۱۸۶۲-۱۹۱۱) است. از اتفاقات روزگار، هر سه آنها اصالتاً از آذربایجان ایران بودند که پدرانشان برای کار و تجارت به قفقاز رفته بودند. معروف ترین آثار آخوندزاده «تمثیلات» (نمایشنامهها) به ترکی و «مکتوبات» به فارسی و ماناترین اثر مشترک محمدقلی زاده و صابر، روزنامه فکاهی و شدیداً انتقادی و اجتماعی «ملانصرالدین» بود که مدتی طولانی ابتدا در تفلیس، سپس مدتی در تبریز و بعد دوره نسبتاً کوتاهی هم در باکو منتشر گردید. در این گروه سهگانه طبیعتاً آخوندزاده پیشکسوت تر بود. آخوندزاده بنیانگذار نمایشنامه نویسی جدی و مدرن به ترکی آذری شناخته میشود (۱). همچنین نامههای او که اکثراً به فارسی بودند نشاندهنده تقدیر و تمجید او نسبت به تمدن ایران باستان، آرزوی او به پیوستن مردم به تمدن معاصر و برای نیل به این هدف «رهائی از قید دین عربی و اسلامی و خرافات و تعصب ناشی از آن» بود. از سوی دیگر تأثیر مجله «ملانصرالدین» که تا آخرین شماره اش توسط محمدقلی زاده منتشر شد و بویژه تعصب و خرافات مذهبی و اجتماعی شرقی را به تازیانه انتقاد میگرفت، در ایران و بین تاتارهای روسیه هم نمایان بود. از آن جمله میتوان در آثار اشرف الدین گیلانی (مجلهٔ «نسیم شمال»)، میرزا علی اکبر دهخدا و بعدها میرزا علی شبستری معروف به معجز این تأثیر را مستقیماً مشاهده نمود (۲). در دوره انقلاب مشروطه ایران، انقلابیون ایرانی آذربایجان اشعار صابر را ورد زبان خود کرده بودند و به گفتهٔ خود محمدقلی زاده، ۲۵ هزار نفر از خوانند گان «ملانصرالدین» ایرانی بودند (۳).
در مجموع، این دوره یکصد ساله، یعنی بعد از جنگهای ایران و روس تا اوایل قرن بیستم دوره اوج و تقویت ترکی آذری در قفقاز مسلمان (یعنی جمهوری آذربایجان کنونی) و در ضمن جایگزین شدن مقام اجتماعی و رسمی فارسی با روسی است.
ارمنستان و گرجستان فرق میکند. اما در مورد مسلمانان قفقاز که زبان اکثریتشان دیگر ترکی آذری بود، طبیعتاً منفعت دولت و دولتمردان روسیه در آن بود که قفقاز تا حد امکان از دایره نفوذ سیاسی، فرهنگی و زبانی و یا مذهبی هم ایران و هم عثمانی دور تر شود. اینجا ما شاهد همپوشی جریان کلی تجدد خواهی و «ترقی پروری» در جوامع شرقی و مسلمان روسیه تزاری و منافع روسیه تزاری هستیم. طبیعتاً در جوامع مسلمان مبارزه برای مثلاً تحصیل کودکان از جمله دختران و یا گسترش مطبوعات و آزادیهای سیاسی و یامداخله کمتر روحانیون در امور سیاسی و شخصی مردم مهم بود. اما در آن مرحله تاریخی، این درست به نفع دولت روسیه تزاری هم بود. از این جهت مثلاً وقتی روزنامه «ملانصرالدین» فلان ملای بهمان محله در باکو را بخاطر فتوا به منع تحصیل دختران به باد تنقید میگرفت، والی تفلیس و یا باکو مشکلی با این موضوع نداشت، چرا که این قبیل موضعها در مجموع افکار عمومی را به روسیه نزدیک تر و از ایران و عثمانی دورتر میکرد. طبیعتاً این به آن معنا نیست که همه جریان فرهنگی و مطبوعاتی تجددخواهی که در اوایل قرن بیستم موجود بود، ساخته و پرداخته روسها بود. اما طبیعی است که دولت روسیه نمیتوانست از این همپوشی منافع و مواضع با تجددخواهان محلی ناراضی باشد.
در مورد آذربایجان ایران چه؟
ویرایشدر آذربایجان، یعنی جنوب ارس، تحولات نو ادبی مانند نظم طنزی-رئالیستی و یا داستاننویسی کمی دیر تر از شمال، یعنی در اواخر قرن نوزدهم مشاهده میشود. شاید بتوان بعنوان مهمترین چهره ادبی ابتدای این دوره در آذربایجان، نام ابوالقاسم نباتی را برد که شاعری متصوف و تحت تأثیر نسیمی، مولانا جلال الدین رومی و حافظ بود. شاعر دیگری که بخش مهم زندگی اش در تبریز گذشت میرزا علی لعلی بود که در ایروان زاده شده بود و همراه با مرثیه نویسی، اشعار طنزی بسیاری نیز داشت که اندیشههای خرافاتی را به باد تنقید میگرفت. در مجموع، در میان شعرای آذربایجان ایران این دوره مرثیه نویسی و اشعار تصوفی بسیار رایج بود. از این دسته شعرا میتوان از محمد کاظم علیشاه اسرار تبریزی (متولد ۱۸۴۸-۴۹) و میرزا محمد باقر خلخالی (وفات حدوداً ۱۸۹۰) نام برد که خود مقام اجتهاد داشت. جالب است که همین محمد باقر خلخالی مؤلف آثاری ادبی و عموماً رئالیستی و حتی اجتماعی-تنقیدی به فارسی و ترکی آذری است. معروف ترین اثر خلخالی یک مثنوی به ترکی بنام «ثعلبیه» است که با زبانی ساده و مردمی و بصورت ماجرای یک روباه و یک گرگ، اصول زندگی و اخلاق اجتماعی را به خوانندگان شرح میدهد.
در اینجا لازم است اهمیت و مقام ویژه میرزا حسن تبریزی معروف به رشدیه (۱۸۵۱-۱۹۴۴) را در جنبش تجدد فرهنگی و آموزشی ایران قرن بیستم و اوایل قرن بیستم موکداً قید نمود. مرحوم رشدیه را «پدر فرهنگ ایران» و بنیانگذار مدارس سبک جدید در ایران نامیدهاند، چرا که اولین مدرسه سبک جدید در تبریز و دومین مدرسه سبک جدید در تهران (پس از دارالفنون) را آن مرحوم ساخته است. رشدیه به بیروت، استانبول، مصر و بیروت سفر کرده تجارب مدارس جدیدی را که فرانسویها و انگلیسیها در آنجا تاسیس کرده بودند، آموخت و پس از بازگشت به ایران دست بکار گسترش این آموزش مدرن شد؛ ولی اهمیت رشدیه فقط در ساختن و مدیریت مدارس گوناگون به سبک جدید آموزشی و یا حتی گشایش اولین مدارس معاصر دخترانه نیست. او تمام زندگی و آمال خود، تحصیلات، تخصص، پول و ثروت و امنیت جانی و مالی خود را در راه آموزش و پرورش مدرن کودکان و جوانان ایران گذاشته بود. تازه این هم تمام داستان نیست. رشدیه این جد و جهد مصرانه، فداکارانه و دراز مدت را در حالی انجام داده که آن عده از روحانیون که مخالف اصول جدید در آموزش و پرورش بودند (و تعداد آنها هم فراوان بود) او را گاه کافر و گاه بابی نامیده مردم را به هجوم و بستن مدارس او تحریک نمودهاند. میان روحانیون متعصب و خرافاتی «فریاد مقدسین بلند شد که آخرالزمان نزدیک شدهاست که جماعتی بابی و لامذهب میخواهند الف و با را تغییر دهند، قرآن را از دست اطفال بگیرند و کتاب به آنها یاد بدهند» (۵). شیخ فضلالله نوری در جلسهای به ناظمالاسلام کرمانی دربارهٔ مدارس جدید میگفت: «ناظم الاسلام، ترا به حقیقت اسلام قسم میدهم. آیا این مدارس جدیده خلاف شرع نیست؟ و آیا ورود به این مدارس مصادف با اضمحلال دین اسلام نیست؟ آیا درس زبان خارجه و تحصیل شیمی و فیزیک عقائد شاگردان را سخیف و ضعیف نمیکند؟» (همانجا). از این جهت از نگاه تحول و مدرنیزاسیون فرهنگی و آموزشی ایرانیان، مرحوم رشدیه نقش تاریخی پیشاهنگ را بازی کرده است. تالیفات او در باره آموزش و پرورش نوین و از جمله کتاب درسی «کفایه التعلیم» او اهمیتی تاریخی دارند.
رشدیه در ضمن کتابی درسی موسوم به «وطن دیلی» (زبان وطن) نیز نوشته و در آن کوشش به تدریس ترکی آذری به کودکان آذربایجانی نموده است. تالیف این کتاب حدوداً در سال ۱۸۸۷ در ایروان بوده، یعنی در طی چهار سالی که رشدیه اولین مدرسه مسلمانان ایروان را که خود تاسیس کرده بود، اداره مینمود. این کتاب تا انقلاب اکتبر در بسیاری از مدارس مسلمانان قفقاز مورد استفاده بود. بگذارید این موضوع مقام و نقش اجتماعی و سیاسی تدریس ترکی آذری را بصورت جداگانه بحث کنیم، چرا که این موضوع یا دانسته و یا نادانسته مورد سوء تفاهم و حتی سوء استفادههای سیاسی بسیاری شده است که اساساً مورد نظر مرحوم رشدیه نبود. اگر کلاً با یکی دو جمله موضوع این بحث را خلاصه کنیم، باید بگوئیم که در تمام مدت نیمه دوم قرن نوزدهم و حتی نخستین سالهای قرن بیستم، شعرای آذربایجانی طبق سنتی که از دوره صفویان جاری بوده، همراه با آثار فارسی، اشعار ترکی نیز نوشتهاند. مثلاً در همین دوره قرن نوزدهم ابوالقاسم نباتی اشعار بسیاری به ترکی سروده است. کوشش مرحوم رشدیه نیز در همین سبک و سنت بود، اگرچه از نگاه تدریس ترکی آذری یک نوآوری تاریخی بشمار میرود. اما بعداً خواهیم دید که از زمان جنگ نخست جهانی و شروع فروپاشی دو امپراتوری عثمانی و روسیه تزاری به بعد که همزمان با پیدایش جریان سیاسی «پان ترکیسم» شد، میان ایرانیان و بویژه آذربایجانیان ایران ترس و واهمه ایجاد شد که موضوع زبان ترکی و تحصیل و انتشارات به این زبان میتواند فی القوه مورد سوءاستفاده تجزیه طلبانهٔ همسایگان شود. از آن به بعد بود که دستکم برای مدتی هم میل و اشتیاق نویسندگان آذری به ترکی نویسی کمتر و محتاطانه تر شد و هم بعدها در زمان رضاه شاه پهلوی محدودیتها نسبت به کاربرد کتبی و آموزش ترکی شدید تر گردید. طوری که گفتیم، بگذارید این بحث را در یکی دو پرسش و پاسخ آینده بطور جداگانه و دقیق تر انجام بدهیم.
دو نام دیگر از نویسندگان آذربایجان در این دوره اهمیت زیاد دارند. منظور ما عبدالرحیم طالبوف تبریزی (۱۸۳۵؟ -۱۹۰۹) نویسنده «سفینه طالبی» و یا «کتاب احمد» و زین العابدین مراغهای (۱۸۳۷?-۱۹۱۰)، مؤلف «سیاحت نامه ابراهیم بیگ» است که همه به فارسی نوشته شدهاند. در «کتاب احمد» طالبوف با فرزند خیالی خود احمد که نماد کودکی ایران در آغاز عصر مدرنیته و علوم معاصر است، سخن گفته او را به راه تمدن هدایت میکند. از سوی دیگر «سیاحتنامه ابراهیم بیگ» اثر زین العابدین مراغهای شرح سفرهای خیالی یک ایرانی است که دلش بخاطر عقب ماندگی ایران شکسته، کشورهای فرنگ را دیده و به حال وطن خود افسوس میخورد. این دو نویسنده از سوی برخی ادبیات شناسان (۴) «پیشتازان نثر معاصر تخیلی» در ادبیات ایران شمرده میشوند. احتمال دارد نوآوری این دو نویسنده در ادبیات ایران در آن دوره، مربوط به تجربه طولانی زندگی و کار طالبوف در قفقاز و مراغهای در استانبول بوده باشد. از بسیاری جهات، زین العابدین مراغهای و عبدالرحیم طالبوف تبریزی طلایه داران ادبیات ایراندوستانه و تجدد خواهانهٔ مشروطه بودند.
در اوایل قرن بیستم، در آذربایجان و کلاً ایران، تحولات زبان و ادبیات ظاهراً منتظر جنب و جوش انقلاب مشروطه بود که به حرکات فکری، سیاسی و ادبی کلاً ایرانیان و از جمله آذربایجانیان تکانی بزرگ داد.
در دوره توفانی انقلاب مشروطه که همزمان با جنگ جهانی اول و رقابت امپراتوریهای روسیه، انگلستان و عثمانی، اشغال صفحات شمال ایران از سوی قوای روس و عثمانی و اوج گیری پان ترکیسم در عثمانی و قفقاز بود، آذربایجانیان ایران در دوجبهه داخلی و خارجی نقشی برجسته و حتی رهبری کننده بازی کردند. در داخل ایران: نقش پرچمدار انقلاب مشروطه و کوشش برای آزادی، و در رویاروئی با دولتهای خارجی: کوشش برای نگهبانی و تامین وحدت و استقلال ملی ایران.
زبان، ادبیات و هنر تابع این روند عمومی و ملی شده بود.
همین تحولات کاملاً متفاوت (اگرچه مرتبط) هم نشان میدهند که جدائی رسمی و دولتی که در پایان جنگهای ایران و روسیه بین دو سوی ارس پیدا شد، با وجود ادامه روابط انسانی و فرهنگی اقلاً برای یکصد سال، بخش شمالی ارس را با روسیه (و بعدها شوروی) هم سرنوشت کرده بود. با این ترتیب در حالیکه تبریز و اردبیل و ارومیه و زنجان به راه همیشگی خود ادامه میدادند، باکو و گنجه و نخجوان راه دیگری از دولتداری ملی و تاریخ و فرهنگ و زبان انتخاب کرده بودند. بعد از آن هم بخصوص با حکومت هفتاد ساله شوروی و سپس تاسیس جمهوری آذربایجان این تمایز و «دیگرگونگی» بین شمال و جنوب ارس با وجود نامهای مشترک «آذربایجان» در همه زمینهها بارزتر گشت.
منابع
ویرایش(۱) تربیت، م. ع. دانشمندان آذربایجان، چاپ دوم، تهران، بدون تاریخ، ص ۲-۷
(2) Javadi, H. and Burrill, K. : Azerbaijan x. Azeri Turkish Literature, in Encyclopaedia Iranica, Oroginally Published: Decemeber 15, 1988, Last Updated: May ۲۴, ۲۰۱۲.
(3) Javadi, H. and Burrill, K. : Ibid
(4) Berengian, S. : Azeri and Persian Literary Works in Twentieth Century Iranian Azerbaijan, Berlin 1988, pp. ۲۴-۲۹
(۵) کرمانی، ناظم الاسلام: تاریخ بیداری ایرانیان، تهران، بخش اول، ص ۳۲۲
فصل چهاردهم:از مشروطه تا رضا شاه
ویرایشاز آخوندزاده تا طالبوف و رشدیه | از مشروطه تا رضا شاه | دوره رضا شاه |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
از مشروطه تا جنگ نخست جهانی در زمینهٔ زبان چه شد؟
ویرایشانقلاب مشروطه ایران (۱۹۰۶-۱۹۱۱) و اندیشههای لیبرالی و دمکراتیک آن همه زندگی ایرانیان را فراگرفته بود. انقلاب در تهران آغاز شد و در همان سال نخست به امضای قانون اساسی توسط مظفرالدین شاه منتج گردید. اما بزودی جانشین او محمدعلی شاه، به کمک روسیه مجلس را به توپ بست و دستآوردهای انقلاب را سرکوب نمود. در این شرایط آذربایجان و بخصوص تبریز به مرکز ادامه انقلاب و پایداری در مبارزه با استبداد محمد علی شاهی و برافراشته نگهداشتن پرچم آزادی تبدیل شد. از این جهت مشروطه خواهان آذربایجانی، با احساس این مسئولیت که به عهده گرفته بودند، خود را نگهبان و ضامن آزادی و استقلال ایران میشمردند.
مشروطه دنباله بیداری ایرانیان در پنجاه سال قبل از آن بود، ادامه راهی بود که روشنفکران و اندیشمندان با هزار زحمت و فداکاری گشوده میخواستند ملت و کشورشان را از ورطه جهالت، خرافات و عقب ماندگی درآورند و حدالامکان با کشورها و ملتهای پیشرفته منطبق کنند.
با همه دستآوردها و کاستی هائی که این روند پر التهاب سیاسی و اجتماعی در مدت پنج-شش سال داشت، با همه فرازها و فرودها، در عاقبت کار، زندگی سیاسی ایرانیان وارد مرحله نوی از تاریخ شد. اگرچه رویای پدران مشروطه همه و صد در صد برآورده نشد، و شاید هم امکانش نبود، اما در نهایت همه قبول کرده بودند که جامعه استبدادی، عقب مانده، خرافاتی و خانخانی گذشته قابل ادامه نبود.
انقلاب مشروطه معمولاً سرآغاز «دوران معاصر» در تاریخ ایران شمرده میشود.
در زمینه زبان، فرهنگ و ادب، طوری که دیدیم، دوره بیداری ایرانیان از اواسط قرن نوزدهم به بعد در سیما و آثار شخصیت هائی مانند طالبوف تبریزی، زین العادین مراغهای و حسن رشدیه ابتدا «نثر موضوعی» خود را ایجاد کرد. نظم نیز تحول خود را با عبور از موضوعات سنتی قرنهای گذشته مانند عشق، نصیحت و حکایات پند آمیز، به موضوعات اجتماعی انسانها و جامعه رو آورد تا سهم مهم خود را در تحول هماهنگ جامعه بجا آورد.
در قفقاز مسلمان نیز که دیگر از هشتاد سال پیش از آن جزو توابع روسیه تزاری شمرده میشد، آخوندزاده مدتها بود که نمایشنامه را وارد فرهنگ و ادبیات مردم شرق مسلمان نموده بود. از سوی دیگر پیشتازان طنز انتقادی و تجدد خواهانه یعنی جلیل محمد قلی زاده و میرزا علی اکبر طاهر زاده (صابر) مجله فکاهی و انتقادی «ملانصرالدین» را به پرچم مبارزه علیه خرافات و در راه تجدد تبدیل نموده بودند. آنها که هر سه اصلشان از ایران بود، در قفقاز اینهمه را اساساً به زبان ترکی و آخوند زاده گاه به فارسی بقلم آورده بودند. محیط کار و اثر آنان قفقاز بود و نه ایران. اما آنان، هم بخاطر احساس نزدیکی که به تحولات انقلابی ایران داشتند و هم به جهت شباهت این تحولات به دگرگونیهای اجتماعی در خود قفقاز، توجه بسیاری به موضوعات ایران داشتند و در نظم و نثر خود گویا مانند ایرانیان و با همان احساسات سخن میگفتند. با این ترتیب تأثیر کار آنان در ایران چنان بود که گویا چه «مکتوبات» فارسی و چه «تمثیلات» ترکی آخوندزاده و چه داستانهای کوتاه محمد قلی زاده و اشعار ترکی و ساده اما تیز صابر، بخشی جدانشدنی از فرهنگ و ادب ایران بود و مطبوعات و نویسندگان مشروطه خواه ایرانی را نیز به همان درجه به بیداری و تجدد دعوت میکرد.
انقلاب مشروطه در حوزه روشنفکری و فرهنگی جامعه ایرانی، دو میوه پربار داد: پیدایش و رشد فراگیر روزنامه نگاری اجتماعی و انتقادی در حوزه نثر، و شکوفائی بی سابقهٔ طنز اجتماعی-انتقادی در نظم. هر دوی این حوزهها بطور تنگاتنگ با همدیگر مرتبط بودند. در واقع روزنامه نگاران نویسنده و شاعر بودند و نویسندگان و شاعران روزنامه نگاری میکردند. همه این کوششها به اهداف مشترک و یا مشابهی خدمت میکرد: دفع جهالت، خرافات، بیسوادی، نابرابری دختران و زنان در تحصیل و زندگی اجتماعی، عقب ماندگی معنوی و علمی و تشویق و ترغیب مردم به پیشرفت اجتماعی، تکنیکی و: میهن پرستی (۱).
بسیار جالب و مهم است که از این میان، جنبهٔ میهن پرستی به معنای «ناسیونالیسم تدافعی» در برابر اشغال خارجی و یا تجزیه و تضعیف ملت، در شمال ارس، یعنی حیطهٔ حاکمیت روسیه تزاری و سپس انقلابیون روس هیچ وقت به عنصر برجسته و اصلی در فرهنگ و ادبیات تجددخواهانه و «معارف پرورانه» مسلمانان قفقاز تبدیل نشد. آخوندزاده چند سال قبل از آن «گذشته پرشکوه ایران باستان» را در «مکتوبات» خود ستوده بود، اما این را بیشتر برای شکایت از حاکمیت اعراب و دین اسلام نوشته بود که بنظر او باعث زوال قدرت و شکوه ایران باستان شده بود. به همین ترتیب محمدقلی زاده و صابر طبیعتاً استبداد محمد علی شاهی در ایران را به تازیانه تنقید و تمسخر میگرفتند، اما نگرانی از آینده ایران در برابر نیروهای خارجی برای آنان ظاهراً دغدغه چندان بزرگی نبود. احتمالاً ۸۰-۹۰ سال جدائی از ایران و حاکمیت روسیهای که به هرحال به درجه ایران عقب مانده و متعصب نبود، در ذهن روشنفکران مسلمان قفقاز مفهوم «میهن» و «وطن» را تا حد زیادی زایل کرده بود. به هر تقدیر از تجربه ایران همچون «وطن» آباء و اجدادی نزدیک به صد سال گذشته بود و روسیه نیز هنوز تبدیل به «وطن» واقعی آنها نشده بود.
واقعیت این است که در ایران نیز تقریباً تا جنگ نخست جهانی، دستکم تا ۱۹۰۷، تمرکز دقت و توجه سیاستمداران و روشنفکران مشروطه طلب و آزادیخواه ایرانی، چه آذری و چه غیر آذری، بر مبارزه در راه آزادیهای سیاسی و اجتماعی و تقلیل خرافات و جهالت بود و نه چندان دفاع از وطن در برابر خطرها و تهدیدهای خارجی. این هم طبیعی است، چرا که هنوز جنگ جهانی شروع نشده، هنوز روند فروپاشی عثمانی و روسیه تزاری فوریت نیافته و تبعات وخیم این دو فروپاشی چه در قفقاز و چه در ترکیه بروز نکرده بود. هنوز عثمانی بدنبال از دست دادن سرزمینهای اروپائی و عربی، برای حفظ خود به ماجراجوئی «پان ترکیسم» بمعنای گسترش حاکمیت خود به قفقاز، ایران و حتی آسیای میانه دست نزده بود.
شاید سال ۱۹۰۷ و قرارداد روسیه و بریتانیا در مورد تقسیم ایران به دو منطقه نفوذ، نقطه عطف و چرخش شد. هفت سال بعد، وقتی جنگ جهانی در سال ۱۹۱۴ شروع شد، در ایران دیگر تب و تاب انقلاب مشروطه فروکش کرده بود. محمدعلی شاه کناره گیری نموده، احمد شاه قاجار جای او را گرفته بود، اما مملکت در آشوب، بحران و هرج و مرج سیاسی و اقتصادی فرو رفته بود.
در زمان جنگ جهانی، قرارداد روسیه و بریتانیا دستاویزی شد تا روسیه شمال ایران و از جمله آذربایجان و بریتانیا جنوب ایران را اشغال نماید. در عثمانی نیز افسران «ترکهای جوان» که حزب «اتحاد و ترقی» را ایجاد کرده و دولت را بدست گرفته بودند، در آخرین تلاش خود برای نجات عثمانی از فروپاشی، به اشغال آذربایجان و قفقاز مبادرت کردند.
برای ایرانیان، شاید قرارداد روسیه و بریتانیا و دیر تر اشغال مکرر آذربایجان از سوی روسها و عثمانیها آخرین قطرهای بود که روند تحولات ایران را دگرگون نمود.
یعنی پان ترکیسم محصول استیصال دولت عثمانی بود؟
ویرایشماجراجوئیهای پان ترکیستی نسبت به آذربایجان و قفقاز از اوایل قرن بیستم، یعنی از زمانی شروع شده بود که دیگر فروپاشی عثمانی به روندی برگشتناپذیر تبدیل گشته بود. در سال ۱۹۰۸ گروهی از احزاب سیاسی و «سازمانهای فرهنگی» عثمانی «اتحاد ترکها» را به عنوان یک خط مشی سازمانی پذیرفته و در استانبول مجمعی تحت عنوان «ترک دِرنِگی» (انجمن ترکی) تاسیس نمودند. این انجمن در بیانیهای از همان سال «ترویج ترکی عثمانی در میان ملل خارج» را وعده داد و قید نمود که «در درجه اول ترکهای کشورهای بالکان، اطریش، روسیه، ایران، آفریقا، آسیای میانه و چین با ترکی عثمانی آشنا شده» و سپس «زبانهای (رایج در) آذربایجان، کاشغر، بخارا و خیوه طوری اصلاح خواهند شد که مشابه ترکی عثمانی شوند» (۲).
ترکها بار نخست در ۱۹۱۴ به امید گرفتن بخش هائی از آذربایجان و مناطق مسلمان نشین قفقاز، به ایران و قفقاز لشکر کشی کردند.
در آوریل ۱۹۱۸ سپاهیان عثمانی برای دومین بار به آذربایجان حمله کردند. یکی از مسئولین محلی عملیات «تشکیلات مخصوصه» (سازمان مخفی عثمانیها) بنام «یوسف ضیاء» به عنوان مشاور سیاسی سپاهیان عثمانی در ایران منصوب شد. مدت کوتاهی بعد «تشکیلات مخصوصه» یک هیئت ویژه پان ترکیست را به تبریز گسیل کرد. چاپ و انتشار نشریهای به ترکی به نام «آذرآبادگان» که ابزار اصلی قوای عثمانی در تبلیغ پان ترکیسم بود، یکی از مهمترین وظایف این هیئت بود. سرپرستی این نشریه به تقی رفعت سپرده شد که یکی از روشنفکران آذربایجان بود (۳).
بخش بزرگی از آذربایجان برای چندین ماه تحت اشغال نیروهای عثمانی قرارداشت. اما با وجود اشغال نظامی و تبلیغات سیاسی، کوششهای پان ترکیستی با سوء ظن و مخالفت مردم آذربایجان روبرو شد. عثمانیها از همان آغاز ورود خود به تبریز که در دست نیروهای دمکرات بود، با مقاومت دمکراتهای محلی روبرو شدند و مناسبات دوطرف بزودی چنان متشنج شد که عثمانیها شیخ محمد خیابانی رهبر دمکراتهای تبریز و دو چهره دیگر حزب دمکرات را بازداشت و به شهر قارص در ترکیه تبعید کردند. این اقدام به اوج مخالفت مردم با عثمانیها منتج شد.
همزمان، تحولات انقلابی در داخل روسیه باعث فروپاشی نظام روسیه تزاری شده بود. در سال ۱۹۱۷ نیروهای سوسیال دمکرات روسیه از بلشویکها شکست خوردند. پس از پراکنده شدن حاکمیت روسیه در قفقاز، ابتدا سازمانی گذرا و نا کارآمد بنام «فدراسیون قفقاز» مرکب از سه جمهوری قفقاز جنوبی یعنی آذربایجان، ارمنستان و گرجستان تاسیس گردید، اما از همان ابتدا آشکار شد که این اتحاد سست و موقتی است. در ماه مه ۱۹۱۸ نیروهای عثمانی و گروههای پان ترکیستی باکو حکومتی بنام «جمهوری آذربایجان» را تاسیس کردند. انتخاب نام «آذربایجان» برای این حکومت ناسیونالیستی و پان ترکیستی باعث ایجاد نگرانی و اعتراض در ایران گردید و در تبریز حتی مرحوم خیابانی و اسماعیل امیرخیزی همچون علامت اعتراض پیشنهاد کردند که برای پرهیز از سوء تفاهمهای ممکن بخاطر ربط جدید نام «آذربایجان» با پان ترکیسم، نام آذربایجان ایران به «آزادیستان» تبدیل شود.
رهبری حکومت نو باکو به روزنامه نگاری بنام محمد امین رسول زاده سپرده شد که سابقاً در مطبوعات ایرانی هم مینوشت. اگرچه رسول زاده در ابتا به مقامات ایرانی و دوست سابقش سید حسن تقی زاده گفته بود که انتخاب نام «آذربایجان» نشانه نیت بدی نسبت به آذربایجان یعنی جنوب ارس نیست، اما درروزنامه هائی مانند «آچیق سؤز» (سخن روشن) که تحت سرپرستی خود رسول زاده در باکو منتشر میشدند، مرزهای آذربایجانی که آنها در نظر داشتند «با گشادهدستی تمام از کوههای قفقاز در شمال تا کرمانشاه در جنوب، تفلیس در غرب و دریای خزر در شرق توصیف گردید.» علاوه بر این، نویسنده آچیق سوز آرزو کرده بود که «یک روز برادرهایشان در جنوب بتوانند به آنها ملحق شوند» (۴).
در سپتامبر همان سال نیروهای عثمانی «برای آزاد کردن ترکهای مسلمان قفقاز و آسیای میانه» (۵) وارد باکو شدند.
تابستان ۱۹۱۸ دوره اوج نفوذ عثمانی در آذربایجان و قفقاز شرقی یعنی باکو بود. اما بزودی در اثر شکستهای بیشتر ارتش عثمانی در جبهههای فلسطین و شام و دامنگیر شدن قحطی و روحیه پائین بین سربازان ترک، نقشههای تخیلی پان ترکیسم در مورد «اتحاد با ترکهای قفقاز، ایران و آسیای میانه» هم به نتیجه نرسید. جنگ نخست جهانی به پایان خود نزدیک شده بود. یک ماه بعد حکومت «اتحاد و ترقی» برکنار شد و بجای آن حکومتی در استانبول بر سرکارآمد که طرفدار متفقین بود. آلمان و عثمانی استقلال و تمامیت ارضی ایران را برسمیت شناختند. نیروهای عثمانی ایران را ترک کردند. پنج سال بعد، یکی از فرماندهان معروف عثمانی بنام مصطفی کمال پاشا که بعدها معروف به «آتاترک» شد، با رهبری یک جنبش استقلال ملی، دولت عثمانی را لغو و دولت جمهوری ترکیه را با سیاستی نوین تاسیس نمود.
کمتر از دوسال بعد نیروهای بلشویک دولت جدید اتحاد شوروی، دولت ناسیونالیستی و پان ترکیستی رسول زاده در باکو را همراه با دولتهای مشابه ناسیونالیستی که در ارمنستان و گرجستان ایجاد شده بود، ساقط کرده، حکومت اتحاد شوروی را به قفقاز جنوبی گسترش دادند.
در ایران دوره اولویت دولتی واحد، قدرتمند و ملی که متکی بر نظامی مرکزی در اداره کشور، ارتش، آموزش و پرورش، مالیات و دیگر شاخصهای دولتداری ملی باشد و برخی اصلاحات اصلی اجتماعی سبک جدید را عملی کند، شروع شده بود. در آذربایجان از میرزا حسن رشدیه، حسن تقی زاده، احمد کسروی تا حسین کاظم زاده ایرانشهر، محمد نخجوانی، محمد علی خان تربیت و حتی مارکسیست هائی مانند دکتر تقی ارانی، چندان کسی از اندیشمندان و روشنفکران نبود که در ذهن و قلم و رفتارش چنین اولویتی نداشته باشد. ایرج میرزا تبریزی، شاعر معروف، برای اطفال دبستانی مینوشت:
ما که اطفال این دبستانیم --- همه از خاک پاک ایرانیم
وطن ما به جای مادر ماست --- ما گروه وطن پرستانیم
حتی میرزا علی معجز شبستری، از اندر شعرای آذربایجان این دوره که تنها شعر به ترکی سروده و به همین دلیل کتابش در تمام دوره بعدی یعنی سلطنت رضا شاه پهلوی از انتشار منع گشته بود، با تشبیه وطن، یعنی ایران به «معشوق» خود، با لحنی باقی مانده از نظم تغزلی سابق مینوشت:
چون سور قلب سنی، دیده سنی، جان سنی --- سومییم من نیجه، ای سرو خرامان سنی
گل بدن، زلف سمن، غنچه دهن، شیرین لب --- اوپمه سین، ایگلمسین، نیلسین انسان سنی
ورمرم مفت سنی، ای وطن، اغیار الینه
(ترجمه: آنچنان که دل و دیده و جان ترا دوست دارد/چگونه من ترا دوست نداشته باشم، ای سرو خرامان من/گل بدن، زلف سمن، غنچه دهن، شیرین لب/اگرانسان ترا نبوسد، بونکند، پس چه کند؟ /ای وطن، من ترا مفت به دست اغیار نخواهم سپرد)
ایرج میرزا و معجز مربوط به دوره مشروطه هستند؟
ویرایشاین دو شاعر را میتوان هم از دوره مشروطه محسوب نمود و هم از دوره رضا شاه، چونکه آنها در هردو دوره زیستهاند. طبیعتاً انسانها برای متولد شدن منتظر این یا آن دوره تاریخی و ادبی نمیشوند! ایرج میرزا (۱۸۷۴-۱۹۲۵) را بسیاریها «مهمترین شاعر قرن بیستم ایران» میدانند. ایرانشناس معروف بریتانیائی جی آ. آربری میگوید ایرج میرزا «آخرین شاعر کلاسیک و اولین شاعر مدرن» ایران است (۶). ایرج میرزا متولد تبریز است، شاهزاده قاجار است و حتی مدتی مناصب کوچک دولتی هم داشته، اما از نگاه مالی وضعش چندان روبراه نبوده است. در «مدرسه دارالفنون تبریز» تحصیل کرده و طبیعتاً ترکی، فارسی و در ضمن عربی و فرانسه میدانست. ایرج میرزا شعر را با سبک، اوزان و قافیههای کلاسیک فارسی، به زبانی بسیار روان و عامه پسند سروده است. موضوعات او واقعی، اجتماعی و انتقادی آراسته با طنز هستند. در واقع هنر بزرگ ایرج میرزا آشتی دادن شعر کلاسیک فارسی با بیانی بسیار ساده اما سلیس و منطبق با قواعد شعر کلاسیک و مضمون مدرن است. احسان یارشاطر میگوید «ویژگی ایرج نه در پائین آوردن زبان کلاسیک به سطح زبان مردمی، بلکه در بالابردن زبان مردم به سطح کلاسیک بود» (۷). ایرج طرفدار آتشین مدرنیته و اصلاحات اجتماعی مخصوصاً در زمینه حقوق زنان، رفع بیسوادی و جهالت، خرافات و تعصب بود، درست چیز هائی که در لیست آمال و اهداف جنبش مشروطه قرارداشت. اما او شاید هم به جهت عمق توانائی ادبی و روشنفکری اجتماعی خود، چندان با افراد و گروههای مختلف سیاسی و ادبی هماوائی نشان نمیداد و ظاهراً به همین دلیل از نگاه برخی «تکرو» و «مشکل پسند» بود. از نگاه زبان ترکی، ایرج میرزا شعر ترکی نسروده، اما دربرخی ابیات خود واژهها و تعابیری ترکی بکار برده است.
میرزا علی معجز (۱۸۷۳-۱۹۳۵) تقریباً همسنّ ایرج میرزا بود، اما ده سالی بیشتر از ایرج زندگی کرد. معجز نسبت به ایرج میرزا شرایط زندگی دیگری داشته و طوری که گفتیم، اساساً به ترکی شعر گفته است. خود او طوری که در مقدمه جلد نخست دیوانش از او نقل شده، میگوید: وقتی به وطن برگشتم مردم را در حالی خراب دبدم. خواستم نوحه خوانی کنم، خوشایند آخوندها نشد. «ملاحظه کردم که اکثر آذربایجانیان ترک هستند و از اشعار فارسی بهرهمند نخواهند شد. (منظور من از نوشتن به ترکی) این بود که مرد و زن وقتی اشعار مرا میخوانند، آن را بفهمند» (۸). با این حساب وقتی معجز از استانبول به ایران برمیگردد ۴۶ ساله بود و هنوز یکی دو سال به پایان انقلاب مشروطه مانده بود. مردم عادی هم غالباً بیسواد بودند و این نکته که معجز میگوید، قابل فهم است. اما شاید یک دلیل فقط ترکی نوشتن معجز هم آن بوده که او از شانزده سالگی برای کار در یک کتابفروشی کوچک برادران خود به استانبول رفته و سی سال در همانجا زندگی کرده است. یعنی معجز مانند اکثر شعرای دیگر آذربایجان، تحصیل سنتی و یا معاصر ندیده و اکثر سالهای جوانی خود را در استانبول گذرانیده است. در ضمن در شعر معجز میتوان تأثیر «ترکی استانبولی» را هم به وضوح دید. با اینهمه شعر معجز که از بسیاری جهات یادآور صابر و ادامه دهنده سنت وزنی و بخصوص مضمونی اوست، پخته، مردم پسند، تیز و دریادماندنی است. معجز هم مانند صابر اساساً در زمینه تنقید طنزآمیز جهالت، تعصب و عقب ماندگی مردم و نقش روحانیون واپس گرا و عادات و سنن قدیمی در این پس ماندگی قلمفرسائی کرده، اما از نگاه تندی در طرز فکر و بیان، مثلاً در زمینه تنقید از قواعد و یا عادات شرعی، از صابر بمراتب «فاش گو» تر و رادیکال تر بوده و گاه طنز را تا حد تمسخر هم به پیش برده است. البته این تفکیک بسیار حساس و حتی سخت است و مانند کاریکاتور بستگی به سبک و سلیقه هرکس هم دارد. درست مانند صابر و ایرج میرزا، بسیاری از اشعار معروف و محبوب معجز هنوز هم زبانزد مردم آذربایجان است. از نظر سیاسی هم معجز چند بار در اشعارش یا مستقیماً و یا در لفافه از اندیشههای چپی و شخص لنین دفاع کرده و حتی در شعر معروف «گونئیلی» خود در رابطه با مرگ لنین در سال ۱۹۲۴ میگوید:
زاقونی قالدی زنده، یریوزینده لنین-ین --- اگرچه ئوزی ئولدی، گییدیک قارا، گونئی لی
(ترجمه: ای اهل محال گونئی، اگرچه لنین خودش مُرد و ما سیاهپوش شدیم/ اما قانونهای لنین در دنیا پا برجاماند. برای توضیح تعبیر «گونئی لی» و یا «اهل گونئی» به زیرنویس ۹ مراجعه کنید). البته روشن است که تمایلات معجز به اندیشههای چپ بیشتر از روی همدردی با فقرا و مخالفت با ثروت و ثروتمندان بوده که بخصوص در آن ایام تحت تأثیر تحولات روسیه رواج داشته است.
عموماً ادبیات شناسی و کتابهای چاپ باکو به معجز اهمیت بسیاری قائل هستند، در حالیکه هبچ توجهی به دیگر نویسندگان و شعرای آذربایجان ایران و مخصوصاً فارسی نویسان آذربایجانی ما و یا کسانی که فقط اشعار دینی و عاشورائی نوشتهاند، نمیکنند. یک نکته مهم دیگر هم که باید بدانیم این است که اگرچه برخی اشعار معجز اینجا و آنجا از جمله در مجله «ملانصرالدین» (چاپ باکو) منتشر میشد، اما چاپ «دیوان» معجز یعنی مجموعه آثار او تنها بعد از برکناری رضاشاه از قدرت یعنی پس از مرگ خود شاعر میسر شد. این موضوع را بسیاری از پژوهشگران به سیاست تند رضا شاه در مورد محدود کردن انتشارات به زبانهای محلی از جمله ترکی مریوط شمردهاند. در حالیکه احتمالاً این توضیح درست است، باید در نظر داشت که این محدودیتها اولاً به کارهای انتشاراتی و بخصوص کتاب و مجلات مربوط میشد و ثانیاً عنصر سیاسی هم در اینجا نقش مهمی بازی میکرد، تا جائی که مثلاً آثار مذهبی و یا صرفاً تغزلی حتی در این دوره با محدودیتهای جدی روبرو نبوده است. برای مثال آثار برخی شعرای دیگر ترکی نویس این دوره مانند رضا صراف تبریزی (وفات ۱۹۰۷) ومحمد هیدجی در دوره رضا شاه چاپ شده است.
بگذارید در باره دو شاعر مهم دیگر آذربایجان این دوره نیز اطلاعات مختصری بدهیم. رضا صراف تبریزی که اکثریت بسیار بزرگ اشعارش ترکی بود، بیش از همه چیز اشعار و نوحههای مذهبی و عاشورائی نوشته، اما در غزلسرائی سنتی نیز مهارت بالای خود را به اثبات رسانیده است. اولین مجموعه آثار او در سالهای ۱۸۹۷ و ۱۹۲۵ در تبریز چاپ شدهاند. از اشعار معروف صراف غزلی است با این مطلع:
من آختاردیم، آراشدیم، بیر نگار نازنین تاپدیم --- گلون ایمانه، لامذهبلر، آخر تازه دین تاپدیم
(ترجمه: من کافتم و تحقیق نمودم و بالاخره نگاری نازنین یافتم/ای لامذهبان، ایمان بیاورید، چرا که من دینی نو یافتهام).
محمد هیدجی، طوری که از لقبش هم برمیاید، زاده هیدج در نزدیکی زنجان است. او تحصیلکرده نجف بود و در قزوین و سپس تهران به کار تعلیم مشغول بود. اولین بخش «کلیات» هیدجی به فارسی و با سبک و الهام مستقیم از «شاهنامه» فردوسی همراه با پند و نصیحت نوشته شده است، اما از نگاه مضمون به موضوعات فلسفی اسلام نیز توجه دارد. بخش دوم «کلیات» هیدجی به ترکی است و گاه «ملمّع» هائی مخلوط با اشعار سعدی و حافظ نیز دارد از قبیل این دو بیتی:
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت --- که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
دانیشما زاهد، اگر سؤز ایشیتمدیم، سنه نه --- من ئوز خدامه گناه ائتدیم -ائتمه دیم، سنه نه
(ترجمه بیت دوم ترکی: خاموش باش، ای زاهد، اگر من گوش به سخن ندادم، به تو چه؟ /و اگر من در مقابل خدای خود گناهی کردم و یا گناهی نکردم، به تو چه؟).
جالب است که هرجا هیدجی خواسته با «جدیت» و به سبک کلاسیک شعر بسراید، آن را به فارسی گفته، در حالیکه وقتی خواسته چیزی شخصی و احساسی بیان کند و بخصوص هنگامی که خاطرات کودکی خود را از دهکده هیدج تعریف کرده، ترکی سروده و یا از واژگان و تعابیر ترکی استفاده نموده است. بنظر برخی ادبیات شناسان (۱۰)، زبان ترکی که هیدجی بکار برده، برخی ویژگیهای ترکی زنجان را هم منعکس میکند. اولین چاپ «دیوان» هیدجی در سال ۱۳۲۰ بود (۱۱).
نقش مجله «ملا نصرالدین» چه بود؟
ویرایشبسیاری از تحلیلگران بر آن هستند که مجلهٔ فکاهی و انتقادی «ملانصرالدین» که در سال ۱۹۰۶ در تفلیس (امروزه گرجستان) شروع به انتشار نمود، معروف ترین و محبوب ترین مجلهٔ طنز در خاورمیانه بود (۱۲). نویسندگان و شعرائی که نقش اساسی در تولید مضمون این مجله از جمله مقالهها، اشعار و بخصوص کاریکاتورها داشتند عبارت بودند از بنیانگذار و ناشر مجله، نویسندهٔ معروف میرزا جلیل محمدقلی زاده، شاعران میرزا علی اکبر طاهرزاده ملقب به «صابر» و علی نظمی، نمایشنامه نویس عبدالرحیم حق وئردی یف، نویسنده محمد سعید اردوبادی و کاریکاتوریستها اسکار اشمرلینگ و عظیم عظیم زاده.
موضوعات اصلی مجله عبارت بودند از انتقاد طنز آمیز، بسیار هنرمندانه و گاه حتی مسخره آلود خرافات، عقب ماندگی و تعصبهای اجتماعی، دینی و فرهنگی جامعه مسلمانان قفقاز. مخالفت روحانیون واپس گرا با تحصیل دختران و دیگر باورهای خرافاتی، مقاومت در برابر مدارس جدید و تدریس علوم معاصر، نکوهش استبداد و تبلیغ برابریهای اجتماعی و آزادیهای فکری در سرلوحهٔ این موضوعات مجله بودند.
اگرچه «ملانصرالدین» برای مسلمانان قفقاز و از سوی روشنفکران قفقازی منتشر میشد، اما این مجله در میان روشنفکران «تجدد خواه» کشورهای همسایه و منطقه و بخصوص ایران محبوبیت بسیاری داشت. طوری که قبلاً هم گفتیم این مجله در تبریز فروش زیادی داشت و چه در آذربایجان و چه در دیگر نقاط ایران، مشروطه خواهان و روشنفکران تجدد طلب ایرانی از قبیل میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل و یا علی اکبر دهخدا را تحت تأثیر خود قرر داده بود. طبیعتاً از آنجا که برخی از نویسندگان اصلی «ملا نصرالدین» و حتی خود محمد قلی زاده و صابر اصلیت ایرانی داشتند و جریان انقلاب مشروطهٔ ایران را ازنزدیک پیگیری میکردند، بسیاری مطالب «ملانصرالدین» مربوط به مبارزهٔ ایرانیان برای آزادی و برضد استبداد و عموماً انقلاب مشروطهٔ ایران میشد که آذربایجان و بخصوص تبریز به مرکز ثقل آن تبدیل گشته بود.
پنج سال پس از آغاز کار «ملانصرالدین» در تفلیس، یکی از ستونهای اصلی این مجله یعنی میرزا علی اکبر صابر فوت کرد. بعد از این حادثه، «ملانصرالدین» آن وزن و محبوبیتی را که در آن چند سال پیداکرده بود، تا حدی زیادی از دست داد. در سال ۱۹۲۰ یعنی بعد از تاسیس حاکمیت شوروی در قفقاز جنوبی، محمدقلی زاده برای ادامه انتشار مجلهٔ خود به تبریز آمد. این، زمان خیزش شیخ محمد خیابانی بود. ظاهراً محمدقلی زاده میخواست مجله را دیگر در تبریز منتشر کند. براستی هم هشت شماره این مجله در سال ۱۹۲۱ در تبریز و به دو زبان ترکی آذری و فارسی چاپ شد. اما در همان سال محمدقلی زاده به دلایلی که دقیقاً روشن نیست و هرکس آن را از نگاه خود تفسیر میکند، به باکو برگشت. دیگر انتشار مجله نا منظم شده بود و مسئولان کمونیست آذربایجان شوروی به محمد قلی زاده فشار میآوردند که موضوعات ضد خرافاتی مجله را تبدیل به تبلیغات آشکار ضد دینی کند. طبق برخی روایات، او به این فشارها تن در نمیداد. در نهایت در جریان تبلیغات ضدخداپرستی در سالهای نخستین شوروی، نام «ملانصرالدین» به «آللاه سیز» (بی خدا) تغییر یافت و مدیزیت آن عملاً از دست محمدقلی زاده خارج شد. بعدها هنگامیکه دولت شوروی تبلیغات آشکار ضدخداپرستی را قطع کرد، انتشار مجله نیز متوقف شد.
موضوع زبان نیز که بحث اصلی ما در این صحبت هاست، اگرچه جزو مطالب اصلی «ملانصرالدین» نبود، اما گهگاه در این مجله مورد توجه قرار میگرفت.
اولاً باید بدانیم که زبان اصلی «ملانصرالدین» ترکی آذری بود. ثانیاً این مجله اساساً در قفقاز و نه در ایران چاپ میشد، اگرچه تأثیر بزرگی در ایران انقلابی آن دوره داشت و ثالثاً این مجله در واقع نوعی ارگان روشنفکران تجدد خواه مسلمان در قفقاز جنوبی بود.
زبان «ملانصرالدین» همانند زبان اشعار صابر و یا مقالات و داستانهای محمدقلی زاده یک ترکی روان، ساده اما غنی با ویژگیهای ترکی مخصوص آذربایجان بود. از این جهت تأثیر هم فارسی و هم کلاً فرهنگ ایرانی در این مجله بصورت آشکار به چشم میخورد. سبک ترکی آذری «ملا نصرالدین» و بخصوص اشعار صابر مدتها در ایران از سوی نویسندگان و شعرائی مانند میرزا علی معجز شبستری ادامه یافته است. همچنین باید در نظر گرفت که در آن دوره، هم قفقاز و هم بخصوص استانبول و شهرهای اروپائی مانند برلین و پاریس، تبدیل به مراکز روشنفکران ایرانی و قفقازی در مهاجرت شده بود. در زبان ترکی این روشنفکران آن دوره و حتی در نثر فارسی آن سالها نیز تأثیر زبان «ترکی استانبولی» به وضوح دیده میشود. در مورد تأثیر ترکی استانبولی به نثر فارسی پیش از رضا شاه بعداً صحبت میکنیم؛ ولی بگذارید در همین جا بگوئیم که در متون ترکی آذری آن سالها از جمله در «ملانصرالدین»، در کنار تأثیر بسیار مشهود فارسی، تأثیر ترکی استانبولی نیز بخصوص در واژگان و صرف افعال، آن هم مخصوصاً در شعر، به چشم میخورد. اما هم در نظم و هم بخصوص در نثر، «ملا نصرالدین» و اکثر مطبوعات دیگر ترکی زبان در قفقاز و آذربایجان خودمان، تمایل بسیاری نشان میدهند که ترکی آذری را با ترکی عثمانی مخلوط نکنند. از این جهت حفظ ویژگیهای ترکی آذری در مقابل ترکی ترکیه جزو «استقلال فرهنگی» مردم مسلمان قفقاز شمرده میشود، تا جائی که مثلاً در موزیکال کمدی-انتقادی «مشهدی عباد» (او اولماسین، بو اولسون)، یک روزنامه نگار تحصیلکرده در استانبول که ترکی آذری را با تقلید غلیظ ترکی استانبولی حرف میزند، شدیداً مورد تمسخر ترکی زبانان آذری قرار میگیرد.
طبیعتاً «ملا نصرالدین» یک مؤلف و یا نویسنده نداشت، بلکه هر نویسنده، شاعر و کاریکاتوریست آن صاحب رای خود بود. از این جهت نمیتوان یک شعر، داستان و یا کاریکاتور بخصوصی را که در این مجله چاپ شده، نمونه و معرف تمام این مجله در کل بیست و اندی سال انتشار آن شمرد؛ ولی در زمینهٔ زبان، یکی از کاریکاتورهای معروف «ملا نصرالدین» که در سال ۱۹۰۶ در صفحه نخست آن چاپ شده بود، بسیار جالب و حائز اهمیت است. در این کاریکاتور یک روس سعی میکند زبان روسی را به زور در دهان مسلمان قفقازی بگذارد، یعنی زبان او را به روسی تغییر دهد. یک عثمانی و یک ایرانی نیز هر کدام بطور همزمان سعی میکنند زبان خود را به زور در دهان مسلمان قفقازی بگذارند تا زبان او را عثمانی و یا فارسی کنند، در حالی که «ملا نصرالدین» (بعنوان «سخنگوی مردم مسلمان قفقاز») شکوِه سر میکند که: انصاف کنید، آخر این بیچاره زبان خودش را دارد!
در حقیقت، این کاریکاتور را میتوان، در آن مرحله تاریخی، نشان دهندهٔ سرکشی برخی از روشنفکران مسلمان قفقازی در برابر روسیه، عثمانی و ایران شمرد، نوعی سرکشی که چند سال بعد با بنبست روبرو شد. در روسیه بلشویکها و لنین بر سر کار آمدند، ایران با رضا شاه رفت و عثمانی تبدیل به جمهوری ترکیه به رهبری آتاترک شد. مسلمانان قفقاز جنوبی در منطقهای که بعدها نام «جمهوری آذربایجان» گرفت، ابتدا به کوششی ناسیونالیستی دست زدند، اما به زودی در هیئت «جمهوری شوروی آذربایجان» تبدیل به جزئی از آن «سه قدرت بزرگ منطقه» گشتند: این بار نه ایران، بلکه روسیه.
در مجموع باید «ملانصرالدین» را بلندگوی روشنفکران مستقل قفقاز جنوبی در دورهٔ پیش از انقلاب اکتبر روسیه، همزمان با انقلاب مشروطهٔ ایران و بحران جنگ در عثمانی دانست. در این دوره، صد سال از پایان حاکمیت ایران بر قفقاز میگذشت، ایران و عثمانی در مقایسه با غرب و حتی روسیه تزاری عقب مانده و درمانده بودند. در این شرایط «ملا نصرالدین» نشریه انتقادی، «ترقی پرور» و تجددخواهانهٔ قشر معینی از روشنفکران مسلمان قفقاز بود که در آن دوره تأثیر معینی بر افکار و اذهان مردم خود و منطقه گذاشتند و سپس از گردونه خارج شدند.
در تبریز و برخی شهرهای دیگر آذربایجان نیز چند مجله فکاهی-انتقادی به زبانهای ترکی و فارسی منتشر شدند که تحت تأثیر «ملانصرالدین» قرار داشتند. مهم ترین آنها «آذربایجان» بود که یک سال پس از «ملانصرالدین» و تقریباً با همان زبان و سبک منتشر میشد و کاریکاتورهای جالبی هم داشت. اما این نشریات در تب و تاب جنگ جهانی عمری طولانی نداشتند.
در این دوره پدیدهٔ باصطلاح «فارسی خان والده» هم بود...
ویرایشبعد از به توپ بسته شدن مجلس و در جریان جنگ نخست جهانی، بسیاری از روشنفکران، سیاستمداران، شاعران و نویسندگان تجددخواه ایران راهی استانبول و فرنگ و بویژه برلین، پاریس و لندن شدند. از میان این عده میتوان به نام هائی مانند سیدحسن تقی زاده تبریزی، محمد علی جمالزاده، علی اکبر دهخدا، علامه محمد قزوینی، محمد علی خان تربیت، حسین کاظم زاده ایرانشهر، میرزا تقی خان رفعت تبریزی، ابوالقاسم عارف قزوینی، میرزاده عشقی، ابوالقاسم لاهوتی و میرزا علی معجز شبستری اشاره کرد. تعدادی از تجار هم برای کسب و کار به استانبول و اروپا رفتند. البته در گذشته هم ایرانیان به استانبول، قفقاز و اروپا میرفتند. اما بدنبال سرکوب مشروطه، این تعداد بیشتر شد و فعالیتهای روزنامه نگاری، سیاسی و ادبی آنها نیز افزایش یافت. در گذشته هم مثلاً در استانبول روزنامههای فارسی از قبیل «اختر» چاپ میشد. اما در دو دههٔ نخست قرن گذشته تعداد این روزنامهها بیشتر شد. از آن میان میتوان از «کاوه»، «ایرانشهر» و «فرنگستان» چاپ برلین و یا «شمس» و «سروش» چاپ استانبول یاد کرد.
از این روشنفکران، شاعران و نویسندگان، بسیاری آغاز گران اصلی سبک نو در نثر و نظم فارسی شدند. نقش جمالزاده همچون بنیانگذار داستان کوتاه فارسی و سبک واقع گرائی در ادبیات فارسی مورد قبول همگان است. در زمینهٔ نظم، معمولاً از نیما یوشیج بعنوان آغازگر مدرنیسم در شعر فارسی و «پدر شعر نو» یاد میشود. اما میدانیم که پیش از او شعرائی مانند ملک الشعرا بهار و ایرج میرزا با حفظ سبک کلاسیک و عروضی شعر فارسی، مضمون هائی نو و اجتماعی وارد آثار خود نموده و حتی جسورانه و برخلاف سنت شعر کلاسیک فارسی، از کاربرد واژهها و تعابیر نو در شعر نهراسیدهاند. آنها را معمولاً «کلاسیکهای معاصر» شعر فارسی مینامند.
اما عدهٔ دیگری از شعرا که آنها نیز در توفان انقلاب مشروطه و تجددخواهی قرارداشتند، نه تنها در مضمون از آزادی و برابری حقوق، وطن پرستی، تحصیل و ترقی اجتماعی دفاع میکردند، بلکه در عین حال با تأثیر پذیری از شعر مدرن اروپائی، قالبهای سنتی شعر فارسی مانند قافیه بندیهای غزل و قصیده را به درجههای گوناگون شکسته، راههای نوی جستجو مینمودند. در این راه، اکثر این نخستین نوآوران نظم فارسی، مضمونهای اجتماعی و سیاسی خود را با رنگی احساسی و رُمانتیک در قالب شعر میریختند. شاعران و روزنامه نگارانی مانند دهخدا، اشرف الدین حسینی گیلانی، میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل، میرزاده عشقی، عارف قزوینی و میرزا تقی خان رفعت تبریزی را میتوان از آن جمله شمرد.
این جریان نوآوری در شکل و «نئورمانتیسم تجددخواه» در محتوا که ابتدا در اروپا آغاز شد، در دهههای نخستین قرن بیستم چه در ترکیه و چه در ایران ریشه دوانده بود. شعرا و نویسندگان ایرانی که در پاریس و یا استانبول میزیستند، طبیعتاً نخستین منتقل کنندگان این سبک به ادبیات ایران بودند، اما این «رمانتیسم نو» در شعر تنها محدود به ادبیات مهاجرت نمیشد، بلکه تا حدزیادی تبدیل به یک موج نو و بدیعی گشته بود که برخی روشنفکران «فرنگ نرفته» نیز تحت تأثیر آن قرار گرفته بودند. مثلاً ابتدای سه شعر مشابه از آلفرد دو موسه فرانسوی، رجائی زاده اکرم عثمانی و علی اکبر دهخدای ایرانی را مقایسه کنید (۱۳) که میگویند هر کدام تحت تأثیر شاعر قبلی نوشته شده است:
آلفرد دو موسه (با ترجمهٔ آزاد مرحوم مهدی روشن ضمیر):
هنگام سحر که نرم نرمک --- تاریکی شب رسد به پایان
قندیل ستارهها بمیرد --- سر بر زند آفتاب رخشان
از خواب خوشی شوی چوبیدار
زین دیدهٔ شب نخفته یاد آر
رجائی زاده اکرم:
وقتا که گلوب بهار یکسر --- اشیا ده عیان اولور تغیّر
وقتا که هزار عشق پرور --- یاپراقلار ایله ایدوب تزهّر
بیلمم کیمه قارشی حسرتندن؟ --- باشلار نَـوَحاته بی تاخّر
قیل گؤک یوزینین لطافتندن --- صافیتّ عشقیمی تخطّر
یاد آیت بنی، بیر دقیقه یاد آیت!
و علی اکبر دهخدا:
ای مرغ سحر، چو این شب تار --- بگذاشت ز سر سیاهکاری
وز نَفحهٔ روح بخش اسحار --- رفت از سر خفتگان خماری
بگشود گره ز زلف زر تار --- محبوبهٔ نیلگون عماری
یزدان به کمال شد پدیدا ر--- واهریمن زشتخو حصاری
یاد آر ز شمع مُرده، یاد آر
در این دوره ادیبان و شاعران بسیاری از جمله از خود آذربایجان در مقابل این قالب شکنیهای شعری برخاستند. ایرج میرزای تبریزی که خود از نظر محتوا معانی و موضوعات و حتی واژگان و تعابیر رایج «مردمی» را وارد شعر عروضی کرده بود، با هجو مخصوص به خود در بارهٔ این «انقلاب ادبی» میگفت:
انقلاب ادبی محکم شد --- فارسی با عربی توام شد
درِ تجدید و تجدد وا شد --- ادبیات شلمشوربا شد
میکنم قافیهها را پس و پیش --- تا شوم نابغهٔ دورهٔ خویش
شکستن قافیهها و کوتاه و بلند کردن مصراعها موضوع دیگری بود که بسیاری از شاعران ایرانی مانند عشقی، عارف، دهخدا و دیگران انجام میدادند. اما بزودی کاربرد آن گونه لغات و تعابیرعربی الاصل عثمانی که برای ایرانیان کاملاً نامانوس و ناهنجار مینمود، تبدیل به مشاجرهٔ سیاسی بزرگی گشت.
در نمونهٔ اشعار بالا از رجائی زاده اکرم و علی اکبر دهخدا نیز در کنار «قالب شکنی» مدرنیستی در شعر سنتی، تعابیر و لغاتی مانند نفحه (بوی خوش)، اسحار (سِحرها)، عشق پرور، تغیّر (تغییر دگرگونی)، تاخّر (تأخیر)، تحسّر (حسرت)، نَوَحات (نوحهها، فغان)، صافیّت (پاکیزگی) و غیره را دیدیم. چند نمونهٔ دیگر از این قبیل واژگان و تعابیر ترکی عثمانی که در آن دوره در نوشتهها و اشعار برخی روشنفکران ایرانی دیده میشد را نیز در اینجا ذکر کنیم: تخطّر (به یاد آوردن)، تحیّر (تعجب)، غم افزا، آبدست (وضو)، مُدهش (دهشتناک)، حسیّات (احساس) و یا به چیزی معروض ماندن (یه معنی با چیزی روبرو شدن).
شعرا و نویسندگانی که در استانبول زندگی میکردند و ترکی ادبی آن دیار را هم میدانستند نیز طبیعتاً از آن تأثیر عمومی مدرن گرائی در زبان و شعر بدور نمانده بودند. اما در مورد برخی از ادیبان و شعرای ایرانی مهاجرت در استانبول، این تأثیر محدود به قالبهای شعری نمیشد. این عده، از نگاه واژگان و تعابیری که در آثار خود بکار میبردند، تحت تأثیر ترکی عثمانی آن دوره نیز قرار گرفتند که اتفاقاً پُر از واژگان، تعابیر و تشابهات فارسی و عربی بودند، اما در ادبیات و زبان رایج و سنتی فارسی ایران بکار برده نمیشدند.
از این جهت از نگاه ایرانیان و حتی آذربایجانیان ترکی زبانی که در استانبول نمیزیستند و یا حتی بنظر برخی که مقیم استانبول هم بودند و ترکی عثمانی را هم میدانستند، کاربرد این گونه واژهها و تعابیر نامانوس و بیگانه در ادبیات فارسی، نشانهٔ «نفوذ مخرّب» عثمانی به فرهنگ و ادبیات ایرانی و فارسی بشمار میرفت.
نمونهای که از دهخدا دیدیم و ظاهراً تحت تاثیرلفظی-لغوی رجائی زاده اکرم نوشته شده، چندان نمونهٔ خوبی در کاربرد افراطی و مصنوعی لغات عربی ساختهٔ دست شاعران عثمانی نیست.
به عبارت دیگر نوآوری درشعر ابتدا برای روشنفکران و روشنفکران ایرانی مباحثهای در «داخل خانواده» بود. برخی مانند ملک الشعرای بهار و یا ایرج میرزا در این زمینه میانه روی میکردند و برخی دیگر مانند عشقی و عارف در شکستن قالبها جسورتر بودند. اما هردوی این جریانها در چهارچوب «قابل قبول» زبان و ادبیات فارسی بود.
اما هنگامیکه این «نوآوری» با واژگان و تعابیر غلیظ و نامانوس ترکی عثمانی درآمیخت، به موضوع سیاسی و ملی دفاع از میراث فرهنگی ایران تبدیل شد. بنظرم این روند جای تعجب هم نداشت. چرا که ایران و بخصوص آذربایجان در همان دو دههٔ نخست قرن بیستم دوبار دچار تجاوز عثمانی و چندین بار تجاوز ارتش روسیه شده بود، طوری که قبلاً هم گفتیم پان ترکیسم بعنوان عکس العملی در مقابل زوال روزافزون و فروپاشی امپراتوری عثمانی پاگرفته بود و روشنفکران و سیاسیون نگران تمامیت و یکپارچگی ایران بودند. از سوی دیگر طبیعی است که با آن غنای گذشتهٔ زبان و ادب فارسی و ایرانی، نه تنها تحمل نفوذ ترکی عثمانی، بلکه حتی هرگونه سنت شکنی در شعر و ادبیات هم نوعی «ارتداد» ملی و فرهنگی بشمار میرفت و آسان نبود.
دو چهرهٔ بزرگ و مهم ادبی و سیاسی که نخست با این نفوذ ترکی عثمانی به مبارزه آشکار برخاستند، سید حسن تقی زاده و محمد علی جمالزاده بود. تقی زاده در مجلهٔ «کاوه» زبان اینگونه نویسندگان و شاعران را با لحن تمسخر آمیزی «فارسیِ خانِ والده» نامید و خواهان دوری از کاربرد آن و رعایت «فارسی فصیح» و سنتی ادبیات ایران شد. بزودی دیگر دانشمندان، نویسندگان و شعرای ترک زبان ایران مانند محمد قزوینی و صادق رضازاده شفق که او هم مانند تقی زاده اهل تبریز بود، به موج مخالفت با «فارسی خان والده» آغاز کردند.
«خان والده» (به ترکی عثمانی «والیده هان») کاروانسرائی است در مجتمع بازار بزرگ استانبول که ملکه مادر سلطان کوسم عثمانی در سده شانزدهم ساخت. این کاروانسرا بتدریج همراه با مغازهها، خانهها و مسجد خود تبدیل به مرکز ایرانیان مقیم استانبول شد. این مسجد هنوز هم دایر است. منظور از «فارسی خان والده» یک فارسی «ترکی زده» است که با معیارهای رایج فارسی در ایران مطابقت کامل ندارد.
تقی زاده در حالیکه «فارسی فصیح» آن دوره را مربوط به فارسی شعر و ادبیات کلاسیک ایران میشمرد، «فارسی خان والده» برخی از ایرانیان مقیم ترکیه و یا تحصیلکردهٔ آن دیار را «منطق الطیرمسخ شدهٔ عهد پارلمانی» مینامید. او با دادن فهرستی از این واژگان و تعابیر نادرست و «ترکی زده»، این نوع لغات را به دو گروه تقسیم میکرد: یکم آن دسته که در اصل فارسی و یا عربی هستند، اما به طرزی افراطی با زبان ترکی منطبق کرده شدهاند، و دوم: واژگان فرانسه که ترکها بطور سطحی و بدون در نظر داشت معنای آنها در جملات و عبارات، به ترکی ترجمه کردهاند (۱۴). تقی زاده در مقاله «ترقی زبان فارسی در یک قرن» به شعری از تقی رفعت با تیتر «ای جوان ایرانی» که در روزنامه «تجدد» آن دوره چاپ شده بود، اشاره کرده آن را همچون نمونهٔ «فارسی خان والده» و متاثر از ترکی عثمانی مورد انتقاد قرار میداد.
زندگی کوتاه تقی رفعت فقط جنبهٔ ادبی نداشت..
ویرایشبله، رفعت همگی ۳۱ سال زیست. اما حساسیت تقی زاده و یا رضا زاده شفق نسبت به همشهری شاعر و نوآورشان تقی رفعت بی اساس نبود. رفعت که این شعر را در سال ۱۹۱۷ به مناسبت عید نوروز نوشته بود، بدنبال تحصیل و بازگشت از استانبول، از «انقلابی ادبی» و همهجانبه بر ضد سنتهای کهنه شدهٔ سعدی و حافظ طرفداری میکرد. ما چه خوشمان بیاید و چه نیاید، او بیشک جوانی یا استعداد و یکی از نوآوران شعر فارسی بود. اما بنظر میرسد مسئله رفعت با این نوآوری ادبی تمام نمیشد، بلکه جنبههای سیاسی دیگری نیز داشت که اصولاً نه در شعر، بلکه در نثر او و بویژه در متونی که به ترکی نوشته است، آشکارتر به چشم میخورد.
مدتی پس از تالیف این اشعار، در سال ۱۹۱۸، ارتش عثمانی که در جبههٔ غرب شکستهای سنگینی متحمل شده بود، از روی استیصال، با درپیش گرفتن اهداف پان ترکیستی «اتحاد با ترکهای ایران و قفقاز» برای بار دوم آذربایجان را اشغال نمود. «تشکیلات مخصوصه» یعنی سرویس اطلاعاتی ارتش عثمانی برای تبلیغات سیاسی خود در آذربایجان، روزنامهای به نام «آذرابادگان» منتشر کرد. سردبیری این روزنامه که به ترکی عثمانی بود، به میرزا تقی خان رفعت تبریزی سپرده شد. درست در همان دوره، رفعت طی نامهای به ترکی، آن هم یک ترکی غلیظ و سخت فهم عثمانی، خطاب به رئیس دولت تازه تاسیس و ناسیونالیستی «جمهوری آذربایجان» یعنی محمد امین رسولزاده نوشت: «واقعاً شو بحث اولونان مملکتلرده ساکن بولونان خلق، او درجه برابر یاشامش، و مرور زمان ایله، عین مؤثرات آلتینده، (یکدیگرلشمش) لردر که، بونلرڬ هپ بر اصلدن، بر عرقدن طوغدقلرینی اثباته احتیاج حس ایتمهدن بیله، بری برلرینه (ایکی قارداش) کبی بکزهمکده اولدقلرینی قبول ایلهمک کرهکیر» (۳). (ترجمه: «واقعاً خلقی که در این دو مملکت مورد بحث (آذریهای ایران و قفقاز) ساکن هستند، تا آن درجه باهمدیگر زیسته و به مرور زمان آن قدر مانند یکدیگر شدهاند که حتی بدون احساس احتیاج به اثبات، باید قبول نمود که آنان تماماً از یک اصل، از یک عرق و نژاد زاده شده اندو مانند دو برادر شبیه همدیگر هستند»). این نامه که لحنی گله آمیز از رسولزاده و طرز اندیشهٔ او درباره آذربایجان ایران دارد، به ادعای یکی دو منبع، در ژانویه ۱۹۱۸ در روزنامه «تجدد» چاپ تبریز منتشر شده است. درهمین دورهٔ اشغال تبریز از سوی عثمانیها و انجام وظیفهٔ تقی رفعت به عنوان سردبیر روزنامهٔ «آذرابادگان» منتشره از سوی سرویس اطلاعاتی ارتش عثمانی، شیخ محمد خیابانی همراه با دو عضو دیگر جنبش خیابانی از سوی عثمانیها دستگیر و به قارص ترکیه تبعید شده بود. بعد از مدتی که ارتش عثمانی ناچار به ترک ایران شد، رفعت به جنبش شیخ محمد خیابانی در تبریز پیوست و دستیار او در زمینه مطبوعات گردید. او مدت کوتاهی پس از اعدام خیابانی در نزدیکیهای تبریز کشته شد و به روایتی خود کشی کرد.
دیگر موضوع از تنها نوآوری در شعر بیرون آمده، تبدیل به مسئلهای داغ در سیاست و بخصوص یکپارچگی و یا تجزیهٔ ایران شده بود.
چند سال بعد محمد علی جمالزاده هنوز مینوشت: «آنچه که باعث تجاوز به حریم زبان فارسی میشود، تنها استفاده از لغات اروپائی نیست، بلکه بخصوص ترجمهٔ فارسی لغات و اصطلاحات ترکی نیز هست... ترکهای عثمانی که خود فاقد زبانی ادبی هستند، لغات عربی، فارسی و فرانسه را گرفته، بدون کوچک ترین توجهی به ویژگیهای لغوی و دستوری، آنها را به حیرت انگیز ترین صورت تغییر داده، بکار میبرند» (۱۵). جمالزاده همچنین در داستان کوتاه خود موسوم به «فارسی شکر است» نشان میداد که چگونه زبان فارسی یک ایرانی که بعد از مدتی اقامت در ترکیه به ایران برمیگردد، برای ایرانیان عادی کوچه و بازار به همان درجه نامانوس و نامفهوم است که زبان ملائی که پیوسته عربی بلغور میکند و یا جوانی که به تازگی از فرانسه به ایران بازگشته است.
و بالاخره رضازاده شفق در همان اوایل سالهای ۱۹۲۰ جنبهٔ سیاسی شده تأثیر نفوذ ترکی ترکیه را جنین بیان مینمود: «باید هم از نظر مادی و هم معنوی از آذربایجان پاسداری کرد... حکومت مرکزی ایران باید فرهنگ، تفکر، اندیشه و زبان ایرانی را در تمام سطوح آذربایجان رواج دهد... اگر کوچکترین بی توجهی در این زمینه صورت گیرد (...) ترکیه فضای آذربایجان را پر خواهد نمود و در آن حال، دیگر هر اقدامی دیر خواهد بود (۱۶).
این دوره، اوایل سلطنت رضا شاه پهلوی بود...
منابع
ویرایش(1) Berengian, S. : Azeri and Persian Literary Works in Twentieth Century, Iranian Azerbaijan, Berlin 1988, pp. ۲۴-۲۹
(۲) اتابکی، ت. ناسیونالیسم ایرانی و آذربایجان، در چشم انداز (آنلاین)، ۸ مارس ۲۰۱۶
(۳) اتابکی: همانجا
(۴) اتابکی: همانجا
(5) Yaqublu, N. : Bakının Qurtuluşu, Bakı ۲۰۰۸
(6) Arberry, J. A. as quoted in: Berengian, ibid, p. ۸۷
(7) Yarshater, E. , as quoted in Beregian, ibid, p. ۸۷
(۸) کلیات میرزا علی شبستری، جلد یکم، احتمالاً تبریز، بدون تاریخ، ص ۸
(۹) در مقدمه کلیات معجز (بالا) در توضیح واژه «گونئیلی» نوشته شده: «گونئی: لفظی آذربایجانی است و نامی است که به دامنههای «آفتابگیر» (گون دوشن) در جنوب کوه میشو در جانب شمال دریاچه ارومیه گفته میشود.»
(10) Berengian, ibid, pp. ۹۹-۱۰۳
(11) Berengian, ibid, p. ۱۰۵
(12) Bennigsen, A. : La presse et le mouvement national chez les musulmans de Russie avant 1920, Paris 1964, p. ۱۲۸
(۱۳) جوادی، ح. شعر «ای مرغ سحر» دهخدا و «بیاد آر» آلفرد دوموسه، در رایانهٔ «چشم انداز»، ۲۷ اکتبر ۲۰۱۳
(14) Berengian, S. : ibid, pp. 88-89, translation from English
(۱۵) فصلنامهٔ «وارلیق»، سال ۳۴، ش ۱۶۴، بهار ۱۳۹۱. صحت و سقم این نامه راست آزمائی نشده است.
(16) Berengian, S. : ibid, p. 75, summary and translation from English
فصل پانزدهم:دورۀ رضا شاه
ویرایشاز مشروطه تا رضا شاه | دورهٔ رضا شاه | اشغال شوروی و حکومت پیشهوری |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
دورهٔ رضا شاه از هر نگاه دورهٔ فروکش التهاب ها بود…
ویرایشو دورهٔ نظم و آرامش، مرکزیت و «ملت شوی»، البته همه اش به صورت نسبی، در مقایسه با پیش از رضا شاه.
بیست-سی سال پس ازناآرامی های انقلابی، کشاکش های سیاسی، محلی و عشایری، دورهٔ رضاشاه پهلوی سرآغاز فصل جدید و تا آن دوره تجربه نشده ای در تاریخ ملت ایران بود. با وجود همهٔ کاستی ها، تأخیر ها و کارشکنی ها، با وجود باقیمانده های قدرتمند خرافات، فساد، عقب ماندگی، فقر و پراکندگی در سازماندهی سیاسی و اجتماعی، رسیدن به این مرحلهٔ تاریخی نه یک تصادف بود و نه در یک شخص یعنی رضا شاه خلاصه میشد.
دنیا و بخصوص اروپا که ایرانیان سرنوشتشان را تا حد زیادی با آن قطب نما معین میکردند، راه را کم وبیش نشان داده بود. احتمالاً بلاغت ایرانیان همچون یک ملت در آن بود که با وجود ضعف های بی شمارخود، در ضمن به شکرانهٔ وضع بحرانی داخل روسیه و ضعیف شدن بریتانیا در اثر جنگ، خودشان را جمع و جور کردند و پراکنده نشدند. آنها به هر دلیل و بهانه ای، با همهٔ گناهان و ثواب هایشان، آنچه را که می توانستند از زندگی گذشتهٔ خود به قرن بیستم منتقل کردند و تا حدی به تعمیر و نظم و ترتیب خانهٔ خود پرداختند تا مانند برخی ملت های دیگر آنچنان هم از قافله پس نمانند.
در سال ۱۹۲۵ که رضا شاه بر سر کار آمد، ایران، انقلاب مشروطه را با همهٔ فراز و نشیب هایش پشت سر گذاشته بود.
پیش از ۱۹۲۵ جنگ نخست جهانی در گرفته بود. در جریان این جنگ، ایران از سوی نیروهای روسیه، عثمانی و بریتانیا اشغال شده بود. به دنبال جنگ، دو امپراتوری روسیه تزاری و عثمانی متلاشی شده بود و آثار آن مانند ناآرامی، کمبود مواد غذائی و پسرفت در تجارت منطقه ای و بینالمللی شدید تر شده بود. در ترکیه پان ترکیسم و کوشش های «اتحاد بین ترک های ترکیه، ایران و قفقاز» صورت فعال به خود گرفته بود و در شمال ارس حکومتی ناسیونالیستی و پان ترکیستی در باکو تشکیل شده بود. نقشه های پنهانی تقسیم ایران بین بریتانیا و روسیه برملا شده بود و بالاخره در شمال ارس و کلاً روسیه، موج انقلابی و کمونیستی بلند شده بود که چه در قفقاز و چه در ایران نفوذ پیداکرده بود، اگرچه بسیاری از هواداران این جریان نو و چپ از کم و کیف و عواقب آن خبر چندانی نداشتند. این ها چالش هائی جدی برای آرامش و پیشرفت اجتماعی و سیاسی ایران بودند.
اما پس از ۱۹۲۵ کلاً در دنیا و ضمناً در منطقهٔ ما یک مرحلهٔ آرامش نسبی برقرار شد. احتمالاً به دلیل اوضاع پسا جنگی، نقشه های پنهانی تقسیم ایران بین بریتانیا و روسیه به نتیجه نرسید. حتی در روسیهٔ تزاری بلشویک ها بر سرکار آمدند و نیروهایشان را از ایران بیرون کشیدند. حکومت ناسیونالیستی «مساوات» در باکو برچیده شد و یک جمهوری شوروی آذربایجان در آنجا تاسیس گردید. روس ها از عثمانی هم رفتند. یکی دو سال بعد روی خرابه های دولت عثمانی، یک جمهوری رو به غرب ترکیه تحت رهبری مصطفی کمال آتاترک نشست که رویاهای پان ترکیستی و پان اسلامیستی دهه های پیش از خود را به بایگانی گذاشته بود. اما بریتانیا نیز با وجود پیروزی در جنگ، ضعیف شده بود و به ثبات در ایران و ترکیه نیاز داشت. از نظر بینالمللی و منطقه ای، اوضاع برای آرامش و ثبات داخلی ایران و منطقه هم ضروری و هم مناسب شده بود.
آرامش نسبی و صلح پیوسته بطور متناوب در تاریخ ایران مشاهده شده بود. اما در این دورهٔ کوتاه ۱۶ ساله شاهد یک ویژگی هستیم: مرکز گرائی و انسجام ملی و دولتی که شاخص های مهم آن را میتوان به این ترتیب شمرد: تمامیت ارضی، ارتش واحد و متمرکز، نظام آموزشی سرتاسری و متمرکز، تقسیم بندی نوین اداری، دستگاه متمرکز و واحد دادگستری برپایهٔ حقوق مدنی و نه شرعی، تفکیک قابل توجه امور دین و دولت، و بالاخره یک زبان مشترک ملی بعنوان عنصری که همهٔ ملت را به هم وصل میکند و از طریق شفاهی و کتبی زمینه ای مشترک برای ازتباط بین آحاد این ملت را ممکن می سازد. جان گرفتن واقعی رسانه ها، مطبوعات، حتی رادیو، صنعت چاپ و تاسیس مدارس ابتدائی، متوسطه و عالی یعنی دانشگاه ها اگر چه چند دهه پیش شروع شده بود، اما با عهد پهلوی منظم تر شد و مرتباً تقویت یافت.
بعضی ها این مرحله را آغاز تاسیس یک «دولت-ملت» ایران به معنای مدرن کلمه می شمارند. شاید در مفهوم مدرن و متناسب با تعاریفی که در اروپای قرن نوزدهم در رابطه با ملت و دولت انجام شده، این درست باشد، اگر چه بسیاری ها میگویند مردم ایران از هنگامی که خود را بعنوان «ملت» شناختند و خود را «ما» و دیگران را «آنها» نامیدند، ملت شدند، یعنی حتی از زمان هخامنشیان و یا ساسانیان، دستکم از زمان شاه اسماعیل صفوی.
اغلب وقتی در جامعه ای حالت اجتماعی پر التهاب، مثلاً جنگ و انقلاب پایان می یابد و یک نوع ثبات و آرامش سیاسی و اجتماعی پدید می آید، رفتار اجتماعی و سیاسی مردم محافظه کار تر میشود، چرا که خاطرهٔ جنگ و آشوب و ضعف حکومت هنوز زنده است و مردم عادی نمی خواهند به آن دوره برگردند. البته حکومتی هم که به دنبال چنین اوضاع پرآشوب می آید برای پایان دادن به ناآرامی و تامین آرامش و اجرای قانون های جدید، نیازمند آن میشود که بیش از حکومت های قبلی دست به اقدامات خود سرانه و حتی زوربزند، که البته این هم زمینه را برای سوء استفاده و محدودیت های اجتماعی و سیاسی مساعدتر میکند، اما این بحث جداگانه ای است.
در ایران هم متناسب با وضع سیاسی جدید در دورهٔ رضا شاه، شاهد یک رشته پدیده های نوین در وضع زبان و تحصیل، رسانه ها و انتشارات هستیم که انعکاس آن را درنظام قضائی و امنیتی و ارتش و غیره نیز می بینیم. متناسبا یک رشته پدیده های جدید هم در آذربایجان، کردستان و یا دیگر مناطقی که زبان مادری و یا نخست اکثر مردم محلی فارسی نیست، به چشم میخورد.
پادشاهی رضا شاه که در سال ۱۳۰۴(۱۹۲۵) برسرکار آمد، حدوداً ۱۶ سال طول کشید. او در جریان جنگ دوم جهانی، پس از اشغال ایران از سوی بریتانیا و اتحاد شوروی در سال ۱۹۴۱ مجبور به استعفا و ترک ایران گردید.
از مشخصات اصلی سیاست های سلطنت رضا شاه، طوری که در پیش گفتیم، سازماندهی اجتماعی و سیاسی جامعه در همه سطوح از دستگاه امنیتی-نظامی، قضائی، اداری و تحصیلی بود. قانون ها هم مطابق با این نوآوری ها تغییر یافتند. یک نکتهٔ دیگر این است که ملاحظه کاری رژیم جدید نسبت به قواعد دینی و مذهبی و نظریات و احکام روحانیون به مراتب کمتر از دوره قاجار بود. در مجموع میتوان گفت که با وجود همهٔ کاستی ها، تمایل به قبول و اجرای قوانین مدنی نوع اروپائی از جمله تحصیل و انتشارات و ارتش و دادگاه و غیره بسیار قوی تر از دورهٔ قاجار و به اهداف مشروطه خواهان بسیار نزدیک بود و بسیاری از اهداف دولت در این سمت هم عملی شدند. در همین چهارچوب است که ایران صاحب یک نظام واحد قضائی، تحصیلی، اداری و نظامی و امنیتی گشت و جلوی خودسری و شورش های محلی و عشایری مختلف گرفته شد.
باید این را هم در نظر گرفت که مشکلات و نگرانی های دولت در این دوره و بویژه در چند سال نخست آن هنوز ازبین نرفته بود. هنوز دو سه نگرانی اصلی یعنی سوء استفاده های خارجی از جریان های کمونیستی و یا پان ترکیستی داخلی و یا شورش های محلی که گاه حتی با عنوان کردن حقوق و آزادی های مدنی و اجتماعی مطرح میشد، قادر بودند دولت جدید را بطور جدی ضعیف کنند.
در این شرایط بود که رسانه های رنگارنگ و تا حد زیاد سیاسی سال های مشروطه و حتی جنگ نخست جهانی، در دورهٔ رضا شاه آرام تر و محافظه کار تر شد. در شعر و ادبیات، نوآوری کم فروغ تر شد و توجه به ادبیات کلاسیک و بالاتر از همه زبان فارسی قدرتمندتر از پیش گردید.
آذربایجان مانند همیشه در این دوره هم صاحب شخصیت های مهمی بود که از سیاست گرفته تا فرهنگ، ادبیات و زبان در زمینه های گوناگون و در سطح کل ایران جزو سرآمدان و نخبگان ملی بشمار میرفتند که هر کدام به نوعی، در روند اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جامعه مؤثر بودند. از نگاه سیاسی آنها اگرچه دارای نظریات مختلفی بودند و در حوزه های گوناگونی نام و نفوذ داشتند، اما اکثر آنها در سمت گیری کلی خود به نفع تحکیم دولتداری نوین ایرانی، تمدن اجتماعی غربی با حفظ و تقویت فرهنگ ایرانی و زبان فارسی متفق القول بودند.
شاید بتوان سید حسن تقی زاده را نمونهٔ شاخص روشنفکر تجددخواه ایرانی و آذربایجانی این دوره نامید. او که در سال های مشروطه خواهی، مرام اصلی گروه خود یعنی حزب دمکرات ایران را «انفکاک کامل قوهٔ سیاسی از قوهٔ روحانی، ایجاد نظام اجباری، تعلیم اجباری مجانی، ترجیح مالیات مستقیم بر غیرمستقیم، تقسیم املاک میان رعایا، آزادی تجمع و تحزب و برابری در مقابل قانون صرفنظر از نژاد و قومیت و مذهب…» (۱) نامیده بود، دوازده سال بعد، در ژانویهٔ سال ۱۹۲۰ در مجلهٔ «کاوه» چاپ برلین می نوشت: «امروز چیزی که به حد اعلا برای ایران لازم است و همهٔ وطندوستان ایران با تمام قوا باید در راه آن بکوشند، سه چیز است (…): نخست قبول و ترویج تمدن اروپا بلاشرط و قید و تسلیم مطلق شدن به اروپا و اخذ آداب و عادات و رسوم و ترتیب و علوم و صنایع و زندگی و کل اوضاع فرنگستان بدون هیچ استثنا (جز از زبان) و کنار گذاشتن هر نوع خودپسندی و ایرادات بیمعنی که از معنی غلط وطنپرستی ناشی میشود و آن را وطنپرستی کاذب توان خواند. دوم اهتمام بلیغ در حفظ زبان و ادبیات فارسی و ترقی و توسعه و تعمیم آن، سوم نشر علوم فرنگ و اقبال عمومی به تأسیس مدارس… این است عقیده نگارنده این سطور در خط خدمت به ایران و همچنین برای آنان که به واسطه تجارت علمی و سیاسی زیاد با نویسنده همعقیدهاند که ایران باید ظاهراً و باطناً و جسماً و روحاً فرنگیمآب شود و بس» (۲).
چهار-پنج سال پیش از بر سر کار آمدن رضا شاه، جو حاکم بر نخبگان و سرآمدان ایران، چه آذربایجانی و چه غیر آذربایجانی، همین بود و اکثر آنها با وجود اختلافات دیگرسیاسی و سلیقه ای، در مورد این سمت گیری کلی توافق نظر داشتند. در اینجا کافی است به زندگی و فعالیت کسانی مانند حسین کاظم زاده ایرانشهر، محمد علی تربیت، محمود غنی زاده، احمد کسروی، دکتر تقی ارانی، اسماعیل امیرخیزی، محمد علی جمال زاده، ایراهیم پور داود، علی اکبر دهخدا و یا ابراهیم پورداود اشاره نمود. همهٔ آنها در مورد فرهنگ ایرانی و زبان فارسی نگرانی ها و اندیشه های مشابهی داشتند.
با این ترتیب «زمينه برای شكلگيری يك گروه جديد از روشنفكران اصلاحطلب فراهم آمد كه مبنای فكری و رويكرد آنها نسبت به تحولات ايران بيشتر در انديشههای سياسی ـ اجتماعی اروپای غربی ريشه داشت (…) اين گروه بر اين باور بودند كه تنها يك دولت متمركز و قوی ميتوانست ضمن حفظ تماميت ارضی ايران از عهدهٔ اصلاحات لازم در كشور برآيد. به همين ترتيب آنها بر اين باور بودند كه دولت سازی و مدرنيزاسيون ايران مستلزم يك دستی هر چه بيشتر فرهنگی و تجانس هر چه گستردهتر قومی است» (۳). در این رهگذر، در حالیکه تقی زاده در «کاوه» می نوشت و مجلهٔ «ایرانشهر» و مشخصا خود حسین کاظم زاده ایرانشهر از ضرورت «ایرانی گردانی تمامی ایرانیان به صورت یک ملت واحدو یکپارچه» سخن میراند (۴)، دکتر محمود افشار در «آینده» می نوشت که «…منظور از کامل کردن وحدت ملی این است که در تمام مملکت زبان فارسی عمومیت یابد، اختلافات محلی از حیث لباس، اخلاق و غیره محو شود و ملوک الطوایفی کاملاً از بین برود» (۵).
دانستن این نکته ها از آن جهت مهم است که درک کنیم سیاست هائی که از ۱۹۲۵ به بعد یعنی در دورهٔ رضاشاه در رابطه با زبان، انتشارات و یا رسانه ها در پیش گرفته شد، از پیش از رضا شاه همچون برنامه ای ملی و همگانی مطرح شده و مورد توافق کلی اکثریت نخبگان جامعه و همهٔ مناطق ایران بود.
انعکاس وضع سیاسی و اجتماعی دورهٔ رضا شاه در وضع زبان و ادبیات آذربایجان چه بود؟
ویرایشدر سطح ملی، یعنی در کلیت ایران، تاریخ و فرهنگ باستان اهمیت بسیار بیشتری یافت. بررسی زبان و پارسی باستان و میانه یعنی پهلوی رایج شد. این، نوعی تمایل بازگشت به «گذشتهٔ درخشان» بود. مطالعهٔ ادبیات کلاسیک و شعرائی مانند فردوسی، حافظ، سعدی، نظامی و غیره مهم تر از گذشته شد. حسن تقی زاده می نوشت بعد از آنهمه خرابی و عقب ماندگی و جنگ جهانی، «ایران امروز به شکرانهٔ شعرای بزرگ گذشتهٔ ما زنده است» (۶). بعضی ها مانند تقی رفعت و یا حتی احمد کسروی بنای ضدیت با شعرای کلاسیک متصوف مانند سعدی و حافظ را گذاشتند، اما این ها تأثیر چندانی به روند عمومی نداشت. زبان فارسی و ادبیات کلاسیک مانند زمینهٔ اشتراک و وحدت و آمیزش ملی و تقویت «ایرانیگری معاصر» تلقی میشد و از این جهت از انتشارات و مؤسسه ها گرفته تا مدارس متوسطه و عالی، همه چیز در راه تحکیم و فراگیر شوی فرهنگ ملی و زبان فارسی بکار گرفته میشد. جالب است که این «گذشته گرائی» در تعارض و مخالفت با آینده نگری و مدل قراردادن راه پیشرفت غربی نبود، بلکه برعکس، گویا همچون راهی ویژه و ایرانی برای نیل به آن هدف قبول میشد. همهٔ این تحولات هم با در نظرداشت آن زمینهٔ سیاسی و جوّ عمومی در مورد تحکیم یک دولت معاصر، متمرکز و واحد که قبلاً بحث آن را کردیم، بسیار طبیعی بود.
در زمینهٔ نثر میتوان گفت که در دورهٔ رضا شاه آذربایجانیان تقریباً بطور مطلق به فارسی نوشته اند، و بسیار زیاد هم نوشته اند. در این دورهٔ کوتاه آثار زیادی در حوزه های تاریخ، ادبیات، زبانشناسی، علوم و فلسفه بدست آذربایجانیان نوشته شده است. آثار دانشمندان و نویسندگانی مانند حسن تقی زاده، احمد کسروی، محمد علی تربیت، اسماعیل امیرخیزی، حسین کاظم زادهٔ ایرانشهر، صادق رضازاده شفق و دیگران شایان دقت هستند.
احمد کسروی بعنوان تاریخ نویس و زبانشناس جای ویژه ای در این میان دارد، برخى تند گوئی های کسروی و نوشته های بعدی او در باره اديان و مذاهب، موجب اعتراض هائى شد. اما بیشک کسروی از افراد انگشت شماری بود که تاریخ مشروطه را بصورتی دقیق و مفصل شرح داده است. شاید مهم تر از حتی تاریخنویسی کسروی، جنبهٔ زبانشناسی اوست که برای اولین بار بعد از سفر های طولانی در داخل ایران و بررسی های میدانی و مطالعات تاریخی کشف کرده است که زبان آذربایجانیان تا آمدن سلجوقیان ترکی نبوده، بلکه گویشی از لهجه و یا لهجه های پهلوی (و یا فهلوی دورهٔ اسلامی) بوده که برخی تاریخنویسان آن را آذری نامیده اند. بعد از کسروی است که زبانشناسان غربی، روسی و ترک به چند و چون تاریخی و زبانشناختی دگرگشت زبان آذربایجانیان در این هزار سال گذشته پرداخته اند.
در زمینهٔ ادبیات در سطح ایران نشانه های نثر ادبی به معنی داستان های کوتاه جمال زاده و بعد صادق هدایت را مشاهده میکنیم. اما جالب است که آذربایجانیان به نثر ادبی و داستاننویسی میل نشان نمیدهند. در زمینهٔ نظم هم در ایران و هم در آذربایجان می بینیم که اکثر شاعران ما برعکس دورهٔ مشروطه رغبت چندانی به تجربه نمودن قالب های نو نشان نمیدهند، بلکه به سبک شعرای کلاسیک و با همان فرم های غزل و مثنوی و غیره شعر می نویسند. بعضی از شعرای آذربایجانی آن دوره مانند علی رعدی، علی اصغر حریری و یا کاظم رجوی را امروز کمتر کسی می شناسد.
از شاعران آذربایجان که مشهور هستند، طبیعتاً پروین اعتصامی و محمد حسین شهریار را میتوان نام برد. البته پروین اعتصامی فقط زادهٔ تبریز بود، چونکه پدرش در تبریز کار میکرد، اما بعد آنها به تهران کوچ کردند و پروین در تهران بود که بزرگ شد و به شهرت شاعری رسید. پروین که امروزه جزو مشهور ترین شاعران زن ایران است، اشعار کلاسیک در قالب های غزل، قصیده و قطعه میسرود و از نگاه مضمون، توصیف کننده، ناصحانه و همراه با شکایت از ظلم و همدردی با مظلومان و فقرا بود.
شهریار نیز پیرو سبک کلاسیک شعرای ایران و بویژه حافظ است و در اکثر غزل های او میتوان تأثیر روشن خواجهٔ شیراز را حس نمود. حتی خود او میگوید:
شهریاریم و گدای درِ آن خواجه که گفت --- خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
شهریار نیز در شعر کلاسیک فارسی در قالب های دیگری مانند قصیده و مثنوی نیز سروده و حتی مایه هائی از نوآوری در قالب شعر سنتی را نیز تجربه کرده است. بنظر برخی «همچنانکه ایرج بزرگ ترین شاعر دوره انقلاب مشروطه و از بسیاری جهات نمونهٔ شعرای این دوره بود، شهریار نیز بزرگترین شاعر دورهٔ رضا شاه بود» (۷). البته در حالیکه ایرج مطابق با روحیهٔ دورهٔ انقلابی خود موضوع پرداز، ، طنزآمیز و پر از شور روشنفکری است، شعر شهریار حدالامکان از موضوعات روز پرهیز میکند و اساساً آکنده از احساس عمیقش به عشق و طبیعت است.
یک بخش شهرت و محبوبیت شهریار هم مدیون منظومهٔ معروف او بنام «حیدربابایه سلام» (سلام بر حیدربابا) است. «حیدر بابا» نام کوهی است در روستای «خشکناب» در نزدیکی تبریز که شهریار کودکی خود را در دامنهٔ آن گذرانده و به کمک این منظومهٔ پراحساس، خاطرات شیرین کودکی و صافی و پاکی آن دوره و آن احساسات و روابط انسانی را به قلم می آورد. این اثر منظومه ای است مملو از حسرت به گذشته ای که دیگر دسترس نمی شود. «حیدربابایه سلام» که بعد از جنگ دوم جهانی به چاپ رسید، چندین بار به فارسی ترجمه شده است. برخی از این ترجمه ها بسیار موفق هم هستند. به غیر از اینکه اصل این اثر به ترکی آذری است، وزن منظومهٔ «حیدربایا» نیز برخلاف اکثر اشعار شهریار و دیگر شعرای آذربایجان نه عروضی، بلکه هجائی و در قالب «قوشما» است که قالبی ساده اما دلنشین است و اغلب مورد استفاده «عاشیق» ها یعنی خوانندگان دوره گرد روستاهای آذربایجان قرار میگیرد. بخش نخست «حیدربابا» عبارت از ۷۶ «بند» است. هر بند از پنج مصرع (در قافیهٔ الف-الف-الف-ب-ب، ج-ج-ج-د-د-د والخ) تشکیل میشود. هر مصرع عبارت از یازده هجا با تاکید (زده) روی هجا های چهار-چهار-سه هست. یک نمونه:
حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا
کوْل دیبینن دوْشان قالخوب قاچاندا
باخچالارون چیچکلنوْب آچاندا
بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله
آچیلمیان اوْرکلری شاد ائله
(ترجمهٔ بهروز ثروتیان)
حیدربابا چو کبکِ تو پَرّد ز روی خاک
خرگوشِ زیر بوته گُریزد هراسناک
باغت به گُل نشسته و گُل کرده جامه چاک
ممکن اگر شود ز منِ خسته یاد کن
دلهای غم گرفته ، بدان یاد شاد کن
نشر نخستین چاپ این منظومه در سال ۱۳۳۲ یعنی دوازده سال پس از رضاشاه بود. بنا بر این شهریار را میتوان شاعر هر دو دورهٔ رضاشاه و محمد رضا شاه شمرد.
و اما از دورهٔ رضا شاه تنها نمونهٔ شاعرِ صرفاً ترکی سرای آذربایجان میرزا علی معجز بود که در دو فصل پیش صحبتش رفت. این یک استثنا بود و گرنه اکثر شعرای آذربایجان دویست سیصد سال پیش یا اکثراً به فارسی و یا دو زبانه نوشته اند. دیوان اشعار ترکی معجز بعد از مرگ او، پس از اشغال آذربایجان از سوی ارتش شوروی و سپس در زمان حکومت یکسالهٔ فرقهٔ دمکرات و بعد در زمان محمد رضا شاه چندین بار به چاپ رسید.
آیا در دورهٔ رضا شاه چاپ و نشر کتاب های ترکی آذری منع شده بود؟
ویرایشمانند هر مورد دیگر، اینجا هم باید جانب احتیاط، دقت و انصاف را گرفت و تنها به تکرار نوشته ها و گفته های دیگران قناعت نکرد. من این موضوع منع زبان ترکی چه در مدارس و چه انتشارات در زمان رضا شاه را بطور دقیق بررسی کرده ام.
بله، در کلّ درست است که امکانات چاپ و پخش کتاب های ترکی آذری در دورهٔ رضاشاه در مقایسه با دورهٔ پیش از رضا شاه یعنی زمان انقلاب مشروطه و دورهٔ بعد از او یعنی زمان پهلوی دوم محدود تر بود. در کلّ، این گفته مجموعاً درست است. اما این ادعا که این ممنوعیت مطلق و فراگیر بوده و فقط در مورد ترکی آذری اجرا شده، نادرست است و چندین «اما» دارد.
پیش از همه چیز به وضع عینی قبل از رضا شاه نگاه کنیم. در آذربایجان، پس از آغاز فروپاشی عثمانی، یک جریان پان ترکیستی تجاوزگرانه ایجاد میشود که حتی حکومت عثمانی را بدست می گیرد. آذربایجان از سوی روسیه و عثمانی اشغال میشود. درشمال ایران یعنی سابقاً روسیهٔ تزاری ابتدا یک حکومت پان ترکیستی در باکو ایجاد میشود که در همکاری با پان ترکیست های عثمانی کار میکند. هر دو حکومت پان ترکیستی شمال و غرب در مورد آذربایجان ایران بطور آشکار سیاست تجزیه طلبانه پیش می برند، همهٔ ترک زبان های منطقه را «یک قوم و ملت» می نامند و خواهان اتحاد آنها و جدائی آذربایجان از ایران میشوند. آنها حتی برنامه ریزی میکنند که زبان آذربایجانی های ما هم باید مانند ترکی ترکیه شود (۸). با این ترتیب از سال های جنگ نخست جهانی به بعد میان ایرانیان و بویژه آذربایجانیان ایران نسبت به هرگونه آموزش و چاپ و انتشارات ترکی یک نوع حساسیت و آلرژی ایجاد میشود، در حالیکه تا آن موقع چنین موضوعی نبود و نه در چاپ و نه در انتشارات ترکی محدودیتی وجود نداشت. حتی برعکس، اولین کتاب درسی ترکی آذری برای مدارس قفقاز را میهن پرست معروف ایرانی، میرزا حسن تبریزی ملقب به رشدیه نوشت که اتفاقاً چند سال در مدارسی مسلمانان قفقاز تدریس میشد. اما همزمان با جنگ جهانی و سوء استفاده های ترکیه و باکو از موضوع زبان مادری و تحصیل آن، در ایران و بخصوص بین آذربایجانیان حساسیت ایجاد شد که هر بار موضوع تحصیل و یا حتی انتشار کتاب و مطبوعات پیش می آمد اولاً این موضوع بلافاصله با شک و تردید روبرو میشد که نیت اصلی از آن چیست و ثانیاً دقت عمومی به آن متوجه میشد که مضمون کتاب، مطبوعات و یا درس چیست و اینکه آیا چیزی سیاسی و مخالف منافع ایران را تبلیغ میکند یا نه.
به همین جهت است که طوری که حتی منتقدین دورهٔ رضا شاه میگویند، در این دوره کتاب ها و جزوات دینی و مذهبی از قبیل نوحه و مرثیه ها و یا دیوان اشعار کسانی که اصولاً اشعار مذهبی و یا تصوفی و نصیحت آمیز و غیره می نوشتند، مشکلی در چاپ نداشتند. مثلاً به نوشتهٔ مرحوم تربیت در «دانشمندان آذربایجان» دیوان «حاجی رضا صراف مرکب از پارسی و ترکی در سنهٔ ۱۳۴۴ هجری (۱۹۲۵-۲۶ ميلادى) در تبریزچاپ شده» (۹) و یا طبق اطلاعاتی که در کتاب «آثار ادبی آذری و فارسی قرن بیستم آذربایجان ایران» نوشتهٔ سکینه برنجیان آمده، چاپ نخست دیوان ترکی هیدجی در سال ۱۹۴۱ بوده (۱۰) که هردو مصادف با دورهٔ رضا شاه است.
از این نمونه ها میتوان نتیجهگیری کرد که اولاً بله، یک حساسیت سیاسی قابل فهمی نسبت به چاپ و نشر مطبوعات ترکی وجود داشته که در آن شرایط سیاسی منطقه از نقطهٔ نظر منافع ملی ایران قابل درک بوده است. با این ترتیب، بله، احتمالاً وقتی ماموران نظمیه و امنیه از چاپ و نشر کتاب و جزوه ای به ترکی آذری خبر میگرفتند، بی آنکه حتی از مضمون آن با خبر شوند، بنا را بر شک و تردید میگذاشتند و موضوع را پیگیری می نمودند و مانع چاپ و پخش میشدند و به همین دلیل مردم هم از چاپ و نشر و خرید و مطالعهٔ این آثار پرهیز می نمودند. با اینهمه طوری که دیدیم، صرفاً ترکی زبان بودن کتب و مطبوعات دلیل منع چاپ و انتشار نشده و این مدعا درست نیست که در دورهٔ رضا شاه مطلقاً کتابی به ترکی چاپ نشده است. اما طبیعتاً محدودیت ها به مراتب بیشتر از دورهٔ مشروطه و یا بعد از رضا شاه یعنی زمان حملهٔ ارتش سرخ به آذربایجان و کلاً شمال ایران بود که اوضاع سیاسی کشور تماماً عوض شد و فعالیت گروه ها و انتشارات چپ و مخالف آزاد شد و گسترش یافت تا اینکه شوروی «فرقهٔ دمکرات آذربایجان» به رهبری سید جعفرپیشه وری را مسئول تشکیل یک حکومت «ملی» و جدا از دولت مرکزی ایران نمود که موضوع بحث آن، جدا و طولانی است.
به غیر از انتشار و پخش کتب ترکی، خوب است نگاهی هم به کاربرد ترکی آذری در مدارس آذربایجان انداخت. باید در نظر داشت که در دورهٔ رضا شاه برای اولین بار در تاریخ ایران تحصیل و عموماً سامان اجتماعی، اداری، نظامی و فرهنگی کشور، سرتاسری و مرکزی میشود. یعنی اگرچه این هدف از همان روز نخست عملی نمیشود، اما بزودی چنین میشود که از اردبیل تا زاهدان و از تهران تا شیراز و اهواز همهٔ کودکان کلاس اول و دوم تا بالا، عین کتاب ها را به فارسی میخوانند. دیگر مثل گذشته نبود که هر کسی که خواست کودکش تحصیل کند او را به ملائی بسپارد که به او هر کتاب شعر فارسی و صرف نحو عربی و یا فقه اسلامی و حد اکثر فلسفه و نجوم را که خواست به هر زبان محلی و با هر روشی که خواست تدریس کند. در زمینهٔ دولتداری ملی و ایجاد یک دولت-ملت واحد، سازمان یافته، متمرکز و متحد، درک اینکه دولت پهلوی بر اولویت کاربرد فارسی در مدارس اصرار و تاکید داشت، مشکل نیست و جای تعجب ندارد.
همین دقت و حساسیت در مورد محاکم، ارتش و دیگر مراجع و موسسات کشوری و دولتی هم نشان داده شده است. اما در همین جا هم جای یادآوری است که تاکید اصلی در این مورد بر کاربرد کتبی زبان در مدارس و موسسات دیگر بوده و نه لزوماً کاربرد شفاهی و محاوره ای. مثلاً در مدارس، آموزگاران هنگام درس به فارسی صحبت کرده و درس را توضیح داده، سوال کرده و جواب گرفته اند. کتاب ها به فارسی بودند و هستند. اما بعد از زنگ تفریح آموزگار و دانش آموز مشکلی در کاربرد زبان محلی و مادری بین خود نداشتند و ندارند. این در زمان رضا شاه هم همین طور بود، در زمان محمد رضا شاه هم و هنوز هم همین طور است. در موسسات دیگر مانند دادگاه ها، حتی شهربانی و طبیعتاً مؤسسه های خصوصی و تجاری هر کس آزاد بود و هنوز آزاد است به هر زبانی که میخواهد و برای طرف مقابل قابل فهم است سخن بگوید، اما قراردادها، صورت جلسه ها و غیره طبیعتاً به زبان مشترک و ملی یعنی فارسی بوده و هنوز هم هست. و این موضوع تنها محدود به مناسبت فارسی و ترکی در آذربایجان هم نبود. در گیلان هم همین طور بود، در خوزستان و بلوچستان هم.
در این میان اکثریت حتی منتقدین اعتراف میکنند که محدودیت های زبانی در دورهٔ رضا شاه بیشتر از دورهٔ پهلوی دوم و یا دورهٔ کنونی اسلامی بود، اما حتی محدودیت های دورهٔ رضا شاه هم مطلق نبودند.
از سوی دیگر، اگر موضوع کاربرد زبان مادری در مدارس و موسسات و یا چاپ و انتشار کتاب و مطبوعات به زبان های محلی را در زمینهٔ منطقه و کشورهای همسایه مقایسه کنیم، نتایج واقع بینانه تری را به دست خواهیم آورد.
همین راه را جمهوری ترکیه به رهبری مصطفی کمال آتاترک نیز کم و بیش در همان دوره آغاز کرده بود. برای ترکیه هم موضوع «یک دولت، یک ملت و یک زبان مشترک» جزو اصول اولیهٔ ایجاد و تحکیم دولت-ملت نوین ترکیه بود و هنوز هم با وجود اصلاحات و تعدیلات زیاد، این سیاست کلی همچنان ادامه دارد، اگر چه نتیجه هایش با آنچه که در ایران انجام یافته، فرق میکند. با اینهمه، هم در ایران و هم در ترکیه، این سیاست «یک دولت، یک ملت، یک زبان مشترک» امروزه نسبت به مراحل نخستین آن که در دورهٔ رضا شاه و آتاترک دیده بودیم، معتدل تر شده است.
بعد از جنگ نخست جهانی، هم رضا شاه و هم آتاترک در کشور های نو تاسیس خود سیاست «یک دولت، یک زبان» را در پیش گرفتند…
ویرایشکاملاً، و این روندی بود که در بسیاری کشور های دیگر مانند مصر هم مشاهده میشد که میخواستند استقلال و دولت متجدد و معاصر خود را تحکیم بخشند. ثانیاً این سیاست بعد از رضا شاه و آتاترک هم از سوی جانشینان آنها ادامه یافت.
بنظر میرسد در این رهگذر انگیزه اصلی هر دو حکومت آتاترک و رضا شاه تحکیم دولتی مرکزی و ملی و نگرانی از خطر انشعاب و تفرقه مملکت بوده است. این در حالیست که هر دو رژیم پس از جنگ جهانی اول خود را با خطر نظام خانخانی و ادامه مداخله خارجی مواجه دیده، میخواستند بنیاد «دولت – ملت» های معاصر خود را بگذارند. آنها با تمام نیرو و به هر قیمتی که شده، از قوه نظامی و تعلیم و تربیت گرفته تا قوه قضائیه و اقتصاد و سیاست خارجی، کوشش کرده اند در کوتاه ترین مدت به این هدف خود برسند و یکی از وسایل رسیدن به این هدف در نظر آنها داشتن «زبانی واحد برای ملتی واحد» بوده است. ظاهراً زبان اقلیت ها از قبیل کُردی در ترکیه و یا ترکی و کُردی و غیره در ایران قربانی این اولویت استراتژیک دو رژیم شده اند.
بعد از جنگ اول جهانی امپراتوری عثمانی به بخش بسیار کوچکی از سرزمین های خود محدود شده و حتی حاکمیت بر همین سرزمین هم از سوی بریتانیا، فرانسه، ایتالیا و روسیه از سوئی و یونانی ها و ارمنی ها از سوی دیگربا خطر جدی مواجه بود تا جائیکه اگر مبارزه در راه استقلال ملی و برقراری جمهوری برهبری آتاترک نمیبود احتمالاً امروزه چیزی بنام ترکیه طوری که ما آنرا میشناسیم هم نبود. ملل بالکان، شمال آفریقا، خاورمیانه و کریمه، با جدائی از عثمانی یا به کمک دولتهای بزرگ غالب در جنگ اول مستقل شده و یا تحت قیمومیت آن کشور ها در آمده بودند.اعتماد بنفس مردم امپراتوری گذشته از بین رفته و خطر تسلیم و شکست کامل وجود داشت. در این شرایط بود که آتاترک با تهییج مردم و تزریق اعتماد بنفس و غرور ملی به آنها توانست اکثریت را با وجود دربار ناتوان عثمانی در استانبول در راه مبارزه بر ضد اشغال خارجی و در پیش گرفتن راه استقلال وپیشرفت دنیوی بسیج کرده به پایهگذاری جمهوری ترکیه در سال ۱۹۲۳ رهنمون شود.
وقتی تقریباً همزمان با تاسیس جمهوری ترکیه، رضا شاه در تهران تاجگذاری میکرد، ایران دوره پر تلاطمی را پشت سر گذاشته بود. سلسله قاجار مستاصل، مفلس و ناکارآمد شده، اندیشه اصلاحات که از دوره ناصری شروع شده بود با ناکامی های انقلاب مشروطه در عمل دچار وقفه گشته بود. اگرچه شرکت جمهور مردم در زندگی سیاسی از دوران انقلاب کمتر بود اما ایده های اساسی انقلاب یعنی قانون مداری، اصلاحات و ایجاد یک حکومت مرکزی و قدرتمند همچنان باقی بود. از سوی دیگرایران سال ها بود تحت فشار و تأثیر مستقیم دو قدرت استعماری منطقه، بریتانیا و روسیه، قرار گرفته بود. حتی عثمانی که در غرب دچار شکست های سهمگینی شده بود بطور بی نتیجه ای تلاش میکرد با دست اندازی در آذربایجان ایران، قفقاز و آسیای مرکزی سرنوشت خود را تغییر دهد. در این شرایط اجماع نخبگان و سرآمدان جامعه ایران، بطور مشابه با آخرین سال های عثمانی، بر سر کار آمدن یک حکومت مرکزی و مقتدر با ریاست کسی با مشتی آهنین بود تا یکپارچگی مملکت را تامین کند و اصلاحاتی را که طلب زمانه بود اجرا نماید.
تکیه گاه اساسی چنین دولتی بناچار ارتشی متمرکز بعنوان قوی ترین مؤسسه کشور، در هم کوبیدن ساختار های عشایری وملوک الطوایفی، ایجاد یک نظام تحصیلی و بالاخره سیستم قضائی مرکزی و واحد بود. آنچه که قرار بود همه اینها را به همدیگر «بچسباند» و مانع از جدائی و تفرقه آنان شود «زبانی مشترک» بود که در این دو کشور که مردمانشان زبان های گوناگون محلی داشتند به حاکمیت جبری یک زبان و منع تدریس و تحصیل به زبانی غیر از زبان رسمی منجر شد.
در ایران روشنفکرانی از قبیل حسن تقی زاده، احمد کسروی ، حسین کاظم زاده ایرانشهر و محمود افشار «سرآمدان» جامعه در توضیح جنبه فرهنگی – سیاسی این هدف بودند. دکتر محمود افشار مینوشت: «… منظور از کامل کردن وحدت ملی این است که در تمام مملکت زبان فارسی عمومیت یابد، اختلافات محلی از حیث لباس، اخلاق و غیره محو شود، و ملوکالطوایفی کاملاً از میان برود؛ کرد و لر و قشقایی و عرب و ترک و ترکمن و غیره با هم فرقی نداشته، هر یک به لباسی ملبس و به زبانی متکلم نباشند … به عقیده ما تا در ایران وحدت ملی از حیث زبان، اخلاق، لباس و غیره حاصل نشود هر لحظه برای استقلال سیاسی و تمامیت ارضی ما احتمال خطر میباشد.»
جالب است که در هر دو کشور کوشش ایجاد دولت – ملت مدرن و متمرکز در عین حال همراه با زیاده روی های عجیب و غریبی در مورد تاریخ، هویت، قومیت و یا زبان و فرهنگ دو ملت ترک و ایران بود که گاه حتی آهنگی نژاد پرستانه داشت اما اکنون بسیاری از جوانب آن بعد از گذشت ۷۰-۸۰ سال در هر دو کشور یا به دست فراموشی سپرده شده و یا تعدیل گشته است.
برای مثال در مورد ترکیه میتوان شعار «یک ترک برابر با یک دنیاست» («بیر تورک دنیایا بدلدیر!») و یا «تز تاریخ ترکی» را یادآور شد که میگوید فرهنگ و مدنیت اروپا در اصل از طرف قبایلی پدید آمده است که از آسیای مرکزی به اروپا رفته اند. نمونه دیگر باصطلاح «تئوری آفتاب زبان» بود که مدعی بود ترکی کهن ترین زبان «اصلی» و اولیه بشریت است و ریشه بسیاری از کلمات زبانهای دنیا ترکی است.
در ایران جریانی تبلیغاتی و مبالغه آمیز در رابطه با تاریخ و فرهنگ ایران قبل از اسلام، «برتری قوم آریائی» و در تاریخنگاری «پست و کم ارزش» نشان دادن اقوام و قبایلی مانند اعراب و ترکان و زبان و فرهنگ آنها مشخصات بارز این تمایلات افراطی بوده اند.
هم در ترکیه و هم در ایران معاصر بعضی ها با اشاره به این زیاده روی ها و با اساس قرار دادن معیار های کنونی قرن بیست و یکم تلاش دارند حد اقل دوره نخستین جمهوری ترکیه و یا پادشاهی رضاشاه را بعنوان «نظامی نژادپرستانه» قلمداد کنند. این در حالیست که دولت عثمانی مرکب از طیف های گوناگون اقوام و ادیان بوده که حتی بیشتر از ایران سنت تسامح و تساهل را در آن تقویت کرده است. از سوی دیگر در ایران نیروی اساسی که بخصوص از صفویه به بعد و حتی در زمان مشروطه ایران نوین را احیا و حراست کرده و حتی اکثر نخبگانی که در زمان انقلاب مشروطه و بعد از آن نظریه فرهنگی و زبانی برای ایجاد و تقویت دولت ملی و متمرکز را مطرح و دفاع نموده اند ترک زبان و آذربایجانی بودند. از این جهت «نژادپرست» نامیدن آتاترک و یا رضا شاه دور از واقعیت تاریخی و جدیت است چرا که نژاد پرستی نه در ترکیه، نه در ایران و نه در کل خاور میانه تاریخ و سنتی بعنوان نظامی سیاسی و اجتماعی نداشته است اگرچه بعضی تمایلات اشخاص و یا مؤسسه های علیحده احتمالاً میتوانند رنگ و بوئی نژادپرستانه داشته باشند.
بسیاری از پژوهشگران (۱۱) سیاست هائی از قبیل «تز تاریخ ترکی» و یا غلو در نقش ایران باستان و «فرهنگ و مدنیت آریائی» را با کوشش های نوعی «ناسیونالیسم تدافعی» برخاسته از نگرانی از حفظ حاکمیت ملی توضیح میدهند که گفته میشود امروزه بعد از گذشت ۸۰-۹۰ سال در کشور های نو استقلال آسیای مرکزی و یا قفقاز هم مشاهده میشود.
اگر با خونسردی فکر کنیم و گذشته را با خط کش قرن بیست و یکم نسنجیم، میتوانیم ممنوعیت کاربرد رسمی ترکی و دیگر زبان های اقلیت های ایران بعد از رضا شاه و یا ممنوعیت کُردی و زبان های دیگر اقلیت های ترکیه بعد از اعلان جمهوری در سال ۱۹۲۳ را درک کنیم. اما دیگر بنظر میرسد که حالا در قرن بیست و یکم زمان این گونه ممنوعیت ها گذشته و هم ترکیه و هم ایران اتفاقاً بخاطر حفط آن وحدت و برابری که ۸۰-۹۰ سال پیش مایهٔ نگرانی اصلی آنها بود، امروزه نیاز دارند در مورد محدودیت های تحصیل زبان های محلی ملت های خود آمادهٔ تجدید نظرهائی باشند.
روندهای اخیر مبنی بر قبول اصولی تحصیل و تدریس کردی در مدارس ترکیه نشان میدهند که این کار با اراده سیاسی دولت عملی است. شرایط ایران برای شروع چنین روند مشابهی اگر بهتر از ترکیه نباشد، بد تر نیست.
منابع
ویرایش(۱) به نقل از افتخاری روزبهانی، ع.: سیاست و روشنفکری؛ از افراط تا اعتدال/ گزارشی از زندگی سیاسی و فکری سید حسن تقیزاده، در تارنمای «تاریخ ایرانی، دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۱
(۲) بهنام، ج.: تقی زاده و مسئله تجدد، بنیاد مطالعات ایران، به نقل از روزبهانی، ع.: همانجا
(۳) اتابکی، ت.: ناسیونالیسم ایرانی و آذربایجان، در تارنمای «چشم انداز»، هشتم مارس 2016
(۴) اتابکی، ت.: همانجا
(۵) اتابکی، ت.: همانجا
(6) Berengian, S.: Azeri and Persian Literary Works in Twentieth Century, Iranian Azerbaijan, Berlin 1988, p. 108
(7) Berengian, S.: ibid, p. 127
(۸) اتابکی، ت.: ناسیونالیسم ایرانی و آذربایجان، در چشم انداز (آنلاین)، ۸ مارس ۲۰۱۶
(۹) تربیت، م. ع.: دانشمندان آذربایجان، چاپ دوم، تبریز (بی تاریخ)، ص ۲۳۰
(10) Berengian, S.: ibid, p. 105
(11) Atabaki, T. and Zurcher, E.: Men of Order: Authoritarian Modernization Under Ataturk and Reza Shah, New York 2004
فصل شانزدهم :اشغال شوروی و حکومت پیشه وری
ویرایشدورۀ رضا شاه | ' | تا پایان قرن بیستم |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
سال ۱۳۲۰ و اشغال آذربایجان ار سوی شوروی... این به وضع زبان چه تاثیری کرد؟
ویرایشخوب است که این زمینهٔ تاریخی را پیشاپیش معین میکنید، و گرنه امکان ندارد حتی وضع زبان را در این دوره درست درک کنیم. بله، درسال ۱۳۲۰ (۱۹۴۱) آلمان به اتحاد شوروی حمله کرد. در ایران مناسبات رضاشاه با آلمان گرم شده بود. بر این اساس نگرانی از اینکه ایران به نوعی «ستون پنجم» آلمان تبدیل خواهد شد افزایش یافت. مسکو دو ماه بعد در مرداد ماه ۱۳۲۰ واحدهای ارتش سرخ را وارد مناطق شمالی ایران کرد. بطور همزمان، بریتانیا جنوب ایران را اشغال نمود.
کمی به عقب برویم. در سالهای ۱۹۳۰ ارتش شوروی برای آمادگی به جنگ، بسیجی در دانشگاههای شوروی به راه انداخت که طبق آن هزاران کادر با دانش به زبان، تاریخ، اقتصاد، تجارت، سیاست و مسائل استراتژیک کشورهای فعال در جنگ و یا همسایه شوروی تربیت میشدند. کمیسیون مشترکی عبارت از مسئولان کمیته تحصیلات عالی و وزارت دفاع شوروی برنامه تحصیل زبان و رشته بخصوص دانشجویان را معین میکرد. در مورد ایران این افراد اساساً از جمهوری شوروی آذربایجان بودند. از بین معروف ترین آنها میتوان از نویسنده میرزا ابراهیموف و «شاعر خلق» سلیمان رستم نام برد که جزو «پیشاهنگان» ادارهٔ جاسوسی «گوپ» («ادارهٔ کل تبلیغات سیاسی») برای قبولاندن نظام شوروی به آذربایجانیان ایران به حساب میامدند و این کار را از طریق شعر، ادبیات و تبلیغ زبان مادری انجام میدادند. زیر دست این عده دهها نفر از ایرانیانی کار میکردند که برای کار به باکو رفته بودند و یا تمایلات کمونیستی داشتند و بطور مستقیم و یا غیر مستقیم به خدمت ارتش سرخ و حزب کمونیست اتحاد شوروی در آمده بودند. افراد این گروه نسبتاً بزرگ از قبیل غلام یحیی دانشیان (معاون وزیر جنگ حکومت فرقه و جانشین پیشهوری بعد ازفوت او در باکو) یا قبل از اشغال ایران از طرف ارتش سرخ و یا همزمان با آن به ایران آمدند و به کارهای تبلیغاتی پرداختند و بعد تر در حکومت فرقه دمکرات و گروههای مسلح آن یعنی «فدائیان» نقش مؤثری بازی کردند (۱).
مدت کوتاهی بعد از اشغال آذربایجان ایران هیئتی به رهبری یکی ار دبیران حزب کمونیست آذربایجان شوروی بنام عزیز علییف (پدر زن حیدر علییف یعنی پدر بزرگ رئیس جمهوری کنونی آذربایجان) با دعوت فرماندهی نیروهای ارتش شوروی در ایران به تبریز آمد تا در چارچوب «گوپ» و «اداره کشفیات نظامی» روابط ارتش سرخ را با روشنفکران و افراد بانفوذ و معتبر محلی آذربایجان ایران مستحکم کند. تمرکز کار تبلیغاتی و سیاسی این گروه در آذربایجان ایران بر مسئله زبان و فرهنگ آذربایجانی مردم محلی، فرق آن با زبان و فرهنگ حاکم فارسی ایران و تحریک قوم گرائی آذربایجانی بود. میرزا ابراهیموف بعدها در مقاله «اوجالیغین حکمتی» (آذربایجان۵-۱۹۸۳) نوشت: «نظر به اینکه در آذربایجان جنوبی که ما اشغال کرده بودیم سربازان زیادی آذربایجانی بودند، ما میبایستی با آنها کار تبلیغاتی و تشویقاتی میکردیم و مناسبات دوستانهای را که از همان ابتدا بین مردم محلی و ارتش ما بوجود آمده بود تحکیم مینمودیم.»
چند سال بعد با تبلیغات وسیع قوم گرائی و ناسیونالیسم آذربایجانی گذشت. ارگان این تبلیغات روزنامه «وطن یولوندا» شد که اولین سردبیرش خود میرزا ابراهیموف بود. میرزا ابراهیموف بعدها نوشت: «برای آذربایجانیان جنوبی که از مدارس، مطبوعات و ادبیات بزبان مادری خود محروم بودند و بخاطر انکار هویت، ملیت، تاریخ و زبانشان در دوران استبداد رضاشاهی تحت ظلم و پیگرد قرار گرفته بودند، روزنامه «وطن یولوندا» مانند نوری بود که در تاریکی درخشید» (۲).
بنظر میرسد که در این مدت رهبر حزب کمونیست آذربایجان شوروی، میر جعفر باقروف همراه با رئیس ادارهٔ جاسوسی شوروی بریا و دیگر متحدین خود در مسکو موفق شده است که استالین را قانع کنند که کار را فقط به اشغال ایران محدود نکنند. بلکه در سرتاسر شمال ایران و بخصوص آذربایجان حکومتهای مستقل و محلی تشکیل دهند که حتی اگر هم ارتش شوروی طبق قراردادهای بینالمللی بعد از خاتمهٔ جنگ ناچار به ترک ایران شد، حکومتهای نزدیک به شوروی در آنجا سرکار بمانند. بعد از فروپاشی شوروی همهٔ این اسناد «فوقالعاده سرّی» فاش شد (۳). دستور تاسیس «یک حکومت تجزیه طلب به رهبری حزبی موسوم به فرقه دمکرات آذربایجان» هم جزو دستورات روشن و کتبی بود که با امضای استالین به باکو فرستاده شد. به باکو فرستاده شد، چرا که باقروف مسئول اجرای این برنامه شده بود.
تشکیل فرقه دمکرات در ۱۲ شهریور ۱۳۲۴ و تاسیس حکومت فرقه در تبریز در ۲۱ آذر همان سال، بر اساس دستورهای مستقیم مسکو و با مدیریت حزب کمونیست آذربایجان شوروی انجام گرفت.
در آن اولین دستور مستقیم و بی پردهٔ استالین، رهبر حزب کمونیست شوروی دریک ماده جداگانه و با این جملات به موضوع استفاده از عامل «زبانهای بومی» نیز اشاره میکرد:
(بند) و – حقوق برابر برای اقلیتهای ملی و ایلات: افتتاح مدارس و نشر روزنامه و کتاب به زبانهای آذربایجانی، کُردی، ارمنی و آسوری، برگزاری جلسات دادگاه و مکاتبات رسمی در مؤسسههای محلی به زبانهای بومی، ایجاد یک مدیریت استانی از جمله ژاندارمری و پلیس که متشکل از افراد بومی محل باشد، تأسیس انجمنهای ولایتی، ایالتی و شهری (و) موسسات خود گردان محلی (...)
در فرمان فوق بر کارانتشاراتی به زبانهای محلی نیز در دو بند جداگانه تاکید میشود:
۹. کار چاپ یک مجله مصور در باکو برای پخش در ایران و همچنین سه روزنامه جدید در آذربایجان جنوبی به کمیته مرکزی حزب کمونیست (ب) آذربایجان سپرده شود. ۱۰. به اداره نشریات دولتی (تحت نظارت کمیساریای آموزش و پرورش اتحاد شوروی) (یودین) سپرده شود که سه دستگاه چاپ کمیته مرکزی حزب کمونیست (بلشویک) آذربایجان برای تأمین نیازهای چاپی در اختیار فرقه دمکرات آذربایجان جنوبی قرار گیرد.
پس از تاسیس «فرقه دمکرات آذربایجان» در ۱۲ شهریور ۱۹۲۴ به رهبری سید جعفر پیشهوری، فرقه ابتدا از نمایندگیهای دیپلماتیک «کشورهای دوست» خواست به کمک آذربایجانیهای ایران که «در آستانه نابودی از سوی ارتش ایران قرار دارند» بشتابند و بعد تر با صدور قطعنامهای به «مبارزه مسلحانه» برای «تاسیس یک حکومت ملی» فراخواند در حالیکه در واقع ارتشی در طرف مقابل نمانده بود که بر ضدش «مبارزه» کرد زیرا همه نیروهای ارتش ایران که در آذربایجان ایران بودند همزمان با ورود ارتش سرخ به تهران عقبنشینی کرده و یا پراکنده شده بودند.
در تاریخ ۲۱ آذر ۱۳۲۴ حکومت فرقه دمکرات در تبریز تاسیس یافت. پیشهوری نخست وزیر حکومت شد. روزنامه «وطن یولوندا» به کار خود ادامه داد اما روزنامهای بنام «آذربایجان» تبدیل به ارگان اصلی فرقه و حکومت آن شد. هیئت تحریریه «آذربایجان» در دست شورویها بود اما بسیاری از آذربایجانیهای ایران نیز در آن مینوشتند. بخش مهمی از سر مقالهها را خود پیشهوری مینوشت.
مهمترین چیزی که در دوران یک ساله حکومت پیشهوری رشد کرد مطبوعات بود که تقریباً بدون استثنا به ترکی آذربایجانی نوشته میشد که آن هم سرشار از تعریف و توصیف زبان و فرهنگ آذربایجان و اتحاد شوروی و بخصوص حزب کمونیست واستالین بود، چیزی که افسران و کارمندان «گوپ» («اداره کل تبلیغات سیاسی») طراحان اصلی آن بودند. «ادبیات حسرت» و «جدائی» و «نقش ارس در جدا کردن قهری دو پارچه یک ملت واحد» از این مدت به بعد بود که رواج یافت. به نوشته «وطن یولوندا»: «احساس وطندوستی هر روز قویتر میشود. شاعرانی که قبلاً اشعار بی اهمیتی مینوشتند اکنون آثار حماسی در مورد وطن، تبریز و ستارخان میسرایند.»
در ۱۱ آردی بهشت ۱۳۲۵ با سیاست ورزی حکومت قوام مبنی بر وعده استخراج نفت شمال به مسکو و تحت فشار آمریکا و انگلیس، ارتش شوروی شروع به تخلیه آذربایجان ایران و دیگر مناطق شمالی ایران کرد. تا سقوط حکومت فرقه فقط ۶-۷ ماه مانده بود.
در جریان پیشروی ارتش ایران و احیای کنترل بر آذربایجان ایران صدها وبنا به تخمین طرفداران فرقه چند هزار نفر کشته شد. بعضی از کادرهای بالاتر فرقه مانند فریدون ابراهیمی نیز جزو کشته شدگان بودند. اما اکثریت بزرگ رهبران فرقه برخلاف شعار معروف پیشهوری که میگفت «ئولمک وار، دؤنمک یوخ» (مرگ هست اما بازگشت نیست) به شوروی گریختند.
البته میرزا ابراهیموف و دیگر «گوپ» چیهای حزب کمونیست اتحاد شوروی و ارتش سرخ قبل از همه رفته بودند. آنها با کسب مقامهای خوب در باکو به کار و زندگی خود ادامه دادند و خاطرات خود را از «سرگذشت جنوب» خود نوشتند. طبق بعضی آمار ۵۰۰ تا سه هزار نفر از کادرهای فرقه دمکرات هم به شوروی پناه بردند. بعضی از شاعران و نویسندگان ایرانی «ادبیات حسرت» از قبیل مدینه گلگون در آنجا نیز به کار خود ادامه دادند. بعضی دیگر دم بر بستند و یا به غرب مهاجرت کردند و یا به ایران برگشتند. بعضیهای دیگر اصلاً ایران را ترک نکردند و ترجیح دادند با وجود خطر زندان و اعدام بمانند.
بعد از فروپاشی شوروی، آن «ادبیات حسرت» هم به تاریخ سپرده شد.
یعنی از اشغال صفحات شمالی ایران و از جمله آذربایجان از سوی ارتش شوروی درسال ۱۳۲۰ (۱۹۴۱) تا خروج نیروهای شوروی و فروپاشی حکومت پیشهوری همگی پنج سال یعنی تا آذر ۱۳۲۵ طول کشید. حتی خود حکومت پیشهوری که با ارتش شوروی آمد و وقتی ارتش شوروی رفت، آن حکومت باصطلاح «ملی» هم مجبور شد برود، همه اش یک سال توانست بر سر کار بماند. البته یک چنین مدت کوتاه را یک «دورهٔ تاریخی» نامیدن دشوار است؛ ولی به هر حال در این مدت در زمینهٔ زبان و انتشارات و مطبوعات تغییراتی رخ داد که مهم است بدانیم. این هم از نگاه تاریخ مهم است و هم اینکه حالا هنوز هم بعضیها هستند که از آن یک سال فرقه و یا چهار پنج سال اشغال شوروی در عالم ذهنی خود دنیائی ساختهاند که با واقعیت ربط چندانی ندارد.
موضوع زبان مادری در راس برنامههای فرقهٔ دمکرات قرار داشت. در دورهٔ یک سالهٔ فرقه وضع زبان در آذربایجان چطور بود؟
ویرایشمهم تر از فرقه، موضوع بر سر اجرای تصمیم مسکو بود. برای حزب کمونیست شوروی و ارتش سرخ که آذربایجان را زیر اشغال خود داشت، موضوع زبان ترکی آذری یک وسیلهٔ تبلیغاتی بود. از این طریق میخواستند آذربایجانیهای ایران را بر ضد تهران و به هواداری از شوروی بشورانند. روشن است که شخصاً برای کسانی از باکو که مسئول اجرای این برنامه شده بودند، مسئلهٔ ترکی آذری که زبان مادری آنها هم بود، موضوع خوشایندی جلوه میکرد؛ ولی در نهایت آنها هم مجری نقشههای کلان سیاسی مسکو بودند. از طرف دیگرهیچ هم بدشان نمیآمد که آذربایجان ایران به بهانهٔ زبان مادری هم که شده، با ایران قطع رابطه کند و به جمهوری آذربایجان بپیوندد و یا دستکم چیزی مانند خودمختاری و غیره اتفاق بیافتد.
اصولاً زبان یکی از موضوعات مرکزی انتشارات، سخنرانیها و دیگر واسطههای تبلیغاتی فرقه بود. پیشهوری در همان شمارهٔ نخست روزنامهٔ «آذربایجان»، ارگان «فرقهٔ دمکرات آذربایجان»، زیر عنوان «روزنامه میزین دیلی» (زبان روزنامهٔ ما) بعد از تعریف و توصیف زبان ترکی آذری مینوشت: «زبان آذربایجان آنقدر قدرتمند و قواعد صرف و نحو آن آنقدر طبیعی است که حتی اگر کلمات فارسی و عربی هم که وارد آن شده درآورده شوند، باز هم میتوان به کمک این زبان افکار بزرگ و مقاصد عالی را نوشت و شرح داد؛ و لیکن ما استعداد خلق را در نظرگرفته، احتیاجی حس نمیکنیم که این کار را بصورت ناگهانی انجام دهیم» (۴). آنگاه او میگوید که «مانند هر زبان دیگر، زبان آذربایجانی نیز تحت تأثیر زبانهای اجنبی قرار گرفته» و فرقه میخواهد به کمک نویسندگان آذربایجان این تأثیر را به مرور زمان ازبین ببرد.
توضیح اینکه فرقهٔ دمکرات هم مطابق با تبلیغات آذربایجان شوروی و برای جلوگیری از تأثیر ترکیه، در مورد زبان ترکی آذری مصرانه از کاربرد واژهٔ «ترکی» و یا حتی «ترکی آذربایجانی» پرهیز کرده فقط تعبیر «آذربایجانی» و «آذری» را بکار میبرد.
پیش از همه چیز مهم است این را بدانیم که در دورهٔ حکومت فرقهٔ دمکرات آذربایجان تنها زبان چاپ و انتشارات ترکی آذری بود. تقریباً بدون استثناء، در این دوره در آذربایجان هیچ اثری به فارسی چاپ نشده است.
معمولاً زبانی که مسئولان فرقه صحبت میکردند، لهجهٔ استاندارد باکو بود. مخصوصاً کسانی که سالها در شمال ارس مانده و همراه با ارتش سرخ به ایران آمده بودند، با این لهجه صحبت میکردند که برای مردم آذربایجان ایران نامانوس بود. بسیاریها که در آن دوره در تبریز بودند، به من گفتهاند که مردم تبریز، این لهجه را «زبان مهاجرها» مینامیدند. اما طبیعتاً درجهٔ این «حس نامانوسی» زبان بین مردم به آن هم بستگی داشت که فلان مقاله را چه کسی نوشته و بهمان سخنرانی را چه کسی ایراد کرده است.
پیشهوری در آن مقالهٔ خود راجع به لزوم پیرایش و تصفیهٔ ترکی آذری از واژگان «بیگانهٔ» فارسی و عربی سخن میگفت و علاوه میکرد که نمیتوان در این کار عجله نمود، اما اقلاً نباید در استفاده از کلمات و تعابیر فارسی و عربی مبالغه نمود. طبیعتاً این نکته روی کاغذ قابل درک است. اما در عمل وضع دیگری حاکم شد و آن این بود که زبانی که فرقه چیها صحبت میکردند و یا مینوشتند، هر چه بیشتر با «زبان مهاجرها» که همان استاندارد باکو باشد، یکسان گشته، به همان درجه عناصر، واژگان و حتی تلفظ روسی به آن اضافه میشد. این کار را هم مشاوران سیاسی، نویسندگان و شاعرانی میکردند که از باکو آمده در تبریز زندگی میکردند و نقش «رئداقتور» (ویراستار) و هماهنگ کنندهٔ مطبوعات و رسانهها را بازی مینمودند.
این مشاوران و رئداقتورها با دو سه دسته از نویسندگان، شاعران و یا اندیشمندان آذربایجانی ایران کارچندانی نداشتند. هدف حملهٔ اصلی البته آن دسته از روشنفکران، نویسندگان و شعرائی بودند که همراه با حملهٔ شوروی به ایران و یا کمی دیر تر، بعد از برسرکار آمدن پیشهوری، از ترس به تهران فرار کرده بودند. اکثر نخبگان و مشاهیر آذربایجان ایران مانند سید حسن تقی زاده و یا استاد شهریار جزو این دسته بودند. مسئولان تبلیغات رسمی فرقه، آنها را همچون «خائنین» به مردم آذربایجان محکوم و مطرود میشمردند. زبان و آثار آنها که اکثراً هم به فارسی بود، «مرتجعین دیلی» (زبان مرتجع) نامیده میشد. گروه دوم شعرای معروف ترکی سرائی مانند فضولی و نسیمی بودند که فوت کرده بودند. حتی اگر آنها غزل و قصیده گفته باشند، آنها را تجلیل کرده جزو «شاعران بزرگ خلق هنرپرور آذربایجان» میشمردند. از شاعران و نویسندگان زنده، برخی هنوز در آذربایجان مانده بودند. کسانی که سِنّی از آنان گذشته بود و دیگر امکان تغییر اساسی عقیدهٔ آنها ممکن بنظر نمیرسید و یا تعلیم و تربیت گذشتهٔ فارسی و عربی دیده و به ادبیات کلاسیک وارد بودند، عموماً مورد انتقاد مستقیم قرار نمیگرفتند، بلکه با چاپ اشعارشان کوشش میکردند آنها را جزو «خودیهای فرقه» قلمداد کنند و تشویقشان نمایند که به نفع فرقه و شوروی شعر بنویسند.
کوشش اصلی آن رئداقتورها و مشاوران ادبی-سیاسی، روی نویسندگان نثر، داستان و مقاله متمرکز شده بود. آنها از نگاه فرقه و ویراستارها و مشاورانی که از باکو آمده بودند، «زبان معاصر خلق و دورهٔ آزادی را ترنّم میکردند»، و این زبان فقط عبارت از لهجه و استاندارد باکو بود. در کار تصفیهٔ کلمات فارسی و عربی، خصومت با واژگان فارسی بمراتب بیشتر از عربی بود و نوک تیز این حمله متوجه واژگان نوین فارسی بود که در زمان رضا شاه جایگزین واژگان هم معنای عربی شده بود، مانند: شهربانی (نظمیه)، دادگستری (عدلیه) و یا دانشگاه (دارالفنون). حتی شخصی بنام رضا آذری در روزنامهٔ «آذربایجان» مینوشت: «به نفع آزادی ما خواهد بود اگر اقلاً لغاتی را که در دورهٔ اصلاحات رضاشاهی از گردونه خارج شدهاند، دوباره احیاء کنیم» (۵).
به موازات این کوششها، دو و یا سه جریان تغییر زبان مردم در جریان بود. اولاً لغات و اصطلاحاتی را که مخصوص ترکی آذری باکو بود، در آذربایجان ایران به کار میبردند و به این گونه لغات رواج میدادند، در حالیکه آن لغات و اصطلاحات باکو برای مردم آذربایجان ایران سخت فهم و حتی گاه عجیب بود، مانند: شکیل (تصویر)، چیخیش (سخنرانی)، طنطنه لی (باشکوه)، اینجه صنعت (هنر) و یا عَنعَنه (سنّت). ثانیاً برخی لغات صرفاً روسی وارد گردونهٔ زبان ترکی آذری ایران شده بود، مانند: زاوود (کارخانه)، واغزال (ایستگاه راه آهن)، گاسترول (برنامهٔ هنری، نمایش گروههای هنری) و یا ساتیرا (طنز). و ثالثاً تلفظ و املای روسی آن دسته از لغات اروپائی و نامهای افراد و کشورها که ما در ایران بطور سنتی طور دیگری مینامیم و یا اصولاً از فرانسه گرفتهایم، شکل روسی میگرفت، مانند: استانسیا (استاسیون، بعداً ایستگاه)، کولتورا (کولتور، بعداً فرهنگ) و یا اوقتیابر (اکتبر).
در شعر، هنوز به ذوق و سنت مردم محلی و علاقهٔ آنها به شعر کلاسیک عروضی مانند غزل و قصیده ظاهراً احترام میگذاشتند، اما پنهان هم نمیکردند که شعر «ایده آل» و بخصوص نثر ادبی (مانند داستان و نمایشنامه) باید مانند باکو و کلاً شوروی در چهارچوب «رئالیسم سوسیالیستی» باشد و رهبری حزب کمونیست و ارتش سرخ و در راس آن استالین را پاس دارد. در عمل هم اینطور شد که تغییرات در شعر ترکی آذری که بطور تاریخی و سنتی با زبان، ادبیات و اوزان فارسی و عربی عجین شده است، بسیار مشکل تر بود. بیشتر تغییرات و باصطلاح «اصلاحات» در سبک و بخصوص مضمون کتابها و مطبوعات مخصوصاً در نثر به چشم میخورد.
در زمینهٔ داستاننویسی، در این دوره چندین کوشش برای نوشتن رُمان و داستان کوتاه (که آن را به تقلید از روسی «پووست» مینامیدند) مانند «گؤی قورشاغی» (قوس و قزح) و «اودلی قیلینج» (شمشیر آتشین) انجام گرفت که آثاری تبلیغاتی و غیر جدی بودند و بزودی فراموش شدند.
شاید یکی از کارهای نادر اما خوب این دوره که در زمینهٔ انتشارات انجام شده، باز نشر برخی از آثار ادبیات ترکی قدیمی و یا ترجمهٔ ترکی بعضی آثار فارسی و یا روسی به ترکی آذری بود، مانند: کلیات صائب تبریزی و میرزا علی معجز شبستری.
زبانی که در کتابها و مطبوعات بکار گرفته میشد، لهجهٔ استاندارد، کتابی و رایج باکو بود. از آغاز انتشار «آذربایجان»، خود پیشهوری نقش سردبیر را داشت و تلاش مینمود حتماً سرمقالهٔ روز را خودش بنویسد. زبان ترکی و کتبی او بخصوص از نگاه واژگان، استاندارد و روان بود، اگرچه در مجموع معیارهای دستوری استاندارد باکو را رعایت مینمود. اما اکثر مقالههای باصطلاح «جدی» و سیاسی روزنامههای «وطن یولوندا» (در راه وطن) و حتی «آذربایجان» را «برادران شمالی» مینوشتند و یا ویراستاری مینمودند. آنها از این طریق سعی میکردند باصطلاح «خط سیاسی» مسکو و باکو را به افکار عمومی آذربایجان ایران القاء نمایند. زبان آنها شدیداً شعاری، تبلیغاتی، غلیظ و آغشته با واژگان روسی و یا تعابیر خاص جمهوری شوروی آذربایجان و ادبیات کمونیستی شوروی بود. روزنامهٔ «وطن یولوندا» با عکسهای رنگی، مقالات و شعارهای تبلیغاتی در باره لنین، استالین، کشاورزان کالخوزها و کارگران ساوخوزها و ژنرالهای «قهرمان» ارتش سرخ، در باکو به چاپ میرسید، اگرچه محل چاپ آن هرگز اعلان نمیشد (۶). نوشتههای هر دو روزنامه و دیگر مطبوعات فرقه معمولاً با شعار و زبانی اغراق آمیز در مدح طبیعت، تاریخ و زبان آذربایجان و همچنین لنین، استالین و ارتش سرخ همراه بود. مولفین آذربایجانی ایران نقش چندانی در نوشتن تحلیل و تفسیرهای سیاسی نداشتند. آنها بیشتر شعر میسرودند و یا در بارهٔ ادبیات، زیبائی طبیعت و زبان ترکی آذری و یا عظمت شخصیت هائی مانند بابک و ستارخان مطلب مینوشتند.
مثلاً در خطابهٔ منظوم و بلندی که از سوی «جمعیت شعرای تبریز» به «پدر زحمتکشان» استالین نوشته شده بود، گفته میشد:
آذر ایلی ییک، پاک آدیمیز، پاک قانیمیز وار
کوراوغلی، جوانشیر کیمی مین اصلانیمیز وار
ایندی گل آچیپ بابکی، ایلخانی دوغان یورد
ساینده سنین سایه لنیر بو قوجامان یورد
چوخ چوخ یاشا عالمده، بیزیم سه وگیلی رهبر
گون تک ائله دین عالمی عدلینله منوّر
(ترجمه: ما ملت آذری هستیم، نامی پاک و خونی پاک داریم/هزار شیرمرد مانند کوراوغلی و جوانشیر داریم/حالا سرزمینی که بابک و ایلخان را زاده، تبدیل به گلزار شده است/و در زیر سایهٔ تو (استالین) این سرزمین بزرگ زندگی آسودهای دارد/در این عالم زنده و پایدار باشی، ای رهبر محبوب — با عدل خود عالم را منوّر کردی).
این منظومه در ابتدای مجموعهٔ «شاعرلر مجلسی» چاپ شده است که نمونههای آثار ادبیات ترکی آذری و بخصوص شعرای طرفدار فرقه را جمعآوری کرده است. طوری که در این مجموعه گفته میشود، منظومهٔ طولانی نامبرده را این شاعران عضو «جمعیت شعرای آذربایجان» مشترکاً سرودهاند:علی فطرت، میر مهدی اعتماد، حسین صحاف، مظفر درفشی، میر مهدی چاووشی، یحیی شیدا و بالاش آذراوغلی (۷).
چه در نثر و چه در نظم، آنچه که درجهٔ اول اهمیت را داشت، پیام سیاسی بود که اساساً از شعار و مبالغه تشکیل میشد. به وزن و قافیه و بخصوص اشعار عروضی به سبک کلاسیک اهمیت چندانی داده نمیشد. طبیعتاً نوشتن و درک این نوع اشعار سخت تر از اشعار هجائی بود و لازمه اش تحصیل فارسی و عربی بود که اکثر نویسندگان و شعرائی که از شمال آمده بودند، مهارت چندانی در آن نداشتند. در خود باکو چنین تبلیغ میشد که وزن و قافیه مربوط به دورهٔ جامعهٔ «عقب ماندهٔ» گذشته است و «زبان سادهٔ مردم» و وزن هجائی «نشانهٔ ادبیات طیقات زحمتکش» است. اما شعرای شمال و بخصوص سلیمان رستم، صمد وورغون، محمد راحم و جعفر خندان که تقریباً در طول تمام مدت حکومت فرقه، در تبریز بودند، به ناچارنسبت به تمایل «برادران جنوبی» خود به غزل، قصیده و دیگر قالبهای عروضی احترام میگذاشتند. یکی از تحلیل گران ادبی باکو مینوشت: «سلیمان رستم به نوشتن غزل شروع کرد، چرا که قالب غزل مانند گذشته در آذربایجان جنوبی محبوب بود و از آن طریق تأثیر رساندن به مردم از راه غزل آسانتر بود…» (۸). آنچه که آنان به «برادران جنوبی» خود القاء میکردند، این بود که «دشمن» (که اکثراً مشخصا نامش را نمیگفتند، اما منظورشان ایران و بویژه تهران بود) زبان مادری مردم آذربایجان ایران را از دهانشان بیرون کشیده و آنها را تحت ظالمانه ترین ستمهای ممکن قرار داده و اکنون «برادران شمالی» آمدهاند تا زبان «برادران جنوبی» را به آنها بازگردانند. همان سلیمان رستم در شعری با عنوان «تبریزیم» (تبریز من) مینوشت:
باغچادا حُسنونه دویماییر گؤزوم
تبریزیم، تبریزیم، گؤزل تبریزیم
قویمارام یادلاری، گیرسین قوینونا
اذن وئر قولومو سالیم بوینونا
سنین بایرامینا، سنین تویونا
دیلی بیر، قانی بیر قارداشین گلیب
دردینه آشنا سرداشین گلیب، الخ.
(ترجمه: در باغ، چشمم با دیدن حُسن تو سیر نمیشود — تبریز من، ای تبریز من، ای تبریز من/ اجازه نخواهم داد بیگانگان ترا در آغوش بگیرند — بگذار دستم را به گردنت بیاندازم/برادر همزبان و همخون توآمده — تا در عید و جشن تو شرکت کند — دردآشنای تو، همراز تو آمده، الخ).
و یا:
من سنین دیلینه دگمیرم، جلاد
سن ده بو آنا دیلیمه دکمه
من آغا آغ دئدیم، قارایا قارا
سن منی ایسته دین چکه سن دارا
ینی جه ساغالیر ووردوغون یارا
منیم بو یارالی کونلومه دکمه، الخ.
(ترجمه: ای جلاد، من که به زبان تو دست نمیزنم — تو هم به زبان مادری من دست نزن/من به سفید، سفید گفتم و به سیاه، سیاه — و تو خواستی مرا به دار بزنی/زخمی که تو بمن زدی تازه تازه بهبود مییابد —به این روح زخمی من دست نزن، الخ).
یعنی این شاعران و نویسندگان باکو که اکثرشان آمده و در تبریز نشسته بودند، به شاعران و نویسندگان آذربایجانی ایران رهنمود میدادند که اولاً زبان کتبی شان چطور باید باشد و ثانیاً چطور فکر کنند و چه بنویسند. مثلاً جعفر خندان که او هم از باکو آمده بود و تحلیل ادبی مینوشت، مقدمهای به «مجموعهٔ آثار یحیی شیدا»، یک شاعر آذربایجانی-ایرانی جوان آن دوره نوشت. در این مقدمه، خندان اولاً یادآوری میکرد که شیدا هم «ابتدا به سبک معمول در آذربایجان جنوبی، غزل مینوشت، اما بزودی پس از مشاهدهٔ پیشرفت هائی که در میهن اش آذربایجان رخ داده و با گرفتن الهام از مبارزه بر ضد هیتلریسم اشعار پرارزشی برضد فاشیسم نوشت. شیدا در این اشعار همچنین محبت بی پایان خود را نسبت به ارتش سرخ، این ناجی جهان از دست خطر فاشیسم، و رفیق استالین، این فرمانده نابغهٔ ارتش سرخ، بیان نمود» (۹).
با اینهمه نباید از انصاف گذشت که برخی شاعران این دوره مانند میر مهدی اعتماد، علی فطرت، حسین سیاف و یحیی شیدا با وجود برخی هماوائیهای فصلی شان با این جریان سیاسی-تبلیغاتی «فرقهٔ دمکرات» اشعار خوبی هم چه در قالب عروضی و چه هجائی داشتند که هنوز از زیبائی آنها چیزی کم نشده، اگرچه نقش آنها در همان چهار-پنج سال و بخصوص یک سال فرقه، به شهرت و محبوبیت آنان بی تأثیر نمانده است.
برای کسانی که به دانستن جزئیات زبان و ادبیات و بویژه شعراین دوره علاقمند هستند، میتوان مطالعهٔ آن مجموعهٔ «شاعرلر مجلسی» را توصیه کرد که شرحش گذشت. این مجموعه که نزدیک به ۴۴۰ صفحه است و مطالعه اش میتواند برای افراد غیر علاقمند و غیر دانشگاهی فوقالعاده کسالت آور باشد، به غیر از یک رشته نمونههای اشعار کلاسیک ترکی آذری، علی الخصوص نمونه هائی از دهها شاعر ریز و درشت همین دوره را معرفی میکند. این نمونههای شعری، صرفنظر از شعارهای وفاداری به «آزادی و وحدت آذربایجان» و فرقه و شوروی و استالین، نشانهٔ بی نظیری از محصول ادبی یک سال حاکمیت فرقهٔ دمکرات در حوزهٔ شعر و ادبیات ترکی آذری به شمار میرود.
در میان شاعران ترکی سرائی که در زمان فرقه در آذربایجان ماندند، تنها یکی دو نفر با وجود هم آوائی ظاهری با ایدئولوژی حاکم کمونیستی بر شعر و ادبیات، ارزش هنر و شعر را والاتر از هه چیز میشمردند. مهم ترین آنها حبیب ساهر بود. بیشتر آثار این شاعر رمانتیک و نوآور آذربایجان که به هر دو زبان فارسی و ترکی میسرود، بعد از جنگ و سقوط حکومت فرقه نوشته و یا منتشر شده است. به همین جهت بررسی جایگاه ساهر را در شعر و زبان به فصل بعدی بگذاریم.
اما مهم ترین شاعر آذربایجان در این دورهٔ یک ساله، طبیعتاً محمد حسین شهریار بود که در دوران اشغال شوروی و حکومت فرقه در تهران زندگی میکرد. او در این مدت به شهرت اصلی خود در سرتاسر ایران رسیده بود. در برابر اشغال ایران از سوی ارتش سرخ و سپس حکومت «فرقهٔ دمکرات»، استاد شهریار چندین شعر از جمله یک منظومه با مطلع:
روز جانبازیست، ای بیچاره آذربایجان
سر تو باشی در میان هر جا که آمد پای جان
و پس از تخلیهٔ ایران شعر دیگری با مطلع زیر سرود:
هان به یغما برده آن ناخوانده مهمان میرود
آن نمک نشناس، بشکسته نمکدان میرود
حکومت فرقه با ارتش شوروی آمده بود و با ارتش شوروی رفتنی بود. چند ماه بعد از تخلیهٔ ایران از طرف ارتش سرخ، حکومت فرقه هم فروریخت. در روز ۲۱ آذر ۱۳۲۵ یعنی درست یک سال پس از تاسیس حکومت فرقه، خود شورویها رهبران و فعالین فرقه را سوار ماشین کردند و به باکو بردند. اصلاً ارتش ایران هم هنوز نیامده بود. وقتی یک روز بعد ارتش مرکزی وارد تبریز شد، شهر بی صاحب بود.
(ادامه دارد)
منابع
ویرایش(1) Nissman, D. : The Soviet Union and Iranian Azerbaijan. Use of Nationalism for Political Penetration, ۱۹۸۶
(۲) همهٔ این اسناد و منابع مربوطه در: جوادی، ع. از ۲۱ آذر تا ۲۱ آذر، ویکیکتاب
(3) Ibrahimov, M.1920-70-ci İller, Bakı 1979, as quoted in Nissman, D. : ibid
(۴) پیشهوری، ج. روزنامه میزین دیلی، آذربایجان، ش. ۱، ۱۴ شهریور ۱۳۲۴
(5) Berengian, S. : Azeri and Persian Literary Works in Twentieth Century Iranian Azerbaijan, Berlin 1988, p. ۱۴۱
(6) Berengian, S. : ibid, p. ۱۴۲
(۷) شاعرلر مجلسی، آبان-آذر ۱۳۲۴، اوقتیابر-نویابر ۱۹۴۵-جی ایل)، ص ۳-۱۷
(8) Berengian, S. : ibid, pp. ۱۴۲-۱۴۳
فصل هفدهم :تا پایان قرن بیستم
ویرایشاشغال شوروی و حکومت پیشه وری | تا پایان قرن بیستم | پیوست: بیست مقاله |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
و اما مختصری در بارۀ ادبیات آذربایجان بعد از حکومت فرقۀ دمکرات بگوئید...
ویرایشیک عده که مانند محمد بیریا و بالاش آذراوغلو اسم و رسمی داشتند و به رهبری فرقه نزدیک بودند، همراه آنها به باکو رفتند و آنجا ماندند. چند نفر مانند بیریا که آنجا هم نتوانستند قرار بگبرند، به ایران برگشتند و یا به اروپای غربی رفتند. بقیه اکثرا یا به هیئت شاعران شوروی در آمدند که همه کارمند دولت و عضو حزب و مانند دیگر نویسندگان و شعرای «خلقی» شوروی صاحب امتیازات نسبی یودند و یا در باکو دنبال کار و زندگی خود رفتند.
یک عده هم به هر علتی در ایران ماندند. اکثر آنها و مخصوصا کسانی که شناخته تر بودند، ترجیح دادند از آذربایجان به تهران و یا شهر های دیگر بروند تا همچون فعالان سابق حکومت فرقه زیاد جلب توجه حکومت و مردم را نکنند. ولی به هر حال اوضاع سیاسی ایران هنوز دورهٔ پیش از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بود و فشار سیاسی روی آنها چندان جدی نبود. ظاهرا بسیاری از آنها در اندیشه های سابق خود تجدید نظرهای معینی هم کرده بودند. فعالیت های سیاسی آنها مورد بحث ما نیست، ولی می بینیم که در این سال ها کسانی که دستی به قلم داشتند، گروه های کوچک، مختلف و گذرائی مانند «جمعیت دوستان آذربایجان» را تاسیس کردند و یا مجله های ادبی مانند «ادبی اثرلر» (آثار ادبی) و یا «آذربایجان غیور» را منتشر نمودند که در آن نمونه هائی از آثار شعرا و نویسندگان دورهٔ پیشه وری مانند مهدی اعتماد و یا گنجعلی صباحی و یا نویسندگان دوره های پیش تر چاپ میشد. این نشریات گذرا مرتبا بسته میشد و یا ناشران آن نمیتوانستند ادامه اش دهند، چرا که به آنها همچون بازماندگان دورهٔ فرقه دمکرات و «مبلغین پنهانی» شوروی نگریسته میشد. زبان اکثر این نشریات و مخصوصا زبان نثر ترکی آنها هم اساسا همان باصطلاح «زبان باکو» بود، با همان خصوصیاتی که قبلا شرح دادیم (۱). در ضمن کتاب ها و جزوه هائی از همان دورهٔ اشغال شوروی و فرقهٔ دمکرات هنوز دست بدست میشد و یا حتی بطور نیمه رسمی در کنار خیابان ها به فروش میرسید. بسیاری از آنها چاپ باکو بودند. البته کتاب های دیگری مانند آثار محمدقلی زاده و یا صابر هم از همان دستفروشی ها در دسترس بود.
آن انتشاراتی که اساسا باقیماندهٔ دورهٔ پیشه وری بود، مدتی دوام آورد. اما بعد از سقوط نخست وزیری دکتر مصدق که جوّ سیاسی عوض شد و فشار روی جریانات چپی و طرفدار شوروی افزایش یافت، آن انتشارات هم خاموش شد. بعدا نویسندگان و شعرای آذربایجانی که به حفظ و ترویج زبان ترکی علاقه داشتند، به جمع آوری و چاپ قصه ها، ضرب المثل ها، چیستان ها ی مردمی و یا نوشتن دستور زبان ترکی پرداختند. این انتشارات اکثرا غیرسیاسی و به دور از موضوعات محبوب فرقهٔ دمکرات مانند «صلحدوستی شوروی» و یا «شکایت از جدائی دو سوی رود ارس» بود. اتفاقا یک چنین زمینهٔ فعالیت زبانی و انتشاراتی که عاری از رنگ و بوی سیاسی و قومگرائی باشد، هم تا حد زیادی تازه نفس بود و هم موفقیت نسبتا خوبی داشت، چرا که مقامات امنیتی و قضائی در مقابل انتشار ضرب المثل و قصه های کودکان و یا دستور زبان مخالفت چندانی نشان نمیدادند.
در این مرحله هست که شاهد انتشار آثاری مانند «آذربایجان دیلینه مخصوص صرف و نحو» (صرف و نحو مخصوص زبان آذربایجان) نوشتهٔ سلام الله جاوید و «مبانی دستور زبان آذربایجان» نوشتهٔ محمد علی فرزانه هستیم. در زمینهٔ فولکلور و ادبیات شفاهی ترکی آذری آثار بیشتری منتشر شدند، از جمله: «بایاتی لار» (دو بیتی های شفاهی مردم) توسط محمد علی فرزانه، «نمونه های فولکلور آذربایجان» بکوشش سلام الله جاوید و «تورکجه ترانه لر» جمع آوری حسین مجید زاده.
برخی از مولفین این آثار از فعالین سابق حکومت فرقه بودند، برخی دیگر غیر سیاسی بودند و صرفا میخواستند کار فرهنگی و انتشاراتی انجام دهند. اما به هر تقدیر در هر دومورد تا چندین سال بعد از سقوط فرقه، مقام های امنیتی نسبت به هرگونه انتشارات ترکی بدبین بودند، و همان طور که در صحبت گذشته دیدیم، حتی رضایت نمیدادند که در این انتشارات، زبان ترکی آذری آشکارا «ترکی» نامیده شود، تا قرابت این زبان با ترکی ترکیه روشن نشود، بلکه اصرار داشتند آن را «زبان آذربایجان» و یا حتی «لهجهٔ محلی آذربایجان» بنامند. اما مقامات امنیتی از همان ابتدا بخصوص در مورد انتشارات غیر سیاسی و فولکلوریک مخالفت کمتری نشان میدادند و بزودی در متن کتاب ها نیز به کاربرد تعابیری مانند «زبان ترکی» و غیره هم واکنشی نشان ندادند.
زخم فرقهٔ دمکرات چند سال طول کشید تا به تدریج التیام و بهبود یابد.
یعنی زبان و ادبیات ترکی آذری بتدریج از تاثیر فرقه و شوروی جدا شد...
ویرایشدرست است. بعضی تحلیلگران ادبیات ترکی آذری نوشته اند که در این مرحله، آن انتشارات دورهٔ پیشه وری که مدعی ادبیات ملی قائم به ذات آذری با همۀ خصوصیات مضمونی و هنری خود بود، به سطح یک فولکلور محلی عقب نشینی کرد و با این ترتیب برای نظام ایران قابل قبول شد (۲). این تشخیص از یک نقطهٔ نظر درست است و هیچ هم حیرت آور نیست. تا زمانیکه اشخاص و یا موسسه هائی کار صرفا فرهنگی برای پاسداری و اعتلای فرهنگ و زبان و یا لهجه های محلی میکردند، دولت های ایران مداخله ای نمی نمودند، مگر اینکه بحق و یا به ناحق در آنها شک ایجاد میشد که این قبیل کار های فرهنگی نوعی «سرپوش» و «پیش درآمد» برای فعالیت های سیاسی ضد حکومتی و یا قومی و تجزیه طلبانه است.
اصولا همیشه کسانی یافت شده اند که صرفا با نیت کار علمی و هنری و یا خدمت به فرهنگ و زبان محلی خود، با نوشتن و انتشار کتاب، مقالات و مطبوعات و یا جمع آوری ادبیات و فولکلور در تلاش حفظ و رواج زبان ترکی آذری بعنوان یکی از ثروت های فرهنگی ملت ایران بوده اند. تا انقلاب مشروط در این زمینه مشکلی موجود نبود. اما بدشانسی شاعران و نویسندگان، روشنفکران، پژوهشگران و ناشران ترکی نویس آذربایجان زمانی شروع شد که در دو دورهٔ بسیار بحرانی تاریخ ایران یعنی جنگ نخست جهانی و جنگ دوم جهانی، پاسداری از زبان مادری ترکی به بیرقی غیر صمیمی برای نفوذ و حتی اشغال دو دولت همسایۀ عثمانی و سپس شوروی تبدیل گردید. در خود آذربایجان هم یک عده که خواسته یا ناخواسته مجریان نقشه های همین دولت ها شده بودند، در خصومت و دشمنی با ایران و دولت های مرکزی آن سنگ «زبان مادری» را به سینه زدند، در حالیکه هدف راستین آنان رواج زبان مادری نبود. با این ترتیب هدف واقعی رواج زبان و فرهنگ ترکی آذری نیز مخدوش گردیده از سوی دولت ها و خود مردم مورد شک قرار گرفت. در مقابل، هر چه خادمین غیر سیاسی و بیغرض زبان و فرهنگ ترکی آذری فعالیت کردند و صداقت و صمیمیت خود را به دولت و ملت نشان دادند، زبان و فرهنگ آذری نیز جایگاه مطمئن و بدون خدشهٔ خود را در فرهنگ رنگارنگ ایرانی باز یافت.
شش هفت سال پس از تجربهٔ تلخ فرقهٔ دمکرات، چاپ آثار صرفا فرهنگی و علمی (و نه سیاسی) در زمینهٔ ترکی آذری افزایش یافت. دو-سه نمونهٔ بارز این مرحله عبارت بودند از کتاب «دستور زبان کنونی آذربایجان» نوشتهٔ عبدالعلی کارنگ، یک رشته داستان های فولکلوریک و منظوم به قلم علی تبریزی (به ترکی) مانند «شاه اسماعیل، «بابک» و «آتروپات» و «امثال و حکم در لهجهٔ محلی آذربایجان» نوشتهٔ علی اصغر مجتهدی که بیش از شش هزار ضرب المثل ترکی آذری را همراه با معانی فارسی آنها جمع آوری کرده بود.
اما در این دوره و این زمینه باید گفت سنگ تمام را محمد حسین شهریار گذاشت که دیگر با اشعار فارسی خود در سرتاسر ایران مشهور شده بود. او پس از سقوط حکومت فرقه به تبریز بازگشت و با اثری ماندنی و قدرتمند، اما با زبانی ساده و شیرین موسوم به «حیدر بابایه سلام» (سلام بر حیدر بابا) اعتماد عمومی و ملی را به کوشش های صمیمانهٔ فرهنگی و زبانی در حوزهٔ ترکی آذری احیا نمود. در بارهٔ این اثر در فصل «دورهٔ رضا شاه» بصورت کوتاه توضیح داده شده است. تنها این را اضافه کنیم که ویژگی زبان «حیدر بابا»، در کنار ساده بودن این زبان، بومی بودن و خودی بودن آن است. بدنبال اشعار سبک عثمانی «خان والده» در دوران جنگ نخست و انبوه اشعار شعارگونه و تبلیغاتی دوران اشغال شوروی و حکومت فرقه، شنیدن و خواندن ترکی آذری از خود آذربایجان ایران، آن هم واقعا شعر و نه بهانه وسرپوشی برای پیام های سیاسی همسایگان، عکس العمل فوق العاده مثبتی بین ایرانیان و بخصوص آذربایجانیان یافت. «حیدر بابا» چندین بار در خود ایران و حتی کشور های همسایه چاپ و ترجمه شد. بسیاری از نویسندگان و شاعران آذربایجان به تقلید از سبک و زبان «حیدر بابا» نظیره های گوناگونی به آن منظومه سرودند.
در اینجا باید نام دو شاعر دورهٔ «پسا حیدربابا» را نیز ذکر نمود. بولود قاراچورلو معروف به «سهند» صاحب اثری بنام «سازیمین سؤزؤ» است که داستان اساطیری و شفاهی «دده قورقود» را به ترکی آذری و با زبانی معاصر اما اساطیری و نه چندان آشنا برای اذهان آذربایجانیان ایران تعریف میکند. این داستان که مربوط به زندگی قبیله ای اوغوزهای ترکمن احتمالا در دوران کوچ های آنان در آسیای میانه میشود، مدت ها سینه به سینه میان این قبایل منتقل شد تا اینکه ظاهرا برای اولین بار سیصد چهار صد سال پیش به چاپ رسید (۳).
از طرف دیگر حبیب ساهر شاعری بود نوآور و اصولا رُمانتیک. او یکی از شاگردان تقی رفعت و همکلاسی شهریار بود. ساهر که در دورهٔ مشروطه به دنیا آمد، از دورهٔ رضا شاه و فرقهٔ دمکرت تا دورهٔ پهلوی دوم و جمهوری اسلامی به فعالیت ادبی مشغول بود. از این جهت شاید بتوان او را اصلا از «نسل شعرای جنگ دوم» شمرد که در دوره های بعدی نیز به سرودن شعر به فارسی، ترکی و حتی فرانسه ادامه داد. بیشتر اشعار ساهر به فارسی بود و او از زمان جنگ دوم بود که شروع به نوشتن اشعار ترکی نیز نمود. در دورهٔ حکومت فرقه، ساهر با وجود همگامی ظاهری با حکومت فرقه و سیاست های ادبی آن، سبک رُمانتیک خود را ادامه میداد و حدالامکان از کاربرد ادبیات برای تبلیغات سیاسی پرهیز مینمود و به همین جهت مورد انتقاد فرقه قرار میگرفت (۴). اما تقریبا در همهٔ این دوره ها و در هر سه زبان که بکار میگرفت، شعر او از قالب ها و اندیشه های شعر سنتی به دور بود. ساهر که تا حد زیادی تحت تاثیر شارل بودلر فرانسوی و یحیی کمال عثمانی-ترک بود، ابتدا از طریق تقی رفعت تبریزی به رمانتیسم ادبی و سبک فرانسوی و عثمانی-ترکی آشنا شده است. ساهر در کنار رفعت، یکی دیگر از نخستین نوآوران شعر فارسی نیز شمرده میشود. (۵).
نوشته ها و کوشش های صمد بهرنگی نیز که چند سال بعد همچون آموزگار روستا های آذربایجان، جمع آوری کنندهٔ قصه های مردمی، چیستان ها و همچنین نویسندهٔ داستان های کودکان معروف شد، نوعی ادامهٔ همان راه شهریار و «حیدر بابا» بود. لازم به یادآوری است که بر خلاف شهریار که بیشتر شعر فارسی و گاه ترکی میسرود، صمد بهرنگی اساسا نثر و به فارسی می نوشت. از سوی دیگر در حالیکه شهریار از نگاه سیاسی شخصی بیطرف و «وفادار به نظام» شمرده میشد، بهرنگی و حلقهٔ دوستان نویسنده و شاعر او، چه در تبریز و چه در تهران، در جامعهٔ ایرانی سال های ۱۹۶۰ که در سطح جهان دوران اوج جریانات چپی بود، همچون «چپ، اما میهن پرست ایرانی و نه طرفدار شوروی» به حساب میامد. این نسل از نظر مضمون، زبان و حتی سبک نویسندگی، با نویسندگان و شعرای دورهٔ پیشه وری فرق داشت. تقریبا همهٔ آثار بهرنگی به فارسی نوشته شده است.
به همین ترتیب دو نویسندۀ دیگر و معروف ایرانی و آذربایجانی، غلامحسین ساعدی معروف به «گوهر مراد» و رضا براهنی فارسی نویس بودند. ساعدی قصه، داستان و نمایشنامه می نوشت. براهنی در کنار قصه و رُمان، تحلیل ها و نقد های ادبی بسیاری از خود به یادگار گذشته است.
یعنی در مجموع، در نیمهٔ دوم قرن بیستم، ادبیات و آثار علمی، هنری و اجتماعی فارسی زبان آذربایجان، هم در نثر و هم در شعر، به راه همیشگی خود ادامه داد و در این حوزه چهره ها و آثار مهمی پدید آمدند. در زمینهٔ زبان ترکی، اساسا شعر به حیات فعال خود ادامه داد، اما از نگاه نثر، مانند گذشته، تولیدات چندانی به چشم نمیخورد. در زمینهٔ خود شعر، برای مدت ها تاثیر زبانی و مضمونی ادبیات شورویِ دورهٔ فرقهٔ دمکرات در ادبیات ترکی آذربایجان ایران نیز نمایان بود. اما بتدریج شعر ترکی نیز بخصوص پس از انتشار منظومهٔ «حیدر بابایه سلام» به سوی هنری بدور از شعار و تبلیغات سیاسی، بیانی با زبان ساده و بی ریای ترکی آذری و رنگ و هوائی ایرانی بازگشت.
(در در ادامۀ این فصل در بارهٔ وضع کنونی زبان در آذربایجان اطلاعات بیشتر خواهیم داد.)
منابع
ویرایش(۱) نگاه کنید به فصل «اشغال شوروی و حکومت پیشه وری» همین کتاب
(2) Berengian, S.: ibid, p. 191
(۳) در بارهٔ افسانهٔ «دده قورقود» نگاه کنید به فصل «نفوذ و گسترش ترکی» در همین کتاب
(4) Berengian, S.: ibid, pp. 209-210
(۵) در بارهٔ زبان و شخصیت سیاسی تقی رفعت نگاه کنید به فصل «از مشروطه تا رضا شاه» همین کتاب
فصل هجدهم:پیوست: بیست مقاله
ویرایشتا پایان قرن بیستم | بیست مقاله | ' |
زبان آذربایجان در گذر زمان |
ایران و توران
ویرایش«توران» به کجا گفته میشود؟
بسیاری از منابع ترکی در تعریف جغرافیائی «توران» این منطقه را در معنای محدودش به «حوزه بین دریای آرال در آسیای میانه و دریای خزر» و در معنای وسیع ترش «کلاً آسیای میانه» تعبیر میکنند اما از نظر سیاسی «توران» را «همه مناطق و کشور هائی که در آن به ترکی سخن گفته میشود» تعریف میکنند (۱). به همین ترتیب در ادبیات ناسیونالیستی ترکی «تورانچیلیق» (پان تورانیزم) به اندیشه متحد کردن همه ترکان جهان و سرزمینهای آنان گفته میشود. در اوایل قرن بیستم بعضی روشنفکران و سیاست پردازان آذری، تاتار و ترک مانند ضیاء گوک آلپ و انور پاشا از اندیشه «تورانچیلیق» بمعنی «اتحاد ترکان» دفاع کردهاند. حتی انور پاشا که از فرماندهان مشهور ارتش عثمانی بود بعد از شکست عثمانی در جنگ اول جهانی و قطع کمک بلشویکهای روسیه، در سال ۱۹۲۲ برای تحقق خیال متحد کردن ترکان آسیای مرکزی به آنجا رفته و در زد و خوردی که در تاجیکستان کنونی با بلشویکها رخ داد، جان خود را از دست داد. همچنین، اندیشمند معروف پان ترک ضیاء گوک آلپ در کتاب «اصول پان ترکیزم» و در تعریف «تورانیزم» نوشت که عثمانیها، آذربایجانیها، تاتارها و ترکان آسیای مرکزی مشمول «تورانچیلیق» میشوند اما «این اندیشه شامل مجارها، تونقوزها، مغولها و فنلاندیها نیست» (۲).
اما برخلاف این قبیل تصورات که هنوز در بسیاری منابع ترکی (ویا پان ترکی) ذکر میشود، ظاهراً اینهمه نظریهپردازیها که تأثیرات آن هنوز کم و بیش ادامه دارد، مبتنی بر یک رشته سوء تفاهمها و عدم درک تاریخ است.
در زبان فارسی معروف ترین و جدید ترین اثری که از سرزمینی بنام «توران» نام میبرد، بیشک شعر معروف سیاوش کسرائی با تیتر «آرش کمانگیر» است، جائیکه میگوید آرش برای تعیین مرز ایران و توران تیر خود را به سوی رود جیحون (رود آمو و یا آمودریا، به یونانی و لاتینی «اوکسوس») انداخت و جائیکه تیر آرش بر ساق یک درخت گردو خورده بود «از آن پس مرز ایرانشهر و توران نامیده شد،» یعنی این سوی مرز ایرانشهر شد و آنسوی مرز توران:
(...)
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون،
به دیگر نیم روزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند؛ و آنجا را، از آن پس،
مرز ایران شهر و توران باز نامیدند.
(...)
البته داستان انداختن تیر و تعیین مرز ایران و توران یک افسانه ایرانی است و نه تاریخ کاملاً مکتوب.
طبق این اساطیر، فریدون از نژاد جمشید قلمروی خود را به سه بخش تقسیم کرد و هر بخش را به یکی از پسران خود سپرد: ایران را به ایرج، توران را به تور و شام را به سلم ... افراسیاب از نوادگان تور با نوذر از نوادگان ایرج و منوچهر جنگ کرد و او را کشت. اما در جنگ دیگری بین ایران و توران، زال و دیگر پهلوانان ایران به زو کمک کردند تا اینکه بین زو و افراسیاب صلح شد و مرز میان ایران و توران معین گردید. پس از زو، گرشاسپ به تخت نشست و افراسیاب دوباره بر او تاخت و رستم کی قباد را که از نژاد فریدون بود برتخت نشاند و باز بین ایران و توران ابتدا جنگ و سپس صلح شد و آمو دریا مرز این دو سرزمین تعیین گردید.
یعنی کیقباد پادشاه ایران بود و افراسیاب پادشاه توران.
طبق همین اساطیر ایرانی، ایرانیان و تورانیان از یک تبار بودند که بعد سرزمین خود را جدا کردند: در حالیکه دسترس ایران و ایرانیان در حدودی تا رود جیحون (آمو) محدود ماند، توران و تورانیان به سرزمین و مردمان آنسوی جیحون اطلاق شد.
بنظر بعضیها، ابتدا فرق ایران و توران اساساً در آن بوده که مردم ایران زمین به نسبت شهرنشین و تورانیان (مانند سکاها) اساساً کوچنده بودند و گر نه تا اسلام از نظر قومی بین آنها فرق چندانی نبود. بعد از اسلام است که عنصر ترکی با حضور قبایل ترک در این منطقه قویتر میشود و وقتی درک باستانی توران به فراموشی سپرده میشود، «توران» و ترک هم از نظر معنائی بهمدیگر نزدیکتر میشوند. در این معنی «توران ترک» درکی جدید و بعد از اسلام و کوچهای ترکان به آسیای میانه و خراسان است در حالیکه «توران» باستان و هند و اروپائی مربوط به دوره باستان و فرهنگ اساطیری میشود.
تلقی ترکی از تعبیر «توران» هم ظاهراً با شاهنامه فردوسی و همزمان با آن شروع شده و چیزی نسبتاً جدید است. در مدخل «توران» «دانشنامه جهان اسلام» (۳) در باره درک شاهنامه فردوسی از «توران» گفته میشود: «بنا به روایت شاهنامه، فریدون جهان را میان فرزندان خود تقسیم کرد: روم را به سلم، توران را به تور و ایران را به ایرج داد و تور را تورانشاه نامیدند. در شاهنامه، توران سرزمین ترکان و چینیان است که رود جیحون آن را از ایران جدا میکند.»
هر چه در تاریخ به عقب و عقبتر برویم، تاریخ با افسانه و اسطوره مخلوط تر و کشف واقعیت بهمان درجه مشکل تر میشود. اگر جنبه اسطورهای شاهنامه را اساس بگیریم باید قبول کنیم که ایرانیان و ترکان هر دو از نوادگان فریدون بودند و بنا براین ترک و ایرانی هم قوم اند.
احتمالاً بر اساس همین اساطیر هم بود که تاریخ نویسان سلاطین سلجوقی، آق قویونلو و قراقویونلو کوشش میکردند این پادشاهان را به شجره جمشید و تاریخ ایران باستان مربوط کنند.
مثلاً در ابتدای «عرض نامه» (احتمالا ۸۸۱ هجری برابر با ۱۴۷۶ میلادی)، مؤلف آن جلال الدین دوانی که خواجه دربار سلطان اوزون حسن آق قویونلو و فرزندش سلطان خلیل بوده، سلطان آق قویونلو را «پادشاه دین پناه خسرو جمشید» مینامد و کمی بعد در ادامه تعریف سلطان مینویسد: «… تبار عالیقدرش از اعاظم سلاطین متصل تا جمشید است.» پروفسور ولادیمیر مینورسکی در زیرنویسی این توضیح را میدهد: «ظاهراً مقصود این است که او (سلطان خلیل) هم از طرف مادر و هم از طرف پدر ترک خالصی بود و نسب اش به تور پسر فریدون میرسید. مطابق عقاید عامه این شاهزادگان با پیشدادیان (جمشید و غیره) مربوط میشوند» (۴).
اما پروفسور آنا ماری گابن متخصص چین شناسی و زبان و ادبیات ترکی باستان، مینویسد که «شاهنامه فردوسی بر مبنای داستانهای اسطورهای تواریخ پیشین از نبردهای بی باکانه بین دو ملت جسور ایران و توران سخن میگوید. در اینجا واژه توران به کلمه ترک ربطی ندارد. اما نظر به اینکه بعد از قرن ششم ترکها که از آسیای مرکزی میامدند در سرنوشت ملل ایرانی نقشی کلیدی بر عهده گرفتند، این نام توران نیز بخاطر شباهت، به اشتباه در مورد این نوآمدگان نیز بکار برده شد»(۵).
واقعاً هم تور/تورج واژهای است از فارسی میانه و نام توران به معنی «سرزمین تور» در آسیای میانه برای اولین بار در کتاب اوستا ذکر شده که در آنجا تورانیان نامهای ایرانی دارند.
پروفسور گابن هم در همان اثر فوقالذکر(۶) میگوید که در سال ۵۵۲ میلادی بود که برای اولین بار در منابع چینی اشارهای به قبایل ترک میشود. همچنین، تورکولوگ معروف فرانسوی ژان پل رو در کتاب خود موسوم به «تاریخ ترکان» ضمن تصدیق این مدعی میگوید که قبایل ترک در سالهای ۱۲۰۰-۷۰۰ قبل از میلاد از جنگلهای پر از برف سیبری و مغولستان بسوی جنوب آمدند و بعد از میلاد مسیح در مسیر کوچهای ابتدا تدریجی و سپس موج وار خود اقوام هند و اروپائی (آریائی) را عقب زدند و یا با آنها امتزاج کردند (۷).
دگرگشت زبان و فرهنگ سغد، باختر (باکتریا)، خوارزم، و شهر هائی نظیر سمرقند، بخارا و مرو از ایرانی شرقی به ترکی هم بعد از میلاد مسیح تا آغاز کوچهای دوره سلجوقیان ادامه داشته و بعد از سلجوقیان شدت گرفته است (۸).
از این نوشتهها هم میتوان نتیجه گرفت که تعبیر «توران» ابتدا فقط به بخشی از ایران باستان و یا بطور دقیق تر «ایرانیان و یا هند و ایران تباران هنوز کوچنده» در شمال فلات ایران مانند سکاها و یا آلانها گفته میشده اما بعدها مفهوم ترک و ترکی به آن اضافه شده است.
پروفسور ایگور دیاکونوف هم به نوبه خود در اثر «راههای تاریخ» میگوید «توران در ابتدا نام یکی از قبایل ایرانی بود که در اوستا ذکر شده است اما در شعر فردوسی و بطور کلی در سنت بعدی ایرانی، تعبیر توران به سرزمین هائی اطلاق شده است که مردمش ترکی سخن میگویند»(۹).
منابع
(1) Ziya Gökalp: Türkçülüğün Esasları, İstanul, 1968, s. 21-25
(۲) ضیاء گوک آلپ، همانجا.
(۳) دانشنامهٔ جهان اسلام، نسخه آنلاین، مدخل «توران»، دریافت ۴٫۵٫۲۰۱۶
(۴) مینورسکی، ولادیمیر: پژوهشی درباره امور نظامی و غیر نظامی فارس، شامل عرض سپاه اوزون حسن اثر جلال الدین دوانی. همراه با «پژوهشی درباره امور نظامی و غیر نظامی فارس»، ترجمه حسن جوادی، نشریه بررسیهای تاریخی» بهمن و اسفند ۱۳۴۷ – شماره ۱۸، ص ۱۸۷-۲۰۰
(5) Gabin, Annemarie: Irano-Turkish Relations in the Late Sasanian Period, in: The Cambridge History of Iran, Vol. 3, Part 1, s. ۶۱۳
(۶) گابن، همانجا، ص ۶
(7) Jean-Paul Roux: Türklerin Tarihi, İstanbul, 2000, s. 54-60
(۸) رو، همانجا
(9) Diakonoff, Ivan: The Paths of History, Cambridge, 1999, s. ۱۰۰
دوزبانگی آذربایجانیان
ویرایشآذربایجانیان همیشه دو زبانه بودند. امروزه آذربایجانی در خانه و محیط شخصی ترکی حرف میزند و در سطح اداری و رسمی و تحصیل و دانشگاه، مثل همه ایرانیان دیگر از زبان مشترک فارسی استفاده میکند.
دوزبانگی و حتی سه زبانگی آذربایجانیان خیلی قبل از نفوذ و گسترش زبان ترکی در ایران رواج یافته بود. این هم چیزی طبیعی است. تصور کنید که از زمان مادها آذربایجانیان مانند تالشها و یا گیلکها و کردها یک لهجه مخصوص بخود مادی شمال غربی یعنی پهلوی آذری صحبت میکردند که از زبان فارسی استاندارد و معیار متمایز بود. یعنی آذربایجانیان آنوقتها اولاً یک زبان خانگی و شفاهی در سطح شخصی و خصوصی داشتند، از نظر کتبی و رسمی و اداری و دینی پارسی میانه و بعدها فارسی معاصر و دری صحبت میکردند. بعد که اعراب آمدند، عربی هم به این دو اضافه شد. بین گیلکها و کردها و غیره هم همین وضع زبانی بود. این، سطح استعداد و ذکاوت مردم ما را نشان میدهد.
بعد در آذربایجان بدنبال حاکمیت سلجوقیان، ترکی به تدریج جای آن زبان شفاهی و محلی پهلوی آذری را گرفت، اما فارسی همچنان زبان کتبی و اداری و تحصیلی و رسمی باقی ماند.
زمانی که اعراب و اسلام به ایران آمد، طبیعتاً زبان مردم هنوز ترکی نشده بود. آنها در خانه و در سطح شخصی و خانوادگی پهلوی آذری حرف میزدند و هر کسی لهجه خودش را بکار میبرد. اما در سطح اداری و رسمی یک زبان مشترک بود که فارسی دری بود. بعد از سلجوقیان زبان ترکی بین مردم و در سطح شفاهی فراگیر شد، اما فارسی همچنان زبان مشترک و کتبی و اداری باقی ماند. در زمان صفویان خیلی شعرا بودند که همراه با فارسی، شعر ترکی هم میگفتند. اما از صفویان به بعد، دوزبانگی در میان طبقه تحصیلکرده آذریهای ترک زبان جا افتاد، تا جائی که شاید به جز چند مورد استثنائی، همه نویسندگان و شعرای آذربایجان به هر دو زبان و بیشتر به فارسی نوشتهاند. حتی روحانیون ترک زبان آذری ما سه زبانه هم بودند، چرا که عربی هم به آن اضافه شده بود.
جهانگرد ایتالیایی پیترو دلاواله که در دوره شاه عباس از ایران دیدن کرده، مینویسد: «قسمت عمده اهالی، حتی زنان، هر دو زبان (فارسی و ترکی) را میدانند و بدانها صحبت میکنند» (۱). کاتب سفارت هولشتاین آدام اولئاریوس در سال ۱۶۳۷ مینویسد که ایرانیان بین شعرای ترک و فارس فرقی نمیگذاشتند و با اشعار بیشتر آنان آشنا بودند. اسامی شعرائی که اولئاریوس میدهد، عبارتند از «سعدی، حافظ، فردوسی، فضولی، چغائی، اهلی، شمس، نوائی، شاهدی، فرخزاد، دهکی، نسیمی و غیره» (۲).
در قفقاز، این وضع دو زبانگی جدید ترکی و فارسی که گفتیم، بعد از الحاق قفقاز از سوی روسیه در پی عهدنامههای گلستان و ترکمنچای عوض شد، طوری که تحصیل و تدریس فارسی و عربی در مکتبها و «ملاخانههای» شمال ارس رو به ضعف و زوال نهاد و نویسندگان و شعرای مسلمان قفقاز بیشتر ترکی نویس شدند و گرنه تا آن وقت اکثر آنها دو زبانه، حتی اکثراً فارسی نویس و بعضاً هم ترکی نویس بودند؛ ولی از قرن هجدهم بخاطر اوضاع سیاسی و بیثبات داخل ایران، نویسندگان و شعرای شمال ارس بتدریج بیشتر به ترکی و کمتر به فارسی نوشتند.
در واقع جدائی شمال در اثر الحاق قفقاز به روسیه، به تولیدات زبان فارسی و ترکی مردم دو سوی ارس هم تأثیر گذاشت. ایرانیان آذربایجان همچنان دوزبانه یعنی بیشتر فارسی نویس و مقداری هم ترکی نویس باقی ماندند. اما مسلمانان شمال شرقی ارس که امروزه نام «جمهوری آذربایجان» گرفته، در کنار ترکی آذری بتدریج بجای فارسی شروع به کاربرد روسی کردند و با این ترتیب آنها هم دو زبانههای جدید ترکی و روسی شدند. این هم نوعی آغاز جدائی زبانی و فرهنگی بین دو سوی ارس بود.
آخرین نمونه برجسته دوزبانگی در ادبیات شمال ارس احتمالاً شخصیت استثنائی عباسقلی آقا قدسی باکیحانوف بود. در آخر کتاب معروف باکیخانوف بنام «گلستان ارم» از قرن نوزدهم یک لیست کتابهای تالیف نویسندگان شیروان و باکو داده شده که اکثریتشان به فارسی است. حتی خود باکیخانوف که فرزند آخرین خان باکو بود، همین کتابش را هم به فارسی نوشته اگرچه برخی کتابهای ترکی هم دارد.
بعد مردم خوب میدانند کدام زبان را در کجا و کدام محیطی بکار ببرند. وقتی در تبریز به دادگاه و یا یک اداره و یا شهربانی میروید و طرف مقابل هم ترکی زبان است، طبیعتاً ترکی حرف میزنید. کسی مشکلی با این ندارد. در گذشته هم نداشت. در زمان رضا شاه هم نداشت. اما وقتی میخواهید صورت جلسه بنویسید و یا سندی رسمی تهیه کنید و تقاضانامهای آماده کنید، از فارسی کار میگیرید. در مدارس هم چیزی شبیه این وضع حاکم است. من خودم وقتی در تبریز به دبستان و دبیرستان میرفتم در حیاط و یا هنگام زنگ تفریح و فراغت بین همدیگر و یا حتی با معلم معمولاً ترکی حرف میزدیم، البته اگر ترکی زبان بودند. اگر فارسی زبان بودند، فارسی حرف میزدیم. اما طبیعتاً سر امتحان و نوشتن و خواندن فارسی بکار میبردیم. زمان صفویه هم همین طور بود، زمان پهلوی هم، در جمهوری اسلامی هم. همین است که شهروندان این کشور را از ارومیه تا زاهدان و اهواز و مشهد به همدیگر مرتبط میکند و گرنه رابطه قطع میشود، کتاب و مدارک رسمی و دولتی و علمی و غیره را نمیتوانید بخوانید و به دیگران بفهمانید، و یا نمیتوانید ترکی زبان اردبیلی باشید و بلند شوید، بروید در آبادان کار کنید. اگر این طور نمیبود، وقتی فلان دادگاه مهاباد حکمی به کردی نوشت دادگاه خرمآباد نمیدانست که در آن حکم چه نوشته شده است. بعد تصویری از روزنامهها، کتابها و مجلات، رادیوها و تلویزیونها را تجسم کنید که به هفتاد و دو زبان و لهجه هستند و آنچه که کسی اینجا میگوید و مینویسد، کسی که دویست کیلومتر آنطرف تر است نمیفهمد.
این، چیز عجیبی نیست و اتفاقاً هنر بزرگی است. در بسیاری کشورها، چه بزرگ و چه کوچک، چه شرقی و چه غربی، چه سوئیس و دانمارک و چه هندوستان و قزاقستان، این پدیده دوزبانگی وجود دارد و حتی با پیشرفت ارتباطات و آمیزشهای قومی گسترش هم مییابد.
من این را در جاهای دیگر هم گفته و نوشتهام. صحبت شفاهی و شخصی به زبان مادری شیرین تر و دلنشین تر از همه است. اتفاقاً خواندن و نوشتن زبان مادری و پدری را هم باید یاد گرفت. جامعه و دولت هم باید به زبان نخست هر شهروند احترام بگذارد، چه لهجه و چه زبان، چه کردی و چه ترکی، چه گیلکی و چه بلوچی، چه این و چه آن.
ولیکن ما یک زبان مشترک هم داریم. زبان فارسی معاصر دستکم ۱۴۰۰ سال است که زبان معیار و استاندارد همه ایرانیان است. حتی از همان آغاز این دوره یعنی از مهستی گنجوی و نظامی و خاقانی بگیرید تا بعد از سلجوقیان و صفویان، تا انقلاب مشروطه و بعد از آن، تا ایرج میرزا و تقی زاده و کسروی و تا حسن رشدیه و محمد علی تربیت و محمد حسین شهریار و جبار باغچه بان و پروفسور شمس، در میان چهرههای برجسته ادبیات، فرهنگ، هنر، علم، سیاست و اقتصاد کلاً ایران، آذربایجانیان پیوسته جای معتبری داشتند و هنوز هم دارند. اکثریت بزرگ آنان نیز اصولاً به فارسی و گاه هم به ترکی نوشتهاند، بخصوص زمانی که خواستهاند از احساسات و ایام کودکی خود حرف بزنند و باصطلاح «حرف دل» خود را بگویند.
این، چیزی طبیعی است. آنگونه که بعضیها میگویند احتمالاً کار یک کُرد زبان و یا ترک زبان در آموزش و تحصیل به فارسی سخت تر از مثلاً یک شیرازی فارسی زبان است. اما یک واقعیت دیگر هم این است که دو زبانگی و سه زبانگی افقهای جدیدی از نظر تحصیل، اشتغال و آمیزش اجتماعی به روی شما باز میکند. از سوی دیگر نمیشود انتظار داشت که سرتاسر یک کشور و ملت به زبان و یا لهجه مادری و یا پدری شما صحبت کند تا شما خودتان را راحت حس کنید و در زندگی شخصی و اجتماعی موفق شوید. مردم اکثر کشورهای دیگر هم همین چالش را داشتند و دارند. یک زبان مشترک و رسمی و اداری برای همه ملت لازم است تا ارتباطات و مدیریت و شیرازه زندگی اجتماعی ملت بهم نریزد. این در تاریخ ما همیشه بوده و امیدوارم از بین نرود. اما طبیعتاً هرکس هم باید حق داشته باشد زبان مادری خود را و یا هر زبان دیگری را که میخواهد یاد بگیرد.
البته آموزش زبان مادری خوب است. اگر دولت مساعدت کند، این را میتوان در صورت نیاز و وجود امکانات عملی با چند ساعت درس انتخابی در مدارس دولتی و حتی مدارس خصوصی تامین کرد. اما حفظ زبان مشترک و رسمی مهم است. مهم است که بعد از ۲۵ سال و ۵۰ سال فرزندان ما و فرزندان آنها بتوانند با همدیگر معاشرت و مراودت کنند، یک زاهدانی بتواند به راحتی به تبریز برود و آنجا کار و زندگی کند بدون آنکه مجبورش کنند ترکی یادبگیرد و یک اردبیلی بتواند بدون هیچگونه محدودیتی به مهاباد برود و برای کار و زندگی در آنجا ناچار به آموزش کردی نشود.
دو زبانگی و چند زبانگی این را تامین میکند. در کشوری چند زبانه مانند ایران، چه آذربایجانیان و چه دیگران همیشه دوزبانه بودند و اگر اینطور نمیبود، این زندگی ملی و مشترک سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی بهم میریخت.
منابع
(۱) نصیری، م؛ و ع. فرهنگ نصیری ترکی جغتایی، رومی، قزلباشی، روسی و قلماقی به فارسی، مترجم و حواشی: حسن جوادی و ویلم فلور، تهران ۱۳۹۳، ص ۱۹-۲۰
(۲) نصیری، همانجا
نامگذاری ترکی آذری
ویرایشهزار سال پیش وقتی قبایل ترک زبان در خراسان، بعد تمام ایران و بعد در روم شرقی پخش شدند، زبان تقریباً همه آنها کم و بیش شبیه هم بود، چونکه اکثریت بزرگ این قبایل از ایلات اوغوز بودند که در مجموع زبان جنوب غربی ترکی را تکلم میکردند. با اینهمه، میتوان گفت که حتی هر قبیله و طایفه لهجه کمی متفاوتی داشت. در ایران، از همان دوره غزنویان و سلجوقیان تا کنون زبان ترکی را پیوسته «ترکی» (خود ترکی زبانان "تورکی") نامیدهاند.
تنها در چند مورد ترکی آذری را در ابتدا «ترکی قزلباشی» و یا «ترکی عجمی» (۱) و ترکی آناتولی را «ترکی رومی» نامیدهاند. در چند مورد نیز اروپائیها ترکی ایران را «ترکمانی» نامیدهاند. این نوع تمایزها همزمانی میشده که میخواستند فرق بین این لهجهها را معین کنند. مثلاً محمد رضا و عبدالجمیل نصیری، پدر و پسر تبریزی که از منشیهای دربار سلطان سلیمان صفوی بودند، در اوایل سالهای ۱۷۰۰ یک فرهنگ لغات نوشتند که اخیراً هم در تهران چاپ شد. نام این اثر «فرهنگ نصیری، ترکی جغتائی، رومی، روسی و قلماقی به فارسی» است (۲) که فوقالعاده جالب است و فرق واژهها و حتی گاه تلفظ آنها را بین هم نشان میدهد. اینجا آنها ناچار بودند معین کنند که وقتی فلان واژه را مینویسند، منظورشان کدام ترکی است. در غیر این صورت در ایران ترکی زبانان به زبان خودشان ترکی (تورکی) میگفتند و در عثمانی هم به زبان خودشان ابتدا «عثمانی» و بعدها «ترکی» میگفتند و اگر لازم شد در مقام مقایسه تاکید کنند که کدام ترکی، آنوقت میگفتند ترکی رومی و یا عثمانی. یعنی وقتی لازم شد، صفت کشور، منطقه، شهر و یا قوم گویشور آن لهجه و زبان را به آن دادهایم، مانند ترکی استانبول، ترکی تبریز و غیره. این سبک نامگذاری به زبانها در همه اقوام و ملل بوده و چیزی طبیعی هست.
بعد از جدائی قفقاز مسلمان از ایران در سالهای ۱۸۰۰ و حتی قبل از آن، منابع روسی به زبان ترکی مسلمانان شمال ارس «تاتاری» میگفتند. یک علتش هم این بود که روسها هگام حملات و کوچهای مغولها، با تاتارها زودتر از ترکهای اوغوز آشنا شده بودند. بعداً روسها هم زبان ترکی شمال ارس را «ترکی» نامیدند. حتی بعد از انقلاب اکتبر و تاسیس حکومت شوروی زبان ترکی شمال ارس را «ترکی» مینامیدند. اما احتمالاً برای پرهیز از تاکید بر نزدیکی زبان ترکیه و آذربایجان شوروی، شروع کردند این زبان را «آذربایجانی» و یا «زبان آذربایجان» بنامند و ترکی زبانان قفقاز هم بخصوص در زمان شوروی به تبعیت از روسها زبان خودشان را مصرانه «آذربایجانی» نامیدند و از کاربرد نام «ترکی» برای زبان خود پرهیز کردند. من در چند مقاله استدلال کردهام که این تعبیر غلطی هست و آذربایجان فقط یک زبان ندارد. درست ترش آن است که بگویند «ترکی آذربایجانی» و یا بطور سادهتر: «ترکی آذری» تا معلوم شود منظور کدام ترکی است. ما در ایران همچنان زبان ترکی خودمان را ترکی («تورکی») مینامیم و این هم خودش وجه تمایز زبان ترکی ما با ترکی ترکیه و یا جمهوری آذربایجان و یا مثلاً اوزبکی و غیره است.
و اما در آسیای میانه، اوزبکها و اویغورها و دیگر مللی که زبان هایشان مجموعاً از خانواده زبانهای ترکی (تورکیک) است، زبان خودشان را ترکی نمینامند. اوزبک زبان خودش را اوزبکی مینامد، قزاق، قزاقی و ترکمن، ترکمنی. اما همه آنها میدانند که این زبانها از نظر تاریخی و ساختاری مربوط به یک خانواده بودند و هستند. این مانند زبانهای ژرمنی است که فقط آلمانی امروزه نیست، بلکه شامل انگلیسی، سوئدی، داچ، نروژی و غیره هم میشود. امروزه یک انگلیسی هم نمیگوید «زبان من ژرمنی است،» میگوید «انگلیسی» است اما البته میداند که از نگاه تاریخی و ساختاری، انگلیسی هم مانند آلمانی یک زبان ژرمنی است. حساب آسیای میانه جداست. مثلاً نام اوزبکی میانه در زمان تیمور، بابر و شیبک خان «ترکی» نبود، «جغتائی» بود، بعد از شوروی هم نامش را گذاشتند «اوزبکی». حالا هم نمیگویند «ترکی،» بلکه میگویند «اوزبکی.» اما تحول زبانهای اوغوزی در ایران و آناتولی طوری بوده که هم ما و هم ترکهای ترکیه به زبان خودشان و خودمان «ترکی» گفتهایم، بنا براین اگر بپرسند کدام ترکی؟ باید مشخص کنیم ترکی آذری و یا ترکی ترکیه و غیره.
فرقهای ترکی آذری و ترکیه
ویرایشبیشک در دوره سلجوقیان تا حتی اواخر صفوی فرق چندانی بین این دو گونه ترکی نبود. اما حالا هست. حالا حتی بنظر من بین ترکی جمهوری آذربایجان و آذربایجان ما هم فرق هست. البته نه به درجه فرقی که با ترکی ترکیه هست و طبیعتاً نه مانند فرق بین ترکی آذربایجان ایران و مثلاً قزاقی و قرقیزی که فهمیدنش برای یک تبریزی و اردبیلی و حتی باکوئی بسیار مشکل است.
آیا این چیز عجیبی است؟ نه. چونکه ما تحول تاریخی، اجتماعی و زبانشناختی در این هزار سال اخیر را در نظر نمیگیریم و فکر میکنیم همان شباهت و قرابتی که زمان طغرل و تیمور بین این ترکیها بود، حالا هم هست.
وقتی گویشوران یک زبان بصورت قبیله و ایل زندگی کنند، زبان نمیتواند قوام پیدا کتد و منسجم شود. دو هزار سال قبل از ترکها، مادها هم وقتی به فلات ایران آمدند وضع مشابهی داشتند. مخصوصاً ترکها هم که در رابطه با فتوحات خود به همه جا پخش میشدند و دولتداری شان هم مبتنی بر زبان و فرهنگ خودشان نبود، طبیعتاً و الزاماً دوچیز اتفاق افتاد: اولاً گوناگونیها و شباهتها بین لهجههای آنها ناهمگون بود، یعنی متناسب با روندهای اجتماعی و سیاسی نبود. میدیدید که هم در فلان گوشه خراسان یک عده «ترکی افشاری» صحبت میکنند و هم در فلان جای آناتولی، یعنی ترکیه امروز. به همین صورت لهجههای دیگر. یعنی در ابتدا انسجام جغرافیائی و سیاسی در این تحول زبانشناختی موجود نبود. ثانیاً از آنجا که کوچها ۵۰۰-۶۰۰ سال ادامه داشت، میدیدید که مثلاً لهجه افشار با ذوالقدر فرق میکرد. حتی بین افشارهای ایران و روم و یا ذوالقدرهای آناتولی و شیراز فرق هائی بود، یا اینکه یکی مانند صادقی افشار (۱۵۳۳-۱۶۱۰) در تبریز متولد میشود، شعر میگوید، آن هم با لهجهای که بیشتر شبیه فضولی و ترکی آذری است، لقبش هم افشار است، اما زبان مادری اش جغتائی است، یعنی لهجه شرقی ترکی، چیزی نزدیک به اویغوری کاشغر و اوزبکی امروزی. اتفاقاً فرق مهمی که میگویند بین ترکی ترکیه و آذربایجان هست آن است که در ترکی آذربایجان و بخصوص لهجههای تبریز، اردبیل و باکو عنصر قپچاقی که یک شاخه شرقی زبانهای ترکی است، بسیار نمایان است. واژه هائی مانند «هاچان» (کی؟ چه وقت؟) باقیمانده آن تأثیر است. در حالیکه این را نمیتوان در باره ترکی ترکیه ادعا نمود. طبق بعضی نظریات، علت اینکه مثلاً در ترکی آذری ایران و بخصوص تبریز قانون «هماهنگی مصوتها» زیاد رعایت نمیشود و مثلاً ما در تبریز به جای «گئده جک» (خواهد رفت) «گئده جاخ» میگوئیم، احتمالاً همین تأثیر عنصر قپچاقی است. برخی از نویسندگان آن را مربوط به حضور قوی تر اوزبکها و اویغورها در آذربایجان میبینند که در زمان ایلخانان و تیموریان به آذربایجان آمده بودند، برخی دیگر هم به تأثیر بیشتر فارسی به اوزبکی اشاره میکنند. جواد هیئت در باره پیدایش دو لهجه ترکی آذری و عثمانی به سه دلیل اشاره میکند: «یکم: در تشکیل ترکی آذربایجانی غیر از لهجه اوغوز، لهجههای قبچاق و اویغور و تا حدی مغولی، و لهجههای بومی (آذری) بمراتب بیشتر از آناطولی دخالت داشته است. دوم: نفوذ زبان و ادبیات ایران و تأثیر آن در ترکی آذری، مخصوصاً در زبان ادبی؛ و سوم: اختلاف مذهب شیعه و سنی.» (۳)
اگر اینها را ندانیم، آغاز و روند تشکل و انسجام ترکی امروزی ترکیه و ترکی آذری ایران، ترکی خراسان و یا ترکی شمال عراق و شمال سوریه را درک نخواهیم کرد. حتی نخواهیم فهمید که فرق مثلاً بین لهجههای شمال رود ارس و جنوب آن در کجا است. در عرض این هزار سال دهها تغییر در ساختار، واژگان، و حتی نظام آوائی زبانهای ترکی اوغوزی شده است. معمولاً گفته میشود خانواده ترکی اوغوزی عبارت از سه زبان اصلی ترکی ترکیه، ترکی آذری و ترکمنی است. بنظر دورفر (۴) امروزه میتوان روی این تقسیم بندی زبانی و یا لهجهای «زبانهای اوغوزی» توافق کرد: (یکم) ترکی ترکیه (شامل عثمانی کریمه و لهجههای بالکان از جمله قاقائوز)، (دوم) (ترکی) آذری، (سوم) «لهجههای افشاری» در شرق و غرب استانهای آذربایجان، (چهارم) لهجههای میانی بین آذری و افشاری در خط قزوین و «خلجستان» و جنوب خط همدان- قم شامل قشقائی و افشاری ایناللو و همچنین افشاری کابل، (پنجم) ترکی خراسانی (در شمال شرق ایران، ترکمنستان و افغانستان شمال غربی) و (ششم) ترکمنی (در ترکمنستان، شمال افغانستان و سواحل جنوب شرقی خزر). تورخان گنجهای (۵) و دورفر کوشش کردهاند از نگاه ساختار، صرف و واژگان، فرقهای این گونههای مختلف زبانهای اوغوزی را تا حدی تعریف و معین کنند.
روشن است که حتی امروز در ترکی آذری ما تأثیر فارسی و عربی (درست مانند ترکی عثمانی صد سال پیش) به مراتب بیشتر از ترکی کنونی ترکیه است. به همین ترتیب میدانیم که از نگاه آوائی ترکی ترکیه هشت فونم مصوت (باصدا) دارد (a, e, i, ı, o, ö, u, ü) و ترکی آذری علاوه بر این هشت مصوت، مصوتی برای آوای فتحه نیز دارد (e وارونه) که در ترکی ترکیه عموماً (e) یعنی بصورت کسره نوشته و خوانده میشود، مانند «ار» (به فتح الف بمعنی شوهر) که در ترکی آذری با فتحه و در ترکی ترکیه با کسره تلفظ میشود. از نگاه واجهای بیصدا (همخوان) و یا صامتها حرف و آواهای «غ» و «خ» در لهجه استاندارد (استانبولی) ترکیه موجود نیست. «غ» بصورت نرم (شبیه «ی») و «خ» بصورت «ه» و یا «ک» تلفظ میشود، مانند یوخ/یوک (به معنی «نه») که تا همین چند سال پیش با قاف (یوق) مینوشتند. یکی دیگر از فرقهای بارز بین ترکی آذری و ترکیه این است که تصریف نام در ترکی آذری و ترکیه کم و بیش مشابه است، اما فرقهای اصلی در تصریف فعل است. بطور کلی باید گفت در زمینه تحلیل دستوری و دقیق نزدیکی و دوری این دو گونه ترکی، کار علمی زیادی انجام نشده است.
بگذارید به دو فرق دیگر بین ترکی آذری و ترکی ترکیه هم اشاره کنم. هر دوی این موارد مخصوصاً از قرن بیستم به بعد، درست ترش از زمان تاسیس جمهوری ترکیه و به اصطلاح آغاز تمایلات «پاکسازی» زبان ترکی از «عناصر غیر ترکی» شروع و تشدید شد. یکم: در سطح دولتی ترکیه، از سالهای ۱۹۳۰ سعی شده است که واژگان فارسی و عربی با واژگان اغلب نوساخته و یا نویافته ترکی «سره» جایگزین شود. طبیعتاً این اقدام، زبان ترکی را بیشتر «ترکی» کرده اما باعث شده است ما آذربایجانیها در آموزش و کاربرد ترکی مدرن مشکل بیشتری داشته باشیم. نکته دوم یک تمایل سیاسی علیه جملات مرکبی هست که مثلاً با حرف ربط «که» و یا «و» درست میشوند و در فارسی و یا ترکی آذری بسیار رایج هستند. این نوع ترکیب جملات فهم منظور و یا باصطلاح گزاره اصلی جمله را آسان میکنند، در حالیکه امروزه در ترکی معاصر صرفاً برای پرهیز از این نوع جملات مرکب که میگویند ترکیبات «ناب ترکی» نیست، بخصوص در نوشتار، جمله هائی فوقالعاده طولانی میسازند که فهم گزاره اصلی را مشکل میکند.
مثلاً این دو جمله را مقایسه کنید: (یکم) بیلیرسن کی، حسن هاردا ایشلیر؟ (میدانی حسن کجا کار میکند؟) و (دوم) حسنین نره ده چالیشتیغینی بیلیور موسون؟ (همان معنا). و یا جملهای طونی تر: (یکم) هئچ ذات دئمه دی، چونکی بیلیردی هئچ کس اونا اینانمایاجاق (چیزی نگفت، چونکه میدانست کسی به او باور نخواهد کرد)(دوم) هئچ کسین اونا اینانمایاجاغینی بیلدیگی اوچون هئچ نه دئمه دی.
در هر کدام از این دو نمونه دو نوع جمله داده شده که نوع یکم ترکی آذری و گونه دوم ترکی ترکیه است. هر دو گزینه به یک معناست. هر کدام از گزینهها یک جمله مرکب است، یعنی جملهای که خود در گزینه نخست عبارت از دو و یا چند جمله است. در گزینه دوم هم از نظر معنا دو و یا چند جمله وجود دارد. اما میان این گزینهها یک فرق اساسی هست: در گزینه اول ما چند جمله داریم که توسط حرفها و ادات ربطی (و، که، اما، چونکه و غیره) بهم وصل شدهاند. در گزینه دوم از آن حرفها و ادات ربطی استفاده نشده، اما ترکیب جملات پایه با اسم فعل و تغییرات متناسب در فعل (مثلا کاربرد وجه التزامی فعل) بیان میشود. نمونه دیگر: چوخ آرزو ائلیرم کی بو فیلمی گؤره سن (بسیار آرزو میکنم این فیلم را ببینی) در اینجا جمله پایه «چوخ آرزو ائلیرم» و جمله پیرو «بو فیلمی گؤره سن» است. طبیعی است که معنای جمله دوم مربوط و وابسته به جمله و فعل پایه است. این دو جمله با ادات کی (که) بهمدیگر وصل شدهاند. این جمله نوعی ویژه در کاربرد ترکی آذری است که در ترکی استاندارد ترکیه با آن روبرو نمیشویم. طوریکه در بالا هم گفتیم، در ترکیه این جمله را تغییر داده میگویند: بو فیلمی گؤرمنی چوخ آرزو ائدیوروم.
البته در لهجههای مختلف آذربایجان ایران، جمهوری آذربایجان و همچنین ترکیه میتوانیم با اشکال مختلف و دیگری هم روبرو شویم. بهمین ترتیب زبان مردم تحصیلکرده نسبت به مردم عادی (بخصوص روستاها و شهرهای کوچک) تا حدی فرق میکند چرا که جمله سازی معمولاً همزمان با تحصیل از نظر واژگان غنی تر و از نظر جمله سازی مرکب تر میشود و همزمان، تأثیر قارسی بر ترکی ایرانیان تحصیلکرده بیشتر از ایرانیان ترک زبان کمتر تحصیلکرده است.
بعضی از زبانشناسان بر آنند که ترکیب جملات مرکب از طریق ادات ربط در اصل متعلق به زبان باستان ترکی نیست و این نوع ترکیبها که در زبانهای هند و اروپائی رایج اند، از فارسی به ترکی آذری نفوذ کردهاند. در ترکیه بعد از آنکه حدود۷۰-۸۰ سال پیش موج باصطلاح «پاکسازی» زبان از نفوذ زبانهای غیر ترکی شروع شد، در کنار جایگزین کردن واژگان فارسی و عربی با واژگان نویافت ترکی، سعی کردند ساختارهای باصطلاح «غیر ترکی اصیل» و مثلاً جملات مرکبی را که با حرف ربط «کی» و «و» و یا وجه التزامی فعل (آلاسان، گله سن، گؤره سن) ساخته میشود (گزینه یکم) مورد استفاده قرار ندهند و بیشتر از راه تغییر ساختار جمله، آن را بصورت جمله مرکب (گزینه دوم) در آورند. این اقدام بیشتر از زبان، به ملاحظات سیاسی مبتنی است و حتی از نگاه ترکی «سره» و ساده هم چندان قابل فهم نیست، چرا که مردم عادی و نه چندان تحصیلکرده ترکی زبان از این قبیل ترکیبات پیچیده جمله سازی اصولاً استفاده نمیکنند. زبان اوزبکی هم که در کنار ترکی آذری بیشتر از دیگر زبانهای ترکی تحت تأثیر فارسی بوده از این نوع جملات مرکب استفاده میکند. عثمانی هم که امروزه نزدیک به صد سال است که دیگر عملاً بکار برده نمیشود پر از این گونه ترکیبات بوده و بخصوص شعر و ادبیات عثمانی و جغتائی (اوزبکی قدیم) و همچنین ترکی کتبی دیگر حوزهها مانند تاریخ، علم، دین و فلسفه نیز نشان دهنده این نوع جملات است در حالیکه آثار فولکلوریک ادبی که منعکس کننده زبان ساده شفاهی و روستائی است، چندان جملات مرکب ندارد و یا با کاربرد اسم فاعل و یا اسم مفعول ساخته میشود که به ابتدای جمله علاوه میشود.
ترکی و دیگر زبانهای آلتائی
ویرایشدر ایران، ما به آن گونه ترکی که در آذربایجان بکار میرود «ترکی» (به ترکی «تورکی») میگوئیم. اگر بخواهیم آن را در مقابل ترکی ترکیه مشخص و تفکیک کنیم از تعابیری مانند «ترکی آذری» و یا فقط «آذری» استفاده میکنیم. هم ترکی آذری و هم ترکی ترکیه از شاخه «ترکیک» (ترکی) «خانواده زبانهای آلتائی» است. خود این خانواده زبانها شامل سه شاخه ترکیک، مغولی و تونقوزی میشود. در گروه «زبانهای ترکیک» از قزاقی و قرقیزی و اوزبکی و اویغوری در شرق آسیا و سیبری و جنوب چین گرفته تا قاقائوزی در مولدووا و ترکی عثمانی (و سپس ترکیه) در ترکیه زبانهای گوناگونی داریم که همه از یک خانواده هستند، اگرچه بعضیها مانند ترکی ترکیه و آذربایجان به همدیگر به مراتب نزدیک تر و یا مانند قرقیزی و ترکی ترکیه از همدیگر بمراتب دورترند (۶). در اینجا «ترکی» نامیدن همه این زبانها درست نیست، چونکه اختلافات واژگانی، آوائی و حتی دستوری بین آنها کم نیست. از نظر فهمیدن همدیگر انسانها هم تفاهم بین یک قزاق و یک ترکی زبان ترکیه براستی دشوار است. در ادبیات تخصصی به همه آنها زبانهای «تورکیک» Turkic languages, Turk-Sprachen گفته میشود که بیشتر تعبیری فنی و تخصصی است. در فارسی چنین تفکیکی بین تعابیر ترکی و «ترکیک» نداریم. این شبیه تعابیر زبان آلمانی و زبانهای «ژرمنی» است. آلمانی امروز روشن است. اما در گروه زبانهای ژرمنی زبانهای مختلفی مانند آلمانی، داچ (هلندی)، سوئدی، انگلیسی، نروژی، دانمارکی را هم میتوان یافت که طی ۱۵۰۰ سال گذشته همچون زبانهای مستقلی تحول یافته و بصورت معاصر خود در آمدهاند.
از این گروه زبانهای «ترکیک» یک دسته که موسوم به شاخه «اوغوزی» و مربوط به ترکهای جنوب غربی است، با نام کلی «ترکی» تحول تاریخی جداگاهای کردهاند. این زبانها ابتدا زبان و لهجههای اقوام و قبایل اوغوز (به عربی «غز») بودند که بتدریج همزمان با کوچ این اقوام به سوی خراسان، ایران و آناتولی، از سدههای ۱۵-۱۶ به بعد بصورت امروزی ترکمنی، ترکی آذری و ترکی آناتولی و یا ترکیه در آمدند که چند قرن پیش به آنها تعابیر گوناگونی مانند ترکی قزلباشی، عجمی، رومی و غیره داده شده بود. هر چه زمان میگذرد و گویشوران این گونههای ترکی اوغوزی در شرایط اجتماعی، فرهنگی و سیاسی متمایز خود به حیات مستقل از همدیگر ادامه میدهند تمایز آنها از همدیگر هم بیشتر میشود.
بگذارید به زبانهای چهار جمهوری آسیای میانه یعنی اوزبکستان، قزاقستان، قرقیزستان و ترکمنستان، بعلاوه تاجیکستان ایرانی زبان و همچنین به جمهوری آذربایجان اشاره کنیم. در این میان به تاتاری و زبانهای کوچکتر دیگر «ترکی» که از سیبری تا مولدووا پراکنده شدهاند، توجه چندانی نخواهیم کرد.
بگذارید اول به یک رشته کلیات اشاره کنیم تا بعد در باره هرکشور خیلی مختصر حرف بزنیم. بعد از فروپاشی شوروی در اوایل سالهای ۱۹۹۰ میلادی ۱۵ جمهوری شوروی و از جمله پنج کشور آسیای مرکزی یعنی قزاقستان، قرقیزستان، اوزبکستان، ترکمنستان و تاجیکستان استقلال خود را اعلان کردند. از این پنج کشور زبان اکثریت نسبی و یا بزرگ مردم چهار تای نخست از خانواده بزرگ زبانهای ترکی و پنجمی یعنی تاجیکستان از خانواده زبانهای ایرانی است. زبان جمهوری آذربایجان که مستقل شد و همچنین زبانهای دوگانه «جمهوری خودمختار تاتارستان و باشقردستان» هم که جزو جمهوری روسیه بود و همانطور ماند هم از همین خانواده زبانهای ترکی است.
البته در اینجا باید دقت کرد. وقتی خانواده زبانهای «ترکی» میگوئیم منظور از واژه «ترکی» زبان رایج کنونی در ترکیه نیست، ترکی ترکیه، ترکی آذری، تاتاری، قزاقی، قرقیزی، اوزبکی، ترکمنی، اویغوری و حتی زبانهای مهجور «گوک تورک» و غیره هست، یعنی یک «خانواده» فرضی ترکی که عبارت ازهیچکدام از این زبانهای فعلی ترکی به تنهائی نیست. یک نوع ریشه فرضی و اصلی همه این زبانهاست، درست مانند اینکه وقتی از «زبانهای ایرانی» صحبت میکنیم فقط فارسی ایران را در نظر نداریم، منظورفارسی، کردی، پشتو، تاتی، تالشی، بلوچی و یا حتی سغدی و یا خوارزمی باستان و غیره است که دیگر زبانهای مرده بشمار میایند. مقایسه دورخیز دیگر خانواده زبانهای لاتین مثلاً ایتالیائی، فرانسوی و پرتغالی است که واژگان، دستور و دستگاه آوائی شان به درجات مختلف بهم دور و یا نزدیک اند اما این زبانها یعنی مثلاً ترکی ترکیه و قزاقی، و یا فارسی و پشتو و یا فرانسه و ایتالیائی با وجود قرابت، یک زبان نیستند و هیچکدام هم «زبان اصلی» و یا «استاندارد» و «معیار» نیست که زبانهای دیگر «غیر اصلی» و یا «نادرست» باشد. یک موضوع دیگر این است که برخلاف بعضی موارد دیگر مانند ژاپنی و یا سوئدی که رابطه نزدیکتری بین زبان و تیره-نژاد یک قوم و یا ملت وجود دارد، اقوام ترک زبان یکی دو هزار سال پیش آنقدر به اقصا نقاط دنیا پخش شدهاند که امروزه به گواه اکثر زبانشناسان، «ترک بودن» قوم و نژاد هیچکس را معین نمیکند چه آنها (همانند انگلیسیها و اسپانیائیها) در طول این یکی دو هزارسال هرجا کوچ کردهاند با اقوام بومی آمیخته و از نگاه قومی و تباری مخلوط تر شدهاند در حالیکه در بسیاری موارد زبان آنها تحول ماهوی پیدا نکرده است. «ترک بودن» امروزه مانند لاتینی زبان بودن ایتالیائیها، پرتغالیها، اسپانیائیها، آرژانتینیها و کوبائی هاست. «ترک بودن» فقط نشان دهنده آن است که زبان یک شخص (چه اوزبک و قزاق، چه ترک ترکیه و اویغور زرد) از خانواده زبانهای ترکی (تورکیک) است و گرنه تبار و حوض دی ان ای یک ترک ترکیه با قزاق کاملاً متفاوت است. زبان است که باعث میشود مخصوصاً خود ترکها همه آنها را ترک بنامند. در خارج از عالم ترکیه معمولاً آنها را گویشوران زبانهای تورکیک (مانند گروههای زبانهای ژرمنی، ایرانی، سامی) مینامند. درستش هم این است و گرنه میبایستی عبری و عربی را هم یکی شمرد.
هر شاخه این خانواده زبانهای ترکی نیز وابسته به اینکه در مجاورت و آمیزش با کدام قوم و زبان دیگر به سر برده تأثیرات متفاوتی گرفته است. بگفته لارس جانسون (۷) بخصوص تأثیر زبانهای اسلاوی، ایرانی و مغولی بر ترکی در هر منطقه شکل و ساختار آن گونه زبان ترکی را دچار تحولی جدی نموده است. این شاید با تأثیر عمیق عربی به فارسی پس از اسلام قابل مقایسه باشد.
این را بعنوان یادداشت قید کردم چون مثلاً در ایران بعضیها از روی کمبود آگاهی میگویند که کردی «نوع تکامل نیافته فارسی است» و یا «ترکی آذری معجونی از ترکی ترکیه و فارسی است» و یا بخصوص در ترکیه بعضیها از روی احساسات سیاسی تصور میکنند زبان اصل و ریشه همه زبانها و لهجههای ترکی همان ترکی استاندارد و معاصر جمهوری ترکیه است و همه زبانهای دیگر ترکی مانند اوزبکی و ترکمنی و آذری را به نسبت دوری و نزدیکی آن به ترکی ترکیه بررسی و حتی «ارزش یابی» میکنند و به آنها صفت «درست» و «غلط» و یا از «استاندارد» و «گونه مادر» (!) دور و یا نزدیک میبندند. آنها در عین حال همه را «ترک» و زبان آنها را هم «ترکی» مینامند اما برای تفکیک، از تعابیری مانند «ترکی قزاقی» و «ترکهای اوزبک» استفاده میکنند، در حالیکه نه ترکی ترکیه «استاندارد» و «مادر» زبانهای ترکی است، نه فارسی ایران این نقش را نسبت به مثلاً کردی و بلوچی بازی میکند و نه فرانسه زبان «مادر» برای ایتالیائی ورومانیائی بشمار میرود. هر کدام از این زبانها زبانی مستقل است که با دیگر زبانهای «هم خانواده» خود قرابتهای دور و نزدیک لغوی، دستوری و یا آوائی دارد، هرکدام از یک سیر تاریخی بخصوص خود و در رابطه و آمیزش با عوامل و شرایط دیگری رشد کرده به زبان کنونی تبدیل شده است که فعلاً هست، یکی از آنها زبان رسمی یک کشور شده و یکی نشده، یکی زبان نخست عدهای کمتر و دیگری زبان نخست جمعیتی بزرگتر است، یکی زودتر به کتابت شروع کرده و آثار بیشتری دارد و دیگری دیر تر و طبیعتاً آثار کمتری به آن زبان نوشته شده است.
حتی تا اینجا همه این بحثها برای مردم مثلاً ترک زبان آسیای میانه بیمورد است چرا که اگر چه تحصیلکردههای آنها میدانند که زبانشان از خانواده زبانهای ترکی است، اما هرگز و هیچکدام از آنها به زبان خود «ترکی» و یا مثلاً «ترکی قرقیزی»، «ترکی ترکمنی» و یا «ترکی اوزبکی» نه، مستقیماً و تنها «قزاقی»، «اوزبکی»، «قرقیزی»، «ترکمنی»، «تاتاری» و بخودشان هم نه «ترک قزاق» و «ترک اوزبک» بلکه فقط «قزاق» و «اوزبک» و غیره میگویند. تنها در ترکیه است که اغلب مردم فکر میکنند همه اوزبکها و قزاقها و اویغورها ترک و زبانشان ترکی است، اما «لهجه هایشان فرق میکند.»
وضع دو کشور تاجیکستان و آذربایجان از اینها فرق میکند. تاجیکها هم زبان خود را «تاجیکی» («توجیکی») مینامند اما احتمالاً نظر به نزدیکی بسیار تاجیکی به فارسی معاصر ایران (و دری افغانستان)، بخصوص تحصیلکردههای تاجیکستان مشکلی در گاه «فارسی تاجیکی» و یا حتی بندرت فقط «فارسی» نامیدن زبان خود نمیبینند.
در جمهوری آذربایجان هم همانند تاجیکستان مردم به زبان خود «آذربایجانجا» یعنی «آذربایجانی» میگویند اما میدانند که زبانشان ترکی است. در آذربایجان ایران مردم ترک زبان، زبان نخست خودشان را فقط «تورکی» (ترکی) مینامند، اگرچه ترکی ترکیه را هم «ترکی» میشمارند و میدانند که بین این دو گونه فرقهای کمی نیست.
در هر دو موردِ تاجیکستان و آذربایجان، بیشک نزدیکی زبانهای فارسی و تاجیکی و از طرف دیگر ترکی ترکیه و آذری دلیل عمده این نامگذاری است. البته احساسات ملی و تاریخی غالب در تاجیکستان و جمهوری آذربایجان هم در این نامگذاری نقش بازی میکند. از سوی دیگر شاید هم یک علت این امر در آن است که تاجیکستان در مقابل ایران، و آذربایجان در مقابل ترکیه هم کشوری کوچک ترو ضعیف تر اند، هم تجربه مستقل دولتداری خودشان بسیار کوتاه مدت است و هم از نظر اقتصادی و اجتماعی از آنها در مجموع عقبتر اند. حتی اگر پیشرفت اقتصادی، مصرف کاغذ، تعداد تیراژ روزنامهها و کتاب، پیشرفت علوم دانشگاهی و تکنولوژی را هم در نظر بگیرید، طبیعتاً میل طرف کوچکتر به طرف بزرگتر، و طرف ضعیف تر به طرف قوی تراصولا میچربد. یک عامل دیگر اینکه در ایران، فارسی معاصر بیش از ۱۲۰۰ سال و در ترکیه، ترکی حدود ۸۰۰-۹۰۰ سال است که زبان حاکم و وسیله کتابت اند و در این زمینهها تولید و تجربه فرهنگی و تاریخی بمراتب بیشتری از صرفاً سرزمین کنونی تاجیکستان و یا سرزمین کنونی جمهوری آذربایجان داشتهاند.
چهار کشور ترک زبان آسیای میانه تجارب متفاوت تری از جمهوری آذربایجان در همسایگی ترکیه داشتهاند.
نتایج انقلاب اکتبر روسیه در آسیای مرکزی از یک طرف امید بخش بود چرا که تحصیل پایه اجباری شد و گسترش یافت. تا سالهای ۱۹۴۰ تعداد بیسوادان به حد اقل کاهش یافت، تعداد کثیری روزنامه و کتاب چاپ شد و در بسیاری از این جمهوریها دانشگاهها و آکادمیها تاسیس یافت که قبلاً موجود نبود.
اما چند عامل مهم دیگر بصورتی فشرده تر و سازمان یافته تر از گذشته بر زندگی فرهنگی و زبانی مردم ترک زبان آسیای میانه تاثیری ماندنی گذاشت.
تا آن موقع مرزهای داخلی آسیای میانه روشن نبود و مرزها را فاصله هائی معین میکردند که تیرهای اسب سواران لشکرها و قبایل مختلف در رویاروئیهای مختلف خود میانداختند. تا فتح بخش اعظم آسیای میانه توسط لشکر اسلام در اواخر قرن هفتم و تحکیم این حاکمیت در قرن هشتم، اکثریت مردم منطقه به لهجههای مختلف ایرانی و ترکی سخن میگفتند. بعد از اسلام زبان دین، علم، ادب و فرهنگ عربی و فارسی بود درحالیکه نخستین آثار ترکی که به لهجه محلی ترکی در کاشغر (گوک تورک و یا اویغوری باستان) نوشته شد حدوداً مربوط به ۴۰۰ سال پس از اسلام بود (اولین اثر معروف ترکی «قوتادقو بیلیگ» بود که در قرن یازدهم به لهجه خاقانیه و یا قراخانی و بصورت مثنوی نوشته شد).
در اوایل و طول قرن نوزدهم، پس از تضعیف و شکستهای ایران، آسیای میانه کاملاً از سوی ارتش تزاری روسیه تصرف شد و خان نشینهای مختلف آن تحت حاکمیت روسیه در آمدند که مدتی نام مجموعه آنها «ترکستان روس» (بعلاوه «امارت بخارا» و «خان نشین خیوه») بود. در اوایل قرن بیستم همزمان با تصرف آسیای میانه از سوی بلشویکهای روسیه ابتدا دورهای نامعین و متغیر از نظر مرزها، نام مناطق، تبدیل آنها به «دولت» های جداگانه و زبانهای آنان پیش آمد. از جمله نام «ترکستان» که ابتدا ایرانیان به این منطقه گذاشته و دیر تر روسها آنرا ادامه داده بودند و درواقع نام منطقه معینی نبود، لغو گردید. سرزمین قزاقستان کنونی بعنوان «قرقیزستان» و قرقیزستان کنونی بنام «قارا قرقیزستان» («قرقیزستان سیاه») و غیره نامگذاری شد. از نظر الفبا که از شروع دوره اسلامی تا تسلط شوروی در این منطقه فقط الفبای عربی – فارسی بکار میرفت، ابتدا به این الفبا و املای رایج این مناطق علامات ویژهای از سوی دانشمندان شوروی اضافه شد، سپس برای هرجمهوری نو بنیاد یک الفبای لاتین که با الفبای دیگر کشورهای ترک زبان و همجوار فرق میکرد معین گردید و بالاخره از اواخر سالهای ۱۹۳۰ الفبای روسی – سیریلیک قبول گردید. باز برای هر کشور جداگانه آسیای میانه که اکنون پنج «جمهوری شوروی» شده بودند علامات بخصوصی مقررشد. در نتیجه زبانهای ترکی منطقه بصورت بیشتر و رسمی تری از همدیگر منفک و جدا شدند، در حالیکه قبلاً همه آن لهجهها عموماً ترکی و یا فارسی نامیده میشدند و همه ایرانی زبانان و ترک زبانان منطقه، صرفنظر از لهجه و حتی زبانشان، در تمام سرزمینهای مسلمان یعنی در گسترهای بمراتب وسیع تر از آسیای میانه، از یک الفبای مشترک یعنی عربی – فارسی، با املائی فوقالعاده بهمدیگر نزدیک استفاده میکردند.
همچنین مثلاً در نمونه زبان اوزبکی که در میان مردم ترک زبان منطقه دارای سنت قدیمی تر کتابت بود، بجای لهجه غرب (خوارزم) که مانند بسیاری زبانها و لهجههای ترکی تابع قواعد «هماهنگی صائتها» بودند، لهجه شمال (تاشکند) بعنوان استاندارد زبان اوزبکستان قبول شد که در آن هماهنگی صائتها چندان رعایت نمیشود.
برخی تحلیل گران بر آنند که حاکمیت شوروی قصدا این قبیل سیاستها را در پیش گرفته تا شکاف بین زبانها و لهجههای مختلف ترکی در آسیای مرکزی را عمیقتر کند و آنها را از سنت و تاریخ مشترک قومی و اسلامی خود جدا کنند تا ازاین طریق مقام و نفوذ زبان روسی و حکومت شوروی مستحکم تر شود.
این کار در مورد تاجیکی هم انجام گرفت که نزدیکی بسیاری با فارسی (دری) افغانستان و فارسی ایران داشت و دارد. بغیر از قبول الفبای سیریلیک روسی با چند علامت و اشاره که برای ملل فارسی زبان ناآشناست، لهجه محلی این منطقه به صورت استاندارد درآمد. ره آورد انقلاب اکتبر برای آسیای میانه و آذربایجان این بود که همزمان با تشویق زبان و لهجههای محلی و تبدیل هرکدام از آنها به زبان رسمی هر جمهوری و اولویت یافتن روسی بر زبانهای محلی، این لهجههای پیشین هرکدام زبان رسمی یک کشور نو استقلال گشت که خود را طور دیگری مینامید و میخواست صاحب الفبا، املا، تاریخ و آثار خود شود. نتیجه آن بود که در عین حال که زبانهای محلی و رسمی این کشورهای نوساخته ابتدا ایجاد و سپس تکوین شدند، این جمهوریها از نظر زبان و فرهنگ، الفبا و املا از همدیگر «مستقل تر» و مجزاتر شدند و در عین حال شرایط نفوذ و حاکمیت روزافزون زبان و فرهنگ روسی و تأثیر واژگان، دستور زبان و نظام آوائی روسی تقویت گردید. از سوی دیگر بکمک همین تدابیر و در عین حال مرزهای بسته و عدم امکان رفت و آمد، مجموع آسیای میانه از سنت شرقی، ایرانی، ترکی و اسلامی خود دور افتاد و شکاف عمیقی بین آنها و سنت و تاریخ، زبان، ادبیات و فرهنگ پیشین آنان افتاد.
چه از نظر سیاسی و چه در زمینه زبان، فرهنگ، الفبا و واژگان، مشابه همین سیاست و روند در جمهوری نوپای آذربایجان هم پیاده و مشاهده شد.
چند تظاهر دیگر این روند، طرد و منع مفاهیم «ترک»، «ایرانی»، «مسلمان» از کاربرد روزانه مردم و حذف این قبیل مفاهیم از تاریخ و حافظه فرهنگی مردم بود. همه تاریخ نویسی این مناطق دچار تحول شد تا اینکه «ملل» نو استقلال، خود را در جدائی و حتی خصومت با ملل همسایه و محیط خارج از شوروی خود (مثلا ملل ایران و ترکیه) بدانند و تعریف کنند. نامهای «اوزبکی» و «ترکمنی» و غیره در همین دوره و با همین سیاست است که جای مفهوم عمومی تر و فراگیرتر «ترک» را گرفته، در آذربایجان بجای «ترکی» نام «آذربایجانی» برای زبان ترکی این دیار مورد استفاده قرار گرفته، در تاجیکستان نام «تاجیکی» بعنوان باصطلاح «زبانی غیر از فارسی» جایگزین «فارسی» شده، جشنها و مراسم ملی و دینی مانند نوروز و عید قربان ممنوع شده و سرتاسر تاریخ هرکدام از این ملتها نونویسی شده است.
نتیجه این همه، جدائی، انزوا و حتی خصومت هم در داخل شوروی بین این ملتهای نوپا و هم بین آنها و ملل و اقوام مسلمان همسایه مانند ایران و ترکیه شده که تقریباً دو هزار سال با همدیگر تاریخ، زبان، فرهنگ و دین مشترک داشتند.
منابع
(۱) اگرمشخصا منبع دیگری داده نشده باشد، همه اطلاعات و نقل قول هائی که در این فصل از سیاحتنامههای اروپائیان میخوانید، از مقدمه کتاب زیر است که تا جائیکه من میتوانم قضاوت کنم، بهترین بررسی کلی این سیاحتنامهها از نگاه زبان مردم در دوره صفوی شمرده میشد:
نصیری، م؛ و ع. فرهنگ نصیری ترکی جغتایی، رومی، قزلباشی، روسی و قلماقی به فارسی، مترجم و حواشی: حسن جوادی و ویلم فلور، تهران ۱۳۹۳، ص ۱۴-۲۵
(۲) مقدمه حسن جوادی و ویلم فلور، در نصیری، همانجا.
(۳) هیئت، ج. سیری در تاریخ زبان و لهجههای ترکی، تهران ۱۳۸۰، ص ۱۷۱-۱۷۲
(4) Doerfer, G. : Azerbaijan, viii. Azeri Turkish, in: Encyclopaedia Iranica Online, as viewed in February ۲۰۱۷
(5) Gandjei, T. : «Turcica Agemica» , in: Wiener Zeitschrift fuer die Kunde des Morgenlandes, Wien 1986
(6) Johanson, Lars and Csato, Eva A. (eds): The Turkic Languages, Routledge, New York, ۲۰۰۶
(7) Johanson, Lars (2001). «Discoveries on the Turkic linguistic map» (PDF). Swedish Research Institute in Istanbul, retrieved 2007-03-18
ترکی بعنوان زبانی التصاقی
ویرایشالتصاقی و یا پیوندی بودن مخصوص ترکی و یا دیگر زبانهای آلتائی و یا حتی اورالی نیست. تقریباً اکثر زبانهای دنیا به درجههای کم و یا زیاد پیوندی هستند.
به این واژهها درچند زبان دنیا دقت کنیم:
فارسی: به خانه میروم
be xane mi-raV-am
ترکی: eve gidiyorum
ev-e giD-iyor-um
عربی: أنا ذاهب الی المنزل
ana dzha-hib il-al-manzil
انگلیسی: I am going home
I am go-ing home
چینی ماندارین: wǒ zhèng zài huí jiā
'من، مرا، مال من - زمان - محل - بازگشت - خانه'
در این جملهها فعل «رفتن» متناسب با قاعدههای دستوری صرف افعال در زبانهای بالا بکار برده شده و صرف شده است (حروف بزرگ نشان میدهند که این آواها متغیر هستند). تنها استثنا در این نمونهها چینی ماندارین است. در زبان چینی که علی الاصول برای هرمفهوم یک واژه دارد، این واژهها دچار تغییر نمیشوند، بلکه کنار هم قرار میگیرند و با این ترتیب معنای معینی میدهند. از این جهت در چینی ماندارین، صرف افعال به آن معنا که ما میفهمیم، وجود ندارد.
هر زبان دنیا در ساختن یک واژه و یا کلمه (word) و از جمله یک نام و یا فعل در محیطهای گوناگون (مانند تعداد، زمان، حالت) دارای ویژگیهای خویش است.
مثلاً فعل فارسی «رفتن» را در این نوع صرف درنظر بگیرید: نه-می-رو-ت-م (نمیرفتم). در این نمونه فعل پایه رو-/رف- یک «مورفم» و یا تکواژ (واژک) آزاد است یعنی بخودی خود و مستقلاً معنائی دارد و وند هائی که به آن علاوه شدهاند تکواژهای وابسته هستند، یعنی آنها حامل معنائی هستند، اما به تنهائی نمیتوانند بکار گرفته شوند. در این مورد ریشه فعل یعنی رو-/رف- با گرفتن یکچند وند (پیشوند و پسوند) صرف میشود و با این ترتیب مجموع این فعل (نمیرفتم) معنای خاص خود را میدهد.
این تغییرات محدود به فعل نیست و ممکن است در نام هم دیده شود. در بعضی زبانها حتی صفت و قید و ادات هم تابع قواعد صرف میشوند. برای نمونه اسم «کودک» مفرد است اما در حالت جمع کودک-ان گفته میشود که در اینجا «ان» پسوند جمع است. در عربی (حال-حالات) و ترکی (گول-گوللر) و بسیاری زبانهای دیگر هم بسیاری نامها وابسته به اینکه مفرد و یا جمع است، شکل دیگری دارند. البته این قبیل قاعدهها مطلق نیستند و درجه اعتبار آنها بسته به واژه و زبان مورد بحث فرق میکند. مثلاً در فارسی بعضی نامها جمع ندارند (مردم، آب، هوا) و یا بعضی زبانها حتی برای جمع دوگانه هم وند بخصوصی دارند، مانند طرف-طرفین در عربی. در فارسی باستان هم این جمع دوگانه موجود بود اما در پهلوی و فارسی معاصر جمع دوگانه از بین رفته است.
میتوان زبانهای دنیا را برپایه ویژگیهای ساختن (صرف) واژهها، یعنی دگرگونی هائی که مثلاً یک نام، فعل و یا صفت در محیطهای دستوری و معنائی معینی میپذیرد، به گروههای گوناگون تقسیم بندی کرد. به این شاخه زبانشناسی که تکواژها (مورفمها) و ترکیب آنها را در واژهها بررسی میکند و زبانها را برپایه ویژگی ترکیبهای تکواژها تقسیم بندی مینماید، «گونه شناسی صرف شناختی» (و یا «تیپولوژی مورفولوژیک») میگویند.
عمومی ترین طبقهبندی این است که معین کنیم درکدام زبانهای دنیا یک واژه و یا کلمه (اعم از فعل، نام، صفت و غیره) ترکیب پذیر است و در کدام زبانها کلمهها یا کلاً و یا علی الاصول ترکیب پذیر نیستند یعنی هر واژه به تنهائی و مستقلاً عرض اندام میکند.
۱. به زبان هائی که واژههای آن علی الاصول ترکیب پذیر نیستند و دچار دگرگونی نمیشوند، یعنی هر واژه مستقلاً در جمله عرض اندام میکند «زبانهای تحلیلی» (analytic) میگویند. زبان چینی ماندارین یک نمونه بارز و شناخته شده این طبقه از زبان هاست، مثلاً (دقت کنید که «جمع» و یا «زمان گذشته» هرکدام صاحب یک تکواژ و یا مورفم مستقل خود است):
wɔ-mən-tan-tçin-lə
'اول شخص-جمع-نواختن-پیانو-گذشته'
(ما پیانو مینوازیم)
باید در نظر داشت که همه زبانهای تحلیلی صاحب ساختار منفرد واژههای خود نیستند. مثلاً در چینی ماندارین یک واژه صرف نمیشود اما در چینی ماندارین هم مانند انگلیسی و بخصوص آلمانی واژههای مرکب عبارت از ترکیب دو و یا چندین واژه آزاد وجود دارد، که موضوع بحث دیگری است.
۲. به زبان هائی که برخی از واژههای آن در محیطهای مختلف معنائی و دستوری با واژهها، تکواژها و وندهای دیگر ترکیب مییابند، عموماً «زبانهای ترکیبی» (synthetic) میگوئیم. اکثر زبانهای دنیا «ترکیبی» هستند، صرفنظر از اینکه تمایل واژههای آنها به ترکیب، صرف و یا جذب وندها کم و یا زیاد است و یا اینکه در این دگرگشت خود واژهها و یا تکواژها دچار تغییر میشوند یا نه. با همین معیار خود این گروه بزرگ زبانهای ترکیبی به سه زیرگروه تقسیم میشود:
۱٫۲. زبانهای پیوندی و یا التصاقی (agglunitative) به زبان هائی گفته میشود که واژههای آن میتوانند دارای بیش از یک و حتی چندین تکواژ و وند باشند.
مثلاً فارسی، روسی، آلمانی، اسپانیائی، ارمنی، مجاری، ترکی، کرهای، مغولی، گرجی و زبانهای سواحلی (آفریقا) و یا اسکیمو-اینوئیت و همچنین عربی و عبرانی کلاسیک و انگلیسی کلاسیک جزو زبانهای التصاقی و یا پیوندی هستند، اگرچه درجهٔ تغییر فعل، نام و غیره و از جمله وندگیری در این زبانها میتواند فرق کند. در هر کدام از این زبانها فعل، نام و یا حتی صفت و ادات میتواند در محیطهای گوناگون ساختاری و معنائی «صرف» یعنی دچار تغییر شود، و یا با تکواژهای دیگر ترکیب یابد و دچار تحول گردد. با این ترتیب ویژگی پیوندی بودن محدود به یک گروه و یا خانواده مخصوص زبانهای دنیا نیست. در تقریباً همه این خانوادهها یعنی هند و اروپائی، سامی، اورالی، آلتائی، بانتو (آفریقا) و کرهای-ژاپنی میتوان زبان هائی را دید که به درجات مختلف پیوندی هستند.
زبانهای ترکی، گرجی، کرهای، مجاری، فینی (فنلاندی)، تامیلی، برخی زبانهای بومیان استرالیا و اندونزی، اسکیمو-اینوئیت، و زبان سواحلی (آفریقا) جزو زبان هائی شمرده میشوند که جنبه پیوندی شان از دیگر زبانهای پیوندی این طبقه قوی تر است.
عموماً درجه پیوندی بودن گروه زبانهای ترکیبی نسبی است. اینطور نیست که یک زبان این گروه یا کاملاً پیوندی هست و یا اصلاً پیوندی نیست. حتی در داخل هر زبان هم ممکن است تمایل به پیوندی بودن در طول تاریخ و یا حتی نسبت به هرلهجه فرق کند. میدانیم که مثلاً فارسی در گذشته پیوندی تر از امروز بوده و یا زبانهای ایرانی شرقی از جمله سُغذی ویژگی بارز پیوندی داشتند، همچنانکه باقیمانده کنونی آن زبان یعنی یغنابی در تاجیکستان هنوز هم این ویژگی را داراست. به همین ترتیب امروزه عربی، عبرانی و یا آرامی مدرن نسبت به گونههای باستانی خود کمتر پیوندی شدهاند، در حالیکه مثلاً عربی کلاسیک یعنی قرآنی نسبت به لهجههای محلی عربی تمایل بیشتری به پیوندی بودن دارد.
طبق برآورد جاناتن مانکر ازرشته زبانشناسی دانشگاه برکلی (کالیفرنیا) در حالیکه افعال چینی ماندارین هرکدام تنها از یک تکواژ مستقل عبارت است که صرف نمیشود، در فارسی یک فعل صرف شده میتواند ۴-۵ و در ترکی ۶-۷ وند بخود وصل کند (۱). مؤلف این مقاله در سال ۱۹۸۴ برآورد کرده بود (۲) که فعل فارسی میتواند تا هفت تکواژ داشته باشد، مانند واژه فعلی «گوش نمیخوابانیدم» (گوش-نه-می-خواب-ان-ید-م). عربی تا حد زیادی مانند فارسی است اما فعل در عربی کلاسیک نسبت به لهجههای محلی، تعداد بیشتری وند میگیرد. آلمانی هم فی القوه زبانی بسیار پیوندی است. هم در تشکیل فعل، هم نام و هم صفت یک تکواژه آزاد میتواند تکواژههای آزاد دیگرو یا چندیم تکواژ وابسته را بگیرد و با این ترتیب معنای دیگری بدهد، مانند:
آلمانی:
er be-glück-wünsch-te mich
(او بمن تبریک گفت)
der Welt-gesund-heit-s-tag
(روز جهانی تندرستی)
در مورد انگلیسی بسیاری از دانشمندان برآنند که انگلیسی باستان بمراتب پیوندی تر از امروز بوده و مثلاً در گذشته اسم در حالت مفعولی هم عوض میشده، مثلا:
انگلیسی باستان: feld-a
'مزرعه-حالت مفعولی-جمع'
(مزرعهها را)
که بی شباهت به ترکی معاصر نیست:
ترکی: tarla-lar-ı
'مزرعه-ها-را'
این نمونه هم یکی از دلایلی است که اکثر دانشمندان میگویند تمایل به پیوندی بودن در طول زمان در انگلیسی کمتر و کمتر شده است. روند کاهش ویژگی پیوندی بودن در انگلیسی مدرن تا حدی بوده است که امروزه برخی از زبانشناسان، انگلیسی را دیگر یک زبان «تحلیلی» میشمارند، اگرچه هنوز هم در انگلیسی محاورهای و حتی کتبی شاهد بسیاری عناصر پیوندی هستیم.
۲٫۲. طبقه دوم گروه زبانهای ترکیبی زبان هائی هستند که هم ترکیبی و هم «آمیزشی» و یا ادغامی(fusional)هستند. زبانهای آمیزشی و یا ادغامی به آن دسته زبانها مانند فارسی، ترکی، عربی و یا آلمانی گفته میشود که در جریان ترکیب با تکواژهها و وندها بعضی از آواها تغییر یابند و یا حتی اصل تکواژه و یا واژه پایه دچار تحول شود. در مثال «دید-م» ریشه فعل (بین-) در زمان گذشته به «دید-» تدیل میشود. در ترکی و چندین زبان دیگر هم چنین مثالها موجودند. در ترکی بارزترین مثال برای این «آمیزش و یا «ادغام» قاعده «هماهنگی مصوتها» است که در ترکی ترکیه بیشتر و در ترکی آذری ایران بمراتب کمتر رعایت میشود:
ترکی:
gidemedim
giD-E-mE-DIm
(نتوانستم بروم)
alamadım
al-A-mA-DIm
(نتوانستم بگیرم/بخرم)
در این نمونهها مصوت هائی که با حرف بزرگ نوشته شدهاند، ممکن است وابسته به مصوت پیش از خود، تغییر یابند.
۳٫۲. زیر گروه سوم طبقه زبانهای ترکیبی عبارت از «زبانهای چندین ترکیبی» (پلی سنتتیک) است که مهم ترین مشخصه آنها تشکیل کلمات بسیار طولانی عبارت از چندین تکواژ آزاد و وابسته است.
زبان چوکچی از زبانهای دیرین سیبری در شمال روسیه که در عین ترکیبی بودن، حالت شدید چندین پیوندی دارد:
təmeyŋəlevtpəγtərkən
't-ə-meyŋ-ə-levt-pəγt-ə-rkən'
'من-حالت مفعولی-زیاد، بزرگ-سر-درد-زمان حال'
(سردرد شدیدی دارم)
و از چوکچی هم پیوندی تر، زبان گرینلندی غربی است:
'aliiku-sersu-i-llammas-sua-a-nerar-ta-ssa-galuar-paal-li'
(با اینهمه خواهند گفتت که او مطرب بزرگی است، اما).
همه این زنجیره معنائی در زبان گرینلندی غربی یک واژه و یا کلمه محسوب میشود. این هم ما را به این بحث بی پایان زبانشناسان میکشاند که اصولاً تعریف واژه و یا کلمه چیست. بطور خلاصه بگوئیم که در این مورد توافق همگانی وجود ندارد، اما این، بحث دیگری برای فرصتی دیگر است.
نتیجه این است:
یکم: درست است که ترکی زبانی التصاقی و یا پیوندی است. اما پیوندی بودن زبانها مخصوص و محدود به یک گروه معین زبانهای دنیا نیست. طوری که گفتیم، اکثریت زبانهای دنیا از جمله بسیاری از زبانهای هند و اروپائی (مانند فارسی، آلمانی، اسپانیائی و یا ارمنی)، سامی (مانند عربی و عبرانی کلاسیک و آشوری باستان)، اورالی (مانند فینی و یا فنلاندی)، آلتائی (مانند ترکی و مغولی) و بانتو (مانند سواحلی آفریقا) زبانهای پیوندی هستند.
دوم: از میان صدها زبان «ترکیبی» بسیاری از آنها پیوندی است. درجه پیوندی بودن این زبانها چیزی مطلق نیست، یعنی نمیتوان گفت که فلان زبان یا مطلقاً پیوندی است و یا هیچ پیوندی نیست. درجه پیوندی بودن نسبت به هر زبان و حتی بین لهجههای آن زبان ممکن است فرق کند. از سوی دیگر، در طول تاریخ درجه پیوندی بودن یک زبان تغییر مییابد و در بیشتر مواردی که به علم زبانشناسی معلوم است، کاهش مییابد.
سوم: با این ترتیب پیوندی بودن یک زبان «ویژگی ژنتیک» زبانها نیست، یعنی زبان هائی که از نگاه دستوری و تاریخی خویشاوند هستند، لزوماً همه پیوندی نیستند و همه زبان هائی که پیوندی هستند، لزوماً با همدیگر خویشاوند نیستند. نمیتوان ادعا کرد که زبانهای ترکی، ارمنی، بانتو و استرانزی صرفاً بخاطر پیوندی بودنشان، با همدیگر خویشاوندند.
چهارم: پیوندی بودن و یا نبودن یک زبان بخودی خود نه خوب است و نه بد. مهم این است که کسانی که به این موضوعها علاقه دارند، به پرسشهای مربوط به آن بطور علمی و دور از ملاحظات سیاسی و قومی پاسخ بجویند. این کار، بیشک، تنها از طریق کنجکاوی، شک و پرسیدن و پیش از همه مطالعه و بررسی میسر است.
منابع
(1) Manker, J. : Morphological Typology, UC Berkeley, 2016, PDF
(2) Djavadi, A. : Phonology des Persischen, Emeryville, California, USA, ۱۹۸۴
(3) Plank, F. : Split morphology: How agglutination and flexion mix, Universität Konstanz, 1999, PDF
فاروق سومر: تاریخ ترک زبان شدن آذربایجان
ویرایشمقدمه عباس جوادی
مرحوم پروفسور فاروق سومر یکی از استادان تاریخ در «دانشکده زبان، تاریخ و جغرافیا» ی ما در آنکارا بود اما یکی از معتبرترین استادان دانشکده هم بود و در عین حال شهرتی بعنوان «ملیتچی» و «تُرک گرا» داشت. تخصص او بیشتر حوزه قبایل غز (اوغوز) و عموماً ترک بود که از دوران غزنویان و بخصوص سلجوقیان به بعد از آسیای مرکزی و خراسان به ایران و از آنجا بخصوص آسیای صغیر یعنی آناتولی و با نام گذشته اش بیزانس سرازیر میشدند که در نتیجه بعد از حرکات پس و پیش و جنگ و گریزهای بسیار در همین مناطق هم رحل اقامت افکندند و به ترکیب قومی و بخصوص زبانی و فرهنگی و مهمتر از همه اداره سیاسی دول این سرزمین و بخصوص ایران و عثمانی مُهری پر تأثیر و ماندنی زدند.
در این زمینه استاد سومر آثار بسیاری از جمله «نقش ترکان آناتولی در تشکیل و توسعه دولت صفوی» (آنکارا ۱۹۷۶) نوشته که در سال ۱۳۷۱ به فارسی ترجمه و در تهران چاپ شده است. البته استاد صدها مقاله و کتاب دیگر هم نوشته اما یکی از مقالات ایشان بخصوص برای ما ایرانیان بسیار پرارزش و در عین حال در نوع خود بی همتاست: رسالهای ۱۸ صفحهای با تیتر: «نگاهی عمومی به تاریخ ترک زبان شدن آذربایجان» از سال ۱۹۵۷ که متاسفانه در ایران ناشناس مانده و به فارسی هم ترجمه نشده است.
بنظرم موضوع تغییر زبان اکثر مردم آذربایجان به ترکی، در سطح آکادمیک برای اولین بار از طرف یک تاریخدان و زبانشناس دیگر و معروف ترک، پیشکسوت پروفسور سومر، استاد احمد ذکی ولیدی در «آنسیکلوپدی اسلام» (انگلیسی) و مقالات متعدد دیگر او مطرح شد و بعد از فاروق سومر از طرف تاریخنویس معروف ایران استاد رحیم رئیس نیا («دگرگشت زبان در آذربایجان»، به فارسی، در این لینک) و ترک شناس فرانسوی ژان اوبن («ملاحظات ابن بزاز در باره ترک شدن آذربایجان»، ۱۹۸۹، پاریس، به زبان فرانسوی، نگاه کنید به این لینک) مورد بحث قرار گرفت که این مقاله ژان اوبن هم تا جائیکه میدانم هنوزبه فارسی ترجمه نشده است.
من در مقالات دیگری در باره مقالات استادان رحیم رئیس نیا و ژان اوبن صحبت کرده و حتی متن این مقالات را به فارسی و فرانسه یصورت پی دی اف در «چشم انداز» گذاشتهام تا همگان از آن استفاده کنند.
مقاله استاد فاروق سومر را هم در پایان این نوشته بصورت پی دی اف میگذارم که هرکس ترکی ترکیه میداند، بخواند و اگر علاقه و وقت برای این کار مهم داشت آن را به فارسی هم ترجمه کرده در اختیار عموم قرار دهد. اما من خودم سعی خواهم کرد در همین نوشته چکیدهای از آن مقاله پروفسور سومر را در اینجا تقدیم کنم تا کسانی که ترکی ترکیه نمیدانند کاملاً از موضوع بی خبر نمانند.
بنظرم کلاً بین همه این آثار آکادمیک و کلاسیک در باره تاریخ و نحوه دگرگشت زبان مردم آذربایجان (و طبیعتاً آناتولی) توافق کلی هست و آن اینکه این روند به کوچ قبایل ترک از آسیای میانه به خراسان و بقیه ایران و بخصوص آناتولی یعنی بیزانس مربوط بوده است که از دوره غزنویان و بخصوص سلجوقیان (قرن یازدهم میلادی) شروع شده و حد اقل تا صفویان (اوایل قرن شانردهم) ادامه داشته است.
در حالیکه تاکید مثلاً ژان اوبن اساساً بر رساله «صفه الصفا» ی ابن بزاز اردبیلی از قرن چهاردهم میلادی یعنی دوره ایلخانان و کاربرد واژگان فارسی – پهلوی و نفوذ روزافزون ترکی و حتی مغولی در همان سالهای ۱۳۰۰ میلادی در استان اردبیل و آذربایجان شرقی کنونی است، فاروق سومر بیشتر از اینکه وارد مباحث خود زبان و مثلاً تغییرات لغوی و سپس آوائی و یا دستوری شود و آن را در مقایسه با آنچه که قبلاً بوده و بعداً شده به بحث بگذارد، بر کوچ و سکنی، حکومتها و حرکات پس و پیش قبایل مختلف ترک زبان در آذربایجان و قفقاز میپردازد و از این زاویه سعی به توضیح چگونگی جا افتادن زبان ترکی و تغییر تدریجی زبان مردم آذربایجان میکند. فاروق سومر روند این دگرگشت را در جریان سلسله مراتب (کرونولوژی) تاریخی به سه مرحله تقسیم میکند:
۱) دوره سلجوقیان
۲) دوره مغول و
۳) دوره بعد از مغول شامل آق قویونلوها، قراقویونلوها و صفویان.
آنچه که بعد از این میخوانید نظر استاد فاروق سومر است که چکیده اش را بدون تفسیر و نظر خود تقدیم خواهم کرد (و بنا بر این زود زود «بنا به نوشته فاروق سومر…» نخواهم گفت)، اما فقط بعضی تعابیر را که احتمالاً برای همگان روشن نیستند داخل پرانتز و با ذکر (-م) یعنی «توضیح مترجم» بطور بسیار مختصر شرح خواهم داد. این توضیح را هم بدهم که در اینجا من تعبیر «تورکلشمه» را «ترک شدن» و گاه «ترک زبان شدن» ترجمه کردهام اگر چه استاد سومر خود در ابتدای مقاله به این مسئله اشاره نمیکند که منظورش از این تعبیر، آمیزش تباری و نژادی با اقوام ترک و یا در درجه اول ترکی شدن زبان مردم است، اما طوریکه خوانندگان هم توجه خواهند کرد مؤلف با تاکید بر مثلاً تغییر جاینامها نشان میدهد که منظور او دگرگشت زبان است و نه تیره و نژاد. بهمین ترتیب بعنوان مثال وقتی از «ترک شدن» مغولهای ایلخانی صحبت میکند معلوم میشود که منظور نه آمیزش تباری و نژادی بلکه در درجه نخست ترک زبان شدن است. این موضوع را بخصوص در بخش «دوره مغول» و «ترک شدن» یعنی ترک زبان شدن مغولها خواهیم دید که از نمونههای بسیاری صحبت کرده میگوید مغولها «ترکی صحبت کرده و ترک شدهاند» (ص ۴۳۹).
فاروق سومر: نگاهی عمومی به تاریخ ترک زبان شدن آذربایجان
کوتاه شده و ترجمه: عباس جوادی
یکم: دوره سلجوقیان
ترکمنها همچون بانیان امپراتوری سلجوقیان از ماورالنهر تا سواحل دریای مدیترانه کوچ کرده و به نقاط گوناگون یک امپراتوری وسیع پخش شدند. شاخه هائی از آنان هم در آذربایجان مسکون شدند. بعد از مرگ ملکشاه امپراتوری وسیع سلجوقی بین فرزندان او تقسیم شد و هر فرزندی در صدر دولت کوچکتری قرار گرفت. آذربایجان جزو «دولت سلجوقی عراق» شد که مانند بسیاری از دول دیگر بعد از ملکشاه، بیش از ترکمنها، به قدرت و حاکمیت مملوکهای ترک متکی بودند (مملوکها و یا ممالیک حکومتهای عبارت از غلامان ترک در مصر، سوریه و شمال هند بودند -م). این، موضوع تحقیق مفصل و علیحدهای است. البته ترکمنها هم شمشیر هایشان را غلاف کرده به دامداری خود باز نگشتند. آنها در دولتهای مملوکها هم نقش مهمی داشتند.
در دوره سلجوقیان، ترکمنها بخصوص در مناطق موسوم به «اران» (به تشدید «ر» و یا «آران»، شمال رود ارس -م) و مغان آذربایجان شمالی، در آذربایجان جنوبی در غرب دریاچه ارومیه و همچنین بین کردستان ایران و «شهر زور» میزیستند. در ولایات تبریز، مراغه، خلخال و همچنین در منطقه جبال و یا «عراق عجم» تعداد ترکمنها زیاد نبود. از این جهت در مقایسه با آذربایجان شمالی، سرعت «ترک شوی» در آذربایجان جنوبی و همچنین همدان و قزوین دیر تر و حتی ضعیف تر بوده است. مناطق مذکور در دوره سلجوقیان اصولاً به امیران مملوک و فرزندان ایشان بصورت «اقطاع» سپرده میشد.
علت اساسی اینکه ترکمنها بیشتر از آذربایجان جنوبی به «اران» رو میکردند و در آنجا جمع میشدند، بیشتر از آنکه مربوط به شرایط مساعد تر طبیعی برای ترکمنها باشد، در حاشیه قرار گرفتن این منطقه بود. ترکمنهای سلجوقیان آناتولی هم به نواحی حاشیهای رغبت بیشتری نشان دادهاند. ترکمنهای اران ابتدا تابع ملکها و شاهزادگان سلجوقی و سپس زیر فرمان امیران بزرگ و بیگلربیگیها خود بودند و در حملات علیه گرجیها شرکت میکردند. در زمان مغولها تعداد ترکمنهای اران فوقالعاده افزایش یافته و در همین دوره است که اران تبدیل به منطقه ترکی شده است. مشابه همین تحولات در بیزانس هم رخ داده و ترکمنها که به حاشیههای بیزانس هم علاقه نشان دادهاند اسم شهرهای گرجی و بیزانس را هم ترکی کردهاند.
کردستان ایران و مناطق همجوار آن ابتدا تحت حاکمیت قبایل «سالور» (و یا «سالیر» که یک قبیله اوغوز است -م) و سپس «یوا» (و یا «ییوا» که این هم یک قبیله اوغوز و نزدیک به افشار هاست -م) قرار گرفت. ایالت فارس را هم در همان دورهها «قبیله سالغورها» بدست آورده بود. ولایات کرمانشاه، شهر زور و دقوقه در آغاز آمدن سلجوقیان در دست «انازیان» کُرد بود اما بعداً تحت حکومت سالورها و دیگر ترکمنها در آمد.
تا جائیکه میدانیم قدیمی ترین اطلاعات در باره خلجها که امروزه در جنوب شهر ساوه زندگی میکنند مربوط به نیمه دوم قرن چهاردهم است که در دوره جلایریان و مظفریان نقش معینی بازی کردهاند.
طوریکه گفتیم در نیمه نخست سده سیزدهم جمعیت ترکمن اران بسیار زیاد شد. اما در کنار آنها در این منطقه ترکهای «قانقلی» را هم میبینیم که همراه با جلال الدین خوارزمشاه به آنجا آمده بودند. آنها هم قومان ترکهای «قیپچاق» بودند اما با گرجیها یکی شده به سرزمینهای تحت حاکمیت ترکان حمله کرده آنها را غارت مینمودند. یک دسته از قیپچاقها در زمان استیلای مغول سعی کردند به آذربایجان شمالی بیایند اما موفق نشده برگشتند. مجموعاً دلیل چندانی نیست که گفته شود قیپچاقها در زمان سلجوقیان به آذربایجان آمده در اینجا سکنی گزیدهاند.
در زمان مغولها، ترکمنها و «قانقلی» های خوارزمی که در آذربایجان بودند به آناتولی پناه برده و وقتی مغولها به آناتولی هم حمله کردهاند، آنها رو به سوی سوریه گذاشتهاند. در دوره قدرت مغولها در ایران یعنی از زمان هلاکو تا ابوسعید خان نشانهای از حضور آنها در آذربایجان نیست. رسم بر این بوده که در جنگ و جدل میان قبایل کوچنده ترکمن، طرف مغلوب همه چیز را رها کرده به جای دیگری کوچ میکرد. در ابتدای حاکمیت مغولها بر ایران هم چون مغولها به ایالت فارس دست نیافته بودند، در آثار دوره مغولی نشانه هائی از حضور ترکمنها در فارس بچشم میخورد. با اینهمه بعید نیست که تعداد نسبتاً کمی از این ترکمنها با قبول تبعیت از مغولها در آذربایجان و آناتولی شرقی ماندهاند.
دوم: دوره مغول
(توضیح مترجم: ایلخانان و یا ایلخانیان نام سلسله و حکومت فرزندان چنگیز خان بود که بعد از مرگ چنگیز و هلاکو بخش ایران و بینالنهرین، شام و فلسطین امپراتوری مغول به آنها واگذار شد. مدت حکومت: حدود هشتاد سال از ۱۲۵۶ تا ۱۳۳۵ میلادی. پایتخت آنان به ترتیب تبریز، مراغه و سلطانیه بود)
در مقایسه با دوره سلجوقیان، آنچه دقت پژوهشگران را جلب مبکند زیاد بودن جاینامهای ترکی در دوره ایلخانان است که در زمان سلجوقیان به این درجه نبود. بعضی از این جاینامها مانند «گؤکچه گؤل» (امروزه در ارمنستان) و «آلاداغ» (شمال دریاچه وان) در زمان اباقا و حتی هلاکو ترکی شده بود اما هیچ نشانهای نیست که این جاینامها مربوط به دوره قبل از مغول هم هستند. نامهای مغولی «زرینه رود» (چاغاتو و تاقاتو) در جنوب مراغه هم در آن دوره آشنا بودند. با این ترتیب جاینام هائی که بعد از حکومت اباقا میبینیم بعضی ترکی بودند و بعضی دیگر مغولی. این در عین حال اشاره به تیره و تبار کسانی دارد که با ارتش مغول به ایران آمدند و بر این پایه میتوان گفت که حاکمین ایلخانی بعضی مغول بودند و بعضی دیگر ترک. مثلاً در دوره اولجایتو، یک شاعر مهم دربار چهار قصیده هرکدام به ترکی، مغولی، فارسی و عربی سروده به ایلخان تقدیم کرده است. یک نشانه گسترش ترکی در این دوره هم این است که از زمان غازان خان ببعد، لقب «بی» و یا «بیگ» (طوری که در ایران مینوشتند و هنوز هم مینویسند) به موازات لقب مغولی «نویان» وارد چرخه استفاده شده است که همان معنی را میدهد.
میتوان کسانی را که تحت بیرق مغول به ایران آمدند و ترکی گفتگو میکردند به دو دسته تقسیم کرد: آنها که از نظر تبار ترک بودند و مغول هائی که ترک (ترک زبان -م) شده بودند. میتوان گفت اکثر کسانی که ترک بودند و همراه با مغولها به ایران آمدند اویغور بودند (قومی ترک زبان در آسیای میانه و چین،م). در کتاب ابوالقاسم کاشانی که تاریخ دوره اولجایتو خان را نوشته فهرست ۲۵ امیر دیده میشود که احتمالاً هشت نفر آنها اویغور بودند که امیر سونج آقا هم در راس آنها قرار داشت که اتابک ولیعهد یعنی ابو سعید بود و بزرگترین امیر ایلخان بشمار میرفت. بعضی امرا هم از قوم قیپچاق بودند.
از سوی دیگر بعضی از خانها و نویانها که با مغول به ایران آمده بودند مغول بودند اما ترک زبان شده بودند. همچنین ترک زبانان بسیاری در جرگه نویانها، نوکران (نوکر که کلمهای مغولی است در اصل معنی دستیار میدهد،م) غلامان و توابع قبیلهها بودند که در معیت خانها، شاهزادگان و نویانهای مغول بودند. در همین شرایط ترکی رفته رفته بین ایلخانان توسعه یافته و بسیاری از آنها زبان مغولی خود را رها کرده ترکی را درپیش گرفتهاند. بنا براین در آذربایجان دوره مغول، درکنار ترک زبان شدن مردم، مغولها هم شروع به ترکی صحبت کردن نموده و ترک شدهاند که اینهم به روند ترک شدن مردم قوت بخشیده است.
در زمان خاندان هلاکو روند اسکان و یکجا نشین شدن مغولها و ترکها همانند گذشته در آذربایجان شمالی بیشتر بوده است. در آذربایجان جنوبی این روند بخصوص در مناطق مراغه، ارومیه، خوی و حوالی دریاچه ارومیه و در عراق عجم در شهر سلطانیه که بین قزوین و زنجان واقع بود و تا حدی در شهر ری متمرکز بود. از نظر جاینامها جالب است که ابتدا نامهای ترکی و فارسی یک جا و محل همزمان بکار برده میشد اما بتدریج نامهای فارسی کاملاً جای خود را به نامهای ترکی میدادند. مثلاً نام روستای «انج رود» در نزدیکی سلطانیه «سونقورلوق» شده و یا نام روستای «قهود» بین سلطانیه و قزوین تبدیل به «سایین قلعه» شده است (حمدالله مستوفی، نزهت القلوب، ص ۱۷۳).
مرگ ابوسعید بهادر خان از نظر موضوع مورد بحث ما نیز نقطه عطفی را تشکیل داده است. از آن به بعد دیگر سمت فتوحات (فتوحات مغول،م) یکباره از ایران به ترکیه تغییر یافته و نتیجه طبیعی این وضع هم آن شده که هدف مهاجرتها به عکس خود، یعنی از ترکیه به ایران تبدیل یافته است. از جمله «آرپا خان» که بعد از ابوسعید به قدرت رسید از سوی والی دیاربکر «علی پادشاه» مغول بقتل رسید و در ایران دوره خانیگری شروع شد. در نتیجه این تحولات یک دسته بزرگ ترک و مغول از ترکیه به ایران مهاجرت کرد. از این قبیل کوچهای معکوس یعنی از بلاد روم به ایران کم نبوده است.
میدانیم که در این دوره در مغان و اران هم قبایل ترکمن زندگی میکردند که اساساً مشغول دامداری بودند. نام یکی از این قبایل «چوبانلی» (چوپانلو، چوپانیان) بود. در اواسط قرن چهاردهم بین شهرهای ارزنجان و ترابوزان هم قبیله هائی با نام «چوبانلی» زندگی میکردند که درعصیان «کوچک شیخ حسن» شرکت کرده سپس اکثرشان به اران کوچ نمودند.
در زمان جلایریان یعنی نیمه دوم قرن چهاردهم قراقویونلوها سرزمینهای طوایف مغول «سوتایلی» را که بین موصل و ارضروم رحل اقامت افکنده بودند از خود نموده حتی رو بسوی آذربایجان گذاشتند و در اواخر قرن بر خوی، نخجوان و جنوب دریاچه «گوکچه گول» حاکم شدند و وارد تبریز هم شدند اما آمدن تیمور باعث آن شد که برنامههای آنها برای حاکمیت بر این منطقه به تأخیر بیافتد.
دوره خانیگری و جلایریان در ترک شدن آذربایجان مرحله مهمی بشمار میرود. در این مرحله قبایل ترکمن بسیاری از ترکیه به آذربایجان آمده در اینجا یکجا نشین شدهاند. در همین دوره است که با جاینامهای زیادی در کتب و آثار این دوره روبرو میشویم که قبلاً خبری از این جاینامها نبوده است.
در مقابل «آسکی شهر» اورخان بیگ عثمانی، اشرف چوپانی هم در شمال تبریز، در کرانه رود ارس قصبهای بنام «آسکی شهر» درست کرد. در مقابل «قارادره» های متعدد، یک «قارادره» معروف هم در نزدیکی خوی بود. چندین «قارادره» دیگر در آناتولی شرقی و بین سلطانیه و اردبیل بود. در منطقه سلطانیه محلی هم بنام «گوزل دره» وجود داشت. بین اوجان و سراو (سراب) در جنوب و شرق تبریز از روستائی بنام «ایوا» روایت میشود که شاید مربوط به قبیله «ییوا» باشد؛ و بالاخره «قره باغ» فقط در اران نبود. حد اقل یک قره باغ دیگر هم در منطقه سلماس وجود داشت.
در سال ۷۷۹ ه. ق. هم (۱۳۷۷-۱۳۷۸) ناحیه «سورماری» (سورب ماری) در جنوب دریاچه «گوکچه گول» این نام را داشت. همچنانکه نام «تریپولی» در آناتولی غربی تبدیل به «توربالی» (توبره لو) ترکی شده، «سورماری» هم بزودی تبدیل به «سورمه لی» (سرمه لو) شد. منابع دوره تیمور نام این قلعه را معمولاً بصورت ترکی آن قید کردهاند.
سوم: دوره بعد از مغول (دوره دوم ترکمنان)
این دوره را به سه زیر دوره تقسیم میکنیم:
۱. قراقویونلوها
قراقویونلوها که در میانههای قرن چهاردهم در منطقهای بین ارضروم و موصل در شرق ترکیه فعال بودند دیگر ترکمنها را هم دور خو د جمع کرده در اوایل قرن پانزدهم عراق عجم (غرب و مرکزایران) و ولایات فارس را هم فتح کرده امپراتوری بزرگی تاسیس کردند. بدنبال این روند پر اهمیت، بخش قابل توجهی از ترکمنهای ترکیه به آذربایجان کوچ کردند. مثلاً شاخهای از آنان بنام «آغاچریها» (آغاجری) هم در حوالی شهر ماراش زندگی میکرد و نوادگان آنان هنوز هم با حفظ همین نام خانوادگی در ایران زندگی میکنند. در عین حال قراقویونلوها طایفهای عبارت از پنجاه هزار خانوار بنام «قارا اولوس» («اولوس» کلمهای مغولی بمعنای مردم و قوم است،م) ایجاد کردند که در عراق عرب بسر میبرد. در زمان جهانشاه بخش مهمی از همین طایفه به آذربایجان کوچانیده شد که هنوز هم در ایران جاینامهای مربوط به این طایفه وجود دارد. اما آمدن «قارا اولوس» ها به ایران باعث ایجاد هیچگونه محدودیت و فشاری بر دیگر قبایل ترک که ترکمن نبودند و در ایران زندگی میکردند نشد.
۲. آق قویونلوها
قراقویونلوها بعد از شصت سال حکومت جای خود را به آق قویونلوها دادند. آق قویونلوها بصورت قومی پرجمعیت تر از آناتولی به آذربایجان آمدند. بدین صورت جریان ترک زبان شدن از آذربایجان فراتر رفته به عراق عجم هم کشیده شد. مثلاً در دوره جلایریان در ولایت ری دهی بنام «ساری قامیش»، در غرب ری محلی بنام «ساوجی بولاق» و یا در ورامین (جنوب ری) روستائی بنام «آیدین» موجود بود. یک نمونه دیگر این است که یک سیاح ونیزی از قصبهای بنام «آوشار – افشار» بین ساوه و سلطانیه بحث میکند.
۳. صفویان
موج سوم و حتی بزرگتر کوچ که از ترکیه به ایران شده زمان صفویه انجام یافته است. این جریان مربوط به ظهور شاه اسماعیل و دولت صفوی است. شاه اسماعیل درست در سال ۱۵۰۰ میلادی از مخفیگاه خود در اردبیل بیرون آمده برای دیدار با هواداران قزلباش (قیزیلباش) خود به قصبه «سارو قایا» از توابع شهر ارزینجان رفته و در آنجا با مریدان ترک اش یکی شده به ایران برگشت و آق قویونلوها را شکستی سخت داد.
در نتیجه مهاجرت هائی که در زمان قراقویونلو، آق قویونلو و بخصوص صفویه از آناتولی به ایران شد مناطق آناتولی شرقی با کمبود توده ترک زبان روبرو گردید. کافی است فقط این نمونه را بدهیم که تنها از ولایت آنطالیه و دور و بر آن ۱۵ هزار اسب سوار قبیله «تکه لو» (تکلو) همراه با زنان و کودکانشان به ایران مهاجرت کردند. کسانی که کوچ کردند تنها ترکان کوچنده نبودند بلکه روستائیان ترک هم ار شرق آناتولی رخت بر بسته رفتند و این عامل باعث شد که در بسیاری نقاط آناتولی شرقی سهم ترک زبانان در جمعیت تقلیل یابد. متقابلاً، این روند کوچ، جریان ترک شدن آذربایجان را به نتیجه نهائی رسانیده است.
در نتیجه همین تحولات است که سیاح اروپائی شاردن که در قرن ۱۷ در ایران بوده است مینویسد که ترکی در تمام غرب ایران تا ابهر در نزدیکی قزوین زبان حاکم بوده و حتی در دربار شاهان در اصفهان نیز ترکی بر فارسی اولویت پیدا کرده است. شاردن مینویسد در ایران «فارسی را لطیف، عربی را فصیح و ترکی را صحیح مینامیدند» و علاوه میکند که «فارسی به ترکی شعر و سخنان عاشقانه داده و در مقابل از ترکی کلمات مربوط به دربار و فرماندهی گرفته است» (شاردن، پاریس، ۱۸۱۱، جلد ۴، ص ۲۴۰). او مینویسد: «از ابهر به بعد، چه در شهرها و چه در دهات فارسی حرف میزنند اما تا ابهر زبان مردم ترکی است ولی کاملاً شبیه زبان ترکیه نیست و از آن کمی فرق میکند» (جلد ۲، ص ۳۸۵-۳۸۶). و همچنین: «ترکی زبان لشکر و دربار است. در این محیط و بخصوص در کاخهای اشراف، چه بین مردان و چه میان زنان ترکی حرف میزنند و این موضوع به آن مربوط میشود که خاندان سلطنتی از سرزمینی ترک زبان است و حاکمین عبارت از ترکمانها هستند که زبان مادری شان ترکی است» (جلد ۴، ص ۲۳۸).
سیاح معروف عثمانی اولیا چلبی هم در سفر خود به ایران ترکی آذری را بصورتی کامل فراگرفته به ترکیه بازگشته است (سیاحتنامه، استانبول ۱۳۱۴ هجری، ص ۲۲۷ به بعد).
بعضی پژوهشگران اروپائی نوشتهاند که تصمیم شاهان صفوی مبنی بر انتقال پایتخت از تبریز به اصفهان تأثیر مهمی بر ترک شدن آذربایجان گذاشته است. اصل جریان اما درست برعکس است.
طوری که از خاطرات سیاحان هم بر میاید، زبان دربار صفوی در اصفهان ترکی بود. شاه عباس با سیاح اروپائی به ترکی صحبت میکرد و آن صحبت را به فارسی برای وزیرش ترجمه مینمود (لوسین لوئی بلان، شاه عباس یکم، پاریس ۱۹۳۲، ص ۲۳۵). یعنی حتی در شهری مانند اصفهان هم که زبان فارسی حاکم بوده، زبان دربار ترکی باقی مانده بود. اگر حتی اینطور نمیبود، در نهایت پادشاه و درباریان ناچار میشدند که به زبان محیط خود عادت کرده آن را قبول کنند. بهمین ترتیب سلجوقیان و دیگر حکمرانان ترک و مغول بنا به شرایط محیط خود فارسی را هم آموخته بودند. یعنی اگر حتی صفویان ترکی هم نمیدانستند اما پایتخت را در آذربایجان حفظ میکردند ترکی را میاموختند و به عادات ترکان نیز عادت میکردند. از این جهت انتقال پایتخت از تبریز به قزوین و از آنجا به اصفهان که شاهان صفوی برای حفاظت خود از حملات عثمانی ناچار به آن شده بودند، به گفته ذکی ولیدی توقان، برای هویت ترکی آذربایجان نه مفید، بلکه مضر واقع شده است.
(اصل ترکی مقاله استاد فاروق سومر در این لینک)
صفوه الصفا و زبان باستان آذربایجان
ویرایشتحلیلی از کتاب «صفوه الصفا» اثر اسمعیل ابن بزاز اردبیلی به وضع زبانهای آذربایجان در حدود ۶۵۰ سال پیش روشنی میاندازد.
تا هزار سال پیش زبان اکثریت مردم آذربایجان و ترکیه کنونی ترکی نبود. در روم شرقی و یا آناتولی یعنی ترکیه کنونی زبان اکثریت یونانی و درکنار آن آرامی، ارمنی، لهجههای گوناگون ایرانی غربی و زبانهای باستانی آناتولی از قبیل فریقی و لیسیائی بود.
در آذربایجان و کردستان امروز زبان اکثریت مردم پهلوی و در سطح گویشهای محاورهای گونههای مختلف زبانهای ایرانی غربی از جمله آذری و اشکال باستانی گویشهای ایرانی امروز نظیر تاتی، تالشی و کردی و همچنین آرامی و ارمنی بود.
بعد از غزنویان و بخصوص سلجوقیان در قرن یازدهم میلادی است که در اثر کوچ قبایل ترک زبان از آسیای میانه و خراسان به آذربایجان و بخصوص آناتولی، زبان اکثریت مردم این دو سرزمین به ترکی تبدیل میشود. این روند در هر دو سرزمین حدود ۴۰۰–۵۰۰ سال طول میکشد. تا ۱۰۰ سال پیش هنوزهم آثاری زنده به معنی گویشوران زبانهای باستانی در آذربایجان وجود داشت. هنوز یکچند روستا باقی مانده بود که به زبان آذری باستان سخن میگفتند اما آنها نیز در این میان اکثراً دچار تحول زبانی شدهاند.
در باره تاریخ، زبان و فرهنگ پیشا ترکی آناتولی بقدر کافی آثار و بررسیهای غربی از جمله به زبانهای انگلیسی، فرانسه و یونانی وجود دارد. چندین تیتر از این کتابهای علمی مانند کاهن (۲۰۰۸) به ترکی هم ترجمه شدهاند.
در رابطه با دگرگشت زبان در آذربایجان از نظر آثار کتبی در بعضی از این لهجههای ایرانی تقریباً اثر مکتوبی نبوده و یا باقی نمانده و از بعضی گویشهای دیگر مانند آذری باستان اگرچه اثر منسجم و مکتوب چندانی باقی نمانده اما صدها جاینام، شعر و نقل قول از آثار ثانوی نمونههای مهمی از این لهجه شمال غربی ایرانی را بدست میدهند.
طوری که در نمونههای مختلفی از قبیل لهجه ایرانی شرقی خوارزمی دیدهایم، کمبود و یا حتی نبود آثار منسجم کتبی به گونهها و لهجههای محلی یک زبان بزرگتر چیز عجیبی نیست چرا که در گذشته اصولاً تالیف و انتشار کتاب بسیار محدود بوده و ثانیاً اصولا زبان اصلی تالیف، گونه معیار و یا مشترک زبان و یا زبانهای یک کشور بوده و نه گونههای محلی و محاورهای آن. از این جهت است که مثلاً اولین آثار کردی و یا پشتو در قرن هفدهم تالیف میشوند و یا تا قرن بیستم به اثری مکتوب به تاتی و یا گیلکی بر نمیخوریم.
در مورد آذری باستان هم انبوهی از جاینامها، اشعار و اشارهها در کتب ثانوی مانند رسالههای تاریخی و خاطرات به وجود این زبان گواهی میدهند که قرابت زیادی با دیگر گونههای ایرانی شمالی و غربی داشته است (یارشاطر۲۰۱۱.)
یکی از رسالههای مهمی که موضوع دگرگشت زبان در آذربایجان را بررسی میکند از ایرانشناس فرانسوی ژان اوبن است که یک تحلیل زبانشناختی و جامعهشناسی از کتاب صفوه الصفا اثر ابن بزاز اردبیلی است. کتاب صفوه الصفا در سده هشتم هجری (سال ۱۳۵۰ میلادی) یعنی درست در بحبوحه تغییر زبان مادری اکثریت مردم آذربایجان نوشته شده است. اگر شروع روند تغییر زبان را با سلجوقیان (۱۰۴۰) و تکمیل نسبی آن را ابتدای صفویان یعنی ۱۵۰۱ فرض کنیم، سال ۱۳۵۰ تقریباً نیمه این دوره است یعنی زمانیکه اصولاً باید زبان نخست یا مادری اکثریت مردم آذربایجان قسما لهجههای ایرانی (پهلوی) مانند آذری باستان، تاتی و تالشی باقی مانده و قسما ترکی شده باشد. طوریکه میدانیم «صفوه الصفا» در مورد زندگی شیخ صفی اردبیلی و خانواده او نوشته شده و اساساً اوضاع منطقه اردبیل، میانه و سلطانیه (قزوین) را شرح میدهد. چیزی که کتاب را از دیدگاه زبانشناسی جالب میکند صحبت از قشرها مختلف جامعه است که در نتیجه اطلاعاتی در باره زبان آنها هم میدهد به این معنی که اگرچه خود کتاب در مورد زبان نیست ولی سر نخهای روشنی از زبان و سبک مؤلف و اشخاصی که از آنها سخن میرود ما را در جریان وضع زبان آن سالها یعنی حدود ۶۵۰ سال پیش میگذارد.
جای تاسف است که رساله ژان اوبن که به زبان فرانسوی است تا کنون به فارسی ترجمه نشده است اگر چه نام این ایران شناس در میان اهل علم آشناست. من با امید اینکه کسی همت کرده متن کامل این رساله را که اصلاً به فرانسوی است (در این لینک) به فارسی ترجمه خواهد کرد، نکات اصلی این رساله را بکمک دوستان فرانسوی ترجمه کردم که در اختیار خوانندگان «چشم انداز» میگذارم.
در پاراگراف نخست صفحه ۱۵ رساله ژان اوبن میخوانیم:
«از این نوشته ابن بزاز و دیگر تاریخنویسان ایرانی معاصر او چنین بر میاید که عاریههای لغوی ترکی و مغولی در زبان بومیهای آذربایجان شرقی بسیار کم است و در واژگان آنها لغات اداری، حقوقی و تکنیکی وارد شده است که بطور روان در میان دیوانسالاران بکار برده میشود.»
ژان اوبن بطور نمونه چندین مثال و از جمله چند دو بیتی ظاهراً از خود شیخ صفی، یک دو بیتی به زبان «اردبیلی»، یک دوبیتی دیگر به زبان «خلخالی»، یک جمله به زبان «تبریزی» و دو جمله از خود شیخ نقل میکند که به لهجه و یا گونه آذری باستان نوشته شده است.
آنگاه اوبن میگوید که ابن بزاز در این کتاب چند بار از لغات ترکی و یا مغولی مانند اردو (لشکر)، ایلچی (سفیر) و یا اولوس (مردم، ملت) استفاده کرده است؛ و بالاخره آخرین پاراگراف رساله ژان اوبن را (که تصویر آن را در بالا میبینید) میتوان نوعی نتیجهگیری کلی این رساله هم محسوب نمود. این، نوعی نتیجهگیری ژان اوبن از وضع زبان مردم آذربایجان حدود ۶۵۰ سال پیش یعنی در اواسط قرن چهاردهم میلادی این است (توضیحات داخل پرانتز از مترجم است):
«همه چیز نشان دهنده آنست که بسیاریها در همه طبقات مردم ازجمله شهریها، روستائیان، طبقات بالا مانند اعیان صوفی و بازرگانان بلند پایه و همچنین طبقات پائین تر همچون پیشه وران و به نسبت نامعلومی مردم دهات دو زبانه فارسی و ترکی هستند و شاید حتی زبان مغولی هم میفهمند. توصیفات صفوه الصفا نشان میدهد که چه در آذربایجان و چه در دیگر مناطق ایران ساختارهای جامعه بومی در میانه قرن چهاردهم (میلادی) هنوز محکم بود و این هم نشان میدهد که روند ترکی شدن (زبان) ظاهراً محدود به برخی مناطق جغرافیائی بوده است. (در کتاب) ابن بزاز همه روستائیان فارسی سخن میگویند. صفوه الصفا در واقع اشارهای به کاربرد لهجههای ایرانی یعنی فهلوی که بطور گستردهای تکلم میشدند، نمیکند. به ما معلوم نیست که آیا نویسنده (ابن بزاز) عالمانه از ثبت نفوذ زبان ترکی خودداری کرده است یا نه. ما در عین حال نمیدانیم که آیا کم بودن لغات ترکی و مغولی در توصیفات ابن بزاز نمایشگر مقاومت طبقه تحصیلکرده (در مقابل استفاده از زبان ترکی) بوده یا نه. شاید هم این، (روش) انتخاب (تصمیم) ابن بزاز و شیخ صدرالدین بوده است که اولین منبع معلومات (برای تالیف) این اثر و مشوق آن بوده است.»
از این نوشته معلوم میشود که در سال ۱۳۵۰ میلادی هنوز زبان قاطبه مردم آذربایجان کاملاً ترکی نشده اما لغات و تعابیر ترکی و مغولی بطور روزافزونی وارد زبان بومی مردم میشده و در عین حال در این سالها اکثر مردم در نواحی اردبیل، میانه و سلطانیه «دوزبانه» بودند. اوبن دهها مثال میدهد. اینش هم جالب است: میگوید کلمه «ارابه» (یا «عرابه») (با تشدید روی ر) ترکی است که ترکها میگویند «اما مردم اردبیل به ارابه میگویند «گردونه»). ظاهراً کلمه «ارابه» (عرابه، عرابا) که امروز هم در ترکیه و کشورهای عربی بکار میرود از ترکی به عربی وارد شده است.
و حالا چند پاراگراف دیگر از گزارش اوبن:
بخاطر قرار داشتن در مسیر «جاده مرگ»، «راه سلطانیه» و «راه خراسان» ناحیه میانه در گذر قشون مهاجم بوده است، چه در حرکت به سوی تبریز و چه در عزیمت به طرف عراق عجم… متاسفانه متونی که اینگونه حرکتهای نظامی را نشان دهند بسیار کم اند. لااقل میدانیم که این همان مسیر ورزقان گرمرود است که محمد مظفری در بهار ۱۳۵۹ به طرف آهیجوق (؟) در پیش گرفته است که منتهی به فتح تبریز گردید…
ناحیه اردبیل در مسیر دیگری قرار داشته و این مسیر اردوی شاهزادگان و روسای مغولی بود که از ییلاق خود در اطراف رود ارس گاهی به قشلاق رود اوجان و اغلب به قشلاق قنقور اولنگ (مرغزار وحشی) که در آنجا سلطان اولجایتو سلطانیه را بنا کرده بود میرفتند. در سالهای ۱۲۸۵ و ۱۲۹۶ قوریلتای (قورولتای) مغولان در مرغزار سایین بین سراو (احتمالاً سراب) و اردبیل برگزار گردید. در ۱۲۸۴ ایلخان احمد که از پیله سوار به مغان قنقور اولنگ آمده بود در اول ماه مه در اردبیل از طرف اعیان شهر مورد استقبال قرار گرفت. اتخاذ این راه غیر معمول مسلماً بخاطر عصیان شاهزاده اورغون در قزوین بوده است. اردوی مغول که در ماه مه بیله سوار را ترک کرده بود اندکی بعد بعلت بارش برف در اطراف اردبیل تأخیر کرده و در ۲۹ ژوئن به مرغزارهای اوجان رسید. در سال ۱۳۲۶ اردوی شاهی از گاوباری (؟) حرکت کرده در ۷ ژوئن از طریق اردبیل به سلطانیه میرسد. در بهار ۱۳۲۸ موقع بازگشت از قشلاق اران اردوی ابو سعید در فاصله نه چندان زیاد از اردبیل در مرغزار ویل یاریلیق فرود می آید. در این سفر هزاران نفر، بسیاری گوسفند، اسب و استر و سگ در ناحیه سفید رود – غرب اردبیل – متوقف میشوند.
وجود طایفه قره اوناس در ناحیه اردبیل که شهرت به چپاولگری داشتند باعث نا امنی گردیده بود. آباقاخان سیاه کوه را بعنوان ییلاق و طارم را بعنوان قشلاق به آنها داده بود. بعضی از این طوایف که نمیخواستند از محدودیتهای مقرر شده غازانی اطاعت کنند بصورت دسته جمعی بطرف خراسان کوچیده بودند و عدهای هم در جاهای خود مانده بودند. هزارههای قره اوناس در جنگهای دوره ایلخان ابوسعید شرکت کرده بودند. بدبختی ده نشینان مخصوص آنها نبود و کسان دیگر نیز از این نوع بدبختیها داشتند. ابن بزاز مثالی در این مورد میدهد: شیخ صفی در مسافرت به سلطانیه از یک امیر هزاره قره اوناس دیدار میکند و امیر به میمنت دیدار او تمام بردگان زن و مرد خود را آزاد میسازد. از این داستانها زیاد است. یک بار دیگر شیخ صفی در صادق ده، نزدیک اردبیل، حدود سی نفر مسلمان را میبیند که همه زخمی بودند. گوش بعضیها و بینی بعضیهای دیگر بریده شده بود (…) شیخ همه را با دادن چند قطعه حریر دمشقی میخرد و آزاد میسازد.
رفت و آمد اردوها و یا دستههای جنگجویان حالت حضور همیشگی آنها را داشت. تیولات و املاکی که اعیان مغول و یا ترک و مغول از روزگار فتح ایران بدست آورده بودند، باعث ایجاد روابط اقتصادی و پیوند هائی میشد که در شرایط بی قانونی و زورگوئی قابل ملاحظه بود.
وضع مردم شناسی (دمگرافیک) این قسمت از ناحیه باروانان (؟) خاص این منطقه نبود چه تمرکز عظیم ایلات و صحرانشینان که در زمانهای مختلف به این نواحی فرستاده شده بودند، تغییرات عمدهای را بوجود آورده بود. از سراب تا اوجان و هشترود و در مسیر شاهراه تبریز – سلطانیه که از جنوب باراوان میگذشت، بعلت عبور لشکریان و هم چنین تقسیماتی که غازان خان کرده بود خرابی و کسادی زیادی را سبب شده بودند.
برای اسکان ایلات، از میان بردن راهزنی و بیامنیتی بیش از حد که در نیمه قرن چهاردهم در اطراف اردبیل وجود داشت، اقداماتی به عمل آمده بود. یک روستائی از کلخوران شرح میدهد که یک شب موقع اب دادن مزرعه خود میبیند که عدهای از لشکریان بطرف دهکده میروند. او حتم مییابد که آن شب کلخوران تاراج خواهد شد و از ترسش تمام شب در صحرا میخوابد تا دیده نشود و او را اسیر نکنند…
نتیجهای که به وضوح از این رساله ایرانشناس فرانسوی میتوان گرفت آن است که در قرن هشتم هجری (چهاردهم میلادی) هنوز زبان اکثریت مردم آذربایجان کاملاً به ترکی تبدیل نشده بود، اکثر مردم شهری و طبقات بالا و بسیاری از مردم دیگر دو زبانه یعنی متکلم هم فارسی و هم ترکی بودهاند و لغات ترکی و مغولی وارد کاربرد زبان فارسی میشده است اگر چه واژگان ترکی و مغولی در زبان بومیهای آذربایجان شرقی هنوز بسیار کم بودند.
به غیر از ژان اوبن از دانشمندانی که دگرگشت زبان آذربایجان را بررسی کردهاند نمیتوان نامهای پروفسور فاروق سومر استاد من از دانشگاه آنکارا، استاد رحیم رئیس نیا و استاد محمد جواد مشکور را ناگفته گذاشت. سومر نیز با اشاره به جاینامها و نشانههای قبیلهای مخصوصاً از طوایف مختلف قوم اوغوز که در اثر کوچ، اسکان و حکومت خود باعث تغییر زبان در آذربایجان شدهاند به این روند تاریخی نگاه کرده تغییر زبان آذربایجانیان را در سه مرحله اصلی سلجوقیان، مغول و دوره قبایل ترکمن بررسی کرده است. بنظر سومر تغییر اصلی زبان در زمان ایلخانان مغول انجام گرفته که پایتخت و مرکز تجمعشان در تبریز بوده و اکثر سربازانشان ترک بودهاند. اما سومر میگوید «صدها هزار نفر» ازقبایل ترکمن طرفدار شاه اسماعیل که بعد از شکست قیامهای آناتولی به ایران رجعت کرده به صفوف صفویه پیوستهاند نقشی اساسی در تغیر زبان آذربایجان بازی نمودهاند.
منابع
Aubin, J. : Le Temoignage d’Ebn-e Bazzaz sur la Turquisation de l’Azerbaydjan, in Ch. -H. de Fouchécour and Ph. Gignoux, eds. , Études Indo-Aryennes offertes à Gilbert Lazard, Paris, 1989, PDF
Cahen, C. : Osmanlılardan Önce Anadolu, İstanbul 2008
جوادی، ع. فاروق سومر در باره تاریخ ترک زبان شدن آذربایجان، در همین مجموعه
رئیس نیا، ر. دگرگشت زبان در آذربایجان، در: آذربایجان در سیر تاریخ ایران، جلد دوم، ص ۸۸۲-۹۰۶، تهران ۱۳۷۰
مشکور، م. ج. نظری به تاریخ آذربایجان، تهران ۱۳۷۵ (انتشارات کهکشان)
Sümer, F. : Azerbaycan’ın Türkleşmesi Tarihine Umumi Bir Bakış». Türk Tarih Kurumu, Belleten, cilt XXI, sayı 83, Temmuz 1957, s. 429-447, PDF
Yarshater, E. : The Iranian Language of Azerbaijan, Encyclopedia Iranica Online, 2011
در باره الفباهای فارسی و ترکی
ویرایشیکم: الفباهای ایران باستان
از آثار فارسی باستان (تا اواخر هخامنشیان) اساساً سنگ نوشتهها باقی ماندهاند که در آن نوعی خط میخی بکار برده شده است. اولین آثار این خط مربوط به سال ۵۲۰ قبل از میلاد است. ازفارسی میانه (از ۳۰۰ ق. م) و بخصوص دوره ساسانیان آثار بیشتری بجا مانده که با الفباهای گوناگون پهلوی نوشته شدهاند. تأثیر زبان و الفبای آرامی در الفبا و املای این آثار مشهود است. همچنین از همین دوره آثاری باز تحت تأثیر خط آرامی بجا مانده که «اوستائی» نام گرفته که اساساً برای نوشتن آثار باستانی و دینی زرتشتی بکار رفته و بهمین جهت دارای علامات و حروف بیشتری است تا تلفظ دقیقتری از این آثار بدست بدهد. اولین متون کتابی فارسی از قرن چهارم میلادی و با الفبای پهلوی (و اوستائی) است. اولین آثار کتابی فارسی احتمالاً اوستا (گاتها)، کارنامه اردشیر پاپکان و ارداویرافنامه از قرن چهارم-پنجم (۱۶۰۰-۱۷۰۰ سال پیش) است.
قدیمی ترین اثر ترکی سنگ نوشته اورخون از مغولستان است. این و سنگ نوشتههای دیگر آسیای میانه و سیبری با الفبائی ملهم از الفبای سُغدی و پهلوی نوشته شدهاند که خود ملهم از الفبای آرامی بود. الفبای سنگ نوشتههای اورخون معروف به الفبای اورخون و یا «کؤک تورک» (ترکی باستان، اصیل) شده است. در ترکی قدیم (اویغوری) در منطقه کاشغر نوعی الفبای مشابه هم ایجاد شد که آن هم تحت تأثیر الفبای سغدی / آرامی بود و صد سال در در این دولت بکار رفت. قدیمی ترین کتب ترکی مربوط به بعد از اسلام میشود و عبارت از «قوتادقو بیلیگ» و دیوان لغت الترک (قرن یازدهم میلادی یعنی حدود هزار سال پیش) است.
از زبانهای ایرانی باستان آثاری از دوزبان «فارسی باستان» و «اوستائی» و اندک جملاتی از باقیمانده آثار مربوط به زبان سُغدی و اشکانی (پارتی) است که کتیبهها و نوشته هائی از آن بجا مانده است. از زبان ماد که یکی دیگر از زبانهای ایرانی و نزدیک به فارسی باستان است، بجز نقل قول در منابع ثانوی یه زبانهای دیگر، چیزی باقی نمانده است.
«فارسی باستان» معمولاً به زبان اقوام ایرانی گفته میشود که احتمالاً در هزاره دوم قبل از میلاد در فلات ایران کنونی و آسیای میانه سکنی گزیدهاند. بخاطر وسعت جغرافیائی، طبیعتاً زبان آنها دارای شاخههای مختلفی از قبیل شرقی (اشکانی و یا پارتی، سغدی) شمالی (سکاها)، جنوبی و جنوب غربی (پهلوی باستان دوره هخامنشیان) و زبان مادی (غرب و شمال غرب ایران کنونی) بوده است. از دوره باستان این زبانها و یا لهجههای ایرانی (تا ۳۰۰ ق. م) اصولاً آثار بسیار اندکی باقی مانده که آن هم اساساً مربوط به سنگ نوشتههای دوره هخامنشی با خط میخی میشود. قدیمی ترین سندی که از این دوره بجا مانده سنگ نوشته بیستون در نزدیکی کرمانشاه و متعلق به دودمان هخامنشیان در سال ۵۲۰ قبل از میلاد است که داریوش یکم و پیروزیهای او را توصیف میکند.
با وجود شباهت ظاهری با دو خط میخی همجوار یعنی عیلامی و آکادی، خط کتیبههای دوره هخامنشی سیستمی مخصوص به خود دارد که در آن هر «صورت» اغلب یک هجا را نمایندگی میکند. این خط که نیمه الفبائی و نیمه هجائی است سه حرف باصدا (مصوت) و ۲۲ حرف بی صدا (صامت) دارد. ظاهراً این خط فارسی باستان اصولاً جهت نوشتن کتیبههای شاهان هخامنشی و تحت تأثیر خطوط میخی همسایه اختراع شده است.
ریچارد فرای مینویسد فارسی باستان که ابتدا یک لهجه جنوبی زبانهای ایرانی بود با گسترش امپراتوری هخامنشی به زبان این دولت بزرگ تبدیل شد و این نقشِ از نظر جغرافیائی گسترده فارسی باستان و کاربرد آن توسط ملل دیگر امپراتوری، باعث سادهتر شدن این زبان (از قبیل از بین رفتن بعضی زمانهای فعل و حالات اسم مثلاً در صورت جمع) و همچنین وارد شدن بسیاری کلمات خارجی به آن شد، طوریکه این زبان برای مدتی بیش از ۲۰۰ سال نقش زبان اصلی دولت را بازی کرده و از سوی طبقات حاکم و اشراف همه ملل ایرانی امپراتوری بکار برده شده، اگرچه زبان مشترک امپراتوری هنوز هم آرامی بوده است همچنانکه بسیاری از سنگ نوشتههای هخامنشی به دو و یا سه زبان (فارسی باستان، آرامی و حتی یونانی) نوشته شده است.
زبان دیگر ایران باستان «اوستائی» است که مخصوص متون و مراسم دین زرتشتی بوده است. اما این متون دیر تر، یعنی در دوره «فارسی میانه» (در دوره ساسانی، حدوداً ۳۰۰ ق. م. تا بعد از اسلام، تا حدوداً قرن ۱۱-۱۲ میلادی) به تحریر درآمده و برای ثبت این آثار نه از خط میخی باستان، بلکه از الفبائی ملهم از پهلوی باستان که خود متاثر از آرامی بوده و خود الفبای آرامی استفاده شده است که به آن خط و یا «الفبای اوستائی» گفته میشود. نظر به اینکه سعی شده است املا و تلفظ این متون دینی دقیق باشد تعداد زیادی حروف باصدا (از جمله حروف جداگانه برای انواع گوناگون یک حرف با صدا) و تعداد زیادی از حروف صامت (بی صدا) در این الفبا دیده میشود که تا حدی تأثیر الفبای یونانی را نیز نشان میدهد.
این یکی از گونههای مهم الفبای «فارسی میانه» («پارسی» و یا «پارسیگ») است که چند قرن بعد، در واقع برای تحریر و املای متون باستان زرتشتی و بخصوص سرودهای اوستا ایجاد شده است.
گونه دیگر الفبای «فارسی میانه» الفبای پهلوی است که باز از الفبای آرامی گرفته شده و نوعی اصلاح شده از آن است که در دوره ساسانی (۲۲۴-۶۵۱ میلادی) الفبای رسمی امپراتوری بود. این الفبا در طول این مدت دچار تغییرات معینی شد و انواع گوناگونی بخود گرفت (برای کتیبهها و سکهها، برای سرودها، و برای کتابها). طبیعتاً تعداد آثار فارسی میانه با الفبای کتابی پهلوی (لوحه و کتیبه، سکه و یا کتاب) بیشتر از دیگر گونهها مانند گونه پهلوی کتیبه هاست.
به غیر از الفبای «اوستائی» دوره ساسانی، الفباهای پهلوی این دوره اصولاً صامت – بنیاد بودند یعنی حروف با صدا و یا مصوتها چندان نشان داده نمیشدند و فقط چند مصوت آن هم بکمک حروف صامت (بی صدا) نشان داده میشدند.
در اوایل سلسله ساسانی، در شرق و شمال ایران (خراسان و سغد، آسیای میانه) نوعی «الفبای اشکانی» (پارتی) هم موجود بود که آن هم برگرفته از الفبای آرامی است اما ظاهراً از قرن چهارم میلادی به بعد مورد استفاده قرار نگرفته است. این الفبا شباهت زیادی به الفبای متون سغدی همین دوره دارد. از نظر انعکاس حروف باصدا (مصوتها)، این الفبا هم مانند الفباهای پهلوی دقیق نیست. زبانشناسان این پدیده را که در الفبای عربی و عبری هم دیده میشود چنین توضیح میدهند که الفباهای منشعب از الفبای آرامی («پروتو سمیت» که خود جزو مشتقات الفبای فنیقی بوده)، اصولاً آواهای باصدا (مصوتها) را خوب منعکس نمیکنند.
الفبای آرامی بجز اینکه ریشه الفباهائی مانند عبری و عربی شد، نوشتار اکثر زبانهای دور و نزدیک را نیز تحت تأثیر خود قرار دارد. از آن جمله میتوان بغیر از پهلوی، اوستائی، سغدی و اشکانی (پارتی) که فوقا ذکر گردید، به تأثیر مستقیم (اما کمی دیرتر) الفبای آرامی بر الفباهای مغولی و اورخون (ترکی باستان، اویغوری) نیز اشاره نمود.
دوم: الفباهای ترکی باستان
قدیمی ترین نشانههای نوشتار ترکی کتیبه هائی هستند که در دره رود اورخون در مغولستان کنونی یافت شده و متعلق به حدوداً ۱۳۰۰ سال پیش یعنی اوایل قرن هشتم میلادی هستند. به اینها الفبای اورخون و یا «کؤک تورک» (ترکی باستان) هم گفته میشود. کتیبهها و «طمغه» یعنی مُهرهای بعدی یعنی متعلق به اواخر قرن هشتم که در کنار رود «ینی سئی» (در روسیه کنونی، در شمال مغولستان و قرقیزستان کنونی و سیبری جنوبی) یافت شدهاند («کتیبههای اورخون-ینی سئی») نیز با همین الفبا اما همراه با بعضی تغییرات نوشته شدهاند. بعضی کتیبههای دیگر که در قرقیزستان و قزاقستان کنونی یافت شده و مربوط به دورههای کمی بعد تر هستند هم، مشابهت زیادی با الفبای اورخون نشان میدهند.
توافق کلی زبانشناسان بر آن است که الفبای اورخون تحت تأثیر الفبای سُغدی (و پهلوی) و نوع «غیرمتصل» (غیر «کورسیو») آن ایجاد شده و از سوی قبایل ترک آسیای میانه بکار برده شده، اما تعداد آثار (کتیبهها و طمغه) هائی که با این الفبا تولید شدهاند محدود است.
الفبای اورخون به تاسی از الفبای منشا (یعنی آرامی) تعداد محدودی، یعنی چهار مصوت (حرف با صدا) داشت و صامتها دو شکل داشتند: آن دسته که با مصوتهای پیشین بکار برده میشدند و گروهی که با مصوتهای پسین نوشته میشدند.
این الفبادر قرن نهم میلادی جای خود را به الفبای اویغوری ترکی سپرد که نوعی پیشرفته تر از الفبای «متصل» («کورسیو») الفبای سُغدی بود. الفبای اورخون – ینی سئی ترکی باستان و سپس الفبای اویغور در امپراتوری اویغور (نیمه قرن هشتم تا نیمه قرن نهم با مرکزیت کاشغر) رایج بوده، اما با قبول اسلام و رواج الفبای عربی – فارسی به تدریج متروک شده است.
الفبای فارسی میانه (پهلوی) و اوستائی رایج در ایران نیز با قبول اسلام بتدریج از رواج افتاد و الفبای عربی به انضمام چهار حرف برای نشان دادن آواهای فارسی (پ، چ، ژ، گ) در الفبای جدید رایج شد.
تغییر الفبای ترکی در باکو
ویرایشدر باکو سه بار الفبای ترکی را تغییر دادند.
بله، هزار سال الفبای فارسی در آنجا هم حاکم بود اما در همین صد سال اخیر سه بار تغییرش دادند.
بعد از اسلام خط و الفبای همه کشورها و ملل مسلمان، عربی شد. ایرانیها با افزودن چند نقطه و سرکش به حرفهای موجود عربی، چهار حرف نو «پ»، «چ»، «ژ» و «گ» را به آن اضافه کردند تا آن دسته از آواهای اصلی و یا «واج» های فارسی را که در عربی نیستند، بتوان در نوشتار منعکس نمود. اقوام دیگر هم هرکدام بنا به نیاز زبانهای خود این و یا آن نقطه و علامت را به حروف عربی افزودند. تقریباً هزار سال بعد، در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم همزمان با شکستهای ایران و عثمانی، غلبه عمومی روسیه و بریتانیا و تشکیل باصطلاح «دولت-ملت» های نو در شرق مسلمان، اندیشه ملی گرائی و قومگرائی تقویت یافت. به موازات این جریانهای سیاسی، اندیشه «ویژگی ملی» زبانها و الفباها نیز تقویت یافت. در جمهوریهای مسلمان شوروی ابتدا الفبای عربی را در سالهای ۱۹۲۰ لغو و بجای آن برای هر جمهوری یک الفبای بخصوصی تهیه کردند که مبتنی بر لاتین بود. در سالهای ۱۹۳۰ در همان جمهوریها الفبا و خط حاکم یعنی روسی قبول شد. باز متناسب با زبان هر جمهوری به الفبای روسی آنها چند علامت و اشاره اضافه شده بود. در جمهوری نو بنیاد ترکیه نیز در سالهای ۱۹۳۰ خط و الفبای هزارساله عربی-فارسی لغو و بجای آن الفبای لاتین قبول شد که به آن چند اشاره علاوه کرده بودند.
در زمان گورباچوف وقتی دیگر پایههای نظام شوروی در حال فروریختن بود، ناسیونالیسم در جمهوریهای پانزدهگانه اتحاد شوروی شکوفه زده بود و گاه بحالت افراطی میرسید. در حالیکه در کشور هائی که سنت دولتداری مستقل داشتند این جریان در چارچوب معین و تا حدی حساب شده میماند، ملتهای نوپای آسیای میانه و آذربایجان دنبال بازنویسی تاریخ خود، تعریف یک دولتداری مستقل برای خود، پرچم نو، رهبران تاریخی نویافته و حتی تعریف جدیدی از زبان و واژگان خود بودند.
در جمهوری نو مستقل آذربایجان هم مانند کشورهای آسیای میانه موضوع زبان یکی از آن شاخصهای خود شناسی و «تعریف خود» بود.
تا تاسیس حکومت شوروی در آسیای میانه و قفقاز در اوایل سالهای ۱۹۲۰ الفبای فارسی- عربی وجه اشتراک همه زبانهای از نظر ریشه آلتائی (ترکی) و ایرانی (تاجیکی) روسیه بود. آنچه که مثلاً به ترکی با این الفبا نوشته میشد از کاشغر در غرب چین تا استانبول قابل خواندن بود. هر کس «کتاب» را «کتاب» مینوشت اما وقت خواندن و گفتگو، آن را با لهجه مخصوص و محلی خود تلفظ میکرد.
اما این الفبای مشترک عربی- فارسی بعد از تاسیس دولت شوروی دو بار عوض شد: ابتدا در سالهای ۱۹۲۰ همه آنها یک الفبای لاتین با حروف مخصوص خود را قبول کردند. بزودی، یعنی در سالهای ۱۹۳۰، بعد از چند سال که نظام شوروی در همه این سرزمینها مستحکم تر شد، با ابتکار و حتی فشار مسکو که میخواست یک دولت شوروی و «ملت واحد شوروی» با فرهنگی مشترک مبتنی بر زبان و الفبای روسی درست کند، آن الفبای جدید هم تبدیل به الفبای روسی شد.
این بار هر جمهوری شوروی از اوزبک و قزاق تا تاتار و آذری طبق ویژگیهای محلی زبان و حتی لهجه خود صاحب واژگان، دستور زبان، قواعد تلفظ و املای خود شد. زبانی که آذریها در غرب، تاتارها در مرکز و قزاقها و اوزبکها در شرق شوروی صحبت میکردند بطور منظم و برنامه ریزی شده از همدیگر جداتر و مختلف تر گردید. حتی الفبای جدید روسی هرکدام از این جمهوریها هم شکل ویژه خود را صاحب شد. آن وحدت الفبا و املا که در ابتدا تصور و ادعا میشد حاصل نشد. بر عکس، فرق بین این زبان هائی که از نظر خانواده زبانی همه به گروه زبانهای ترکی (آلتائی) متعلق بودند بیشتر شد. تاجیکی هم که زبان رسمی تاجیکستان شد همین روند را طی نمود.
آنها ۶۰ سال هم با الفبای روسی زندگی کردند. بر این پایه بود که آکادمیهای مختلف، کتابهای درسی، تاریخ نویسی شوروی و کمونیستی تاسیس یافت و رو به تحکیم گذاشت.
برای بعضیها این الفبا و املا فقط ۶۰ سال یعنی تا اواخر ۱۹۹۰ یعنی زمان سقوط شوروی ادامه یافت.
همزمان با شروع زوال شوروی هرکس به راه خود رفت و این بار هم مانند گذشته سیاست تعیین کننده آن شد که کدام الفبا مورد قبول قرار میگیرد. ترکیه در آن دوره بخصوص با آذربایجان روابط خوبی داشت و امیدهای بزرگی برای آینده روابط ترکیه با قفقاز و آسیای میانه پیدا شده بود که بعداً به آن درجه عملی نشد. اما به هر حال ترکیه کشوری بزرگ، نیرومند – و ترک زبان بود و الفبای لاتین را به کار میبرد.
آذربایجان (و مدتی بعد ترکمنستان و اوزبکستان) این بار الفبای لاتین را قبول کردند. قزاقستان، قرقیزستان و تاجیکستان به روسی وفادار ماندند.
زمان گورباچوف باصظلاح میلیون جدید باکو مانند شاعر بختیار وهابزاده اشعار و مقالات بسیاری نوشته استالین را به باد انتقاد میگرفتند که «الفبای بابائی و هزار ساله ما» یعنی فارسی- عربی را به زور عوض کرده اول لاتین بعد روسی کرد و با این ترتیب «دو قسمت آذربایجان را از هم بیگانه نمود». این بار همین روشنفکران و سیاستمداران با پیروی از «مُد سیاسی روز» یکباره طرفدار تغییر الفبا به لاتین شدند.
یک شعر معروف که وهابزاده نوشته بود «دگیشدی مین ایللیک الفبامیزی» یعنی «الفبای هزارساله ما را تغییر داد» نام داشت که در واقع خطاب به استالین نوشته شده بود. در آنجا بطور خلاصه گفته میشد:
دگیشدی مین ایللیک الفبامیزی دگیشدی مین ایللیک الفبامیزی «پیوسته بالای سرمان با مشت بسته ایستاده بود حتی میترسیدیم نام حلال خود را بگوئیم از فرط ترس حتی اجداد خود را انکار کردیم این هم کافی نبود برای او حتی الفبایمان را هم عوض کرد باز هم کینه جلاد فرو ننشست او تصور کرد با قبول لاتین ما تولدی دیگر یافتیم به این هم بسنده نکرد، هنوز ده سال نگذشته بود که با امر جلاد به الفبای روسی گذشتیم.»
با وجود این قبیل اشعار و سخنرانیها و مقالات دیگر که در همین سمت و سو نوشته و ایراد میشد «موج سیاسی» به سوی قبول الفبای لاتین رو آورد. بختیار وهابزاده هم مانند اکثر «ضیائیان» دیگر باکو طرفدار الفبای لاتین شد. من این موضوع را با «بختیار معلم» بحث کردم و یک نامه سرگشاده هم به ایشان نوشتم که: بختیار معلم، پس چه شد آن داستان «الفبای هزارساله بابائی» ؟ من در همین دوره با خواهش مرحوم دکتر جواد هیئت در سال ۱۳۶۹ (۱۹۹۰) یعنی در بحبوحه بحثهای مربوط به تغییر الفبا از سیریلیک (روسی) به لاتین چندین مقاله نوشته و در مجله «وارلیق» تهران به چاپ رسانیدم. (فایل پی دی اف در زیر است)
این مقالات به ترکی آذری و به سبک رایج و استاندارد جمهوری آذربایجان نوشته شده بودند. دوستان هیئت تحریریه مجله «وارلیق» در تهران و به ویژه ح. م. ساوالان لطف کرده آنها را به الفبای فارسی با املای رایج «وارلیق» کوچاندند.
یک چیز اما باید روشن شود. نیت بنده از تالیف این سلسله مقالات چندان تغییر نظر صاحبنظران سیاسی و یا دانشگاهی جمهوری آذربایجان نبود. این کار اصلاً نه از عهده چندین مقاله بر میاید و نه در توان چندین کتاب و پژوهشگرو دانشگاهی است که در خارج از جمهوری آذربایجان نشسته است. اما شاید با کمی ساده لوحی فکر میکردم با این قبیل کوششهای زبانشناسان «کنار گود» تند رویهای سیاسی آنان در این زمینه تعدیل شود و آنها تاحدی (اگرچه بسیار کم) در کنار اولویتهای سیاسی به موضوعات زبانشناختی و تاریخی نیز توجه کنند.
تجربه ۶۰-۷۰ سال اخیر ترکیه با قبول الفبای لاتین بنظر بنده یکرنگ نیست. در حالی که ترکیه بخاطر رشد اقتصادی، سیاسی، علمی، فرهنگی و انتشاراتی تجارب فوقالعاده مثبتی در زمینه آموزش و پرورش و بررسیهای تاریخی، تالیفی و فرهنگی داشته و دارد، گسست ذهنی، فرهنگی و تاریخی نسل بعد از جمهوری با تاریخ غنی عثمانی و پیش از آن و حتی عدم فهم ادبیات و آثار گذشته از سوی تحصیلکردههای امروزه ترکیه نمیتواند مایه نگرانی خود ترکها نباشد.
اما تجربه بیست و چند سال جمهوری آذربایجان در زمینه گذار به الفبای لاتین بنظرم بهیچ صورت حتی برای این مدت کوتاه امیدوار کننده نیست در حالیکه تجربه اوزبکستان و ترکمنستان از آذربایجان هم منفی تر است. کمبود کتاب و رسانهها و کلاً ادبیات مکتوب و دیجیتال چه در زمینه تحصیل وآموزش و چه ترجمه، علوم و تربیت معنوی شهروندان در سطحی نازل قرار دارد.
امروز دیگر کار از کار گذشته و کسی در این کشورها نه نیت و نه تلاش تغییر دوباره الفبا را دارد – و شاید نباید هم داشته باشد چرا که آن «سرگیجه فرهنگی» که در این کشورها رخ داده شاید بدتر هم بشود.
اصلاً میتوانید بگوئید تغییر الفبا در همسایگان به ما ایرانیان چه ربطی دارد؟ کار خودشان است.
اما مرور این مقالات شاید از یک نقطه نظر دیگر برای خوانند گان ترکی زبان و آذری ایران جالب باشد و آن هم آموزش از این تجربه همسایگان است تا اقلاً ما بدانیم که تغییر الفبا برای هر کس و هر گروه زبانی و قومی چیزی نیست که با یک فشار دکمه یکشبه انجام یابد و همه چیز در کوتاه ترین مدت به حالت عادی خود برگردد.
قبل از همه چیز تغییر الفبا که هرگز فقط در سطح فقط الفبا نمیماند و به واژگان، دستور زبان و حتی قواعد املا و تلفظ هم تأثیر میکند، ذهن تاریخی و فرهنگی افراد را از گذشته و تاریخ خود خالی میکند.
اگر برای گروهی قومی و یا زبانی که تاکنون خودش الفبا و ادبیات مکتوبی نداشته الفبای جدیدی ساخته شود، این کاملاً قابل درک است و در نمونههای بسیاری هم این کار برای بسیاری از اقوام و ملل انجام گرفته است.
اما اندیشه تغییر الفبای مللی که خود دارای هزار و خردهای سال فرهنگ و نوشتار هستند نباید به بازیچه آزمایشی و سیاسی این یا آن شخص، گروه و دولت آن ملل تبدیل شود.
ضعف و قوت الفباهای فارسی و لاتین
ویرایشحالا نه کسی میخواهد و نه برنامه دارد الفبای کسی عوض شود. بعضیها برای نوشتن ترکی آذری ما بطور خصوصی از الفباها و املاهای گوناگونی استفاده میکنند. بنده در جاهای دیگر هم اظهار نگرانی کردهام که در این زمینه شاهد یک بلبشو هستیم.
و اما در باره دو الفبای عربی- فارسی و لاتین که نوعی از این دو در این هزار و چند سال گذشته در ایران، ترکیه، جمهوری آذربایجان، آسیای مرکزی و کشورهای عربی رایج بوده و هنوز هم در بسیاری از این کشورها کاربرد دارد، چه میتوان گفت؟
یکم: هم فارسی و هم ترکی (عثمانی) بعد از اسلام الفبای عربی را قبول کردهاند. به نوشتار فارسی ایران مدتی بعد از ظهور اسلام برای انعکاس چهار آوای فارسی که در عربی استاندارد موجود نیست چهار حرف پ، چ، ژ، گ علاوه شد. به همین جهت به این الفبا عربی- فارسی و اغلب فقط «الفبای فارسی» میگویند. این الفبا در هر دو زبان ترکی و فارسی هزار و خُردهای سال است که مورد استفاده قرار گرفته و میگیرد. اکثریت قریب به اتفاق آثار هر دو زبان تا قرن بیستم با همین الفبا نوشته شده است، اگر چه در قواعد املا، هم بین فارسی و عثمانی و هم در داخل هر کدام از آنها در جریان تحولات تاریخی تغییرات و اصلاحات جزئی هم بوقوع پیوسته است.
بیشک الفبای فارسی قبل از همه چیز آواهای «مصوت» (باصدا) ترکی یعنی a, e, i, ı, o, ö, u, ü و ترکی آذری یعنی همه مصوتهای ترکی بعلاوه (ə) را نمیتواند بخوبی منعکس کند. از طرف دیگر در فارسی و ترکی برای گروههای حرفی مانند ز-ذ-ظ و یا س-ث-ص و یا ت-ط یک آوا (واج) داریم (در حالیکه در عربی این آواها از نظر تلفظ استاندارد فرق میکنند اما این اختلافات در ترکی و فارسی نیستند). این دو مسئله مهمترین کمبودی است که منتقدین الفبای عربی-فارسی مطرح میکنند. براستی هم این، نقطه ضعف مهمی برای الفبای فارسی است.
اما این، موضوع چند دهه اخیر نیست، بلکه حداقل در مورد خط فارسی کنونی ما بر سر حدوداً ۱۲۰۰ سال است. موضوع اتوموبیل هم نیست که هر ۱۰-۱۵ سال عوض کنید و مدرنترش را بخرید. اینجا موضوع اصلاً بر سر غیرت و شرف و الفبای «ملی» هم نیست. نه خط ژرمنها و بریتونها و اسلاوها و یونانیها کاملاً و از دوران نخست «مال» آنها بود و نه خط ایرانیان و ترکها و اعراب و یهودیها – همه اینها الفبایشان را از آرامی و آرامی هم از فنیقی گرفته و عوض کردهاند. «قدوسیت» الفبا هم بی معناست. صرفاً الفبای قرآن کریم بودن عربی هم دلیل مقدس بودن الفبا نیست…
این را جاهای دیگر هم عرض کردهام. اگر ما تاحالا اصلاً الفبائی و اثر مکتوبی نمیداشتیم، مینشستیم و فکر میکردیم کدام دستگاه خطی را پیشه کنیم که مناسب تر از همه باشد، چه از نظر انعکاس آواها و چه موافق بودن و استفاده راحت از آن در تکنولوژی مدرن – مثلاً اینترنت و یا چاپ مدرن، چونکه از این جهت هم خط فارسی مشکلات بیشتری نسبت به لاتین دارد؛ ولی ما ایرانیها حدود ۱۲۰۰ و ترکهای آسیای مرکزی حدوداً ۱۰۰۰ سال سابقه استفاده از این الفبا را دارند. یک دلیل بنده که اغلب مثال فرزند خودتان و فرزند همسایه را میزنم همین است. حتماً فرزند همسایه هم خوب است. حتی شاید از بعضی جهات مهارتهای بهتری از فرزند شما داشته باشد. اما چون فرزند همسایه مثلاً خوش صداتر است، شما فرزند خودتان را با او عوض نمیکنید.
شما، خوب یا بد، سنت طولانی و مکتوبی با این الفبا دارید. البته ممکن است الفبای همسایه بهتر باشد. اما مگر یونانی و ارمنی و چینی و یهودی الفبایش را عوض میکند و به لاتین میگذرد؟
دوم: نکته اساسی از این تشبیه که آوردم تسلسل حافظه تاریخی در فرهنگ و ادبیات مکتوب ماست که بنظرم اهمیتی اساسی دارد و هربار که الفبا را عوض میکنند، تأثیر آن مانند زلزلهای بزرگ و فرهنگی-آموزشی است. این تغییر همیشه با تغییرات و «پاکسازی» واژگان و حتی دستور و تلفظ همراه است و نتیجههایش را در جمهوری آذربایجان، ترکیه، و اخیراً اوزبکستان و ترکمنستان دیدهایم و در نتیجه همین تغییرات شاهد گسست دهشتناک آنان با گذشته شان هستیم. فقط داشتن پول و برنامه نیست و با گفتن این که همه آثار را به لاتین برمیگردانیم، این مشکل حل نمیشود. چنانکه در همین کشورها هم حل نشده است. موضوع بر سر سنت و تاریخ فرهنگ شماست. در این کشورها مردم از گذشته و ذخیره ادبیات مکتوبشان محروم میشوند. خلاصه: تغییر الفبای ترکی ایران قبل از همه در حافظه زبانی، فرهنگی و تاریخی خود مردم ترک زبان ایران گسستی نابخشودنی بوجود خواهد آورد، همچنانکه در ترکیه و جمهوری آذربایجان بعد از گذشت ۸۰ و اندی سال از تغییر الفبای آنها شاهدش هستیم. امروزه حتی تحصیلکردههای ترکیه و جمهوری آذربایجان زبان آثار ادبی و علمی ۱۰۰ سال پیش خودشان را هم نمیتوانند درک کنند. علاوه بر این، تغییر الفبا از فارسی به لاتین باعث گسستگی در رابطه زبانی، فرهنگی و تاریخی با بقیه مردم ایران خواهد شد که احتمالاً با همان الفبا و خط ۱۲۰۰ سال گذشته به راه خود ادامه خواهند داد.
سوم اینکه هروقت این مسئله آن هم در کشورهای عقب مانده مطرح شده، این اساساً از روی ملاحظات سیاسی و عقدههای عقب ماندگی بوده است و نه دغدغه انعکاس مصوتها و یا آموزش راحت تر و سریعتر. در ترکیه و آذربایجان قفقاز که در قرن بیستم الفبای بیش از هزار ساله عربی را عوض کردند یا زور بلشویکها بود و در ترکیه اصولاً بخاطر شیفتگی سیاسی نسبت به غرب و با این تصور بود که از این طریق مدرن و مرفه میشویم و خودمان را از قید خرافات و دین و شرق مسلمان خلاص مینمائیم؛ که دیدیم نشد.
چهارم اینکه هیچ الفبائی حتی لاتین کاملاً آواهای حقیقی در گفتار متکلمین یک گروه زبانی را منعکس نمیکند. در فرانسه و انگلیسی یک حرف و یا ترکیب چند حرف در محیطهای الفبائی و معنائی گوناگون تلفظ و معناهای مختلف دارد. حالا تلفط و املای عربی و فارسی پیچیده تر است. چینی و ژاپنی از آن هم پیچیده تر است. البته خطی که کمی قدیمی تر باشد نسبت به الفباها و خطوط بعداً ساخته شده، کمتر آوائی است. از این جهت است که در بحثی بنده مطرح کردم که این ماشین ظرفشوئی نیست که بعد از چند سال مدل جدیدش را بگیرید که مثلاً صدای کمتری داشته باشد و مصرف آب و برقش هم کمتر باشد و بهتر ظرف بشوید.
پنجم اینکه نه الفبای فارسی و عربی بخودی خود مردم را عقب نگه میدارد و نه هر ملتی که الفبای لاتین دارد، مدرن و مرفه و آزاد است و گرنه ژاپنیها با آن الفبا و خطشان نمیتوانستند به رفاه و آرادی اجتماعی برسند.
ششم: موضوع تأثیر خوب یا بد تغییر الفبا بر آموزش البته با مسئله گسست فرهنگی و حافظهای و سواد آموزی هم مربوط است. این را باید بیشتر شرح دهم. متون زبان را هیچ متکلم آن زبان با نگاه به تک تک حرفها و حجی کردن نمیخواند. خارجی هائی که تازه زبانی را یاد میگیرند چرا، اما بنده مثلاً وقتی کلمه «قلم» را به فارسی میخوانم تک تک حروف ق – ل – م را نمیخوانم بلکه بعنوان آدم تحصیل کرده به این کلمه عادت کردهام و میدانم که مثلاً «قالم» و یا «کالم» نیست. به محض اینکه آن را میبینم، تشخیصش میدهم. از این جهت آواها را هم تشخیص میدهم و لازم نیست حتماً همیشه دانهدانه هر آوا مشخص شده باشد. این اصل که با تحصیل و خواندن و نوشتن بدست میاید در خط مصر باستان و رونی هم صادق بود، در خط فارسی و لاتین هم اعتبار دارد، در فرانسه و انگلیسی هم همینطور است. بنده وقتی کلمه daughter انگلیسی را میبینم میدانم «داوگ-تر» نیست و یا آن را حرف به حرف نمیخوانم بلکه یکجا که میبینم میدانم چطور باید خواند.
هفتم اینکه آدم اگر تحصیل کند و تمرین نماید در زبان و الفبای چینی هم میخواند و مینویسد، در زبان و الفبای هندی هم، عربی و آلمانی هم. آدم بیسواد در محیط الفبای لاتین هم خالصا مخلص بیسواد میماند چونکه کلمهها را نمیشناسد و باید حرفها را تک به تک حجی کند. علت بیسوادی مردم در دوره قاجار الفبای فارسی نبود. ۲۰ برابر همان جمعیت در ۴۰-۵۰ سال اخیر به بیش از ۸۵ -۹۰ درصد باسوادی رسیده است. بهمین ترتیب علت باسوادی آلمانیها الفبای لاتین نیست. بیش از نصف مردم کلمبیا در آمریکای جنوبی با وجود الفبای لاتین و حتی زبان بینالمللی اسپانیولی هنوز بیسواداست.
نکته هشتم نیز خیلی مهم است و چیزی است که باید در باره آن مقاله مفصلی نوشت؛ و آن اینکه با الفبای فارسی، ما تا اوایل قرن بیستم از کاشغر تا استانبول ترکی و فارسی را هم با الفبای فارسی مینوشتیم و هم کلمات و لغات و تعابیر را طوری مینوشتیم که در همه جا مینویسند. همان طوری که در کشورهای مختلف عربی هم که تلفظ عربی شان از همدیگر بسیار فرق میکند همه مثلاً «محبت» («محبه») را یکجور مینویسند اما هرکس به لهجه خودش میخواند. این، نوعی نزدیکی و اتحاد زبانی و فرهنگی درست میکرد. بعد از اینکه شورویها و بعد ترکها الفبا را عوض کردند، این پیوستگی و تفاهم گسست پیدا کرد. حتی اصلاحات فقط املائی که مثلاً در ترکیه «محبت» را «مو-حابت» و «کتاب» را «کیتاپ» یعنی برپایه تلفظ محلی و مخصوص خودشان مینویسند، این گسست را بیشتر میکند. متاسفانه. دلیلی هم که مطرح میشود همان موضوع یعنی این است که نوشتار باید حدالامکان آوائی باشد و خط فارسی همه تلفظ دقیق و آوائی را نشان نمیدهد در حالیکه شاید این، از یک نقطه نظر اتفاقاً یک جهت مثبت و «وصل دهنده» است و نه «فصل دهنده.»
ودر نهایت نکته نُهم در جواب به کساانی است که مدعی میشوند که گویا ترکی آذری را نمیشود با همین الفبای فارسی خوب نوشت و خواند. خط ترکی آذری که تا کنون در ایران بکار برده شده در دوره صفوی هم خط فارسی بود، در دوره مشروطه هم، امروز هم. فضولی و صراف و شهریار و حتی باکیخانوف در باکو وقتی آن همه آثار ترکی را نوشتهاند، از همین خط فارسی استفاده کردهاند، نهاز خط لاتین و یا روسی. آنها که این موضوع را مطرح میکنند، اول باید زبان و نوشتن و خواندن ترکی خودمان یعنی ترکی آذری ایران را درست و حسابی یاد بگیرند. ترکی ترکیه که بنده انقدر هم دوست دارم، ترکی ما نیست همچنانکه اوزبکی هم ترکی ما نیست. بزرگترین نقطه ضعف بعضی از ترکی زبانی ما که به ترکی میخوانند و مینویسند، اینست که اکثرشان خواندن و نوشتن ترکی ما را نمیدانند بلکه ترکی ترکیه را، آنهم بصورتی شکسته و بسته تقلید میکنند، بعد هم بهانه میآورند که نگذاشتند و اجازه ندادند بخوانیم. برای کلیت جامعه متوجهم این یعنی چه. درست هم هست. در سطح وسیع، مردم، خواندن و نوشتن درست ترکی آذری را وقتی یاد خواهند گرفت که که بخواهند و بتوانند آن را در مدارس یاد بگیرند. این کار با چند ساعت درس انتخابی هم ممکن است. اما کسی جلوی هیچکس را نگرفته که بطور شخصی و فردی با کار و کوشش خود یک ترکی آذری خوب یاد بگیرد که بومی خود ما باشد و نه ملغمهای با لغات و تعابیر و خط و حتی تلفظ برای ما نا آشنای ترکیه و یا باکو. مگر مرحوم شهریار برای نوشتن «حیدربابا» به مدرسه ترکی رفته بود؟
نتیجهگیری بنده این است که زبان نخست اکثر آذربایجانیان ایران ترکی آذری است. علت اینکه آنها به زبان مادری خود نمیتوانند بخوانند و بنویسند، مشکل انعکاس نُه مصوت ترکی آذری و یا سه صورت مختلف ذ-ز-ظ برای یک آوا در الفبای فارسی نیست، مشکل آوائی نبودن الفبای فارسی نیست، این نیست که برای یک حرف مثلاً «ز» ما سه حرف «ز»، «ذ» و «ظ» داریم، بلکه این است که آذربایجانیهای ترک زبان به دلایل گوناگون و از جمله تاریخی و سیاسی، در مدرسه زبان ترکی را تحصیل نمیکنند.
خلاصه: خواهش میکنم نگاهی به تجربه ترکیه، جمهوری آذربایجان، اوزبکستان، ترکمنستان و یا تاجیکستان بکنید و ما را با الفبای خودمان راحت بگذارید؛ و اما در مورد تحصیل خواندن و نوشتن ترکی آذری، اگر هم ملت و هم دولت براستی ارادهای جدی در این مورد دارند، باید چارهای بیاندیشید که هرکس که خواست، خواندن و نوشتن این زبان را یاد بگیرد – با همین الفبای هزار و خردهای سال فارسی خودمان – و املائی که اکثریت با آن آشناست، و نه تقلید ناشیانهٔ ترکی دیگران.
تحصیل زبان مادری، شعارها و واقعیتها
ویرایشاجازه بدهید در مورد تحصیل زبان مادری از نگاه اجتماعی و سیاسی، رئوس نظریات خود را در اینجا خلاصه کنم:
۱. هر کس آزاد است هر زبانی را که میخواهد، بیاموزد. آموزش زبان مادری هم باید آزاد باشد و این، حق طبیعی هر فرد و شهروند در هر کشور و منطقه جهان از جمله ایران است. حتی این حق محدود به «زبان مادری» هم نمیشود. زبان پدری یک فرد هم ممکن است از زبان مادری او فرق کند. تحصیل زبان پدری و یا هردو زبان مادری و پدری هم باید ممکن باشد و در صورت امکان در مدارس ارائه شود - و بهمین صورت تحصیل هر زبان که هر کس میخواهد.
۲. در اینجا باید بین مدارس دولتی و خصوصی تفکیک قائل شد. تحصیل زبان مادری در مدارس دولتی باید در حد امکانات عملی و تکنیکی (از قبیل دسترسی به آموزگار و کتب درسی) و آرزوی والدین و دانش آموزان بر اساس عرضه و تقاضا و مراعات امکانات عملی از طرف وزارت آموزش و پرورش تامین شود. در ایران این کار از زمان رضا شاه به بعد در مورد هیچکدام از باصطلاح «زبانهای اقوام» ممکن نبود بجز تا حدی ارمنی و طبیعتاً عربی که در کنار زبان اصلی یعنی فارسی تدریس میشد. یعنی در کنار تدریس فارسی و دروس دیگر که به فارسی بود، در ضمن چند ساعت در هفته ارمنی (در مدارس ارامنه) و یا عربی (عموما در همه مدارس برای مسلمانان) تدریس میشد اما تدریس و تحصیل دیگر زبانهای اقوام (مانند ترکی یا کردی، لُری یا بلوچی) نه با قانون اما صریحاً با بخشنامههای کتبی و در عمل ممنوع بود. اینکه این چند ساعت ارمنی و یا عربی چقدر به آموزش خواندن و نوشتن این دو زبان کمک کرده و میکند بحث دیگری است. تجربه عملی که من از خود و همکلاسیهای سابق و یا دوستان ارمنی شنیدهام این است که این چند ساعت خوب است اما به ندرت کسی با این چند ساعت در هفته زبان مورد نظر را بخوبی میاموزد.
۳. هیچ شکی نیست که نه همه، ولی احتمالاً اکثر ایرانیانی که زبان مادری شان فارسی نیست، در محیط ایران که فارسی یک شرط اصلی پیشرفت اجتماعی است با کسانی که زبان مادری شان فارسی است از یک نقطه مساوی در «رقابت اجتماعی» حرکت نمیکنند، بلکه برعکس، از نظر رقابت در کار و پیشرفت اجتماعی در موقعیت نامناسب تری برای پیشرفت اجتماعی قرار دارند (مثلا در مورد هر چه که مربوط به خواندن و نوشتن و یا لهجه تلفظ مربوط میشود، مانند مثلاً یک بلوچ در ایران و یا یک کاتالانی در فرانسه). اما بهرحال این، چیزی است که از یک سو واقعیت است و از طرف دیگر کاملاً از بین نخواهد رفت مگر اینکه زبان مادری هر شخص و فرد جمعیت تبدیل به زبان دولتی و مشترک شود که این هم بیشتر به عالم خیال مربوط است تا واقعیت.
۴. مثل اکثر کشورهای دنیا و از جمله اروپا زبان اصلی و نخست مدارس دولتی زبان مشترک و رسمی آن دولت است. در بعضی کشورها بیش از یک زبان جنبه رسمی و مشترک دارد. اما اکثراً چنین نیست. فرانسه و یا آلمان و ایتالیا یک زبان مشترک و رسمی دارند و زبان رسمی و مشترک این دولتها تنها زبان آموزش و پرورش نخست و اصلی مدارس دولتی این کشور هاست در عین این که در کنار این زبانهای رسمی هر زبان دیگری را هم میتوان در این مدارس تحصیل کرد. در عین حال اصولاً نمیتوان کسی را مجبور به تحصیل هیچ زبانی کرد. در اینجا مدارس خصوصی نقش مهمی بازی میکنند. مدارس خصوصی باید این آزادی را داشته باشند که هر درسی را به هر زبانی و تا حدی که میخواهند تدریس کنند (البته در چهار چوب مقررات عمومی دولت برای آموزش و پرورش).
۵. اینکه آیا دولت مکلف است و اصولاً میتواند امکان تحصیل به همه زبانهای مورد درخواست و آرزوی هرکس را در مدارس دولتی بدهد بحث جدا گانهای است. با وجود حق طبیعی هر کس برای تحصیل زبان مادری اصولاً دولت را نمیتوان مکلف کرد که در مدارس خود یعنی مدارس دولتی این امکان را به همه آحاد و اعضای یک ملت، آن هم یک ملت هفتاد و چند میلیونی بدهد. اما این آزادی باید به مردم و هرکس داده شود که اگر دولت خواست و یا امکان ارائه چنین دروس و یا مدارس را نداشته باشد، مدارس خصوصی در چهارچوب قوانین و مقررات این امکان را به علاقمندان فراهم کنند.
۶. این که تمام تحصیلات مدارس و دانشگاهها به زبان مادری اقوام باشد چیزی است که بیشتر شعار است و در واقع نه عملی است و نه قابل توصیه. اگر قرار باشد در ایران از تُرک و کُرد و لُر و بلوچ گرفته تا گیلک و مازنی و سمنانی و عرب و ارمنی و آسوری از کلاس اول تا آخرین ترم دانشگاه از فیزیک و شیمی و ریاضیات گرفته تا زبان و تاریخ و دین و جغرافیا را فقط به زبان مادری خود یعنی مثلاً لُری یا بلوچی و غیره بخواند، در عمل بدین معنا ست که اولاً فاتحه وحدت سیاسی و ارضی کشور خوانده خواهد شد و اشتراک در زبان و فرهنگ فارسی که «چسب متحد کننده» همه ملت ایران است از بین خواهد رفت. ثانیاً (و شاید مهمتر از نکته نخست) این شعار، محکوم کردن فرزندان ما به بیسوادی است زیرا در همه ۷۲ زبان و فرهنگ مختلف اقوام ایرانی نه امکان عملی (کتاب و معلم و ادبیات لازم) تحصیل به این زبانها وجود دارد و نه اینکه والدین این کودکان و جوانان خواهند خواست فرزندانشان تمام تحصیلات خود را مثلاً به ترکی یا کردی و یا بلوچی انجام دهند چرا که چنین چیزی در عمل به معنی بیسواد ماندن آنها و بسته بودن راه و امکان تحصیلات و اشتغال خوب است.
۷. اگر با این همه بعضی مدارس و یا دانشگاههای خصوصی خواستند به زبانی اصلی و نخست غیر از فارسی تدریس ارائه کنند (چه انگلیسی و فرانسه و یا کُردی و یا بلوچی) باید در این کار (در چهار چوب مراعات اصول قانونی همه کشورهای دمکراتیک) آزاد باشند و این تصمیم بهتر است به انتخاب آزاد والدین و دانش آموزان وابسته باشد.
۸. از این نقطه نظر تحصیل چند ساعت در هفته زبان مادری طرحی بنظر بنده مثبت و مفید برای هر دانش آموز و دانشجو است، اگر خود او و خانواده اش این را بخواهند. در آن صورت این برنامه میتواند در چهار چوب امکانات عملی، اجرائی شود. در آن صورت دولت باید حدالامکان شرایط اجرائی شدن آن را مهیا کند و از طرف دیگر به مدارس خصوصی امکان و آزادی بیشتری در انتخاب زبان تحصیل و تدریس بدهد.
پیامدهای سوء استفادهٔ خارجی از موضوع زبان
ویرایشتجربهٔ حکومت فرقه کدام پیامدهای اجتماعی را داشت؟
این پیامدها جدی بودند. آنها را باید در دو سطح و زمینه بررسی کرد.
یکم در زمینهٔ زبان: بعد از فروپاشی فرقه، مردم به روال زندگی سابق و همیشگی خود برگشتند. یعنی در خانه و بانک و دادگاه و اداره و غیره هر کس زبان خود را بکار برد، اما سر درس و یا وقتی صورت جلسهٔ دادگاه و یا یک سند ثبت اسناد و یا نامهٔ رسمی مینوشتند، از فارسی استفاده میکردند. در آذربایجان این به آن معنا بود که در حوزهٔ شخصی و خصوصی، حتی بین معلم و دانش آموز در موقع زنگ تفریح و یا در شهربانی وقتی میرفتید در بارهٔ چیزی شکایتی بکنید، اگر طرف شما مثل خودتان ترکی زبان بود، ترکی حرف میزدید، اما وقتی در همان شهربانی صورت جلسه برمیداشتند، آن را به فارسی مینوشتند.
در هزار سال قبل هم کم و بیش این طور بود. در زمان رضا شاه هم این طور بود. البته پانصد سال پیش این قدر تمرکز سازمان دولتی و اجتماعی موجود نبود، بلکه هر ایالت و ولایتی تا حد زیادی جدا از دیگران زندگی میکرد. دستگاه اداری و نظامی و تحصیل و دادگاه و غیره هم مرکزی و سرتاسری نبود. کتاب و رسانه و غیره هم مانند امروز نبود، و یا در بسیاری جاها اصلاً کتاب و مدرسه و اینها هم نبود. بنا بر این کار برد دو زبان خیلی کمتر بود و موضوع، اهمیت امروزه اش را نداشت. پیش ار آنکه آذربایجانیها ترکی زبان بشوند، جای ترکی، لهجههای محلی ایرانی شمال غربی حرف میزدند، اما باز فارسی زبان رسمی و مشترک همه بود. در کردستان و گیلان و غیره هم همین طور بود.
بعد از انحلال حکومت فرقه، وضع زبان به آن حالت قبلی برگشت. تها فرقش با مثلاً دورهٔ قاجار این بود که همزمان با رضا شاه و سپس محمد رضاشاه، طوری که بحث اش را کردیم، کوشش برای ساختن و تقویت یک «دولت-ملت» متمرکز، سازمان یافته و معاصر (یعنی سکولار و رو به غرب) هم افزایش یافت و اگرچه دورهٔ رضا شاه همگی شانزده سال طول کشید، اما در این زمینه موفقیتهای زیادی بدست آمد که بعداً در دورهٔ پهلوی دوم ادامه یافت. در زمینهٔ زبان هم تحصیل زبان مشترک و ملی فارسی سرتاسری شد، مدارس و نظام آموزش و پرورش متمرکز و سازمان یافته شد، انتشارات بیشتر شد و چاپ رشد کرد، در زبان فارسی اصلاحات معینی انجام گردید، مانند جایگزین کردن برخی واژگان عربی با فارسی، بدون آنکه مانند ترکیهٔ آتاترک در این زمینه زیاده روی شود، و غیره.
یعنی بعد از حکومت فرقه، اولاً زبان فارسی که از رسانهها و انتشارات و ادارات رخت بربسته بود به جای همیشگی خود بعنوان زبان مشترک و رسمی یعنی کتبی برگشت. ترکی هم به آن موقعیت پیشین خود که زبان محاوره بین ترکی زبانان بود برگشت. آن «ترکی باکو» با آن تأثیرات روسی و خصوصیات برای ما نامانوس نیز از زندگی رسمی و رسانهای آذربایجان دور شد.
دوم در زمینه خاطره و حافظهٔ تاریخی: طبیعی است که بعد از آنکه رهبران فرقه به باکو گریختند و حکومتشان سرکوب و اعضا و طرفدارانشان پراکنده شد، در ذهن مردم آذربایجان و کلاً ایران یک رشته تجارب و خاطراتی باقی ماند که امکان نداشت در مدت کوتاهی مانند یکی دو سال تغییر یابد. بنظر من پیامد اصلی سیاسی، و مهم تر ازهمه اجتماعی، فرهنگی و روانشناختی حکومت فرقه، در اینجاست. منظور من این است که یک حزب و یا فرقهای مستقیماً بدست یک ارتش و دولت همسایه و خارجی با اعمال زورآمد و با عنوان کردن موضوع زبان مادری و اینکه گویا آنها آمدهاند که زبان مادری ما را به ما برگردانند، سمت زندگی سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی ما را با کشوری که دو هزار و اندی سال با آن یکجا بودیم قطع کرده به طرف شمال، به شوروی وصل نمود.
این را اضافه کنید به اشغال ارتش تبریز و آذربایجان از سوی ارتش عثمانی تنها و تنها بیست سی سال پیش از آن. آنها هم اتفاقاً با همین بهانهٔ «زبان و نژاد» ترکی آمدند و میگفتند که میخواهند «همهٔ ترکها را از ترکیه و ایران و قفقاز تا آسیای میانه متحد کنند» و ترکی آذری ما را هم دور محور عثمانی ترکیه یکسان نمایند.
یعنی در ذهن مردم، آن هم نه فقط مردم خراسان و اصفهان و تهران، بلکه حتی و بخصوص مردم خود آذربایجان این خاطره و تجربهٔ تاریخی حک شد که هر وقت کسی و گروهی موضوع زبان مادری و جداکردن «حق و حساب» با زبان فارسی را در آذربایجان مطرح کرد، یک احتمال جدی این است که اولا: پشت سر این قیل و قال یک دولت همسایه هست و ثانیا: مشکل آن دولت اصلاً زبان مادری آذربایجانیان نیست، جدا کردن این سرزمین از ایران است.
ما در آذربایجان در عرض کمتر از چهل سال شاهد دو جنگ جهانی با این عوارض مربوط به ادعاهای قومیت و ملیت جداگانه و «زبان مادری رسمی بشود» و غیره بودیم. هر دوی این تجربهها یا به همسایهٔ غربی ما مربوط بود یا به همسایهٔ شمالی ما.
از آن پس در ایران، هربار شخصی چیزی گفت و یا نوشت، روزنامهای، کتابی به ترکی آذری چاپ کرد و مجلس شعری برگزار نمود، مقامهای امنیتی و قضائی قاعدتاً شک کردند که نکند زیر این کاسه هم نیم کاسهای باشد و موضوع باز به یک دولت خارجی مربوط باشد. حتی این بدبینی، واهمه و عکس العملهای ابتدا به ساکن منفی و گاه تند، تنها محدود به نظام دولتی هم محدود نبود و نیست. زمان رضاشاه هم همین طور بود، زمان محمد رضا شاه هم، در جمهوری اسلامی هم.
از سوی دیگر خیلیها فراموش میکنند که این شک و تردید و واکنش منفی حتی محدود به دولتها هم نیست. هر بار که فقط در سطح بحث چیزی مثلاً در بارهٔ «تحصیل زبان ترکی» در یک کورس خصوصی و یا بعنوان درس انتخابی و چند ساعته در برخی مدارس مطرح میشود، مردم، بله، خود مردم آذربایجان و قبل از هر ایرانی دیگر خود آنها به یاد دورهٔ پیشهوری، ارتش شوروی، سرازیر شدن «مشاوران باکوئی» به تبریز و جدائی آذربایجان از ایران میافتند. موضوع فقط بر سر دولتها نیست. ملت هم این خاطره را فراموش نکرده است. خاطرهٔ جنگ نخست جهانی و اشغال آذربایجان از سوی روسیه و عثمانی و طرح «کارت سیاسی» زبان ترکی را بسیاریها فراموش کردهاند. از کم و کیف تجربهٔ فرقه دمکرات هم اکثر مردم خبر ندارند.
اما آنچه که از هر دوی این تجربههای تلخ بجا مانده، آن لکه، آن زخم خاطره است که مانده و وقت و صبوری میخواهد تا هم به مردم و هم به دولتها اثبات شود که چاپ هر اثر ترکی و یا طرح هر خواست «حق تحصیل زبان مادری» نشانهٔ جدائی خواهی نیست، اگر چه در گذشته دو بار، آن هم بصورتی بسیار جدی و تا مرز تجزیهٔ ایران، اینچنین بود.
همچنین، و شاید این نکته مهم تر از همه نکات دیگر باشد، کسانیکه خواهان لغو این محدودیتها میشوند، باید خود با کردار و گفتار خود اول برادری شان را ثابت کنند تا بعد بتوانند ادعای ارث نمایند. نمیتوان با کینه و نفرت و پرخاش، خواستی را طرح نمود و خواهان اجرای آن شد.
ذکر این پس منظر تاریخی و تجربی برای توجیه محدودیت هائی نیست که در طول ۸۰-۹۰ سال گذشته در رابطه با چاپ و نشر آثار ترکی آذری شاهدش بودهایم. من میخواهم بگویم اگر محدودیتی در این مورد بوده، که بوده، باید آن را درک نمود، فهمید که ریشه اش چه بوده و این که ریشهٔ این سوء ظن و محدودیت نه سلیقهٔ این یا آن شخص و حزب و یا دولت، بلکه نگرانی جدی مردم و همهٔ دولتها بوده است. همهٔ آن محدودیتها هم بیجا و یا همهٔ آنها هم از روی دشمنی این یا آن دولت و وزیر و وکیل نبودند.
بگذارید در این رابطه یک تجربهٔ خانوادگی و یک تجربهٔ شخصی خودم را نقل کنم.
یکی از مهم ترین و جدی ترین کتاب هائی که چند سال پس از فروپاشی حکومت فرقه در تبریز منتشر شدند، مجموعهٔ «امثال و حکمدر لهجهٔ محلی آذربایجان» بود که در سال ۱۳۳۴ چاپ شد و حاوی حدوداً شش هزار ضرب المثل ترکی آذری همراه با ترجمه و توضیحات فارسی آن بود (۹). مؤلف این اثر مانا، پسرعموی پدری بنده، انسان شریف و دانشمند، میرزا علی اصغر مجتهدی بود. من از اقوام خود، از جمله پسر عموی فاضلم استاد حسن جوادی شنیدهام که مرحوم مجتهدی با چه دقت و علاقهای سالهای طولانی ضرب المثلهای رایج بین مردم و یا یافته شده از منابع چاپی را جمعآوری و ترجمه کرده، به چاپ داده بود. اما تا آخرین لحظه مقامات امنیتی اجازه ندادند که در تیتر کتاب، برای زبان ترکی آذربایجان «زبان ترکی» و یا «ترکی آذری» گفته شود و با این ترتیب صرفاً « «لهجهٔ محلی آذربایجان» نوشته شد (در چاپ بعدی که در کالیفرنیا انجام گرفت تیتر این کتاب به «امثال و حکم در زبان ترکی» تغییر یافت). معلوم است که در آن سالها که هنوز بیش از نُه سال از تجربهٔ فرقه نگذشته بود، لفظ «زبان ترکی» و یا «آذری» برای مقامات امنیتی هنوز خطرناک جلوه میکرد، چرا که آنها واهمه داشتند که کاربرد این تعبیر میتواند نزدیکی زبانی مردم آذربایجان ایران را با ترکیه و یا جمهوری شوروی آذربایجان تداعی کند!
نمونهٔ دیگرش تجربهٔ خود من از حدود ۲۷ سال پیش است. من در سال ۱۹۸۹، با همه بی تجربگیهای جوانی، کتابی با تیتر «آذربایجان و زبان آن» نوشتم که در کالیفرنیا چاپ شد. در آنجا گفته بودم آذربایجانیان «اقلاً به اندازهٔ دیگر ایرانیان ایرانی هستند،» اما از نظر حق آموزش خواندن و نوشتن زبان مادری خود محدودیت هائی هست که از زمان رضا شاه همچون معضل جدی موجود است و مشکلات ما در سطح ملت ایران را بیشتر هم میکند. آقای دکتر جلال متینی استاد سابق دانشگاه مشهد به این کتاب انتقاد شدیدی نوشتند که «این عباس جوادی کیست؟ حتماً استالینیست و تجزیه طلب ساکن باکوست» و غیره! و آقای دکتر جواد هیئت در دفاع از بنده ناچار به جواب به آن مقالهٔ دکتر متینی شدند و مقاله مفصلی در این باره در مجله «وارلیق» چاپ تهران منتشر نمودند (۱۰). آن تنقید آقای دکتر متینی که احترام بنده به ایشان همچنیان باقی است، در نظر من ارزش علمی ایشان را هیچ هم نکاست چونکه درک میکردم که ریشه سوء ظن و آلرژی از من نیست، از همان دورهٔ پیشهوری است.
از این جهت، برخلاف آنچه که برخی میگویند فرقه دمکرات جایگاه زبان ترکی را بالا برد، بنظر من، کاملاً برعکس، تجربهٔ تلخ فرقه، شاید سنگین ترین ضربه به خواست آموزش زبان ترکی در آذربایجان در کنار فارسی بعنوان زبان مشترک، رسمی و ملی ما بود. این تجربه حتی ضربهای بسیار جدی به اندیشهٔ تحصیل و تدریس زبان مادری اقلیتها در کنار زبان فارسی را به فرهنگ سیاسی ایران زد – چه در رفتار دولتها اعم از پهلوی و اسلامی و چه در حافظهٔ خود مردم.
زیرنویسها
(۱) نگاه کنید به تارنمای «تورکی مثل لر» با نشانی TurkiMeseller.com
(۲) نگاه کنید به: هیئت، ج. در باره مقالهٔ «آذربایجان کجاست؟»، در: وارلیق، ۳-۷۸، ۱۳۶۹
دو اشتباه فاحش قومگرایان آذربایجانی ما
ویرایشبنده از سال ۱۹۷۰ تا کنون ابتدا شش سال در دانشگاه آنکارا و سپس ده سال در دانشگاه کلن آلمان با زبانشناسی و شرقشناسی از جمله زبان و تاریخ فارسی، ترکی، آلمانی و انگلیسی (و تا حدی عربی) مستقیماً سر و کار داشتهام و سپس حتی بعد از آنکه از کار دانشگاهی به کار رسانهای گذشتم در جنب کار روزمره هیچ وقت از خواندن و نوشتن و تحقیق در مورد زبان و ادبیات و تاریخ دست نکشیدم. اما باید اعتراف کنم که تا کنون نمیدانستم انگیزه اصلی بعضی از هموطنان قومگرای ما چیست که هر از گاهی میگویند آذربایجان بیش از ۴-۵ هزار سال است که تُرک و تُرک زبان است. حتی بعضیها تعارف را کنار گذاشته از ۷-۸ هزار سال سخن میگویند.
البته در ترکیه و مخصوصاً اگر زبان، ادبیات و تاریخ بخوانی، میدانی که در دورهٔ آتاترک یعنی بعد از شکست و سقوط عثمانی و اعلام جمهوری ترکیه تئوریهای عجیب و غریبی بصورت سیاست رسمی در آمده بود که طبق آن ادعا میشد منشاء همه زبانهای دنیا ترکی است و فرهنگ ترکی که از آسیای میانه آمده، غنی ترین و بهترین و قدیمی ترین فرهنگ تاریخ بشریت است و غیره. البته ما آن وقتها میدانستیم که این تصورات اگرچه جدی نیست ولی بهر حال بین مردم ریشه دوانده، اما دیگر بطور رسمی فراموش شده است، اگرچه در محیط دانشجوئی بیاد آن ایام هر ازگاهی کسی به شوخی میگفت آلمانی هم در اصل از ترکی آمده و یا اصل کلمه «آمازون» ترکی است و از «آما-اوزون!» («واه، چقدر طولانی است») میاید! اینها البته شوخی بود. اما تا ۱۹۳۶ و فوت آتاترک اینها که حالا شوخی و مسخره بنظر میرسید براستی سیاست فرهنگی جمهوری جوان ترکیه بود. ما تا حدی میفهمیدیم که ترکیهٔ جوان برای تشویق روحیه شکسته مردم که در جنگ با بریتانیا و دیگر متحدین شکست خورده بودند نیاز به تقویت جدی روحیه داشته و باید به گذشته اش افتخار میکرد و به آینده اش امیدوار میبود.
بنا بر این تا این اواخرتصور من همیشه این بود که دیگر اینها از مُد افتاده و حالا از آن صحبتهای قهوهخانهای شده است که مدعیان و شنوندگان خودشان هم میدانند نیمه خیالبافی و نیمه شوخی است. تا اینکه اخیراً با اصرار یکی از همین هموطنان کتابی موسوم به «تاریخ قدیم ترکان ایران» به قلم محمد تقی زهتابی را خواندم که تا همین یکی دو ماه قبل برایم نا آشنا بود. حالا تصور کنم تا حدی میفهمم که پایه باصطلاح «تئوریک» آن تصورات مربوط به ۴-۵ و یا ۷-۸ هزار سال از کجاست و تصورات پان ترکیستهای ما چرا و در چه مواردی حتی با تصورات پان ترکیستهای معاصر تر ترکیه هم فرق میکند، چونکه در ترکیه دیگر کسی این تئوریها را مطرح نمیکند.
شما چه در منابع و مآخذ دانشگاهی اروپائی، آمریکائی و روسی نگاه کنید و چه محققین جدی و دانشگاهی ترکیه را بخوانید خواهید دید که در بارهٔ اقوام ترک زبان و کوچ آنها از آسیای مرکزی به ایران، ترکیه و شمال عراق کنونی اتفاق نظرکامل بر آن است که (۱) مسکن اصلی و اولیه اقوام ترک زبان در آسیای مرکزی یعنی شمال شرق ایران تا مرزهای چین و مغولستان و حتی رو به شمال یعنی سیبری بوده و (۲) این اقوام که تقریباً همگی بصورت کوچنده و عمدتاً از طریق گله داری زندگی میکردهاند پیوسته و بخاطر شرایط طبیعی و یا سیاسی (یعنی زدو خورد، پیروزی و مغلوبیت هر قوم در مقابل قوم دیگر) در حال حرکت و کوچ از یک منطقه به منطقهٔ دیگر بودهاند. بخش بزرگی از آنها یعنی اوغوزها که سلجوقیان و افشاریان شاخههای مهمی از آنها بودند از قرن دهم م. به بعد از آسیای مرکزی به طرف افغانستان و خراسان کنونی و از آنجا به تمام ایران، قفقاز، شمال عراق و ترکیه کنونی کوچ کرده و در عرض چندین صد سال بعد در این مناطق سکنی گزیدهاند. در نتیجهٔ این جابجائی قومی ۵۰۰ ساله، ترکیب اجتماعی، اقتصادی و سیاسی تمام این کشورها یعنی افغانستان، ایران، قفقاز و ترکیه رنگ و جهت دیگری گرفته و در عین حال زبان بخشی از افغانستان و خراسان، تقریباً تمام آذربایجان، تکه هائی از شمال عراق و اکثریت ترکیه کنونی تبدیل به ترکی شده است.
البته قبل از اسلام و در دورهٔ ساسانیان، بخصوص در اثر حملات و نفوذ خزریان از ناحیه شمال دریای خزر و قفقاز شمالی تماس هائی بین ایرانیان و اقوام خزر (که احتمال میرود به اقوام ترک زبان نزدیک بودهاند) وجود داشته و بدین ترتیب زبان و فرهنگ «ترکی» به نواحی مرزی ساسانی در قفقاز هم نفوذ کرده است اما ظاهراً این نفوذ به درجهای نبوده که زبان و فرهنگ اکثریت مردم را در قفقاز تحت تأثیر خود قرار دهد. این در حالیست که خزرها از آذربایجان یعنی جنوب رود ارس خیلی دور تر بوده اصولاً در این منطقه چندان نفوذی نذاشتهاند.
در محافل دانشگاهی و حتی سیاسی غرب و روسیه وحتی ترکیه کنونی من کسی را ندیدهام و کتابی جدی نخواندهام که خلاف این را بگوید و مثلاً، مانند آنچه که آقای زهتابی بر پایه گمانه زنی و آرزوی خود نوشتهاند ادعا کند که تاریخ ترکان ایران تا هشت هزار سال قدمت دارد (!) چرا؟ چونکه بنظر آقای زهتابی ازعیلامیان و سومریان گرفته تا اورارتو و مادها وهوریان همه و همه تُرک و یا با ترکها خویشاوند بودهاند!
البته من نمیخواهم مانند بعضیها کار آکادمیک آقای زهتابی را صرفاً به این جهت مشکوک بشمارم که ایشان از فعالین سابق «فرقهٔ دمکرات آذربایجان» بودند و در دهه ۵۰ شمسی از باکو همراه محمود پناهیان از فعالین فرقه با دعوت صدام حسین به بغداد رفته بودند تا ضمن تاسیس یک باصطلاح «جبهه خلقهای ایران» به فعالیت تجزیه طلبانه علیه ایران زمان شاه پرداخته و درضمن یک عنوان «پروفسوری» هم از دانشگا بغداد بگیرند؛ ولی واقعاً فکر کنم بهتر است کسی هم نداند که این باصطلاح «نظریهٔ» جدید چیست و صاحبش کیست، تا مایهٔ شرمندگی بیشتر ایشان و ما آذربایجانیها نشود. اگر حتی یک ترم، واقعاً عرض میکنم: فقط یک ترم هم در یکی از دانشگاههای ایران و ترکیه هم بخوانید، خواهید فهمید که حتی نیازی برای بحث در مورد این فرضیههای تخیلی و خنده دار نیست.
تعجب من از کسانی است که دنبال این قبیل جعلیات فرضی که همچون «تاریخ» به خورد مردم داده میشود، افتاده و بر پایهٔ همین تخیلات نتیجهگیری هائی کرده، طرز فکر و رفتار اجتماعی و سیاسی خود را طبق آن تنظیم میکنند.
آیا ما واقعاً این قدر دچار فقر و عقب ماندگی فکری و علمی شدهایم؟
اینکه از زمان رضا شاه به بعد انتشارات به زبان ترکی آذربایجان دچار محدودیتهای جدی شد، مسئلهای است مهم که لازمه اش مطالعهٔ جدی و علمی و راه حلی عملی و مشترک است، بدون مبالغه، بدون نفاق ملی، و بدون افراط و تفریط وخیال پردازیهای افسانهای که لعابی «علمی» به آن زده شده باشد.
چه نیازی هست که مثل کودکان که برای قوی نشان دادن خودشان، در مورد هیکل و قدرت و ثروت پدر خود بطور مبالغه آمیز صحبت میکنند، برای اثبات قدمت تاریخ حضور ترکها در سرزمین آذربایجان، سومریان و اورارتوها و اشکانیان و مادها را تُرک قلمداد کنید؟ چه عیبی دارد که واقعیت را طوری که هست، قبول کنیم که زبان اکثریت مردم آذربایجان و ترکیه هزار و یا دو هزار سال قبل هر چه بود، بهر حال ترکی نبود؟ این که عیب نیست.
مگر زبان مردم مصر همیشه عربی، زبان مردم آمریکا همیشه انگلیسی و یا زبان خود مردم فارسی زبان ایران همیشه فارسی بوده؟
مگر ترکهای ترکیه بر خلاف همهٔ دلایل و شواهد ادعا میکنند که قبل از کوچ ترکها به بیزانس در قرن یازدهم م. همهٔ ساکنین ترکیهٔ کنونی اعم از روم و کُرد و ارمنی و خیلی قبل از آنها، مثلاً هیتیتها و غیره تُرک و یا تُرک زبان بودند؟
آخر به ریش آدم میخندند!
در اوائل تاسیس جمهوری ترکیه شرایط سیاسی طوری بود که دولت ترکیه بعد از سقوط عثمانی نیاز به یک ایدئولوژی ملی داشت تا همسانی و حتی برتری فرهنگی و سیاسی–تاریخی خود را نسبت به قوای قدرتمند تر از خود یعنی غرب «تئوریزه» کند. با همین انگیزه بود که تئوریهای باصطلاح «تورک تاریخ تزی» («تز تاریخ ترکی») و «گونش دیل تئوری سی» («تئوری آفتاب زبان») در آمد و به همه زمینههای فرهنگی کشور جوان رسوخ پیدا کرد. اصل حرف پان تئوریها این بود که همهٔ فرهنگ و زبانهای دنیا از جمله قدیمی ترین آنها مانند سومری و هیتیتی و اتروسکی از آسیای مرکزی و زبان ترکی نشاءت گرفتهاند. در این رهگذر آنها از آثار برخی باستانشناسان آلمانی و انگلیسی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم استفاده میکردند که خدمات بسیاری به زمینههای مختلف باستانشناسی از قبیل سومرولوژی و بابل شناسی کردهاند، اما آثارشان بخصوص در آلمان از سوی نظریه پردازان ناسیونالیستی و بعدها ناسیونال–سوسیالیستی مورد سوء تعبیر و استفاده قرار گرفت.
در اوایل جمهوری ترکیه «نظریهپرداز» اصلی این دو تئوری خنده دار و جعلی خانم آفت اینان دختر خواندهٔ آتا ترک بود که در کنگرهٔ «تورک اوجاغی» در سال ۱۹۳۰ میگفت: « «بشریتین ان یوکسک قومی، وطنی آلتای لار و آورتا آسیا اولان تورکلردیر» («والاترین قوم بشریت ترکها هستند که موطن اصلی شان کوهستانهای آلتای و آسیای مرکزی است.») (*)
این باصطلاح «تئوری» ها بعد از فوت آتاترک که گویا خود به اشاعه آنها نظارت میکرد، به بوتهٔ فراموشی سپرده شد و کسی دیگر با صراحت از آن دفاع نکرد. اما این جریان در شکل «پالایش» özleştirme ترکی از واژگان عربی و فارسی و جایگزینی آن با لغات «خودی ترکی» تا همین چند سال پیش ادامه داشت.
آنچه آقای زهتابی در کتاب دوجلدی و سخت فهمش «ایران تورکلری نین آسکی تاریخی» («تاریخ باستان ترکان ایران») به ترکی آذری باکو نوشته هم ظاهراً با الهام از آن تئوریهای آغاز جمهوری ترکیه است که با کمی تأخیر در آذربایجان ما مطرح شده و از سوی قوم گرایان ما مصرانه مورد دفاع قرار میگیرد. اما همانگونه که در ترکیه این تخیلات خنده دار را بی سر و صدا مسکوت گذاشتند، در ایران هم من مطمئن هستم این گونه حرفها حتی مایهٔ آبرو ریزی و بی اعتباری هویت طلبان صمیمی آذربایجانی شده در نهایت به اهدافی عادلانه مانند حق تحصیل زبان مادری که بسیاری خواهان آنند ضرر هم میزند.
این یک اشتباه فاحش بعضی قومگرایان آذربایجانی ما.
اشتباه فاحش دوم اینکه اگر چه این هموطنان مرتباً میگویند و تکرار میکنند که معیارآنها در فکر و رفتارشان مشخصات بیولوژیک و «نژادی» انسانها نیست، اما همیشه وقتی «تُرک» میگویند منظورشان فقط زبان و فرهنگ نیست، ملیت، قومیت و «نژادی» است که به هر حال از اطرافیان خود از قبیل ایرانیها، کُردها، اعراب، ارمنیها و غیره متفاوت و متمایزند، آن هم نه تنها بخاطر زبان و فرهنگشان. آنها با این تصور زندگی میکنند که گویا در یک برههٔ تاریخی، چه هزار و چه هشت هزار سال پیش، کسی و نیروئی تمام سرزمین آذربایجان را از مردم و جمعیت قبلی آن که تُرک نبوده کاملاً خالی کرده و ملتی تُرک با مشخصات قومی و نژادی کاملاً متفاوت و زبان و فرهنگی مطلقاً دیگر جای آنها را گرفته که با ملل و اقوام دور و بر خود هیچ رابطه و همزیستی و آمیزشی نداشته و ندارد بلکه با همه آنها پیوسته در حال رقابت و جنگ و جدل است!
الانصاف! آخر کسی در آذربایجان قتلعام و نسلکشی نکرده. مردم باستانی این سرزمین همگی جمع شده به جای دیگری کوچ هم نکردهاند. این همان مردم و قوم است، با همان مشخصات و ویژگیهای باستانی مادی و ایرانی که هزار سال پیش با اقوام تازهنفس ترک زبان آمیختهاند و نتیجه اش، چه از نظر قد و قواره و قیافه و صورت و رنگ چشم و مو و چه زبان و فرهنگ همین است که امروز بعد از هزار سال میبینید و میبینیم. به مشخصات بیولوژیک و نژادی خودتان و مردم آسیای مرکزی نگاهی بکنید. آیا خراسانیها، آذربایجانیها و شهروندان «تیپیک» ترکیهٔ کنونی بعد از اینهمه کوچ و اختلاط شبیه اقوام قزاق و قرقیز آسیای میانه هستند؟ حتی زبان ترکی ما در این هزار سال فرق کرده و از زبان دیگرترک زبانان متمایز شده است.
«تُرک» در قاموس ما آذربایجانیان یعنی تُرک زبان، که درست است. ما «تُرک» هستیم یعنی زبان ما ترکی است، یک ترکی مخصوص به این سرزمین، مخصوص به آذربایجان، با گذشته و تاریخ و تغییر وتحولات مخصوص خودش، زبان و فرهنگی که به آن افتخار میکنیم و میخواهیم رواجش دهیم. تبار ما تبار دیرین ماست که مانند دیگر مناطق ایران با اقوام ترک زبان (و در عین حال دیگر اقوام) مخلوط شده. اما ملیت ما آذربایجانیان از دیگر ایرانیان فرقی نمیکند. ملیت ما ایرانی است چرا که ما همه شهروندان ایران هستیم ایرانی است و ما همه یک کشور و یک تاریخ داشتیم و داریم.
حد اقل شما بعنوان آذربایجانیان ایران این ادعا را نکنید زیرا این ادعا هم به همان درجه بی اساس است که اشتباه فاحش نخست غلط است: این که خوب شد یا بد شد، خود قضاوت کنید، اما از شاه اسماعیل صفوی که بعد از خلافت عربی و اسلامی بنیاد ایران معاصر را گذاشت، گرفته تا شاه عباس صفوی و عباس میرزای قاجار و ستار خان و خیابانی و دکتر مصدق قاجار، آذربایجانیها و ترک زبانها پیوسته از هر ایرانی دیگر ایرانی تر بودهاند. از نظر «ملیت» و «ایرانیت» بین بندهٔ تبریزی و فلان دوست تهرانی و یا شیرازی بنده فرقی نیست. فقط زبان مادری مان فرق میکند. اختلاف بر سر «این ملت و آن ملت» نیست.
دوگانگی و دو دستگی «ما» و «آنها»، «ما معصومین» و «آنها ظالمین»، «ما متضررین» و «آنها متنفعین» و بالاخره «ما ملت تُرک» و «آنها ملت فارس» نه تنها از پایه غلط است بلکه باعث تفرقه، خصومت و نزاعی میشود که نه فقط برای یک طرف، بلکه برای هر دو طرف خانمانسوز است. من در عجبم که قومگرایان ما، حتی در چهارچوب اندیشهٔ قوم گرائی، چگونه قبول میکنند که این جفا را در حق مردم خود یعنی اهل آذربایجان بکنند؟
این هم اشتباه فاحش دوم.
(*) Jens P. Laut: Das Türkische als Ursprache? Sprcahwissenschaftlıche Theorien in der Zeit des erwachsenden türkischen Nationalismus. Harrassowitz, 2000
هرج و مرج در نگارش ترکی آذری
ویرایشاز نظر کاربرد الفبا و املای ترکی آذری در ایران نگران دو موضوع هستم، یکم: استفاده بیرویه بعضیها از الفبای لاتین (چه خط معاصر ترکی ترکیه و ترکی جمهوری آذربایجان و چه خط انگلیسی) و دوم: املاهای بی بند و بار به سلیقه شخصی و گروهی که سنت املای ما در هزار سال گذشته را زیر پا میگذارد مانند املاهائی از قبیل «کیتاب» («کتاب») و یا «عؤمور» («عمر»).
ما بیش از هزار سال است که ترکی ایران را با الفبای فارسی مینویسیم. بیش از هزار سال است که ما چه در فارسی و عربی و چه در ترکی «کتاب» را «کتاب» (و نه «کیتاب») و «عمر» را «عمر» (و نه «عؤمور») و یا نام کشور «مصر» را «مصر» (و نه «میصیر») نوشتهایم. قواعد املا البته طی سالیان دراز در هر زبان کم و بیش تغییر مییابد و در فارسی و ترکی هم تغییر یافته است. در ترکیه و آذربایجان قفقاز هم همینطور بود؛ ولی در آنجا بعد از هزارسال الفبا را در اوایل قرن گذشته عوض کرده ابتدا الفبای لاتین، سپس روسی و بعد باز الفبای لاتینی را در پیش گرفتند که حروف بخصوص و جدیدی به آن اضافه شده است.
بنظر بنده تغییر کلی الفبا زمین لرزه بزرگی در تاریخ و ادبیات مکتوب یک زبان است و باعث سکتهای جدی در حافظه تاریخی و فرهنگی متکلمین آن زبان شده و بین مردم و گذشته فرهنگی و تاریخی اش جدائی خطرناکی ایجاد میکند. تغییر الفبای ترکی در ترکیه و آذربایجان قفقاز جای بحث دارد و شخصاً بنظر من ناشی ازشرایط سیاسی اوایل قرن بیستم و بطور مشخص فشار سیاسی مسکو در مورد آذربایجان و سیاست زدگی در مورد ترکیه بوده بدون آنکه مسئولین امور به تاریخ و سنت فرهنگ و زبان خود و تأثیرات کمی دراز مدت تر این تغییرات فکرچندانی بکنند. اما، خوب، این کار خود آنهاست و به ما بعنوان آذربایجانیان ایران حداقل مستقیماً مربوط نیست.
و لیکن ما در ایران تغییر الفبائی نداشتیم و چنین چیزی را نه در مورد فارسی و نه ترکی آذربایجان ایران تجربه نکردهایم. هر چه نوشتهایم با همین الفبا و خط فارسی ایران بوده. این امر در مورد فارسی حدالامکان خوب کار کرده و اجرا شده. اما بعد از رضا شاه که نظام تحصیلی سرتاسری، مرکزی و مجبوری شده، امکان تحصیل ترکی و یا کُردی در مدارس موجود نبوده و از طرف دیگر انتشارات به زبانهای محلی هم محدودیت هائی داشته که البته مربوط به موضوعات سیاسی این انتشارات هم بوده است.
یعنی در همین مدت ۹۰ سال اخیر که همزمان با رشد کار چاپ و انتشار، مرکزی شدن و گسترش تحصیل و آموزش و مطبوعات و رسانهها بوده، ما ازجهت فارسی و استاندارد شدن آن پیشرفت خوبی کردهایم اما از نظر ترکی آذری ایران از این امکانات محروم بوده و فقط متکی به کوشش شخصی و یا گروهی چند نفر بودهایم. این وضع هم در عمل هرج و مرج شدیدی در نوشتن و خواندن ترکی آذری ایران بوجود آورده است چرا که بخاطر نبودن یک استاندارد در ایران، معیار روشنی برای واژگان، املا و یا دستور زبان و تلفظی نبوده است که همه ملزم به رعایت آن باشند.
ما بلد نیستیم نثر ترکی بنویسیم
ویرایشما آذربایجانیان ترکی زبان ایران میتوانیم به ترکی شعر بگوئیم، اما نمیتوانیم مقالهای، حتی نامهای به ترکی بنویسیم. اگر هم بنویسیم، به ناچار یا به لهجهٔ محلی خودمان (مثلا گویش تبریز) مینویسیم که استاندارد نیست، و یا آن را با ترکی ترکیه و یا ترکی باکو مخلوط میکنیم که نتیجهٔ این اختلاط هم اغلب چیزی، زبانی مخلوط، اکثراً نادرست و اقلاً برای ما ایرانیان آذری نامانوس و غریبه است. این، موضوع تحصیل هم نیست، موضوع استعداد آموزش این و آن شخص هم نیست، موضوع فقط ۸۰-۹۰ سال اخیر هم نیست. ما این استانداردهای نثر ترکی آذری ایران را نمیدانیم و نداریم. ما چنین تجربه را نداشتیم و هنوز هم نداریم.
من در این مورد همیشه آن مثال معروف از کُمدی «او اولماسین، بو اولسون» و یا «مشهدی عباد» معروف را میدهم که صد سال پیش در یک مجلس ضیافت در باکو، مهمانان باکوئی به لهجهٔ مخلوط آذری-عثمانی یک روزنامه نگار تحصیلکردهٔ استانبول میخندیدند، چرا که حرفهای او را نمیفهمیدند. همین وضع را ما هم طبیعتاً در برابر کسی داریم که ترکی ترکیه را با ترکی تبریز مخلوط میکند. وقتی کسی هنگام صحبت، ترکی تبریز و یا اردبیل را با لهجهٔ باکو مخلوط میکند، نتیجه اش برای ما اغلب غریبه و گاه حتی غیرقابل فهم میشود. این در مورد صحبت و مکالمه است. پس وقت نوشتن چه؟
اگر کسی از ما ایرانیان ترکی زبان آذری بخواهد به ترکی بنویسد، نمیتواند. شاید بتواند شعری به ترکی بنویسد، چرا که ما ایرانیان شعر دوست هستیم و به آن خو گرفتهایم. شعر عروضی مانند غزل و قصیده، چه فارسی باشد و چه ترکی، همیشه به گوش و چشم ما دلنشین بوده است. شعر هجائی ترکی هم همین طور بوده و همین طور است. ما شاید ندانیم وزن و قافیه و هجاهای فلان شعر ترکی درست است یا نه. اما وقتی وزن مصرع اول و دوم یک بیت غزل و یا تعداد هجاها در یک قوشما فرق کند، فوراً آن را حس میکنیم.
اما نثر؟ وقتی نثر مینویسیم، نمیدانیم ساختار جمله چطور باید باشد، بخصوص اگر آن جمله کمی طولانی باشد؛ و یا نمیدانیم بجای فلان کلمهٔ فارسی و یا عربی چه تعبیری در ترکی بکار ببریم. در آن صورت است که کوتاه ترین و راحت ترین راه، استفاده از جمله سازی فارسی با یک ساختار اصلی زبان ترکی (مثلا فعل پایانی) و مخلوطی از صرف و نحو لهجهٔ محلی ما (مثلا تبریزی) است؛ و اما بسیاریها که کمی ترکی ترکیه و یا باکو میدانند، خود را راحت کرده نصف یا بیشتر جمله سازی و واژگان خود را از آنجا میگیرند، چیزی برای ما حتی نامانوس تر و غریبه تر، درست مانند آن روزنامه نگار باکوئی صد سال پیش.
شما دیدهاید که استاد شهریار، یا صمد بهرنگی و یا غلامحسین ساعدی و رضا براهنی مقالهای، کتابی به نثر ترکی بنویسند و تازه اگر نوشتند، آن نثر واقعاً به سبک ترکی خود ما ایرانیان ترکی زبان باشد و نه به سبک باکو و یا استانبول؟ اولاً من ندیدهام که این بزرگان ما اصولاً چندان نثر ترکی نوشته باشند. اگر هم کسی نامهای و شاید بطور استثنائی مقالهای به ترکی نوشته، یقیناً به شدت متاثر از جمله سازی و حتی واژگان ترکی ترکیه و باکو بوده است. برای یافتن نمونه میتوانید به نمونههای نثر ترکی نشریات و مقالاتی مراجعه کنید که در رسانههای ایرانی نوشته میشوند.
کمتر کسی هست که به خواندن و نوشتن ترکی آذری و ایرانی ما علاقه داشته باشد و خودش بتواند ترکی خالص آذری و ایرانی را به نثری روان و از نگاه دستوری درست و مشترک برای ما ایرانیان آذری بنویسد، بدون آنکه ترکی ترکیه و یا باکو را تقلید نماید.
بسیاری از ما بصورت غیر اختیاری جواب میدهیم که علت اصلی این وضع در آن است که ما خواندن و نوشتن ترکی آذری را نیاموختهایم. من هم مدتها به همین باور بودم و این البته یک دلیل ضعف جدی ما در نوشتن نثر «ترکی آذری ایرانی» است. یک دلیل مهم دیگر این است که ما در ایران کتابت ترکی آذری ایرانی را بصورت مدرن و استاندارد درنیاوردهایم. حتی املا و نوشتار ترکی آذری در میان ما چیز معین و واحدی نیست، بلکه هرکس املای دیگری بکار میبرد و حتی بعضیها بجای الفبای فارسی با الفبای لاتین آذربایجان قفقاز و یا ترکیه مینویسند. اما این، گناه تنها ما نیست که نخواندهایم، تنها گناه دولت هم نیست که اجازهٔ تحصیل نداده، تنها گناه دانشمندان و مردم هم نیست که نشسته زبان ترکی خودمان را از نگاه دستوری و املائی استاندارد و مدرن نکردهاند. وضعی که اکنون از نگاه نثر ترکی آذری ایران در آن هستیم، چیز جدیدی نیست.
از نگاه تاریخی هم همین طور بوده است. وقتی سلجوقیها در قرن دهم از آسیای میانه به ایران آمدند، زبان فارسی، زبان کتبی ودولتی آنها شد. از سوی دیگر مردم ایران هم مانند خود آنها مسلمان بودند. فارسی، زبان رسمی و دولتی ماند، اما ترکی زبانها در سطح شفاهی و شخصی با همدیگر ترکی سخن گفتند. ترکی اساساً زبانی شفاهی ماند و هنگامیکه کسی چیزی به ترکی نوشت، آن را بصورت تفنن انجام داد، مثلاً موضوع مورد علاقه اش را در قالب شعر گذاشت و به ندرت از نثر کار گرفت.
طبیعی است که سنت داستاننویسی معاصر در ایران هم مانند دیگر کشورهای شرقی، پدیدهای نوین است و از غرب آمده است. اما در گذشته هرچه در تاریخ و ادبیات ما بصورت نثر نوشته شده، از اسناد و قبالهها و تاریخ و سفرنامه و پندنامه و تذکره و رسالهٔ علمی و غیره، اکثراً فارسی و در گذشته حتی عربی بوده است. ترکی طبیعتاً تنها از سوی ترکی زبانان، آن هم فقط در این ۶۰۰-۷۰۰ سال اخیر، آن هم اساساً در شعر بکار برده شده است.
به تاریخ و تجربهٔ قفقاز مسلمان (جمهوری آذربایجان کنونی) و ترکیهٔ عثمانی هم از نگاه آثار نظم و نثر نگاهی بکنیم. قفقازیهای مسلمان هم تا زمانی که رسماً بخشی از ایران بودند و حتی تا چند قرن بعد از آن، یعنی دستکم تا میانههای قرن نوزدهم، درست مانند آذربایجانیهای ایران، اگر چیزی مینوشتند، اساساً به فارسی مینوشتند که شامل هم نظم و هم نثر میشد. آثار ترکی آنها هم اساساً محدود به شعر بود. بعد از عهدنامههای گلستان و ترکمنچای در اوایل قرن نوزدهم، زبان روسی به تدریج جای زبان فارسی را بعنوان زبان کتبی و دولتی (اسناد رسمی و غیره) گرفت، اما در نبودن فارسی، ترکی آذری هم در سطح کتبی تقویت یافت، تا اینکه در قرن بیستم همراه با روسی به یکی از دو زبان اصلی کتبی آنها تبدیل شد.
در آناتولی و عثمانی بعدی چه؟ سلجوقیان هنگامی که در قرن یازدهم به بیزانس یعنی آناتولی آمدند، مردمی یافتند مسیحی و اکثراً یونانی زبان و یا ارمنی و آرامی و ایرانی زبان. اما فارسی که سلجوقیان با خود از ایران آورده بودند ۳۰۰-۴۰۰ سال زبان رسمی آنها در ترکیه کنونی باقی ماند، تا اینکه همراه با عثمانیها زبان کتبی و دولتی آن دیار هم ترکی عثمانی شد که با وجود اختلاطش با فارسی و عربی، در ساختار اصلی و دستوری اش ترکی است. در آنجا گزینهٔ فارسی و یا عربی نبود. با این ترتیب در عثمانی زبان ترکی عثمانی جا افتاد و رواج یافت، هم بصورت نثر، یعنی در اسناد رسمی و دولتی و احکام محاکم و ثبت اموال و املاک، و هم در کتابت و شعر و ادبیات.
این یعنی چه؟ یعنی اینکه سنت نوشتن نثر (چه رسمی و دولتی و علمی و چه ادبی و حتی دینی) در ایران پیوسته فارسی بوده، در ترکیه از سالهای ۱۴۰۰-۱۵۰۰ م. به بعد ترکی شده و در قفقاز مسلمان از ۱۸۵۰ به بعد به تدریج روسی و ترکی شده است.
نتیجهگیری من این است: ترکی زبانان ایران در تاریخ خود سنت نوشتن نثر ترکی نداشتهاند. در مکتب و مدرسه هم آن را نیاموختهاند. ترکی زبان دولتی و کتبی هم نبوده و اساساً در سطح شفاهی مانده است. اما به ترکی شعر نوشتهاند، در حالیکه تجربهٔ نوشتن نثر ترکی بسیار محدود بوده است. بنا بر این وقتی که برخی روشنفکران و نویسندگان در قرن بیستم خواستند ترکی بنویسند، یا شعر سرودند و یا اگر خواستند نثر ترکی بنویسند، بناچار ترکی ترکیه و یا باکو را تقلید کردند که آن هم هر دو به گوش و زبان و ذهن مردم نامانوس آمده است؛ و این چیزی طبیعی است.
خواندن و نوشتن یک زبان و حتی زبان مادری بصورت واسطهای واحد، استاندارد، مدرن و در سطح یک گروه بزرگ مردم، چیزی نیست که فقط با یکی دو سال درس و کورس حاصل شود. این، سنّت و تاریخ لازم دارد. لازمه اش ارادهٔ مردم و دولت، فراگیری و ثبات در آموزش، استمرار چند صد ساله، انتشارات همهجانبه، بررسی علمی و بالاخره توافق ملی و اجتماعی در چند و چون یک کوشش علمی و زبانشناختی است: استاندارد کردن واژگان، دستور زبان، تلفظ و املا. حتی اگر کسی بخواهد این کار را برای یک ملت و دولت نوپا و نوتاسیس از ابتدا شروع کرده، انجام دهد نیز این کار در کوتاه مدت ثمرهٔ چندانی نخواهد داد و نیازمند چندین قرن خواهد بود، چه رسد به زبان و یا لهجهٔ یک اقلیت زبانی که بجز شعر، پیوسته زبانی شفاهی بوده است.
تحصیل به زبان مادری «حق مسلم» شماست؟
ویرایشخیلی چیزها را نمیدانیم، اما بعضی چیزها آن قدر تکرار شدهاند که با وجود اینکه خودمان دقیقاً نمیدانیم و چک هم نکردهایم، فکر میکنیم طوری که ادعا میشود، درست است.
آن روز با پرداخت یکصد و پنجاه دلار، از یک حقوقدان آلمانی-آمریکائی متخصص در حقوق بینالمللی شهروندی Internationales Bürgerrecht درست ۹۰ دقیقه در باره حقوق فرهنگی و تحصیلی مربوط به آموزش زبان مادری درس گرفتم. پرسشهای مورد بحث اینها بودند:
۱. قوانین و مصوبات بینالمللی که وظایف دولتهای امضاء کننده آن قوانین و مصوبات و یا توصیهها به آنان را در رابطه با آموزش زبان مادری اقلیتها تعریف و تعیین میکنند دقیقاً کدامند (به ویژه سازمان ملل متحد و اتحادیه اروپا)؟
۲. میدانیم که کنوانسیونها و مصوبات بینالمللی حق تحصیل را یک حق اولیه و لازم میشمارد که همه باید از آن بدون تبعیض برخوردار باشند. اما آیا راست است که آموزش به زبان مادری و یا حتی آموزش زبان مادری طبق همین اسناد «حق اولیه و مسلم» هر شهروند است؟
۳. تجربه کشورهای غربی در این زمینه چیست؟
خلاصه آن درس نود دقیقهای این است:
۱. مهم ترین اسناد بینالمللی که در آن در مورد تحصیل زبان مادری و یا تحصیل به زبان مادری اشاره میشود اینها هستند: بیانیه حقوق انسانهای متعلق به اقلیتهای قومی، دینی و زبانی (سازمان ملل ۱۹۹۲)، بیانیه سازمان ملل درباره حقوق مردم بومی (۲۰۰۷)، و کنوانسیون حقوق بشر اروپا (۲۰۱۰).
۲. نتیجه: در همه این اسناد تاکید اساسی بر «حق تحصیل» برای همه گذاشته میشود، اما زبان معین نمیشود (مانند پروتوکول یکم ماده ۲ کنوانسیون حقوق بشر اروپا که در این مورد حتی دادگاه حقوق بشر اروپا حکم قطعی داده که این ماده دولتهای امضاء کننده را مکلف به تامین تحصیل به این یا آن زبان دولتی و غیر دولتی نمیکند بلکه بر اصل «تحصیل برای همه» تاکید دارد. احترام به فرهنگ، دین و زبان و عادات اقلیتها و زبان گروههای بومی قومی indigenous peoples (مثلا در کانادا، آمریکا و آفریقا) موکداً ذکر میشود. مورد «گروههای مردمی بومی» در نمونه ایران موضوع بحث نیست. اما روشن ترین اشاره به تحصیل زبان مادری در بند ۳ ماده ۴ ییانیه حقوق انسانهای متعلق به اقلیتهای قومی، دینی و زبانی (سازمان ملل ۱۹۹۲) است که میگوید: «دولتها میباید اقدامات لازم را انجام دهند تا اینکه، در حدود امکانات، افرادی که متعلق به اقلیتها هستند فرصتهای کافی برای آموزش زبان مادری خود و یا آموزش به زبان مادری خود را دارا باشند.» این ماده نیز با گذاشتن شرایطی مانند «در حدود امکانات» و «آموزش زبان مادری و یا آموزش به زبان مادری» از حالت «ایجابی» و تعیین تکلیف در آمده بیشتر صورت توصیه میگیرد و موضوع را به صلاحدید دولتها واگذار مینماید.
۳. کشورهای گوناگون غربی در این زمینه همه این اسناد و مصوبات را مجموعاً رعایت میکنند، اما هرکدام متناسب با صلاحدید خود سیاست دیگری در پیش میگیرند، در حالیکه با وجود این فرقهای اجرائی، همگی هنوز در چهارچوب این اسناد و مصوبات هستند:
الف: مثلاً فرانسه، آلمان و یا ایتالیا یک زبان مشترک و رسمی برای ادارات و تحصیل عمومی دارند و بغیر از آن زبان به زبان دیگری نمیشود تحصیل کرد، اما هرکس آزاد است در کنار این تحصیل رسمی و دولتی در مدارس خصوصی و یا در خود مدارس دولتی در چهارچوب امکانات زبان دیگری از جمله زبان مادری و یا پدری خود را بیاموزد. ب: بعضی کشورها مانند کانادا، سوئیس و یا حتی فنلاند دو، سه و یا حتی چهار زبان را بصورت رسمی شناختهاند، یعنی تحصیل به هرکدام از این دو ویا سه زبان ممکن و مورد قبول است. ج: در برخی دولتها مانند ایالات متحده آمریکا مدیریت موضوع تحصیل جزو صلاحیتهای ایالت هاست و دولت فدرال به آن مداخله نمیکند. اصولاً در آمریکا انگلیسی و هیچ زبان دیگری بعنوان زیان «رسمی» شناخته نمیشود. بعضی ایالتها زبان اسپانیائی را هم در کنار انگلیسی زبان تحصیلی کردهاند، اما بعید است در آمریکا مدرسهای باشد که در آن زبان انگلیسی زبان تحصیل و تدریس نباشد.
اینها ملاحظاتی در بارهٔ اسناد و مصوبات سازمانهای بینالمللی در زمینهٔ آموزش زبان مادری بود. چند پرسش دیگری که دستکم به همان درجه مهم است این است که آیا دولت امکانات این کار را دارد؟ برای کدام زبان ها؟ کدام زبانها چنین حقوقی را میتوانند داشته باشند؟ از نگاه حقوقی فرق لهجه و زبان در چیست؟ چه کسی این حکم را میدهد؟ نتیجههای سیاسی و امنیتی و حتی آموزشی، فرهنگی و عملی این که هر کس اساساً به زبان مادری خودش تحصیل کند، چیست؟
اینها یک بستهٔ دیگر بحث هستند.
زبان مشخصهٔ تبار و نژاد نیست
ویرایشزبان، شاخص تبار و «نژاد» نیست. دیگر نیست. در مورد هر قوم اگر دو سه هزار سال به عقب یعنی به زمانی برگردیم که آن قوم هنوز کوچهای بزرگ و آمیزشهای قومی خود با دیگر اقوام را شروع نکرده بود که به وضع کنونی منجر شده، میتوان زبان را تا اندازهای شاخص یک قوم و یا گروه قومی معینی شمرد. اما پس از کوچهای مستمر و اختلاط اقوام، زبان به تنهائی نشانه قوم و نژاد نیست. حتی بنا به یک نظریه، وقتی از اقوام سومری، اکدی، ایلامی (عیلامی)، هند و اروپائی، آریائی، ژرمن و یا هون سخن میرود، موضوع اصلی بیشتر از تشابههای نژادی و فیزیولوژیک، بر سر مشترکات زبانی است.
برای نمونه «عرب» که میگوئیم یعنی چه؟ میدانیم که هر عرب مسلمان نیست. عرب مسیحی و غیره هم داریم اگرچه اکثر اعراب مسلمانند. اما یک سوء تفاهم وجود دارد که در اکثر کشورها شاهدش هستیم. تصور این است که هر کس عربی زبان باشد لزوماً عرب هم است. یعنی قومیت، تبار و باصطلاح «نژادش» عرب است.
این تصور نادرست است. هر کس که عربی زبان است عرب تبار نیست.
مثلاً مصر را بگیرید. به یقین میدانیم که قبل از اسلام مردم مصر عرب زبان نبودند. زبان اکثریت مصریان پیش از اسلام قبطی و حتی تا حدی یونانی و پیش از آن مصری باستان بوده است. همزمان با اسلام چند صد هزار نفر از اعراب به مصر میایند که نسبت به مردم محلی از نظر تعداد در اقلیت بودند. اما از آنجا که عربی و دین و فرهنگ اسلامی حاکم بوده، بتدریج قبطی به زبان اقلیت تبدیل میشود و عربی زبان اکثریت میشود. از نظر کُد ژنتیک، عنصر عربی هم به ترکیب تباری و نژادی مردم باستانی مصر اضافه میشود که شاید دیر تر با کوچهای بعدی سهم این عنصربیشتر هم میشود. اما مصریان عربی زبان را صرفاً بخاطر مسلمان و عربی زبان بودنشان نمیتوان از نظر قومی و یا تباری «عرب» نامید. آنها از نظر قومی و طبیعتاً ملی (یعنی شهروندی) مصری هستند اما زبانشان عربی است.
انگلیسی زبانهای دنیا حتی «پلی اتنیک» تر و یا چند قومی تر، یعنی از نظر نژادی حتی آمیخته تر از اعراب هستند. امروزه قومیت انگلیسها را «آنگلو ساکسون» مینامیم. این تعبیر نام دو قوم ژرمن (آنگلها و ساکسونها) است که ۱۵۰۰-۱۲۰۰ سال قبل به بریتانیا سرازیر شده، در آنجا بعد از جنگ و جدال و اختلاط زیاد قومیت کنونی انگلیسی یعنی آنگلو ساکسون و زبان انگلیسی امروزه را بوجود آوردهاند که با ژرمنی (آلمانی کنونی) قرابت زیادی دارد.
زبان انگلیسی جزو زبانهای ژرمنی است – مانند آلمانی، سوئدی و یا دانمارکی و داچ («هلندی»). اما اصل و ریشه مردم انگلستان و کلاً بریتانیا از نظر تباری و نژادی ژرمنی نبود – کلتی بود. زبانهای مردم بومی بریتانیای کنونی هم ژرمنی نبود، بلکه اسکاچ، ولش و یا ایرلندی بود که زبانهای کلتی هستند و نه ژرمنی مثل انگلیسی. یعنی امروز هر کسی که در خود بریتانیا انگلیسی زبان است، اگر به ۲۰۰۰ سال پیش برویم، زبان و حتی تبارشان اصلاً ربطی به انگلیسی و تبار و «نژاد ژرمنی» یعنی آنگلی و ساکسونی نداشت. هم زبان مردم عوض شده و هم تبار مردم. زبان انگلیسی شده. تبار اکثریت مردم هم وابسته به اقوامی که آمده، در این سرزمینها مسکون شده و با دیگران آمیزش یافتهاند، مخلوط شده است.
و یا آیا در ایران هر کس که فارسی زبان است ریشه و اجدادش از همان اقوام آریائی یعنی مادها، پارسها، پارتها و دیگر قبایل هند و ایرانی است که دو سه هزار سال پیش از آسیای میانه به جلگه ایران کنونی آمده و با ایلامیان آمیزش یافتهاند؟ به غیر از اختلاط با ایلامیان، اقوام هند و ایرانی که از اوراسیا آمده بودند با اقوام میانرودان، آسیای صغیر، یونان وآسیای میانه، با ارامنه، اعراب و ترکان و مغولها در آمیختند و ترکیب جدیدی از ملت و ملیت ایرانی را تاسیس نمودند که فارسی، زبان و فرهنگ مشترک و ملی اش شده بود.
در ترکیه بعضیها به صرف اینکه «ترک» یعنی ترک زبان هستند، تصور میکنند ریشهٔ تباری شان هم به آسیای میانه برمیگردد، به هزار وبیشتر سال پیش از آنکه سلجوقیان و دیگر اقوام ترک زبان از آسیای میانه به ایران و آناتولی کوچ کردند. اغلب وقتی ترکها در باره «تاریخ ما ترک ها…» مینویسند، آن را از آسیای میانه، از کوهستانهای آلتای شروع میکنند و میگویند که «ما چگونه از را ه خراسان و ایران به آناتولی آمدیم»، اما به تاریخ بیزانس یعنی اصولاً آناتولی ما قبل دو هزار تا هزار سال پیش یعنی قبل از مهاجرت ترکان به بیزانس اهمیت چندانی نمیدهند.
تورکولوگ معروف فرانسوی ژان پل رو در اثر معروف خود «تاریخ ترکان» مینویسد: «... تنها معیار (ترک بودن)، زبان است. این معیار (ترک بودن) مطلقاً قومی و نژادی نیست. باستانشناسان کوشش کردهاند به کمک جمجمههای براکیسفال یعنی تیپ مغولی که در قبرهای باستانی ترین مناطق مسکونی ترکان قدیم یافتهاند، نخستین سرزمینهای آنان را معین کنند. (...) درست است که نخستین شاخهٔ ترکها مشخصات معین نژادی داشتهاند. اما این مشخصهٔ مردم شناختی، به سرعت ویژگی تمایز گر خود را از دست داده است. مدت کوتاهی پیش از پیدایش مسیحیت شاهد آسیائیهای باستانی بلند قامت، مو بور و آبی چشم و یا قوم ترک قرقیز هستیم که احتمالاً همان هند و اروپائیهای ترک شده بودند» (۱).
قبایل ترک بعد از آن به سوی جنوب (چین)، غرب (اروپا) و جنوب غرب (ایران و ترکیه) کوچ کرده با صدها قوم و قبیله و طایفه آمیزش یافتهاند.
نمونههای تحلیل دی ان ای اکثریت مردم، هم در ایران و هم در ترکیه نشان از اختلاط و آمیزش آنها دارد. این تحلیلها نشان میدهند که ۸۰-۹۰ درصد مشخصات دی ان ای اکثریت بزرگ مردم ایران، ترکیه، قفقاز، عراق و سوریه ویژگیهای حوزههای آسیای جنوب غربی، مدیترانه و قفقاز را دارند. در مقابل، در حوض دی ان ای ما سهم مشخصات ژنتیک آسیای میانه و یا اروپای شمالی بسیار کم است (۲).
برخی زبانها به هر دلیلی نسبت به زبانهای دیگر در جغرافیای بزرگتری از کره زمین پهن شده، ریشه دوانده، زبانهای دیگر را تحت تأثیر خود قرار داده و یا حتی تبدیل به زبان مللی شدهاند که قبلاً زبان دیگری را تکلم میکردند. این دلیلها گوناگونند: توسعه اقتصادی و علمی و یا حاکمیت سیاسی و نظامی (انگلیسی)، لشکر کشی و فتوحات همراه با زبان و ادبیات (اسپانیولی)، زبان و ادبیات، فرهنگ و هنر (یونانی و یا فارسی)، فتوحات و گستردگی دینی که با آن شناخته میشوند (مثلا عربی)، کوچها، حاکمیت و سکونت در سرزمینهای جدید (ترکی) و یا تعدد جمعیت و باستانی بودن تاریخ و تمدن آن قوم (مثلا چینی).
میتوان حدس زد که در ابتدا (اگر اصولاً بتوان برای اختلاطهای قومی و زبانی ابتدائی فرض کرد) زبان و قومیت یک قوم و قبیله به هر حال همخوان تر از امروز بود. فرانسه زبانها در ابتدا از فرانکها ریشه گرفتهاند که بعد از جدائی ژرمنها از فرانکها زمینه شکل گیری دو زبان فرانسه و آلمانی و با اختلاط لهجههای ژرمنی با زبانهای اصلی بریتانیا انگلیسی امروزه بوجود آمد. ترک زبانها ابتدا اقوامی بودند که در آسیای میانه زندگی میکردند و به زبانهای «ترکی ریشه» («پروتوترکی») صحبت مینمودند تا اینکه به سوی غرب، جنوب و شرق پخش شدند و زبانهای آن مناطق و از جمله آذربایجان و ترکیه را عوض کردند.
در بررسی تاریخ ۲۰۰۰-۳۰۰۰ پیش مثلاً میتوان گفت که در فلان جا آثار یکی از زبانهای ژرمنی موجود بوده یعنی احتمالاً اقوام ژرمنی در آنجا زندگی میکردند. اما با کوچها و توطنهای هزاران قوم و قبیله در اقصی نقاط دنیا، از چین تا اوکرائین و بالکان و اسپانیا، امروزه دیگر زبان، معیار قومیت و تبار و یا باصطلاح نژاد نیست.
ملیت موضوعی مربوط به شهروندی و تابعیت یک کشور و سرزمین است اما قومیت مربوط به دهها عامل رنگارنگ مانند تاریخ، فرهنگ، زبان، ادبیات و حتی خلق و خو و یا غذاهای ملی است. زبان یکی از آن عوامل است، عاملی مهم اما نه حتی تعیین کننده.
در اکثر موارد یک توهم بر بسیاری مردم حاکم است و آن اینکه اگر فلان کس کُردی زبان است خودش بالشخصه نوه و نتیجه مادهاست و هر کس ترک زبان است از تبار سلجوق و چنگیز! در حالیکه زبان اکثراً و بخصوص در منطقه پر آمیزش ما نشان تبار و نژاد نیست، زبان ما این و یا آن است، اما نژاد همه غالباً مخلوط است، مخلوط ایرانی و عرب و ترک و یونانی و ارمنی…
ما در سرزمین ایران و کلاً خاورمیانه از جمله ترکیه کنونی، نه با نژادهای از نظر ژنتیکی بسیار گوناگون بلکه با «ملیت» ها (شهروندی مدرن کشورها) از سوئی و «هویت» ها و شعورهای سیاسی و فرهنگی و یا زبانی و تاریخی از سوی دیگر روبرو هستیم. «ملیت» به مفهوم مدرن آن یعنی تابعیت و شهروندی، چیزی عینی و واقعی است. وقتی ایرانی و یا مصری هستید، صرفنظر از زبان مادری، دین و قومیت و رنگ پوستتان، ایرانی و یا مصری هستید؛ و این «ملیت» شماست. زبان رسمی و مشترکتان در ایران فارسی، در مصر عربی و یا در ترکیه ترکی است، ملیت تان ایرانی، مصری و ترکی است اما در داخل این ملیتها میتوانید این یا آن زبان مادری و یا پدری، این و یا آن دین و مذهب را داشته باشید و خود را از نگاه تبار و نژاد به این یا آن ریشه و اصل منسوب بشمارید.
اما «هویت» یعنی آنچه که شما بطور ذهنی و مجازی خود را وابسته و دلبسته به آن میدانید، حتماً یک بُعد ندارد، بلکه رنگارنگ است و از «زیرهویت» های مختلفی تشکیل میشود. . بخشی از این زیرهویتها البته پایه عینی و واقعی دارند اما برخی از این عوامل مانند زیرهویتها و یا ذهنیتهای قومی و تباری لزوماً منعکس کننده عین واقعیت تاریخی و فرهنگی این منطقه، کشورها و مردم آن نیستند. اینکه در گذشته هرچه شده، شده ولی امروز شما کُرد زبان ویا تُرک زبان، مسیحی و یا مسلمان هستید، چیزی واقعی و عینی است و نه خیالی. اما بخش قابل توجهی از این زیرهویتهای اجتماعی و فرهنگی هم چیزی است که در جامعه تبلیغ و ترویج شده و اکثریت هم آن را قبول کردهاند و نمیخواهند این شعور و تصور خود از فرهنگ، تاریخ و هویت را به این سادگیها تغییر دهند.
منابع
(1) Roux, J. -P. : Türklerin Tarihi, İstanbul 2013, p. 29
(2) Grungi, V. , et al. : Ancient Migratory Events in the Middle East: New Clues from the Y-Chromosome Variation of Modern Iranians. PLoS ONE ۷/۷
Cinnioğlu, Cengiz, et al: Human Genetics: Excavating Y-chromosome haplotype strata in Anatolia, Volume 114, Issue 2, pp 127-148, January 2004
Hodoğlugil, Uğur and Mahley, Robert W: Turkish Population Structure and Genetic Ancestry Reveal Relatedness among Eurasian Populations, Annals of Human Genetics, 2012